گلدان شلغمی مس و خاتم کاری اصفهان تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیباترین محصولات برند آقاجانی است. در ساخت این گلدان خاتم کاری از بهترین مواد اولیه استفاده شده و توسط بهترین اساتید اصفهانی ساخته و پرداخته شده است. از ویژگی های ممتاز این محصول استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب آناکارنینا اثر نویسنده شهیر روس لئو تولستوی از بهترین های ادبیات جهان است. در این که هم زمان فضای روسیه را نیز به تصویر می کشد نویسنده دو داستان عاشقانه را به موازات هم پیش می برد که سرانجام وصال آنها به دو شاخه نیک و بدفرجام پایان میپذیرد.
شاهکار تولستوی توسط فاراز سیمونیان به بهترین شکل ترجمه و به کوشش انتشارات سمیر و گوتنبرگ چاپ و منتشر شده است.
با ما در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا با معرفی و قسمتی از رمان عاشقانه آناکارنینا همراه شوید.
معرفی کتاب آناکارنینا
رمان آناکارنینا شاهکار عاشقانه لئو تولستوی که فاراز سیمونیان آن را به فارسی برگردانده است؛ با اختلاف خانوادگی زوجی به نامهای استپان آرکادیچ و داریا الکساندرونا آغاز می شود. این اختلاف براثر پی بردن داریا به خیانت همسرش شروع می شود و در ادامه داریا قصد ترک همسرش را دارد. در این حین آناکارنینا خواهر استپان از این اتفاق مطلع می شود و برای رفع این مشکل از سنپترزبورگ به مسکو، خانهی برادرش میرود. با آمدن آناکارنینا به مسکو زمینهی به وجود آمدن اتفاقات اصلی داستان ایجاد میشود. آنا زن متاهلی است و در عین حال زنی نجیب زاده و زیباروی، او در این بین که برای حل مشکل برادرش به مسکو رفته است در یک اتفاق دلباخته و عاشق مردی میشود که به او ابراز محبت کرده است و همین موضوع زمینه ساز جریانات بعدی داستان میشود. تولستوی با پرداختن به این اتفاقات نگاه زنان و مردان اشرافی را در جامعه به چالش می کشد و عشق را در نظر هریک از آنان معنا می کند. رمان عاشقانه ی آناکارنینا بعد از شاهکار کم نظیر تولستوی کتاب صلح و جنگ، برجستهترین اثر تولستوی است. او به دور از افکار ایدئالیسم و رمانتیک به ایجاد دو داستان عاشقانه موازی در کتاب خود دست زده است که هر دو به وصال دست می یابند. اما پایان این دو عشق متفاوت است. شاید تولستوی در این رمان عاشقانه می خواهد به مخاطب بفهماند که میتوان به عشق رسید با هروسیله ای حتی پانهادن برشرافت آدمی ولی در نهایت شادکامی را به همراه نمی آورد...
*** خرید کتاب آناکارنینا با تخفیف ***
قسمتی از کتاب آناکارنینا
بخش نخست
خانواده های خوشبخت همه مثل هم اند، اما خانواده های بدبخت هرکدام بدبختی خاص خود را دارند.
در خانه ابلونسکی کارها همه درهم بود. زن دریافته بود که شوهرش با پرستار قبلی بچه هایش که زنی فرانسوی بود سروسری دارد و گفته بود که دیگر نمی تواند با او زیر یک سقف به سر ببرد. این وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج می بردند بلکه سنگینی آن بر همه خانواده محسوس بود. همه اعضای خانواده و خدمه احساس می کردند که زندگیشان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه سرراه شبی را زیر یک سقف باهم به سر ببرند بیش از آن ها. یعنی از اعضای خانواده ابلونسکی و خدمه شان، باهم در پیوند بودند. بانوی خانه از اتاق خود بیرون نمی آمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچه ها هی از این اتاق به آن اتاق می دویدند و پرستار انگلیسی شان با موهای سفیدش در خانه دائم بگومگو کرده و یادداشتی به دوستش نوشته بود که جای دیگری برایش پیدا کند. آشپزخانه از روز پیش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپزخانه و کالسکه چی حساب خود را طلب کرده بودند.
