توضیحات
معرفی کتاب ابله
کتاب ابله، شاهکار ادبی، فئودور داستایوفسکی؛ رمانی هزار صفحه ایست که زندگی عجیب شاهزاده ای را حکایت می کند. داستایوفسکی در ابله همچون دیگر آثارش با تفکری فلسفی وقایع و اتفاقات جهان را مورد نقد قرار می دهد و همین نگاه او در ساخت و پرداخت های ابله، سبب ماندگاری آن شده است. پرنس میشکین؛ شخصیت اول داستان، شاهزاده ای افسرده و عصبی، باقی مانده از خاندانی بزرگ است که پس از سالها از سویس به میهن خود بازگشته است. اودرمسیر بازگشت با راگوژین؛ جوانی مهربان وخون گرم آشنا می گردد و در طی مسیر راگوژین، داستان عشق خود به ناستازیا ؛زن زیبای زندگیش را برای پرنس روایت می کند. در نهایت سفر و رسیدن پرنس و راگوژین به سن پترزبورگ، آنها از یکدیگر جدا می شوند. پرنس با امید به پذیرفته شدن از سوی ژنرال بیانچین که از خویشانش است به نزد او می رود و از او برای ادامه ی زندگی کمک می خواهد. او می کوشد تا بیماری افسردگی اش را که ناشی از مشکلات عصبی و پیچیدگی های روانی اش می باشد را درمان کند. ژنرال بیانچین؛ مردی بی اصالت است. او در زندگی با تلاش فراوان و کار بی وقفه همه چیز را برای یک زندگی راحت بدست آورده است. گانیا شخصیت دیگر رمان ابله می باشد. او جوانی پول پرست، خام و بی تجربه و حریص است که تمام خوشبختی را در گرو داشتن مال و ثروت می بیند و برای بدست آوردن پول پشت پا به تمام علایقش می زند. زنرال ایولگین، پدر گانیا دیگر شخصیت داستان برخلاف پسرش بسیار پاکدل و راستگوست ولی بخاطر آلزایمرش سبب خنده ی اطرافیان قرار می گیرد. معشوقه ی راگوژین؛ ناستازیا فیلیپونا از مهم ترین شخصیت های زن در ابله، از طرفی در مثلث عشق پرنس نیز وارد می شود و با آگالیا دیگر شخصیت زن این داستان به رقابت می پردازد که سرانجام به قتل می رسد. وراگوژین و پرنس را ناکام رها می کند…. داستایوفسکی، در ابله تلاش می کند تا مخاطب را به تفکر درباره ی مرگ، بیماری، عشق، زن، ثروت، جنون و همه ی اصلی ترین تعلقات جهان مادی وا دارد و این تلاش او منجر به پیروزی می گردد. او با در دست داشتن کلیدی ترین مسائل بشری و روایت داستانی پیرامون این کلید واژه ها این اثر را پس از گذشت سالیان زیاد به اثری ماندگار تبدیل کرده است؛ چرا که این مفاهیم در زندگی انسانها هیچ گاه از بین نمی رود. داستایوفسکی پرنس را نمادی از انسانی بی اعتنا به دنیا نشان می دهد و سعی دارد که او را مسیح گونه جلوه دهد اما مردم و اجتماع با درک نکردنش او را تنها ابلهی می پندارند.
اشتفان تسوایک که خود یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر است در مقدمه کتاب شرح حال داستایوفسکی چنین می نگارد: «ادای حق مطلب و شرح اهمیتی که داستایوسکی برای دنیا دارد کاری بس دشوار و شاید ممتنع است زیرا قدرت و نفوذ شخصیتش از همه قواعد و اسباب بحث و تدقیق که ما در دست داریم خارج است. در آن عوالمی که داستایوفسکی به نیروی تصور، خلق کرده، نبوغ سحرانگیزی وجود دارد که درک آن برای ما غیرمیسر می باشد».
