گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
«کتاب درون آب» دومین رمان «پائولا هاوکینز» نویسنده بریتانیایی است که توسط «علی قانع» ترجمه و توسط «انتشارات کوله پشتی» به چاپ رسیده است. درون آب یک رمان جنایی مهیج بوده و از پرفروشترین کتابهای سال 2017 است.
معرفی کتاب درون آب
رمان خارجی درون آب حکایت برکه اسرارآمیزی در حومه شهر بکفورد است که سالهای طولانی پذیرای اجساد زنانی است که خود را غرق کرده اند و یا غرق شده اند. و این حکایت مرموز توسط ساکنین شهر نادیده انگاشته می شود. غرق شدن زنی بنام نل ابوت آغاز این رمان جنایی مهیج است. و داستان با پیگیریهای خواهر نل ادامه می یابد چراکه بر خلاف عقیده دختر نل مبنی بر خودکشی مادرش، خواهر نل مرگ او را چیزی غیر از خودکشی می داند ...
قسمتی از کتاب دورن آب
مردها دوباره او را می بندند. این بار طوری دیگر: شسټ چپ به شست پای راست، شست راست به شست پای چپ. ریسمان دور کمرش. این بار، او را به درون آب می برند. بنا می گذارد به التماس: «خواهش میکنم.» چون طاقت ندارد، آن سیاهی و سرما را طاقت ندارد. میخواهد به خانه ای برگردد که دیگر وجود ندارد، به زمانی برگردد که او و خاله اش جلو آتش می نشستند و برای همدیگر قصه میگفتند. میخواهد در تخت خواب خودش در کلبه شان باشد، می خواهد دوباره بچه باشد، دوباره در دو چوب و عطر گل سرخ و گرمای شیرین پوسټ خاله اش نفس بکشد.
خواهش می کنم.»
زیر آب می رود. وقتی او را برای دومین بار بیرون می کشند، لبهایش کبود شده و نفسش دیگر بند آمده است.
بخش یک، ۲۰۱۵،
جولز
میخواستی چیزی به من بگویی، مگر نه؟ چه میخواستی بگویی؟ احساس میکنم مدت ها پیش از این مکالمه بیرون آمده ام. دیگر ذهنم را مشغولش نکردم، به چیزی دیگر فکر کردم، به مسائل دیگر پرداختم، گوش ندادم، رشته ی کلام از دستم دررفت. خوب، حالا دیگر حواسم را جمع کردم. ولی مشکلی که ذهنم را درگیر کرده این است که انگار چند تایی از نکاتی مهمتر را متوجه نشده ام.
وقتی آمدند و خبر را به من دادند، عصبانی بودم. اولش آسوده خاطر شدم، چون وقتی دو افسر پلیس دم در خانه ات ظاهر میشوند بدترین فکرها به سراغت می آیند؛ آن هم وقتی دنبال بلیت مترویت میگردی و می خواهی از در بزنی بیرون تا بروی سر کار. من نگران عزیزانم شدم، دوستانم، دوست پسر سابقم، آدمهایی که باهاشان کار می کنم. اما گفتند مسأله ربطی به آنها ندارد، به تو ربط دارد. به همین خاطر یک لحظه، فقط یک لحظه، خیالم راحت شد و بعد به من گفتند چه اتفاقی افتاده و تو چه کرده بودی؛ به من گفتند که تو را در آب پیدا کرده اند و بعد من خشمگین شدم. خشمگین و هراسان. به این فکر میکردم که وقتی برسم آنجا به تو چه بگویم، به این فکر میکردم که مطمئنم این کار را کرده ای تا لج من را دربیاوری، من را بترسانی، زندگی ام را آشفته کنی. توجهم را جلب کنی، من را به جایی برگردانی که میخواستی. آفرین، پل؛ موفق شدی من الان در جایی هستم که هرگز دلم نمی خواست به آن برگردم، تا مراقب دخترت باشم، تا گند تو را جمع کنم.
