گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب دختری که رهایش کردی یکی دیگر از آثار پرفروش جوجو مویز است. این کتاب با ابتکار دیگری از نویسنده به این سطح از محبوبیت دست یافته است. به طوری که جوجو مویز زندگی دو زن را با فاصله ی صد سال در فضای جنگ جهانی دوم روایت می کند. کتاب دختری که رهایش کردی ترجمه ی کتایون اسماعیلی است و توسط نشر میلکان به چاپ رسیده است.
شما را به مطالعه ی معرفی و خلاصه ای از کتاب دختری که رهایش کردی در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.
معرفی کتاب دختری که رهایش کردی
رمان دختری که رهایش کردی نوشتهی جوجو مویز با ترجمهی کتایون اسماعیلی، نامزد بهترین رمان سال است. این کتاب جزء داستان های مورد علاقه ی جوجو مویز است . نویسنده در این رمان با ترسیم اتفاقات دوران جنگ جهانی، اتفاقات داستان را رقم می زند و به داستان صورت زیبایی می بخشد. نویسنده برای زیباتر کردن اثر خویش دو داستان را به صورت موازی در دو زمان مختلف به فاصله ی صد سال بازگو می کند. داستان روایت زندگی دو زن است که از بسیاری از جهات به یکدیگر شبیه اند. یکی از زنان سوفی نام دارد. سوفی که در فرانسه زندگی می کند در دوران جنگ مجبور است از فرزندانش در نبود همسرش مواظبت کند. زن دوم لیو نام دارد که در لندن زندگی میکند. شوهر لیو قبل از اینکه بمیرد به او یک اثر هنری هدیه میدهد که در آن تصویر زنی به زیبایی کشیده شده است. تصویر آن زن که در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان آمده است، متعلق به قرن گذشته است. ساختار داستان که به اعتقاد برخی منتقدان، از سایر کتابهای او زیباتر و غنیتر می باشد پیوسته مخاطب را به دنبال خویش می کشد. این رمان تاکنون به 11 زبان مختلف دنیا ترجمه شده است و همچنان در بسیاری از نقاط جهان در بین رمانهای پرفروش قرار داد. کتاب دختری که رهایش کردی را نشر میلکان منتشر کرده است.
*** خرید کتاب دختری که رهایش کردی ***
قسمتی از کتاب دختری که رهایش کردی
سنت پران، اکتبر۱۹۱۶
رویای غذا میدیدم، باگتهای ترد و برشته، برشی سفید و دست نخورده از یک نان، که هنوز در اجاق بخارش بلند می شد، و پنیر آب شده ای که کناره هایش به سمت لبه ی بشقاب در حال پیشروی بود. انگورها و آلوها در کاسه روی یکدیگر انباشته شده بودند، تازه و معطر، بویشان فضا را پر می کرد. داشتم می رفتم تا یکی از آنها را بردارم که خواهرم مانعم شد. «بلند شو!» زیر لب گفتم: «گشنمه.»
سوفی بیدار شو.
می توانستم آن پنیر را مزه کنم. می خواستم دهانم را با آن ریبلاشان پر کنم، سپس پنیر را به تکه ای بزرگ از آن نان گرم بمالم، بعد هم انگوری را در دهانم بگذارم. از الان می توانستم مزه شیرین قوی شان را در دهانم حس کنم و بوی گرم و خوش رایحه شان را بشنوم. اما خواهرم آنجا بود. با دستش مچم را گرفته بود و مانعم می شد. بشقابها ناپدید و عطرها محو می شدند.
دستم بهشان رسید، اما آنها همانند حباب های روی یک ظرف سوپ در حال ترکیدن و ناپدید شدن بودند.
- سوفی.
- چیه؟
- اونا اورِلين رو گرفتن.
غلتی زدم و پلک زدم. خواهرم، هم کلاه پنبه ایش را سر کرده بود تا گرم بماند. صورتش حتی با وجود نور ضعیف شمعش رنگ پریده بود و چشمانش از تعجب گرد شده بود.
- اونا اورلين رو گرفتن، طبقه ی پایین!
ذهنم شروع کرد به کار کردن. از پایین صدای مردانی می آمد که داد و فریاد می کردند. صدای بلندشان در میان سنگ های محوطه پیچید و باعث شد مرغ ها در مرغدانی شان شروع به سر و صدا کنند. در آن تاریکی، باد با اهداف شومی زوزه میکشید. روی تخت سیخ نشستم. روپوشم را به دورم کشیدم و با دست پاچگی شمع کنار تختم را روشن کردم.