پرنس استپان ارکادیچ ابلونسکی، که در محافل اعیان به استیوا معروف بود، سه روز بعد از بگو مگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپه چرمین از خواب بیدار شد. با آن پیکر فربه و نازیرودهاش روی کاناپه فنردار غلتی زد، گفتی میخواست مدتی دراز همچنان بخوابد. متکا را محکم بغل گرفت و گونه اش را بر آن فشرد، اما ناگهان بلند شد و نشست و چشم باز کرد.
خوابی را که دیده بود به یاد آورد و با خود گفت:
ببینم، چه شده بود؟ آهان، آلابين در دارمشتات ضیافتی داده بود. نه، دارمشتات نبود، یک شهر امریکایی بود. اما مثل اینکه همان دارمشتات در آمریکا بود. بله، آلابين ناهار داده بود و میزها همه از بلور بود، ترانه می خواندند: it mio tesoro (محبوب من)» و تازه، نه it mio tesero بلکه از آن هم زیباتر و روی میزها تنگ هایی بود. زن نما بود که در خواب به پیکر یک زن می مانستند.» در چشمان ابلونسکی برق نشاط درخشید. خنده ای بر لب آورد و به فکر فرو رفت. با خود می گفت «وای، چه خواب لذت بخشی بود! چه مزه ای داشت! چیزهای فوق العاده دیگر هم زیاد بود. اما این چیزها در بیداری به زبان نمی آیند و حتی در خیال هم نقش نمی بندند.» و چون نگاهش به روزنه نوری افتاد که از کنار یکی از پرده های پشت پنجره به اتاق می تابید خوشحال پاهای خود را از روی کاناپه فرو انداخت و کفش های راحتی چرمین زرینه ای را که همسرش برایش سوزن دوزی کرده و سال گذشته برای جشن تولدش به او هدیه داده بود با پا جست و بنا به عادت نه ساله همان طور لمیده دست به سویی دراز کرد که در اتاق خواب ربدوشامبرش آویخته بود و ناگهان به خاطر آورد که به چه علت نه در اتاق خواب و در کنار زنش بلکه در اتاق کارش روی کاناپه خوابیده است؛ لبخند از لبانش رفت و چین بر جبینش آمد. آنچه را که پیش آمده بود به خاطر آورد و نالید: «وای... وای...» و دوباره همه جزییات درگیری با همسرش و بدبختی بیگریزی را که در آن گرفتار بود و از همه بدتر گناه خویش را در این ماجرا پیش نظر آورد. بدترین اثراتی را که این نزاع در یاد او برجا گذاشته بود به یاد آورد و در عین نومیدی نتیجه گرفت که: «نه، او مرا نخواهد بخشید، نمی تواند ببخشد. و از همه بدتر این است که گناهکار تنها خود منم. گناه از من است و با این حال تقصیری ندارم و بدبختی همین جاست. وای... وای...»
از همه بدتر همان اول کار بود که لبخندزنان و از زندگی راضی با گلابی بسیار درشتی برای زنش در دست، از تئاتر بازگشته بود و اما زن را در اتاق پذیرایی نیافته بود، در اتاق کار نیز هم، و تعجب کرده بود، عاقبت او را با یادداشت بدفرجامی که رازش را فاش ساخته بود در اتاق خواب بازیافته بود.
زنش همان داریا پیوسته نگران و همیشه در تکاپو و به گمان او سادہ لوح کاغذی در دست بی حرکت نشسته بود و با حالتی همه وحشت و نومیدی و خشم به او خیره شده بود.
یادداشت را نشان داد و پرسید: «این چیست؟ این...
و چنانکه بسیار پیش می آید هنگامی که این ماجرا را در خاطر مرور می کرد نه چندان از گنان خود، بلکه بیش از همه چیز از جوابی که به این سؤال زنش داده بود در رنج بود.