دوشنبه، ۱۰ اوت
جاش
چیزی از خواب بیدارم کرد. از تخت بیرون آمدم تا بروم دستشویی و متوجه شدم در اتاق مامان و بابا باز است. وقتی نگاه کردم، دیدم مامان توی تخت نیست. بابا طبق معمول خُر و پف میکرد. ساعت روی رادیو ۴:۰۸ را نشان میداد. با خودم گفتم که لابد طبقه ی پایین است. مشکل خواب دارد. هر جفتشان الان این مشکل را دارند؛ اما قرص هایی که بابا میخورد چنان قوی است که حتا اگر کنار تختش بایستی و توی گوشش هوار بکشی، بیدار نمی شود. خیلی آرام رفتم طبقه ی پایین، چون معمولا وقتی بیخوابی می کشد تلویزیون را روشن میکند و مشغول تماشای تبلیغ های مزخرف میشود درباره ی دستگاه هایی که کمکت میکنند وزن کم کنی یا زمین را تمیز کنی یا سبزی ها را هزار جور خرد کنی؛ بعد خوابش می برد. اما تلویزیون روشن نبود و خودش هم روی کاناپه نبود؛ در نتیجه، فهمیدم که حتما رفته بیرون.
چند بار از این کارها کرده بود... حداقل من از چند بارش خبر داشتم. نمی شود که همیشه حواسم باشد بقیه کجا هستند. اولین بار به من گفت که رفته بوده قدم بزند تا کمی ذهنش را آرام کند؛ اما یک روز صبح هم بیدار شدم و دیدم نیست و وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم ماشینش هم، جلو خانه، سر جای پار همیشگی اش نبود.
احتمالا می رود دم رودخانه قدم بزند یا به قبر کیتی سر بزند. خودم هم گاهی این کار را می کنم؛ هرچند هیچ وقت نصفه های شب نبوده. میترسم توی تاریکی بروم بیرون وانگهی یک جورهایی ناخوش آیند است که آدم چنین کاری بکند چون خود کیتی چنین کاری کرد: نصفه های شب بلند شد و رفت دم رودخانه و برنگشت. ولی میفهمم چرا مامان چنین کاری می کند: با این کار بیشتر از وقت های دیگر به کیتی نزدیک می شود، البته شاید بدون احتساب وقت هایی که توی اتاقش مینشیند؛ این هم از آن کارهایی است که گاهی انجام میدهد. اتاق کیتی چسبیده به اتاق من است و صدای گریه ی مامان را میشنوم. روی کاناپه نشستم و منتظرش ماندم، اما انگار خوابم برد، چون وقتی صدای در را شنیدم بیرون روشن بود و وقتی به ساعت روی پیش بخاری نگاه کردم، دیدم که هفت و ربع است. شنیدم که مامان در را بست و بعد دوان دوان از پله ها بالا رفت. دنبالش رفتم بالا. بیرون اتاق خواب ایستادم و از لای در تماشایش کردم. کنار تخت، سمتي بابا، زانو زده بود و صورتش سرخ بود؛ انگار تمام راه را میدویده. تندتند نفس می کشید و می گفت:
«آیک، پا شو. پا شو.» او را تکان تکان هم میداد. گفت: «نل آبوت مرده. توی آب پیداش کرده اند.پریده.»
یادم نمی آید چیزی گفته باشم ولی لابد سروصدایی کردم، چون سرش را بالا گرفت و من را دید و تندی ایستاد. به طرفم آمد و گفت: «ای وای، جاش... ای وای، جاش...» به پهنای صورتش اشک می ریخت و من را محکم بغل کرد. وقتی از او جدا شدم هنوز گریه می کرد، اما لبخند هم می زد. گفت: «ای وای، عزیز دلم.»
بابا توی تخت نشست. چشمهایش را می مالید. همیشه کلی طول می کشید تا بیدار شود. نمیفهمم. کی... یعنی دیشب؟ از کجا فهمیدی؟»
گفت: «رفتم شیر بخرم. همه میگفتند... توی مغازه. امروز صبح پیداش کردند.» روی تخت نشست و دوباره زد زیر گریه. بابا بغلش کرد، اما به من هم نگاه می کرد و حالت عجیبی بر چهره اش بود.
از مامان پرسیدم: «کجا رفتی؟ کجا بودی؟»
«رفتم مغازه، جاش. همین الان تعریف کردم.»
دلم میخواست بگویم دروغ میگی. چند ساعته که رفتی بیرون نمی خواستی بری شیر بخری دلم میخواست این حرف را بزنم، اما نتوانستم؛ چون پدر و مادرم روی تخت نشسته بودند و به هم نگاه می کردند و انگار خوشحال بودند.