بسیاری از منتقدین بزرگ ادبیات جهانی، ابله را به منزله یکی از ده شاهکار جاویدان ادبیات جهان دانسته و برآنند که در این کتاب چیره دستی نویسنده بزرگ روسی در تحلیل عواطف و نفسانیات آدمی و در نقاشی ریزه کاری های تجلیات قلب انسان بیش از آثار دیگر او مشهود است. کتاب ابله در دوران حیات داستایوسکی دو بار انتشار یافت. یک بار در پاورقی روزنامه معروف روسی پیک روسی به نام روسکی ویستنیک که چاپ آن از ژانویه ۱۸۶۸ تا دسامبر همان سال یعنی یک سال به طول انجامید. یک بار دیگر نیز در سال ۱۸۷۴ در چهار جلد و دو مجلد در سن پترزبورگ انتشار یافت و در این چاپ داستایوسکی نسبت به چاپ اول تجدیدنظر مختصری کرد. نوشته اصلی کتاب به خط مؤلف در موزه تزانترارکیف مسکو مضبوط است.
*** خريد کتاب ابله نشر چشمه ***
قسمتی از کتاب ابله
ساعت نه بامداد یکی از روزهای آخر نوامبر بود. یخ ها به تدریج آب می شد و قطار ورشو به سرعت هرچه تمامتر به سوی پترزبورگ پیش می رفت. رطوبت و مه چنان بود که نور خورشید اثری نداشت و از پنجره های واگن تا فاصله ده قدمی چه از راست و چه از چپ هیچ چیز به درستی تشخیص داده نمی شد. عده ای از مسافرین از خارج کشور باز می گشتند، لکن کوپه های درجه سوم مملو از اشخاص کاسب بود که از فاصله زیادی حرکت نکرده بودند. بدیهی است همه آنان خسته به نظر می رسیدند و از فرط سرما بی حس شده، چشمهایشان ورم کرده و صورتشان رنگ پریدگی مه را منعکس می ساخت.
در یکی از واگنهای درجه سوم، دو مسافر از بامداد، کنار پنجره در مقابل هم قرار گرفته بودند. دو جوان بودند که لباس ساده و سبکی به تن داشتند ولی قیافه هایشان تا اندازه ای جلب توجه میکرد. هویدا بود میل دارند با یکدیگر سر صحبت را بگشایند.
اگر هرکدام از آن دو جوان حدس میزد زندگی اش با دیگری تا چه اندازه غرابت دارد بدون شبهه از اینکه دست تقدیر آنان را این سان در یکی از کوپه های درجه سوم قطار ورشو در مقابل هم قرار داده بود، غرق حیرت می شدند.
اولی که بیست و هفت ساله به نظر می رسید اندامی کوتاه، موهایی مجعد و تقریبا سیاه، چشمانی خاکستری رنگ و کوچک، ولی تابناک داشت. بینی اش کوتاه و صاف و گونه هایش برجسته بود و بر لبان نازکش پیوسته لبخندی گستاخانه و استهزا آمیز و حتی پرشیطنت مشاهده می شد لکن پیشانی بلند و مناسبش نقصان لطافت پایین صورت را خنثی می کرد. چیزی که در او بیش از همه جلب توجه می کرد، رنگ مرگ این چهره بی فروغ و آثار خستگی و فرسودگی آن بود، گو اینکه اندامش مناسب و استوار به نظر می رسید، با این همه در قیافه اش سایه رنجی درونی مشاهده می شد که به هیچ روی درخور لبخند گستاخ آمیز و خیره کننده وی نبود. بر اثر پوستین سیاهی که به تن داشت سرما را احساس نمی کرد و حال آنکه جوان دیگر در نتیجه تحمل سرمای سخت آن شب نوامبر روسیه که پیدا بود بدان عادت ندارد به خود می لرزید.
این جوان دومی مانتوی ضخیمی به تن داشت که دارای آستین نبود ولی برعکس کلاه بزرگ سرخودی داشت، از نوع لباس هایی که معمولا جهانگردان در سوئیس و یا ایتالیای شمالی به تن می کنند. یک چنین لباسی که درخور ایتالیا بود به هیچ روی با هوای روسیه مخصوصا فاصله زیادی که ایدتکوهنن را از پترزبورگ جدا می کند، مطابقت نداشت.