در آن لحظه وضع کسانی را داشت که مچشان ناگهان حین عمل بسیار شرم آوری گرفته شود. وقت نکرده بود که چهره اش را مناسب با حالت پیشامده در برابر زنش پس از افشای گناه آماده کند. به جای آنکه برنجد یا انکار نماید یا عذری بتراشد و عذری بخواهد با حتى اعتنایی نکند، که همه از کاری که کرد بهتر میبود، ناگهان خندهای ناخواسته، کاملا ناخواسته، بر چهره مهربانش نشست، همان لبخندی که برایش عادی شده بود و حکایت از دل مهربانش داشت و درنتیجه احمقانه می نمود و ابلونسکی که به فیزیولژی علاقه داشت درباره این لبخند با خود می گفت که ارادی نبود. عملی انعکاسی بود که منشأش مخ است.
*** خرید اینترنتی کتاب آناکارنینا ***
ابلونسکی این لبخند احمقانه را بر خود نمی بخشود. داريا به دیدن این لبخند لرزید، انگار که سوزنی بر بدنش فرورفته باشد و چنانکه طبیعت آتشینش بود برافروخت و سیلی محکمی بر صورت شوهرش زد و از اتاق خارج شد. از آن به بعد دیگر حاضر نبود او را ببیند.
ابلونسکی در دلش می گفت: «همه اش تقصیر آن لبخند احمقانه بود.»
بعد با نومیدی از خود می پرسید: «ولی چه کنم؟ آخر چه می توانم بکنم؟» و جوابی پیدا نمی کرد.
2
ابلونسکی آدم صادقی بود. نمی توانست خود را بفریبد و به خود بقبولاند که از کاری که کرده پشیمان شده است. او نمی توانست امروز از تکرار کاری پشیمان شود که پنج شش سال پیش، زمانی که اولین بار به همسر خود خیانت کرده بود، از آن پشیمان شده بود. نمی توانست پشیمان باشد از اینکه دیگر عاشق زنش نیست و دیگر دوستش ندارد، زنی که فقط از او یکسال بزرگتر و مادر پنج فرزند زنده مانده و دو طفل از دنیا رفته اش بود، حال آنکه خود جوانی سی و چهار ساله | و زیبا بود و دلی پرحرارت داشت. پشیمانیش فقط از آن بود که نتوانسته بود راز خود را از همسرش پنهان دارد. اما بدی وضع خود را کاملا احساس می کرد و دلش به حال زن و فرزندان و نیز خودش میسوخت. شاید اگر می دانست که این آگاهی به این شدت زنش را می آزارد از پنهان داشتن گناهان خود از او عاجز نمی ماند. هرگز به روشنی به این موضوع فکر نکرده بود بلکه به ابهام گمان می کرد که زنش مدت هاست که به حدس از بی وفایی او خبردارد و او را وانمود می کند که بی خبر است. حتی خیال می کرد که او، که زنی شکسته و رنگ رورفته بیش نیست و از زیبایی جوانی چیزی در بساط ندارد و جز هاله مادری چیزی ندارد که نظر جلب کند اگر انصاف داشته باشد باید گذشت بیشتری از خود نشان دهد. اما معلوم شد که وضع درست عکس این است.
«وای... وای، چه بدبختی!» ابلونسکی پیوسته افسوس میخورد و هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. «پیش از این وضع چه خوب بود، زندگی چه شیرین بود! داریا از زندگی و با بچه ها خوش بود و من کاری به کارش نداشتم و آزادش می گذاشتم که هرجور که میخواهد با بچه ها مشغول باشد و امور خانه را به دلخواه به دست گیرد. البته ای کاش این دخترک پرستار بچه هایم نبود. روی هم ریختن با پرستار بچه ها کار مبتذلی است. آدم متشخص و با کمالات چنین کاری نمی کند. ولی آخر قیامتی بود! (چشمان سیاه مادموازل رولان و تبسم شیرین او را به وضوح پیش نظر آورد) اما خوب، تا هنگامی که در خانه ما بود من دست از پا خطا نکردم. و از همه بدتر اینکه این زن از بخت بد هم حالا... وای... وای! ولی چه بکنم، چه میتوانم بکنم؟»
این سؤال جوابی نداشت، مگر همان جواب کلی که زندگی به مسائل خیلی پیچیده و بی جواب می دهد و آن این است: «باید با مشکل روز مدارا کرد، یعنی آن را فراموش کرد. اما فراموشی را دیگر نمی توانست، دست کم تا شب، در خواب بجوید. و نیز نمی توانست به آوازی روح بخش پناه ببرد که تنگهای زن نما میخواندند. درنتیجه چاره ای نبود مگر اینکه فراموشی را در رؤیای زندگی بجوید.