سه شنبه، ۱۱ اوت
جولز
یادم هست. روی صندلي عقب ماشین کمپینگ، بالشها را وسط روی هم چیده بودیم تا مرز بین قلمرو من و تو معلوم باشد؛ به بکفورد میرفتیم تا تابستان آن جا بمانیم، تو هیجان زده و بیقرار بودی صبر نداشتی تا زودتر برسیم آنجا؛ من حالم از ماشین زدگی خراب بود و سعی می کردم بالا نیاورم.
مسأله این نبود که فقط یادم آمده باشد؛ حسش هم کردم. امروز بعدازظهر هم همان ماشین زدگی را حس کردم..... وقتی مثل پیرزنها پشت فرمان قوز کرده بودم و سریع و بد میراندم و سر پیچ ها تا وسط جاده میرفتم و محکم روی ترمز میکوبیدم و به محض دید ماشین هایی که از روبه رو می آمدند دست و پایم را گم میکردم. وقتی میدیدم ون سفیدی به موازات یکی از آن لاین های باریک به سمتم می آید، دچار همان حس همیشگی میشدم و با خودم میگفتم الانه که منحرف بشم، الانه که صاف برم جلوش. نه به این خاطر که دلم می خواهد، بلکه چون دست خودم نیست. انگار در آخرین لحظه تمام اختیارم را از دست میدهم. مثل همان حسی است که وقتی لب پرتگاه ایستاده ای یا لب سکوی قطار ایستاده ای دچارش میشوی؛ حس میکنی دستی نامرئی تو را سوق می دهد. چه میشود اگر؟ چه می شود اگر یک قدم به جلو بروم؟ چه میشود اگر فرمان را بچرخانم.
(انگار من و تو خیلی هم با هم فرق نداریم.)
آنچه متعجبم میکند این است که چقدر خوب به یادم مانده. زیادی خوب. چرا اتفاقات هشت سالگی ام را اینقدر دقیق به خاطر می آورم، ولی هر کاری میکنم به خاطر نمی آورم که آیا با همکارانم درباره ی انداختن جلسه ی ارزیابی مشتری مان به هفته ى بعد حرف زده ام یا نه. چیزهایی که دلم میخواهد به خاطر بیاورم به یادم نمی ماند و چیزهایی که با تمام وجود دوست دارم فراموش کنم مدام پیش چشمم می آیند. توی ماشین بودم و رانندگی می کردم و هرچه به بكفورد نزدیکتر می شدیم قضیه محرزتر میشد: گذشته مثل دستهای پرستو که از لای پرچین بیرون می زنند به سمتم هجوم می آورد، گیج کننده و گریزناپذیر.
این همه سرسبزی، این سبز باورنکردنی، زرد روشن و تند گلهای طاوسی بر تپه، همه ی این تصویرها خود را بر مغزم داغ می زدند و حک میکردند و خاطرات را مثل مستندی خبری و قدیمی با خود می آوردند و نشانم میدادند: بابا مرا بغل کرده، من از شادی جیغ می کشم و می لولم، چهار یا پنج سالم است و درون آبم؛ تو از روی صخره ها به رودخانه میپری و هر بار بالا و بالاتر می روی. پیک نیک بر ساحل ماسه ای کنار آبگیر، طعم کرم ضد آفتاب بر زبانم؛ صید ماهي قهوه ای و چاق در آب گند و گل آلود پایین دست عمارت آسیاب خانه. تو به خانه می آیی و خط خون روی پایت جاری است، چون موقع یکی از آن شیرجه هایت خوب حساب و کتاب نکرده بودی؛ وقتی بابا زخم را تمیز می کرد دستمال آشپزخانه را به دندان گرفته بودی چون نمی خواستی گریه کنی. حداقل جلو من. مامان که لباس تابستاني آبي روشن پوشیده و پابرهنه در آشپزخانه برای صبحانه هلیم جو درست می کند، پاشنه ی پاهایش قهوه ای تیره است. بابا دم رودخانه نشسته و طرح می زند. بعدتر، وقتی بزرگتر بودیم، تو شلوار جین پا کرده ای و زیر تیشرتت تاپ بیکینی پوشیده ای و دیروقت یواشکی از خانه بیرون میروی تا پسری را ببینی. هر پسری نیست؛ خاص