گلدان شلغمی مس و خاتم کاری اصفهان تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیباترین محصولات برند آقاجانی است. در ساخت این گلدان خاتم کاری از بهترین مواد اولیه استفاده شده و توسط بهترین اساتید اصفهانی ساخته و پرداخته شده است. از ویژگی های ممتاز این محصول استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب اکنون می توانم به وضوح ببینم نوشته وین دایر پس از سال ها انتظار از طرف هواداران و خوانندگان کتاب های دکتر وین دایر برای نوشتن کتابی از خاطرات و زندگی نامه ایشان، در نهایت به چاپ رسید و با کوشش روزبه ملک زاده و محسن پاک فطرت به فارسی ترجمه و به کوشش انتشارات پردیس آباریس چاپ و منتشر شده است.
اما این کتاب به عنوان زندگی نامه، شیوه ی نگارشی متفاوتی دارد و همانند زندگی نامه های معمولی نیست. بلکه وین دایر در این کتاب، به شیوه ای استادانه لحظات سرنوشت ساز و ارتباط آنها را با یکدیگر پیدا کرده است و به وضوح نشان داده است هیچ اتفاق و رویدادی در زندگی، تصادفی و بی علت نیست. تمامی اتفاقات چه خوب و چه به ظاهر بد برای تکمیل سرنوشت ماست و بخشی از دارمای ما محسوب می شود. در این کتاب، وین دایر تمام لحظات سرنوشت ساز خود را از ابتدای کودکی اش در دیترویت تا آخرین سال های عمرش را با خوانندگان در میان گذاشته است و البته این کار را با مهارت زیادی که در نویسندگی دارد به انجام رسانده است. در فرآیند مطالعه ی این کتاب شما هم خواهید آموخت همانند وین دایر به اتفاقات زندگی خود رجوع کنید و ارتباط آنها را با جایگاه کنونی خود بیابید.
کتاب اکنون می توانم به وضوح ببینم، نگاهی بر زندگی دکتر وین دایر است و در عین حال چراغ راهی است برای کسانی که جویای حقیقت هستند. با مطالعه ی این کتاب متوجه حضور دستان خداوند در زندگی تان می شوید و از طرفی این کتاب شما را در فهم هدف و رسالت منحصر به فردتان یاری می کند.
شما را به مطالعه قسمتی از کتاب اکنون می توانم به وضوح ببینم در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.
قسمتی از کتاب اکنون می توانم به وضوح ببینم وین دایر
کریسمس سال ۱۹۴۱ است؛ درست چند هفته پس از بمباران بندر مرواریدT آمریکا وارد جنگ شده است. دو تا از دایی هایم در ارتش خدمت می کنند. یکی در اروپا و دیگری در منطقه ای در اقیانوس آرام، پدرم خیلی وقت است که حضور ندارد. بی بندوباری، زیاده روی در مصرف الکل و انواع و اقسام جرم های دیگر، بارها او را به زندان انداخته است. به دلیل همین شرایط نامناسب، زندگی کردن با او برای مادرم غیر ممکن بود. او به راحتی از مسئولیت های پدرانه اش شانه خالی کرد و رفت و دیگر هیچ وقت بازنگشت. مادرم با سه کودک زیر پنج سال مانده بود که باید آنها را به هر نحوی بزرگ می کرد. او ما را به خانه ی مادربزرگ می برد تا بتواند در طول روز سر کار برود. در یکی از همین روزهای سرد زمستانی، من به همراه مادر و دو برادر بزرگترم در ایستگاه اتوبوس منتظر بودیم تا اتوبوس خیابان جفرسون که در شرق دیترویت واقع بود از راه برسد. ما با ژاکت، کاپشن، کلاه، شال گردن و دستکش خودمان را گرم نگه داشته بودیم. حجم زیادی نمک را بر روی جاده ریخته بودند تا از نشستن برف جلوگیری شود. البته همین امر باعث شده بود آب و گل زیادی ایجاد شود. یک کامیون از کنار ما گذشت و سر تا پایمان را گل آلود کرد. مادرم بسیار برافروخته شد. لباس هایی که برای محل کار پوشیده بود، گلی شده بودند. به خاطر پدرم به وضوح زندگی اش از کنترل خارج شده بود و تمام تلاش خود را می کرد تا اوضاع را سامان دهد. در آن سال ها به دلیل جنگ رکود بی سابقه ای به وجود آماده بود و شرایط را سخت تر کرده بود. مادرم به ندرت با درآمد حاصل از کار می توانست خرج زندگی را تأمین کند. به همین دلیل به کمک ناچیزی که از طرف خانواده اش می شد، وابسته بود.