ابلونسکی با خود گفت: «خوب، تا ببینیم.» و برخاست و ربدوشامبر خاکستری رنگ خود را که آستر ابریشمین آبی رنگی داشت پوشید و کمربند آن را گره زد و نفس عمیق به سینه ستبر خود داد و با قدمهای همیشه استوار و پاهایی که کج بر زمین می نهاد و اندام فربه او را به نرمی و سبکی حرکت میدادند به سمت پنجره رفت و کرکره را بالا کشید و به شدت زنگ زد. پیشخدمتش ماتوی که دیگر رفیقش شده بود به صدای زنگ بیدرنگ با لباس ها و چکمه ها و تلگرامی به دست وارد شد. به دنبال ماتوی سلمانی نیز با وسایل ریش تراشی به اتاق آمد.
ابلونسکی تلگرام را برداشت و جلو آینه نشست و پرسید: «از اداره پرونده ای نیاورده اند؟»
ماتوی نگاهی پرسان و حاکی از غمخواری به او انداخت و پس از مکثی کوتاه با لبخندی مرموز گفت: «روی میز گذاشته ام. یک نفر هم از بنگاه کرایه کالسکه آمده بود.» | ابلونسکی جوابی نداد و فقط در آینه به ماتوی نگاهی کرد. از نگاهی که آنها در آینه به هم کردند معلوم بود که حرف های هم را خوب می فهمند. نگاه ابلونسکی می پرسید: «منظورت از این حرف چیست؟ تو که میدانی.»
ماتوی دست هایش را در جیب کرد و پاهایش را جدا نهاد و ساکت ماند و با لبخند نیکخواهانه نه چندان محسوسی به ارباب خود نگریست.
گفت: «گفتم این یکشنبه نه، یکشنبه دیگر بیاید. و تا آن روز نه بیخود مزاحم شما بشود و نه وقت خودش را تلف کند - و پیدا بود که این جمله را از پیش آماده کرده بود.
ابلونسکی فهمید که ماتوی این حرف را از راه شوخی می زند. تلگرام را باز کرد و کلماتی را که طبق معمول نادرست نوشته شده بود به حدس و اصلاح کنان خواند و چهره اش از هم باز شد.
دست چاق و براق سلمانی را که گونه - ریش بلند و تابه خورده را از روی گونه می تراشید و باریكه گلی رنگ پاک تراشیدهای بر گونه اش برجا گذاشته بود لحظه ای نگه داشت و گفت: «ماتوی، خواهرم آنا آرکادی یونا فردا می رسد.»
*** خرید کتاب آناکارنینا لئو تولستوی ***
ماتوی گفت: «خدا را شکر!» و با این جواب نشان داد که او نیز مانند ارباب به اهمیت این خبر آگاه است و می داند که آنا ارکادی یونا، خواهر عزیزکردۂ ابلونسکی، ممکن است بتواند او را با همسرش آشتی دهد.
پرسید: «تنها تشریف می آورند یا با شوهرشان؟ ابلونسکی نمی توانست حرف بزند زیرا سلمانی پشت لب بالایش را می تراشید و یک انگشتش را بلند کرد. تصویر ماتوی در آینه سر فرود آورد.
- تنها تشریف می آورند. اتاق بالا را برایشان آماده کنیم؟
- به (داریا آلکساندروونا) Daria Alexandrovna بگو. خودش تصمیم خواهد گرفت.
ماتوی) با لحن مشکوکی پرسید:
- داریا آلکساندروونا؟
- آری. بیا این تلگراف را نیز به او نشان بده و ببین چه می گوید.