وی نیز مردی بیست و شش تا بیست و هفت ساله می رسید که اندامش اندکی از حد معمول بلندتر بود و موهای ضخیم و گونه هایی فرورفته داشت و در زیر چانه اش ریش نوک تیزی جلب توجه میکرد. چشمانش درشت و آبی بود و هنگامی که خیره مینگریست دیدگانش در آغاز لطف خاصی داشت ولی به تدریج تولید ترس می کرد به طوری که به نظر برخی از بینندگان دقیق آدمی حمله ای به نظر می آمد. گذشته از این چهره ای جذاب داشت و آب و رنگ صورتش دارای لطف خاصی بود، لکن پریده رنگ به نظر می رسید و مخصوصا در آن دقایق از فرط سرما به رنگ آبی گراییده بود. بسته کوچکی را که تنها اثاثیه اش به شمار می رفت در شال گردنی پیچیده و به دست گرفته بود. پوتین های چفت داری به پا داشت که برخلاف معمول مردم روسیه مستور از گتر بود.
هم سفرش بر اثر بیکاری هیچ یک از این جزئیات را از نظر دور نداشته بود و سرانجام در اثنایی که مانند همه از مشاهده بدبختی و ناراحتی دیگران لبخند رضایتی بر لبانش نقش بسته بود تاب مقاومت نیاورد و سر صحبت را باز کرده و از همسفر خود پرسید:
– هوا خیلی سرد است. آیا چنین نیست؟
هنگام ادای این جمله شانه های خود را نیز بلرزه درآورد.
جوان دیگر با خوشرویی هرچه تمام تر پاسخ داد:
– راستی که سرد است. تازه یخ ها شروع به آب شدن کرده اند. قیاس کنید هرگاه یخبندان بود چه می شد! هرگز خیال نمی کردم کشور ما تا این اندازه سرد باشد. عادت به این هوا را از دست داده ام.
– قطعا از خارجه می آیید. آیا چنین نیست؟
– آری! از سوئیس.
– عجب! چه راه دوری!
جوان سیاه موی شروع به خندیدن کرد و گفت و شنود بدین سان آغاز گردید. جوان موبور که مانتوی سوئیسی به تن داشت با محبت و رضایت خارق العاده ای به کلیه سؤالات همسفرش پاسخ می داد بدون اینکه به جنبه غیرعادی برخی از این پرسش ها پی برد. حکایت کرد که مدت چهار سال در خارج از روسیه به سر برده است و او را برای آن به خارجه اعزام داشته بودند تا یک نوع بیماری روحی را که بدان مبتلا گردیده و از نوع بیماری های روحی است که گاهی تولید لرزش و تشنجات بی جهت می کند، این توضیحات چندین بار هم سفرش را به خنده انداخت، مخصوصا هنگامی که در پاسخ این سؤال که «آیا بالاخره معالجه شدید» اظهار داشت:
– خيرا نتوانستند مرا معالجه کنند.
– پس پول خود را بیهوده خرج کردید؟
آنگاه با عصبانیت مشهودی چنین افزود:
– با همین کارهاست که اجازه می دهیم بیگانگان استثمارمان کنند.
مردی چهل ساله که لباس نامرتبی به تن داشت و یک کارمند مفلوک اداری به نظر می رسید، لكن بنیه ای قوی و بینی سرخی داشت و در کنار آنها نشسته بود، سخن وی را تأیید کرد و گفت:
. کاملا صحیح می فرمایید.
. البته که صحیح است. خارجیان با همین وسایل است که خون روس ها را می مکند و از ما پول درمی آورند.
جوان با لحن ملایم و آرامی به آنان چنین گفت:
. اما در مورد من کاملا اشتباه می کنید. البته در این قبیل مسائل زیاد وارد نیستم که به بحث بپردازم ولی این نکته را می دانم که پزشک من پس از آنکه مدت دو سال مرا به خرج خود مداوا کرد و سرانجام به نتیجه نرسید، با هزار جان کندن توانست خرج بازگشت مرا به روسیه تهیه کند.
– پس کسی نبود که مخارج شما را بپردازد؟
– خير؛ پاولیچف که در آنجا مخارج مرا می پرداخت دو سال پیش زندگی را بدورد گفت. ناگزیر به خانم ژنرال ایانتچين که از خویشان دور من است متوسل شدم ولی هیچ پاسخی از او دریافت نداشتم و اینک به کشور خود بازمی گردم.