به کنار خواهرم جلوی پنجره رفتم و به سربازانی که در محوطه بودند، خیره شدم. برادرم سرش را میان دستانش گرفته بود و سعی داشت تا از ضربات قنداق تفنگهایی که بر سرش فرود می آمدند دوری کند.
- چی شده؟
- اونا در مورد خوکه فهمیدن.
- چی؟
- «موسیو سوئل» باید خبرچینی مون رو کرده باشه. من از اتاقم صدای داد و فریادشون رو شنیدم.
میگفتن اگه بهشون نگه که اون کجاست اورِلين رو میگیرن.
- اون هیچی نمیگه. وقتی که صدای گریه های برادرمان را شنیدیم به خودمان لرزیدیم. بعد به سختی خواهرم را شناختم، بیست سالی پیرتر از بیست و چهار سالی که داشت، به نظر می آمد. میدانستم که ترسش در صورت خودم منعکس شده. این چیزی بود که از آن می ترسیدیم. هلن زیر لب گفت: «اونا یه فرمانده ی آلمانی داشتند، اگه پیداش کنن..» صداش از ترس می لرزید، «همه ی مارو دستگیر می کنن. خودت میدونی تو آراس چه اتفاقی افتاد. اونا ازمون درس عبرت میسازن. چه بلایی سر بچه ها میاد؟»
ذهنم به سرعت شروع کرد به کار کردن. ترس از این که ممکن است برادرم دهان باز کند دیوانه ام می کرد. شالی را به دور خودم پیچیدم و بی سر و صدا به سمت پنجره رفتم و به محوطه چشم دوختم. حضور فرمانده خبر از آن می داد که اینها یکسری سرباز مست نیستند که صرفا بخواهند ناراحتی هایشان را با مشت و لگد خالی کنند. ما توی دردسر افتاده بودیم! حضور فرمانده یعنی این که ما جرمی مرتکب شده ایم که باید آن را جدی گرفت. اونها پیداش می کنن سوفی، براشون فقط یه دقیقه زمان می بره، و بعدش...» صدای هلن از شدت ترس بالا رفت.
افکارم مشوش شدند. چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. گفتم «برو پایین. بگو هیچی نمیدونی. ازش بپرس اورِلین چه کار اشتباهی کرده. با فرمانده حرف بزن و حواسش رو پرت کن. فقط قبل از این که بریزن توی خونه برام یکم زمان بخر!»
- میخوای چی کار کنی؟
*** خرید کتاب دختری که رهایش کردی با تخفیف ***
بازوی خواهرم رو چنگ زدم و گفتم «برو. اما هیچی بهشون نگو. فهمیدی؟ منکر همه چی شو» خواهرم با تردید درنگ کرد. بعد به سمت راهرو دوید. لباس خوابش پشت سرش پیچ و تاب میخورد. مطمئن نیستم که هیچ وقت به اندازه ی آن ثانیه ها در عمرم احساس تنهایی کرده باشم. ترس گلویم را گرفته بود و سرنوشت خانواده ام، بر دوشم سنگینی می کرد. به سمت اتاق مطالعه ی پدرم دویدم و در کشوهای میز بزرگش سرک کشیدم و محتویاتشان را زیر و رو کردم. خودکارهای قدیمی، تکه های کاغذ، تکه هایی از ساعت های شکسته و صورت حساب های قدیمی را روی زمین ریختم و بالاخره، خدا را شکر، چیزی که به دنبالش بودم را پیدا کردم. سپس سریعا به سمت طبقه ی پایین دویدم و در انبار را باز کردم و از پله های سنگی و سرد پایین رفتم. حالا که مطمئن شده بودم، دیگر احتیاجی به نور کم و چشمک زن شمع نداشتم. چفت سنگین در زیرزمین را برداشتم. زیرزمینی که زمانی، بشکه های آبجو و شراب مرغوب تا سقفش روی هم چیده شده بودند. یکی از بشکه های خالی را کنار زدم و در اجاق آهنی و قدیمی نان پزی را باز کردم. بچه خوک، که هنوز کامل هم رشد نکرده بود، با چشمانی خواب آلوده پلک میزد. روی پاهایش بلندش کردم. در حالی که از توی تخت خواب کاهی اش بلندش می کردم، به من نگاه کرد و خرخر کرد. ماجرای خوک را برایتان گفته ام؟ ما این خوک را زمان مصادره ی مزرعه ی "موسبو جرارد" آزاد کردیم. همچون هدیه ای از سمت خدا، او مسیر پیچیده ای نسبت به دیگر بچه خوکهایی که پشت کامیون آلمانی ها بودن طی کرد و بعد از گمراه شدن در شلوغی، به سرعت به دامن گل گلی مادربزرگ "پویلین" برخورده بود. ما هم برای هفته ها با بلوط هایی که ته مانده ی غذاهایمان بود چاق و چلش می کردیم. به امید آن که به قدری بزرگ شود که به اندازه ی خوراک همه مان گوشت داشته باشد. آن پوست ترد و گوشت آبدار، افکار ساکنین لِکُک روژ را برای ماه ها درگیر کرده بود.