مانتوی پیش خودش چنین فکر کرد: «او میل دارد از نظر همسرش آگاهی یابد.» سپس به اربابش چنین گفت:
- بسیار خوب!
ابلونسکی آرایش خود را به پایان رسانیده و می خواست لباس بپوشد که ناگهان (ماتوی) با چکمه های صدادارش، درحالی که تلگراف را همچنان به دست داشت، به اتاق بازگشت. آرایشگر رفته بود. (ماتوی) گفت:
- داريا آلکساندروونا) گفت به شما اطلاع دهم خانه را ترک خواهد گفت و چنین افزود: «بگذار خودش هر کار که می خواهد بکند!»
(ماتوی) آنگاه درحالی که دست های خود را به جیب داشت و سرش را به یک طرف نگاه داشته و برقی در چشمش میدرخشید به اربابش خيره شد.
(ابلونسکی) لحظه ای سکوت کرد و سپس لبخند محبت آمیز و ترحم آوری بر لبانش نقش بست. سر خود را تکانی داد و پرسید:
- خوب! ماتوی! عقیدۂ تو چیست؟
- چیزی نیست ارباب! همه کارها خودبه خود درست خواهد شد؟
- خودبه خود؟
- آری ارباب!
ابلونسکی درحالی که صدای لباس زنی از خارج در به گوشش رسید گفت:
- پس تو این طور عقیده داری؟ پشت در کیست؟ صدای زنانه ای، رسا و بسیار دلپسند طنین افکند.
- من هستم ارباب!
آنگاه صورت زشت و پرآبله (ماتریونا فیلیمونوونا) Matriona Filimonovna دختر دایه در آستانه در نمایان گردید.
ابلونسکی درحالی که به وی نزدیک شد پرسید:
- ماتریوشا! چکار داری؟
- اگرچه ابلونسکی همان طور که خودش اذعان داشت نسبت به همسرش مرتکب خطایی شده بود، با این همه کلیه افراد ساکن خانه او، حتی دایه که بهترین دوست داريا آلکساندروونا) به شمار می رفت از وی جانب داری می کردند.
ابلونسکی با حال افسردهای پرسید: - ماتربوشا! حرف بزن! چکار داشتی؟ - ارباب! شما نزد خانم بروید و اعتراف کنید که کار خطایی کرده اید. خدای متعال بقیه کار را درست خواهد کرد. او سخت رنج می برد و قیافه اش دل آدمی را می سوزاند. گذشته از این خانه به کلی زیرورو شده است و از همه مهمتر شما باید به فرزندانتان رحم کنید ارباب! به او بگویید کار ناروایی کرده اید.
ممکن است مؤثر واقع شود. آیا کار دیگری هم جز این از دست شما ساخته است؟
- آخر او حاضر نیست مرا ببیند...
. مهم نیست. شما وظیفه خودتان را بدین سان انجام داده اید. خدا بخشنده و بزرگ است. به او متوسط شوید ارباب! خودتان را به او بسپرید.
ابلونسکی که ناگهان تا بناگوش سرخ شد گفت:
- بسیارخوب! تو می توانی بروی...
سپس با اراده پیژامه خود را از تن به در آورد و به (ماتوی) روی کرد و گفت:
- لباس های مرا بیاور.
(مانوی پیراهن اربابش را که مانند گردنبند اسبی در دست خود آماده داشت، پس از آنکه یک ذره نامریی را که بر آن نشسته بود فوت کرد به او داد و با خرسندی نمایانی به کمک ارباب در پوشیدن لباس پرداخت...
مشخصات
- عنوان کتاب
- آناکارنینا
- عنوان اصلی کتاب
- Anna Karenina
- نویسنده
- لئو تولستوی
- مترجم
- فاراز سیمونیان
- ناشر
- سمیر و گوتنبرگ
- تعداد صفحات
- 864
- وزن
- 1248
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1398
- نوبت چاپ
- 12
- قطع
- وزیری
- شابک
- 9789646552364
- مشخصات تکمیلی
- داستانهای روسی،قرن19م
افزودن نظر جدید