– مقصد شما کجاست؟
– منظورتان این است که کجا پیاده خواهم شد؟ در این خصوص هنوز تصمیمی نگرفته ام.
– عجب! هنوز هیچ تصمیمی ندارید؟
در این اثنا هر دو جوان بار دیگر شلیک خنده را سر دادند.
– قطعأ تمام دارایی شما در این بسته پیچیده شده است. آیا چنین نیست؟
جوان موبور با خوشرویی اظهارات آنها را تصدیق کرد و مجددا دو هم سفرش به خنده پرداختند و و صاحب بسته کوچک نیز به آنها خیره شد و به نوبه خود شروع به خنده کرد و در نتیجه قهقهه خنده آنان را شدیدتر کرد. مرد چهل ساله سپس به سخن خود ادامه داد و چنین گفت:
– این پاکت کوچک شما با وجود این دارای اهمیتی است. بدون شبهه میتوان شرط بست که در این بسته کیسه های طلا و سکه های ناپلئون و فردریک و دوکای هلندی مخفی نکرده اید. تنها نگاهی به گترهایی که با این وضع عجیب و غریب کفش های شما را پوشانیده است در این خصوص جای شک باقی نمی گذارد. با این همه اگر شما دارای خویشاوندی مانند همسر ژنرال اپانتچین باشید همین بسته کوچک ارزشی حاصل می کند به شرط آنکه خانم اپانتچین به راستی از بستگان شما باشد و مانند اشخاص خیال باف گرفتار اشتباهی نشده باشید.
مرد موبور در جواب گفت:
– در اینجا حق با شماست. در حقیقت همیشه دچار اشتباه می شوم. باید بدانید که خانم اپانتچین به زحمت از بستگانم به شمار می رود و به همین جهت است که خودداری وی از پاسخ دادن به نامه ای که از سوئیس برای وی نوشتم تعجبی برایم ایجاد نکرد. انتظار چنین کم توجهی را داشتم.
– دست کم مسلم است خرج پست از کیسه شما رفته است، فقط می توان گفت شما جوانی راستگو و صادق هستید و این سادگی شما درخور ستایش است… اما راجع به ژنرال اپانتچین چون مردی از هر جهت مشهور است ما او را می شناسیم. همچنین مرحوم پاولیچف یعنی همان کسی که مخارج شما را در سوئیس می پرداخت برای ما ناشناس نیست به شرط اینکه منظور شما نیکولا پاولیچف باشد، زیرا دو پسرعمو به این نام بودند که یکی از آنها هنوز زنده است و در کریمه به سر می برد و دیگری همان نیکولا پاولیچف مرحوم است که مردی محترم بود و با رجال متنفذ ارتباط داشت و رعایایش از چهار هزار تن تجاوز می کردند.
– درست است. منظورم همان نیکولا پاولیچف است.
جوان پس از ادای این پاسخ نگاهی دقیق به سوی این مردی که از همه چیز آگاه بود، افکند.
*** خريد کتاب ابله داستایوفسکی ***
اشخاصی که از همه چیز آگاهند مخصوصا در طبقه خاصی از جامعه ظهور می کنند. آنان از هرچیز اطلاع دارند زیرا قوای اکتشافی ذهنی خود را تنها به یک جهت متمرکز می سازند. بنابر اظهار یکی از متفکران معاصر، این عادت ناشی از عدم وجود منافع حیاتی مهمتری است. گذشته از این همین آگاهی آنها از همه چیز نشانه آن است که حدود اطلاعات علمی شان بسیار محدود است. مثلا برای شما نقل می کنند فلان شخص در فلان جا کار می کند و دوستانش چه کسانی هستند و ثروتش به چه پایه می رسد و در چه شهرستانی فرماندار بوده و با چه زنی ازدواج کرده و آن زن چقدر جهیزه داشته و با چه اشخاصی خویشاوند بوده است و اطلاعاتی در همین حدود. غالب اوقات این «همه دانها» کلاهشان پس معرکه است و حقوقشان در ماه از حدود هفده روبل تجاوز نمی کند.