هر دو برادر بزرگترم بسیار پریشان بودند. برادر پنج ساله ام جيم تلاش می کرد تا مادرم را دلداری دهد و دیوید برادر سه ساله ام فقط گریه می کرد و من؟ من در آن لحظه احساس می کردم که در یک قصر برفی هستیم و می توانیم لحظات خوشی را داشته باشیم و اصلا متوجه نبودم چرا دیگران تا این حد عصبانی و سرخورده هستند. سپس به صورت ناگهانی این کلمات را بر زبان آوردم: چیزی نیست مامان، اشکاتو پاک کن، ما می تونیم اینجا بمونیم و برف بازی کنیم. من کودکی بودم که به ندرت گریه می کردم. کودکی که سعی می کرد بدون توجه به شرایط، دیگران را خوشحال کند و احساس خوبی به آنها بدهد. دوست داشتم شرایط را از حالت غم و اندوه به خوشحالی تبدیل کنم. اصلا متوجه نمی شدم که چرا دیگران تا این حد غمگین هستند. به صورت غریزی همواره نیمه ی پر لیوان را می دیدم و اصلا به چیزهایی که باعث افسردگی دیگران بود توجهی نمی کردم مادرم همواره می گفت: وین، تو مستقل ترین و کنجکاوترین پسری هستی که من و خانواده ام تا به حال دیده ایم. من به معنای واقعی از اینکه بر روی این کره خاکی بودم، خوشحال بودم، در دو سالگی از لحاظ قد و جثه، هم اندازه دیوید که سه سال سن داشت بودم. مدام تلاش می کردم تا او را بخندانم و به او احساس امنیت بدهم، زیرا به نظر می رسید بسیار ترسیده است و اغلب اوقات غمگین بود و کم پیش می آمد که بخندد. اما من دنیا را جایی بسیار هیجان انگیز یافته بودم و تصمیم داشتم تا می توانم حس کنجکاوی خود را ارضا کنم و از شگفتی های دنیا حیران باشم. به مرور که بزرگ می شدم به نظر می رسید. هیچ چیز نمی تواند مرا برآشفته و افسرده کند. از همه می خواستم که خوشحال باشند. دوست داشتم تمام یاس ها و ناامیدیها ناپدید شوند. مطمئن بودم مجبور نیستیم بیچاره و بدبخت باشیم تنها به این دلیل که یک پدر بد داشتیم. با تمام وجود می خواستم مادرم خوشحال و بانشاط باشد و افسردگی را کنار بگذارد. می خواستم برادر بزرگترم جیم، نگرانی اش را در مورد دو برادر کوچکتر و مادرش کنار بگذارد. اصلا نمی توانستم درک کنم چرا در این حد نگران، افسرده و دل مرده هستند. چیزهای زیادی در زندگی وجود داشت که می توان با آنها هیجان زده بود.
عاشق بیرون رفتن بودم. عاشق پروانه و گربه ای بودم که در حیاط خانه مان در حال رفت و آمد بودند. من به معنای واقعی در وضعیت و حالت قدردانی و شکرگزاری محض بودم. همچنین ذهن بسیار قدرتمندی داشتم و هرگز اجازه نمی دادم کسی به من بگوید چه کاری را می توانم یا نمی توانم انجام دهم. وقتی نه می شنیدم، لبخندی می زدم و به دنبال همان چیزی می رفتم که ندای درونم می گفت انجام دهم، بدون توجه به اینکه آدم بزرگ ها ممکن است در مورد من چه بگویند.
به نظر می رسید در دنیای خودم زندگی می کنم. دنیایی سرشار از شادی، هیجان و پتانسیل های نامحدودی که من می توانستم آنها را کشف کنم و متجلی سازم. اصلا مهم نبود که یک نفر چقدر سعی می کند مرا غمگين سازد، زیرا هرگز موفق نمی شد. گویی به صورت ناخوداگاه خود را بخشی از نور الهی می دانستم که هرگز ارتباط خود را با منبع اش قطع نمی کند.
اکنون به وضوح می توانم ببینم
هنگامی که به گذشته و به روزهایی که به تازگی پا به این کره ی خاکی گذاشته بودم نگاه می کنم، به وضوح می توانم ببینم که این اصل و قاعده که می گوید: هیچ چیز در این جهان اتفاقی نیست، همیشه صادق است. به عنوان پدر هشت فرزند، کاملا متقاعد شده ام که هر کدام از ما برای رسالتی خاص پا بر این کره ی خاکی گذاشته ایم. ما از حیطه ی غیر مادی و نامحدود، پای بر این دنیا نهاده ایم؛ حیطه ای بی شکل و بدون مرز و محدودیت.
حتی قبل از اینکه خواندن و نوشتن یاد بگیرم، شخصیتم به گونه ای بود که همواره به ندای درونم گوش فرا می دادم. اکنون می توانم به وضوح ببینم که از همان دوران کودکی تمایل داشتم به هر نحوی که شده کاری کنم تا دیگران نسبت به خودشان و شرایطشان احساس بهتری داشته باشند. گویی با وجود اینکه کودکی بیش نبودم، اما این قاعده را می دانستم که نگرش همه چیز است...
