توضیحات
قسمتی از کتاب آخرین امپراطوری
بخش اول (رهایی یافته از هاتسین)
من خود را انسانی با اخلاق و درستکار می دانم. اما انسان چه کاری انجام نمی دهد؟
متوجه شده ام که حتی یک قاتل نیز تا حدودی اقدامات خود را اخلاقی می داند.
شاید شخصی دیگر که داستان زندگی من را بخواند، مرا فردی مستبد و ظالم خطاب کند. می تواند مرا متکبر و خودبین بخواند. چه چیزی باعث می شود صحت عقاید آن انسان از عقاید من کمتر باشد؟
*** خريد کتاب آخرین امپراطوری ***
فکر می کنم تمام این چیزها به یک حقیقت ختم می شود: در نهایت این من هستم که ارتش در اختیار دارم. خاکستر از آسمان می بارید.
وین حرکت ذرات نرم و ریز خاکستر را در هوا تماشا کرد. با آسودگی خیال، خونسرد آزادانه. ذرات ریز دوده همچون دانه های برف سیاه رنگ بر شهر تیره لوتادل نازل می شد.
آن ها در کنج ها و گوشه ها خزیده بودند، همراه با نسیم ملایم حرکت می کردند و درون گردبادهای کوچک روی سنگفرش خیابان ها میچرخیدند. خیلی سرد و بی تفاوت به نظر می رسیدند. قرار بود چگونه باشد؟
وین به آرامی در یکی از اتاقک های نگهبانی گروه نشسته بود مخفیگاه های ساخته شده از آجر در کنار پناهگاه، اعضای گروه از درونش می توانستند خیابان را زیر نظر بگیرند و به دنبال نشانه های خطر باشند. وین در حال انجام وظیفه نبود؛ اتاقک نگهبانی یکی از اندک مکان هایی بود که او می توانست با خود خلوت کند. وین تنهایی را دوست داشت. وقتی تنهایی، کسی نمی تونه بهت خیانت کنه. این حرف وین بود، برادرش خیلی چیزها به او آموخته بود، سپس با انجام کاری که همواره وعده ی انجامش را می داد، حرف هایش را اثبات کرده بود . با خیانت کردن به او، تو فقط از این طریق یاد خواهی گرفت. همه بهت خیانت می کنن، وین، همه. بارش خاکستر ادامه داشت. گاهی اوقات وین خود را به جای خاکستر، باد و یا حتی خود مه تصور می کرد. چیزی بدون فکر و خیال که به سادگی وجود داشته باشد، فکر و دلواپسی نداشته باشد و آزرده خاطر نشود. این گونه می توانست آزاد باشد.
صدای قدم هایی را در نزدیکی خود شنید، سپس دری که پشت اتاقک قرار داشت به سرعت باز شد.
یولف درحالی که سرش را وارد اتاق کرده بود، گفت: وین! پس اینجایی؟ کیمن نیم ساعته داره دنبالت می گرده.
یه جورایی واسه همین اینجا مخفی شدم.
یولف گفت: «باید راه بیافتی، عملیات تقریبا داره شروع میشه.»
یولف پسری قد بلند و لاغر اندام که با وجود ساده لوح بودنش پسر خوبی بود . البته اگر می شد کسی را که در دنیای اراذل و تبهکاران بزرگ شده است، فردی “ساده” خطاب کرد.
البته به این معنا نبود که یولف به او خیانت نمی کند. خیانت هیچ ربطی به دوستی و رفاقت نداشت؛ این یک حقیقت ساده برای زنده ماندن بود. زندگی در خیابان ها سخت و دشوار بود و اگر یک دزد اسکا می خواست خود را از دستگیری و اعدام دور نگه دارد، بایستی فردی آزموده و اهل عمل می بود.
بیرحمی یکی از سودمندترین احساسات بود. این نیز یکی دیگر از گفته های رین بود.
یولف پرسید: «خب؟ باید راه بیافتی، کیمن عصبانیه.» اون کی عصبانی نیست؟ با این حال وین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به زحمت خود را از فضای تنگ اما راحت اتاقک نگهبانی خارج کرد. از کنار یولف گذشت و از دریچه بیرون پرید. وارد راهرویی شد و تا انتهای آشپزخانه پیش رفت. آن اتاق یکی از چندین اتاق پشت مغازه بود که به عنوان پوششی برای پناهگاه به کار می رفت. خود محل استراحت خدمه در تونلی سنگی و زیرزمینی در زیر ساختمان مخفی شده بود. وین از درب پشتی ساختمان خارج شد، یولف پشت سرش حرکت می کرد. عملیات در چندین بلوک آن طرف تر و در محله اعیانی تری از شهر انجام می شد. این یک عملیات پیچیده بود یکی از پیچیده ترین عملیات هایی که وین تا به حال دیده بود. با فرض اینکه کیمن دستگیر نشده باشد، نتیجه کار به راستی عالی خواهد بود. اگر دستگیر شده باشد…. خب، فریب دادن نجیب زادگان و مشاوران حرفه ای بسیار سخت بود . اما مطمئنا بهتر از کارکردن در آهنگری ها با کارخانجات نساجی بود.