همه کس از میزان کنجکاوی آنان در حیرت می ماند، با این همه غالب این اشخاص از به دست آوردن اطلاعاتی که معادل یک علم حقیقی است لذت می برند و دانشمندان و نویسندگان و شاعرانی را دیده ام که تحصیل اطلاعاتی درباره همه چیز را هدف زندگی خود قرار داده و موفقیت خویش را نیز مرهون همین کنجکاوی بوده اند.
در اثنای این گفت و شنود، جوان موخرمایی پیوسته خمیازه می کشید و از پنجره به خارج نگاه می کرد و هویدا بود که برای رسیدن به مقصد ناشکیبا شده است و گاهی از اوقات نگرانی شدیدی دامنگیر او می شد و نگاه می کرد بدون آنکه ببیند و گوش می داد بدون آنکه بشنود. و هرگاه هم می خندید خودش به هیچ روی از علت این خنده آگاه نبود.
ناگهان مردی که دارای چهره سرخ بود در حالی که به صاحب بسته کوچک روی آورد از او پرسید:
– آیا ممکن است بپرسم با چه کسی افتخار صحبت کردن دارم؟
مخاطب وی با شتاب پاسخ داد:
– من شاهزاده لئون میشکین هستم.
– شاهزاده میشکین؟ لئون نیکولایویچ؟ چنین شخصی را نمی شناسم. حتی نام او را نشنیده ام.
البته این نام برایم غریب نیست، زیرا یک نام تاریخی است و آن را در تاریخ کارامنزبن می توان یافت. منظورم خود شما هستید. خیال نمی کنم امروز شاهزاده ای به این نام وجود داشته باشد زیرا خاطره آن به کلی فراموش شده است.
شاهزاده بی درنگ پاسخ داد:
– راست می گویید. امروز به جز من شاهزاده میشکین دیگری وجود ندارد. ظاهرا آخرین فرد این خانواده هستم. اجداد ما روستائیان نیمه اشرافی بوده اند. پدرم پس از اتمام آموزشگاه نظام با درجه ستوانی در ارتش خدمت کرده است. راستش را بخواهید نمی توانم برای شما شرح دهم چگونه خانم آپانتیچین شاهزاده خانم میشکین از آب درآمده است؟ گمان می کنم او نیز آخرین فرد نوع خود باشد.
. چطور شد؟ نوع خود؟
جوان موخرمایی بی اختیار خنده اش گرفت و شاهزاده از اینکه توانسته بود ظرافت به خرج دهد، البته ظرافت ناشیانه ای، دچار تعجب گردید و گفت:
– باور کنید منظورم شیرین کاری نیست.
مرد چهل ساله درحالی که شلیک خنده را سر داد گفت:
– پیداست… مسلم است.
جوان موخرمایی از شاهزاده پرسید:
– آقای شاهزاده! قطعا هنگام اقامت در خانه استاد شما علومی را هم فراگرفته اید…
– آری تحصیل کرده ام.
– البته مثل من نیستید که هیچ چیز یاد نگرفته ام.
– من اطلاعات و معلومات مختصری کسب کرده ام زیرا بر اثر وضع مزاجی ام اجازه ندادند به طور منظم تحصیل کنم.
ناگهان جوان موخرمایی پرسید:
. آیا شما روگوژین را می شناسید؟
– من به هیچ روی او را نمی شناسم. باید یادآور شوم که خیلی کم از اشخاص را در روسیه میشناسم.
– آیا نام شما روگوژین است؟
– آری نام من روگوژین پارفیون است. مرد سومی درحالی که باد به گلو انداخته بود پرسید:
– آیا شما از خانواده روگوژینهایی که…
مرد موخرمایی که تاکنون یک کلمه با آن مرد سرخگون سخن نگفته بود درحالی که ناراحت شد، اظهارات او را قطع کرد و گفت:
– آری! صحيح است…… آن مرد درحالی که آثار تعجب و حتی نگرانی شدیدی در چهره اش هویدا گردید پرسید:
– چگونه ممکن است! پس شما از بستگان سیمون روگوژین ثروتمند معروف هستید که تقریبا یک ماه پیش جان سپرد و دو میلیون و نیم روبل پول برای وارث خود باقی گذاشت؟
– تو از کجا می دانی که او دو میلیون پول نقد از خود باقی گذاشته است؟…
*** خريد اینترنتی کتاب ابله ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.