است. مامان، لاغرتر و ضعیف تر، در اتاق نشیمن روی صندلي راحتی خوابش برده؛ بابا مثل همیشه غیبش زده و مشغول پیاده رویی ای طولانی با همسر فربه و رنگ پریده و کلاه آفتابی دار کشیش است. یک بازي فوتبال را هم به خاطر می آورم. خورشید داغ بر سطح آب، همه ی چشمها به من؛ پلک میزنم تا اشکم سرازیر نشود، خون روی ران پایم، صدای خنده در گوشهایم می پیچد. هنوز هم میشنومش. در زیر همه ی این صداها، صدای حرکت تند آب. در عمق چنان زیادی در درون آن آب بودم که نفهمیدم رسیده ام. آنجا بودم، در قلب شهر، ناگهان متوجهش شدم، انگار چشمهایم را بسته بودم و روحم را به این مکان آورده بودند؛ چشم باز کردم و دیدم آرام در لاین های باریکی رانندگی میکنم که ردیف پشت ردیف ماشین شاسی بلند در آنهاست. از گوشه ی چشمم ساختمان های سرخ رنگ را می دیدم و به طرف کلیسا می رفتم و بعد به طرف پل... آرام بگیر، مراقب باش. چشم از آسفالت جلو رویم برنداشتم و سعی کردم به درختها و به رودخانه نگاه نکنم. سعی کردم نبینم، ولی دست خودم نبود.
کنار زدم و ماشین را خاموش کردم. سرم را بالا گرفتم. درختها و پله های سنگی را دیدم که خزه سبزشان کرده بود و پس از باران لیز و خطرناک شده بودند. تمام تنم مورمور شده بود. این یادم بود: باران سرد بر آسفالت می کوبید و نورهای آبي چشمک زن با صاعقه ها در رقابت بودند تا رودخانه و آسمان را روشن کنند، نفسی که از صورتهای هراسان بیرون میزد ابر میشد، پسرک که رنگش مثل گچ سفید بود و می لرزید همراه با یک افسر پلیس زن از پله های منتهی به جاده بالا می رفت. زن دست او را گرفته بود و چشم هایش از حدقه درآمده بود و سرش به این سمت چرخیده بود، انگار کسی را صدا میزد. هنوز هم حسی که آن شب داشتم در درونم دارم: وحشت و حیرت. هنوز هم حرف هایت را طوری میشنوم که انگار توی سرم است: به نظرت چه حالی به آدم دست میده؟ فکر کن... آدم مرگ مادرش رو ببینه!
رو برگرداندم. ماشین را روشن کردم و به جاده برگشتم و از روی پلی گذشتم که کوچه ی پرپیچ وخم مان از آن آغاز میشد. دنبال جاده ی فرعی گشتم - اولی دست چپ؟ نه، این نبود؛ دومی بود. آن جاست، توده ی سنگ قهوه ای و قدیمی، «آسيابخانه». چیزی به پوستم نیش زد، سرد و تمور، قلبم چنان سریع میزد که خطرناک به نظر می آمد؛ ماشین را از دروازه ی باز عمارت گذراندم و وارد مسیر منتهی به خانه شدم.
مردی آنجا ایستاده بود و به موبایلش نگاه می کرد. پلیسی یونیفرم پوش، خیلی سریع به سمت ماشین آمد و من پنجره را پایین دادم.
گفتم: «من جولز هستم. جولز آبوت... خواهرش.»
«آهان.» خجالت کشید انگار. «بله، درسته... بله. راستش...» به خانه نگاه کرد. «الان کسی اینجا نیست. دختره... خواهرزاده تون رفته بیرون. نمیدونم کجا..» بیسیمش را که به کمربندش بسته بود برداشت.
در را باز کردم و پیاده شدم. پرسیدم: «عیبی نداره من برم داخل؟» به پنجره ی باز نگاه می کردم؛ همانی که قبلا پنجره ی اتاق تو بود. هنوز هم می توانم تو را آنجا ببینم که لب هُره ی پنجره می نشستی و پاهایت را به بیرون آویزان میکردی؛ سرگیجه آور.
پلیس دودل بود. پشت کرد به من و آرام چیزی در بیسیمش گفت و دوباره رو کرد به من. «بله، مشکلی نیست. میتونید برید داخل.»
