درون آب

«کتاب درون آب» دومین رمان «پائولا هاوکینز» نویسنده بریتانیایی است که توسط «علی قانع» ترجمه و توسط «انتشارات کوله پشتی» به چاپ رسیده است. درون آب یک رمان جنایی مهیج بوده و از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال 2017  است.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
60588
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.

صنایع دستی آقاجانی

دخل فیروزه کوب بزرگ کد FT021 کاری از شاغلین در صنایع دستی اصفهان تولید صنایع دستی آقاجانی است که با گارانتی 10 ساله تضمین کیفیت و با بهترین قیمت و البته به صورت رایگان تقدیم خریداران می گردد. در ساخت دخل فیروزه کوب آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور استفاده شده است و دارای گارانتی کیفیت ISO 9001 و گواهی استاندارد ملی ایران است.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری فیروزه کوبی ترنج کد FT066 بزرگترین آجیل خوری مسی تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از معروفترین تولیدکنندگان صنایع دستی اصفهان از بهترین مواد اولیه تولید شده است. در تولید این آجیل خوری فیروزه کوبی شده از بهترین و ناب ترین فیروزه نیشابور استفاده شده است. از نکات قابل توجه این محصول گارانتی 10 ساله و استاندارد ملی ایران است. ارتفاع این «آجیل خوری مسی» 42 سانتی متر و قطری در حدود 32 سانتی متر دارد.

توضیحات

معرفی کتاب درون آب

رمان خارجی درون آب حکایت برکه اسرارآمیزی در حومه شهر بکفورد است که سالهای طولانی پذیرای اجساد زنانی است که خود را غرق کرده اند و یا غرق شده اند. و این حکایت مرموز توسط ساکنین شهر نادیده انگاشته می شود. غرق شدن زنی بنام نل ابوت آغاز این رمان جنایی مهیج است. و داستان با پیگیریهای خواهر نل ادامه می یابد چراکه بر خلاف عقیده دختر نل مبنی بر خودکشی مادرش، خواهر نل مرگ او را چیزی غیر از خودکشی می داند ...

قسمتی از کتاب دورن آب

مردها دوباره او را می بندند. این بار طوری دیگر: شسټ چپ به شست پای راست، شست راست به شست پای چپ. ریسمان دور کمرش. این بار، او را به درون آب می برند. بنا می گذارد به التماس: «خواهش میکنم.» چون طاقت ندارد، آن سیاهی و سرما را طاقت ندارد. میخواهد به خانه ای برگردد که دیگر وجود ندارد، به زمانی برگردد که او و خاله اش جلو آتش می نشستند و برای همدیگر قصه میگفتند. میخواهد در تخت خواب خودش در کلبه شان باشد، می خواهد دوباره بچه باشد، دوباره در دو چوب و عطر گل سرخ و گرمای شیرین پوسټ خاله اش نفس بکشد.
خواهش می کنم.»
زیر آب می رود. وقتی او را برای دومین بار بیرون می کشند، لبهایش کبود شده و نفسش دیگر بند آمده است.

بخش یک، ۲۰۱۵،

جولز
میخواستی چیزی به من بگویی، مگر نه؟ چه میخواستی بگویی؟ احساس میکنم مدت ها پیش از این مکالمه بیرون آمده ام. دیگر ذهنم را مشغولش نکردم، به چیزی دیگر فکر کردم، به مسائل دیگر پرداختم، گوش ندادم، رشته ی کلام از دستم دررفت. خوب، حالا دیگر حواسم را جمع کردم. ولی مشکلی که ذهنم را درگیر کرده این است که انگار چند تایی از نکاتی مهمتر را متوجه نشده ام.
وقتی آمدند و خبر را به من دادند، عصبانی بودم. اولش آسوده خاطر شدم، چون وقتی دو افسر پلیس دم در خانه ات ظاهر میشوند بدترین فکرها به سراغت می آیند؛ آن هم وقتی دنبال بلیت مترویت میگردی و می خواهی از در بزنی بیرون تا بروی سر کار. من نگران عزیزانم شدم، دوستانم، دوست پسر سابقم، آدمهایی که باهاشان کار می کنم. اما گفتند مسأله ربطی به آنها ندارد، به تو ربط دارد. به همین خاطر یک لحظه، فقط یک لحظه، خیالم راحت شد و بعد به من گفتند چه اتفاقی افتاده و تو چه کرده بودی؛ به من گفتند که تو را در آب پیدا کرده اند و بعد من خشمگین شدم. خشمگین و هراسان. به این فکر میکردم که وقتی برسم آنجا به تو چه بگویم، به این فکر میکردم که مطمئنم این کار را کرده ای تا لج من را دربیاوری، من را بترسانی، زندگی ام را آشفته کنی. توجهم را جلب کنی، من را به جایی برگردانی که میخواستی. آفرین، پل؛ موفق شدی من الان در جایی هستم که هرگز دلم نمی خواست به آن برگردم، تا مراقب دخترت باشم، تا گند تو را جمع کنم.