از بیرون شنیدیم که برادرم دوباره فریاد زد. و بعد صدای خواهرم، که به سرعت با صدای زننده ی یک افسر آلمانی قطع شد. بچه خوک با چشمهایی هوشیار به من خیره شد. به گونه ای که گویا از الان سرنوشتش را می دانست.
زمزمه کنان گفتم: «معذرت میخوام عزیزم، اما این تنها راهه.» و دستم را پایین بردم.
در عرض چند ثانیه بیرون رفتم. می می را بیدار کردم و به او گفتم که باید بدون هیچ حرفی با من بیاید. در چند ماه گذشته، این بچه به قدری چیزهای مختلف با چشمان خودش دیده بود، که دیگر بدون سوال عمل می کرد. در حالی که داشتم برادر کوچکترش را از تخت بلند می کردم و به بغل میگرفتم با تعجب به من خیره شد.
با نزدیک شدن زمستان هوا هم سوزناک شده بود. بوی دود چوب هم از آتش مختصری که قبل تر در بعد از ظهر درست کرده بودیم در هوا پیچیده بود. فرمانده را در میان گذرگاه سنگی در پشتی دیدم. او "هربکر" نبود که می شناختم و ازش بدم می آمد. این یکی لاغرتر بود. با صورت کاملا اصلاح شده. بدون هیچ حس و عاطفه ای. حتی در تاریکی می توانستم برق زیرکی را در چشمانش ببینم. خبری از جهل و حماقت نبود و این مرا می ترساند.
این فرمانده با زیرکی خاصی به پنجره های خانه ی ما خیره شده بود. شاید در این فکر بود که این ساختمان نسبت به مزرعه ی "فوربر" که الان سربازهای آلمانی در آن مستقر بودند، امکانات بهتری داشته باشد. احتمال می دادم که دید کامل و مسلط ما به شهر، برای او یک نقطه ی قوت محسوب می شد. اسطبلی هم برای اسبها و ده اتاق خواب. باقی روزها خانه ی ما هتل پر رونق شهر بود.
هلن روی سنگ فرش ها افتاده بود و سعی داشت با دستانش از اورلين محافظت کند.
یکی از مردان قنداق اسلحه اش را بالا برد اما فرمانده دستش را بلند کرد! به آنها دستور خبردار داد. هلن خودش را عقب کشید و از او دور کرد. چشمانش به صورت او افتاد. ترس صورتش را پر کرده بود. حس کردم وقتی می می مادرش را در آن حال دید دستانش، دستم را بیشتر فشار داد. و با اینکه قلبم در دهانم بود، منم دستش را فشار دادم. سپس داد زدم: «محض رضای خدا! | اینجا چه خبره؟» و صدایم در کل حیاط پیچید. فرمانده به من چشم دوخت. از بلندی صدایم تعجب کرده بود. زن جوانی که از ورودی طاق دار حياط وارد می شد در حالی که بچه ای را به بغل داشت و کودک در حالی که شصتش را می مکید به او چسبیده بود. کلاه شبم مقداری کج شده بود و لباس شب پنبهایم طوری به بدنم چسبیده بود که به سختی میشد آن را از پوست خودم تشخیص داد. در دلم دعا میکردم که ای کاش صدای ضربان قلبم را نشنود.
مستقیما او را خطاب قرار دادم: «و به خاطر سرپیچی از کدوم قانون مردان شما اومدن تا مارو مجازات کنن؟»
*** خرید کتاب دختری که رهایش کردی ***
حدس زدم از وقتی که برای آخرین بار خانه اش را ترک کرده هیچ زنی اینگونه با اون حرف نزده بود. سکوتی که بر حیاط چیره شده بود نشان از تعجب همه می داد. خواهر و برادرم، بر روی زمین و کز کرده، به طرف من برگشتند تا مرا بهتر ببینند، فقط برای آنکه یادآوری کنند همچین ناسزاگویی هایی چه سرنوشتی می توانست برای همه مان داشته باشد.