چشم بسته از پله ها بالا میرفتم، اما صدای آب به گوشم می رسید و بوی خاک را می شنیدم، خاک توی سایه ی خانه، زیر درخت ها، در جاهایی که آفتاب لمسش نکرده بود، عفن تند برگهای در حال پوسیدن؛ همین بو من را در زمان به عقب برد. در خانه را باز کردم و تا حدی توقع داشتم صدای مادرم را بشنوم که از آشپزخانه صدایم میزد. از روی عادت، حواسم بود که وقتی در به کف زمین گیر می کند باید با رانم به آن فشار بیاورم. وارد راهرو شدم و در را بستم و سرمای ناگهانی موهای تنم را سیخ کرد.
توی آشپزخانه، میزی از چوب بلوط به پنجره چسبیده. همان است؟ شبیه به نظر می آمد، اما امکان نداشت همان باشد؛ از آن زمان تا الان اینجا چند بار دست به دست شده. اگر بخزم زیر میز و دنبال علامت هایی بگردم که من و تو آنجا درست می کردیم، مطمئن می شوم که همان است یا نه؛ اما حتا از فکرش هم دوباره تپش قلب می گیرم.
یادم هست صبحها نور روی آن می افتاد و اگر در سمت چپ، رو به اجاق آگا، مینشستی پل قدیمی را میدیدی که دقیقا در چارچوب پنجره قرار میگیرد. خیلی زیبا بود و همه از منظره اش حرف میزدند، اما واقعا چیزی نمیدیدند. هیچ وقت پنجره را باز نکردند تا به بیرون خم شوند، هیچ وقت به چرخ آسياب نگاه نکردند که سر جای همیشگی اش میپوسید، هیچ وقت پشت بازی آفتاب را بر سطح آب ندیدند، هیچوقت ندیدند که آن آب واقعا چیست... سیاه آمیخته به سبز و مملو از چیزهای زنده و چیزهای رو به مرگ.
بیرون از آشپزخانه، توی هال، از کنار پله ها، بیشتر در دل خانه. چنان ناگهان به آن رسیدم که جا خوردم: پنجره های عظیم جلو خانه که رو به رودخانه باز میشدند. به درون رودخانه، انگار اگر بازشان می کردی آب از نیمکت چوبی و عریض زیر پنجره به داخل میریخت.
یادم هست. تمام آن تابستانها، من و مامان روی نیمکت زیر پنجره، تکیه زده به بالش، می نشستیم، پاهایمان در هوا، انگشت های پایمان تقريبا مماس، کتاب روی زانوهایمان. بشقابی میان وعده هم جایی همان دور و بر؛ هرچند او هرگز دست هم به شان نمیزد.
نمی توانستم نگاهش کنم؛ افسرده و مستأصلم میکرد که دوباره در چنین وضعی ببینمش. گچ کاریها ریخته اند و آجرهای زیرشان را برهنه کرده اند و دکور معلوم بود کار توست: قالیهای شرقی روی زمین، مبلمان سنگین آبنوسی، کاناپه های بزرگ و صندلی های چرم، اولیای میلی زیبا و آرام، چشمها و دهان باز، گلها محکم در دستش. تابلو هكاته ی سه سر ویلیام بلیک، سَبتِ ساحره ها اثر فرانسیسکو گویا، به علاوه ی سگ مغروق او. از این یکی بیشتر از بقیه بدم می آید، حیوان بیچاره تقلا می کند در مَد سرش را بالای آب نگه دارد.
صدای زنگ خوردن تلفنی را شنیدم و انگار از جایی زیر خانه می آمد. به دنبال صدا در اتاق نشیمن راه افتادم و از چند پله پایین رفتم به نظرم قبلا آن جا انباری بود پر از خنزر پنزر. یک سال سیل به آن زد و هر چیزی که داخلش بود آغشته به گل و لای شد؛ انگار خانه بخشی از بستر رودخانه شده بود.
قدم به جایی گذاشتم که آتلیه ی تو شده بود...
مشخصات
- عنوان کتاب
- درون آب
- نویسنده
- پائولو هاوکینز
- مترجم
- علی قانع
- ناشر
- کوله پشتی
- تعداد صفحات
- 456
- وزن
- 516 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1396
- نوبت چاپ
- 3
- قطع
- رقعی
- شابک
- 9786004610131
افزودن نظر جدید