دوشنبه، ۱۰ اوت

جاش
چیزی از خواب بیدارم کرد. از تخت بیرون آمدم تا بروم دستشویی و متوجه شدم در اتاق مامان و بابا باز است. وقتی نگاه کردم، دیدم مامان توی تخت نیست. بابا طبق معمول خُر و پف میکرد. ساعت روی رادیو ۴:۰۸ را نشان میداد. با خودم گفتم که لابد طبقه ی پایین است. مشکل خواب دارد. هر جفتشان الان این مشکل را دارند؛ اما قرص هایی که بابا میخورد چنان قوی است که حتا اگر کنار تختش بایستی و توی گوشش هوار بکشی، بیدار نمی شود. خیلی آرام رفتم طبقه ی پایین، چون معمولا وقتی بیخوابی می کشد تلویزیون را روشن میکند و مشغول تماشای تبلیغ های مزخرف میشود درباره ی دستگاه هایی که کمکت میکنند وزن کم کنی یا زمین را تمیز کنی یا سبزی ها را هزار جور خرد کنی؛ بعد خوابش می برد. اما تلویزیون روشن نبود و خودش هم روی کاناپه نبود؛ در نتیجه، فهمیدم که حتما رفته بیرون.
چند بار از این کارها کرده بود... حداقل من از چند بارش خبر داشتم. نمی شود که همیشه حواسم باشد بقیه کجا هستند. اولین بار به من گفت که رفته بوده قدم بزند تا کمی ذهنش را آرام کند؛ اما یک روز صبح هم بیدار شدم و دیدم نیست و وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم ماشینش هم، جلو خانه، سر جای پار همیشگی اش نبود.

احتمالا می رود دم رودخانه قدم بزند یا به قبر کیتی سر بزند. خودم هم گاهی این کار را می کنم؛ هرچند هیچ وقت نصفه های شب نبوده. میترسم توی تاریکی بروم بیرون وانگهی یک جورهایی ناخوش آیند است که آدم چنین کاری بکند چون خود کیتی چنین کاری کرد: نصفه های شب بلند شد و رفت دم رودخانه و برنگشت. ولی میفهمم چرا مامان چنین کاری می کند: با این کار بیشتر از وقت های دیگر به کیتی نزدیک می شود، البته شاید بدون احتساب وقت هایی که توی اتاقش مینشیند؛ این هم از آن کارهایی است که گاهی انجام میدهد. اتاق کیتی چسبیده به اتاق من است و صدای گریه ی مامان را میشنوم. روی کاناپه نشستم و منتظرش ماندم، اما انگار خوابم برد، چون وقتی صدای در را شنیدم بیرون روشن بود و وقتی به ساعت روی پیش بخاری نگاه کردم، دیدم که هفت و ربع است. شنیدم که مامان در را بست و بعد دوان دوان از پله ها بالا رفت. دنبالش رفتم بالا. بیرون اتاق خواب ایستادم و از لای در تماشایش کردم. کنار تخت، سمتي بابا، زانو زده بود و صورتش سرخ بود؛ انگار تمام راه را میدویده. تندتند نفس می کشید و می گفت:
«آیک، پا شو. پا شو.» او را تکان تکان هم میداد. گفت: «نل آبوت مرده. توی آب پیداش کرده اند.پریده.»

یادم نمی آید چیزی گفته باشم ولی لابد سروصدایی کردم، چون سرش را بالا گرفت و من را دید و تندی ایستاد. به طرفم آمد و گفت: «ای وای، جاش... ای وای، جاش...» به پهنای صورتش اشک می ریخت و من را محکم بغل کرد. وقتی از او جدا شدم هنوز گریه می کرد، اما لبخند هم می زد. گفت: «ای وای، عزیز دلم.»
بابا توی تخت نشست. چشمهایش را می مالید. همیشه کلی طول می کشید تا بیدار شود. نمیفهمم. کی... یعنی دیشب؟ از کجا فهمیدی؟»

گفت: «رفتم شیر بخرم. همه میگفتند... توی مغازه. امروز صبح پیداش کردند.» روی تخت نشست و دوباره زد زیر گریه. بابا بغلش کرد، اما به من هم نگاه می کرد و حالت عجیبی بر چهره اش بود.