-شما؟
-مادام لوفيور.
می توانستم ببینم دنبال وجود حلقه ی ازدواجم است. اما نیازی نبود تا خودش را خسته کند. زیرا مانند بیشتر زنان این منطقه، آن را برای غذا فروخته بودم. مادام، به ما اطلاع دادند که شما دارید به طور غیرقانونی دامداری می کنید. لهجه ی فرانسوی اش قابل قبول بود، و خبر از آن می داد که محل قبلی خدمتش نیز در این سرزمین بوده. صدایش نیز آرام بود. او مردی نبود که بتوان با غافلگیر کردن گیر انداخت.
- دام؟
- یک منبع قابل اطمینان به ما گفته که شما توی این محوطه از یه خوک نگهداری می کنید. باید بهتون بگم که مجازات دامداری غیرقانونی زندانه!
به من زل زده بود. «و من که می دونم چه کسی همچین خبری بهتون داده. موسیو سوئل؟ نه؟»
گونه هایم سرخ شده بود. موهایم با پیچ و تاب از گردن بلندم گذشته و بر روی شانه هایم ریخته بودند. حس برق گرفتی داشتم. حسی که پشت گردنم را سوزاند. فرمانده به سمت یکی از مردانش چرخید. مرد سرش را تکان داد و به او فهماند که درست می گویم.
«فرمانده، موسیو سوئل کم کم ماهی دوبار به اینجا میاد تا ما رو ترغیب کنه که در نبود همسرانمون، به محبت مخصوص اون احتیاج داریم. و چون ما تصمیم گرفتیم که خودمون رو توی دام این محبتش نندازیم، این شایعات رو درست می کنه تا زندگی مارو تهدید کنه.»
- اگه منابع قابل اطمینان نبودند مقامات دست به کار نمیشدن.
- مطمئنم که به بازدید خلاف این رو بهتون ثابت میکنه.
نگاهش به من غير قابل درک بود. روی پاشنه ی پایش چرخید و به سمت در خانه رفت. به دنبالش رفتم. در حالی که در وسط راه دامنم میان پایم گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم اما خودم را سرپا نگه داشتم. می دانستم که بد صبحت کردن با او می تواند خودش جرم محسوب شود. اما حالا، در این وضعیت، نمی ترسیدم.
به زندگی ما نگاه کن فرمانده، به نظر میاد که ما با گوشت گاو و کباب بره و فیله خوک جشن بگیریم؟» برگشت سمت من و چشمانش به مچ استخوان دستم، که تنها بخش بیرون زده از آستینم بود، نگاه کرد. سال گذشته به تنهایی دو اینچ از ضخامت کمرم کم شده بود. «یعنی خوشی زندگی توی همچین هتلی زده زیر دلمون؟ از دوجین مرغ ما فقط سه تاشون زنده موندن. سه تا مرغی که ما افتخار غذا دادن و بزرگ کردشون رو داریم تا سربازان شما تخم مرغ هاشون رو ببرن. با این حال خود ما تو این زمان طبق چیزی که نیروهای آلمانی بهش میگن رژیم غذایی زندگی می کنیم. جیره ی گوشت و آرد آسیاب شده. سبوس هم انقدر کمه که نمیشه ازش برای غذا دادن به دام ها استفاده کرد.»
او در راهروی پشتی بود و صدای پاشنه های کفشش بر روی سنگ فرش، در فضا می پیچید. او لحظه ای تردید کرد و سپس پشت بار رفت. فریادی زد و سربازی از ناکجا آباد آمد و چراغی به دستش داد...
*** کتاب دختری که رهایش کردی ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- دختری که رهایش کردی
- عنوان اصلی کتاب
- The Girl You Left Behind
- نویسنده
- جوجو مویز
- مترجم
- کتایون اسماعیلی
- ناشر
- میلکان
- تعداد صفحات
- 472
- وزن
- 530 گرم
- سال چاپ
- 1399
- نوبت چاپ
- 133
- قطع
- رقعی
- جلد
- شمیز
- شابک
- 9786007845820
- مشخصات تکمیلی
- (داستان های انگلیسی،قرن 21م،نامزد بهترین رمان سال)
افزودن نظر جدید