در آن لحظه که برادران و مادرم در هوای برفی گریه می کردند و غمگین بودند، بازی کردن من با برف ها و تلاش برای آوردن خنده بر لب آنها، با سرنوشت من که نویسندگی در زمینه رهایی از نگرش و تفکر منفی بود، هم راستا بود. شاید در زمان بزرگسالی از لحاظ جثه و ظاهر تغییر زیادی کرده بودم، اما همچنان آن هویت واقعی و فناناپذیرم، بدون تغییر باقی مانده و به دنبال راهی برای بهتر کردن زندگی دیگران بودم.
با نگاه کردن به هشت فرزندم، به وضوح متوجه می شوم که هر کدام از آنها با شخصیت و توانایی های منحصر به فردی پای بر این کره ی خاکی گذاشته اند. والدین یکسان، محیط یکسان، فرهنگ یکسان، اما هشت شخصیت کاملا متفاوت و با علایقی کاملا گوناگون.
به نظر من «جبران خليل جبران» این واقعیت را به خوبی در «کتاب پیامبر» آورده است:
فرزندان شما متعلق به شما نیستند. آنها دختران و پسران زندگی هستند. آنها از طریق شما به جهان می آیند، اما از آن شما نیستند. نمی توانید اندیشه های خود را در ذهن آنها فرو کنید، زیرا آنها خالق افکار خود هستند. می توانید جسم شان را در خانه نگه دارید، اما روحشان را نه. اگر بکوشید شاید بتوانید همانند آنها بشوید، اما نکوشید آنها را همانند خود کنید.
در همان لحظه که از ناکجا به اینجا پای نهادید، رسالتی را برای تحقق بخشیدن به آن پذیرفتید. تمامی فرزندانم سرنوشت و رسالت خاص خودشان را دارند که این رسالت از جانب خداوند به هر کدام از آنها داده شده است و وظیفه ی من این است که آنها را راهنمایی کنم و سپس خود را عقب بکشم تا ندای درونشان، آنها را به مسیر درست هدایت کند.
یقین دارم که من برای هدف خاصی از حیطه ی غیرمادی، پای به این حیطه ی مادی گذاشته ام. به دنیا آمدن در کنار سه فرد غمگین و افسرده، بخشی از آماده سازی من برای تحقق هدفم بود که همانا کمک به میلیون ها نفر بوده است. و هنگامی که در آن روز برفی مشغول برف بازی بودم، داشتم به صورت غریزی به دیگران نشان می دادم که این شما هستید که انتخاب می کنید چگونه به شرایط زندگی نگاه کنید. به هر نحوی که بود تمایل داشتم به دیگران ثابت کنم که شرایط آنچنان هم که فکر می کنید بد نیست. اگر بخواهیم می توانیم تمامی این افسردگی ها و برآشفتگی ها را به خنده و نشاط تبدیل کنیم.
بزرگترین خدمتی که شما می توانید به کودکان کنید این است که بگذارید آن ویژگی منحصر به فرد خود را آشکار سازند، حتی اگر شما آنها را درک نمی کنید. حال که با خود می اندیشم می بینم چقدر خوب شد که در دهه ی اولیه ی زندگی ام در محیط پرورشگاه بودم، زیرا در آن محیط از کمترین دخالت والدین در انتخاب های زندگی ام برخوردار بودم و می توانستم بدون دخالت کسی به دنبال خواسته ی قلبی و ندای درونم بروم.
درست به همان صورت که از لحظه ای که نطفه ی ما شکل گرفت، تا نه ماه بعد از آن که به نوزادی تبدیل شده بودیم، به مشیت الهی اعتماد کردیم و همه چیز را به منبع واگذار کردیم، باید در مابقی زندگی هم همین اعتماد را به مشیت الهی داشته باشیم، اما متأسفانه با گذشت زمان، اعتماد ما به مشیت الهی کم شد و ترس و ناامنی بر ما غلبه کرد. در آن سال های ابتدایی زندگی، ارتباط بسیار بیشتری با منبع داشتیم، اما به تدریج خداوند را در حاشیه ی زندگیمان قرار دادیم و اجازه دادیم خود کاذب (نفس یا ایگو) زندگی ما را تحت کنترل خود درآورد.
مشخصات
- عنوان کتاب
- اکنون می توانم به وضوح ببینم
- نویسنده
- وین دایر
- مترجم
- روزبه ملک زاده،محسن پاک فطرت
- ناشر
- پردیس آباریس
- تعداد صفحات
- 512
- وزن
- 569 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1399
- نوبت چاپ
- 1
- قطع
- رقعی
- جلد
- زرکوب
- شابک
- 9786227201031
- مشخصات تکمیلی
- (سرگذشتنامه مشاوران و سخنرانان انگیزشی،ایالات متحده)
افزودن نظر جدید