وین از کوچه باریک خارج و به خیابانی تاریک و پر از خانه های اجاره ای در یکی از محله های فقیرنشین اسکاها در شهر وارد شد. اسکاهایی که برای کار کردن بسیار خسته و یا مريض بودند، زیر بارش خاکستر در کنار دیوارها در خود فرو رفته بودند. وین سرش را پایین نگه داشت و کلاه شنلش را در مقابل ریزش همیشگی ذرات خاکستر روی سرش کشید.
آزاد. نه، من هرگز آزاد نخواهم بود. رین وقتی رفت با قاطعیت این موضوع رو اعلام کرد.
کیمن یکی از انگشتان چاق و فربه اش را بالا آورد و درحالی که به صورتش ضربه می زد، گفت: «بالاخره اومدی! کجا بودی؟»
وين اجازه نداد احساس نفرت یا طغیان در چشمانش نمایان شود. با آرامش سرش را پایین انداخت و همان کاری را کرد که کیمن انتظار دیدنش را داشت. راه های دیگری برای قوی بودن وجود داشت، این درس را خودش آموخته بود.
کیمن کمی غر زد، سپس دستش را بالا برد و سیلی ای با پشت دستش به صورت وین زد. وین از شدت ضربه به دیوار کوبیده شد و گونه اش از درد سرخ گشت. او درحالی که به دیوار چوبی تکیه داده بود روی زمین افتاد، اما مجازاتش را بی صدا تحمل کرد. یک کبودی دیگر، او به اندازه کافی قوی بود که از پس این موضوع بر بیاید. قبلا این کار را زیاد انجام داده بود.
کیمن با عصبانیت گفت: «گوش کن ببین چی میگم. این عملیات خیلی مهمه، به اندازه هزاران باکس ارزش داره ارزشش صدها برابر از خود تو بیشتره. اجازه نمیدم خرابش کنی، شیر فهم شد؟»وین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
کیمن درحالی که صورت خپل و چاقش از شدت خشم سرخ شده بود، برای لحظه ای او را برانداز کرد. سرانجام درحالی که زیر لب با خود حرف می زد، نگاهش را از او گرفت.
او از چیزی ناراحت بود. چیزی بیشتر از وين. شاید خبر شورش چندین روز پیش اسکاها در شمال را شنیده بود. ظاهرا یکی از لردهای استانی به اسم تموس ترستینگ به قتل رسیده و املاکش به آتش کشیده شده بود. چنین آشوب هایی برای کار و کاسبی بد بود و باعث می شد طبقه اشراف هوشیارتر شوند و کمتر فریب بخورند. چنین اتفاقاتی یکی پس از دیگری می توانست به صورت جدی باعث کاهش منافع کیمن شود.
وین با خود گفت: اون دنبال یکی می گرده که مجازاتش کنه. اون همیشه قبل از شروع عملیات عصبانی و دست پاچه میشه.
وین سرش را بالا آورد و به کیمن نگاه کرد، مزه ی خون را روی لبش احساس می کرد باید کمی از خود اعتماد به نفس نشان می داد، چون كیمن از گوشه ی چشم به او نگاه می کرد و چهره اش در هم کشیده شده بود. دستش را بالا برد تا دوباره وین را کتک بزند.
وين مقداری از عنصر اقبال خود استفاده کرد.
فقط مقدار کمی از آن را مصرف کرد، چون به بقیه اش برای انجام عملیات نیاز داشت. او عنصر اقبال را به طرف کیمن هدایت و اعصابش را آرام کرد. رهبر گروه مکثی کرد ارتباطی با وین احساس نمی کرد، اما با این حال تاثیراتش را حس می کرد. برای لحظه ای ایستاد؛ سپس آهی کشید، از وین روی برگرداند و دستش را پایین آورد.
وین همچنان که کیمن با حالتی سنگین از او دور می شد، لبش را پاک کرد. ارباب دزدان در کت و شلوار یک نجیب زاده بسیار جذاب به نظر می رسید.آن لباس، گرانبهاترین لباسی بود که وین تا به حال دیده بود پیراهنی سفید به تن داشت که رویش جلیقه ای به رنگ سبز تیره با دکمه هایی طلایی رنگ پوشیده بود…
*** خريد کتاب آخرین امپراطوری ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.