از مامان پرسیدم: «کجا رفتی؟ کجا بودی؟»
«رفتم مغازه، جاش. همین الان تعریف کردم.»

دلم میخواست بگویم دروغ میگی. چند ساعته که رفتی بیرون نمی خواستی بری شیر بخری دلم میخواست این حرف را بزنم، اما نتوانستم؛ چون پدر و مادرم روی تخت نشسته بودند و به هم نگاه می کردند و انگار خوشحال بودند.

سه شنبه، ۱۱ اوت
جولز
یادم هست. روی صندلي عقب ماشین کمپینگ، بالشها را وسط روی هم چیده بودیم تا مرز بین قلمرو من و تو معلوم باشد؛ به بکفورد میرفتیم تا تابستان آن جا بمانیم، تو هیجان زده و بیقرار بودی صبر نداشتی تا زودتر برسیم آنجا؛ من حالم از ماشین زدگی خراب بود و سعی می کردم بالا نیاورم.
مسأله این نبود که فقط یادم آمده باشد؛ حسش هم کردم. امروز بعدازظهر هم همان ماشین زدگی را حس کردم..... وقتی مثل پیرزنها پشت فرمان قوز کرده بودم و سریع و بد میراندم و سر پیچ ها تا وسط جاده میرفتم و محکم روی ترمز میکوبیدم و به محض دید ماشین هایی که از روبه رو می آمدند دست و پایم را گم میکردم. وقتی میدیدم ون سفیدی به موازات یکی از آن لاین های باریک به سمتم می آید، دچار همان حس همیشگی میشدم و با خودم میگفتم الانه که منحرف بشم، الانه که صاف برم جلوش. نه به این خاطر که دلم می خواهد، بلکه چون دست خودم نیست. انگار در آخرین لحظه تمام اختیارم را از دست میدهم. مثل همان حسی است که وقتی لب پرتگاه ایستاده ای یا لب سکوی قطار ایستاده ای دچارش میشوی؛ حس میکنی دستی نامرئی تو را سوق می دهد. چه میشود اگر؟ چه می شود اگر یک قدم به جلو بروم؟ چه میشود اگر فرمان را بچرخانم.
(انگار من و تو خیلی هم با هم فرق نداریم.)
آنچه متعجبم میکند این است که چقدر خوب به یادم مانده. زیادی خوب. چرا اتفاقات هشت سالگی ام را اینقدر دقیق به خاطر می آورم، ولی هر کاری میکنم به خاطر نمی آورم که آیا با همکارانم درباره ی انداختن جلسه ی ارزیابی مشتری مان به هفته ى بعد حرف زده ام یا نه. چیزهایی که دلم میخواهد به خاطر بیاورم به یادم نمی ماند و چیزهایی که با تمام وجود دوست دارم فراموش کنم مدام پیش چشمم می آیند. توی ماشین بودم و رانندگی می کردم و هرچه به بكفورد نزدیکتر می شدیم قضیه محرزتر میشد: گذشته مثل دستهای پرستو که از لای پرچین بیرون می زنند به سمتم هجوم می آورد، گیج کننده و گریزناپذیر.

این همه سرسبزی، این سبز باورنکردنی، زرد روشن و تند گلهای طاوسی بر تپه، همه ی این تصویرها خود را بر مغزم داغ می زدند و حک میکردند و خاطرات را مثل مستندی خبری و قدیمی با خود می آوردند و نشانم میدادند: بابا مرا بغل کرده، من از شادی جیغ می کشم و می لولم، چهار یا پنج سالم است و درون آبم؛ تو از روی صخره ها به رودخانه میپری و هر بار بالا و بالاتر می روی. پیک نیک بر ساحل ماسه ای کنار آبگیر، طعم کرم ضد آفتاب بر زبانم؛ صید ماهي قهوه ای و چاق در آب گند و گل آلود پایین دست عمارت آسیاب خانه. تو به خانه می آیی و خط خون روی پایت جاری است، چون موقع یکی از آن شیرجه هایت خوب حساب و کتاب نکرده بودی؛ وقتی بابا زخم را تمیز می کرد دستمال آشپزخانه را به دندان گرفته بودی چون نمی خواستی گریه کنی. حداقل جلو من. مامان که لباس تابستاني آبي روشن پوشیده و پابرهنه در آشپزخانه برای صبحانه هلیم جو درست می کند، پاشنه ی پاهایش قهوه ای تیره است. بابا دم رودخانه نشسته و طرح می زند. بعدتر، وقتی بزرگتر بودیم، تو شلوار جین پا کرده ای و زیر تیشرتت تاپ بیکینی پوشیده ای و دیروقت یواشکی از خانه بیرون میروی تا پسری را ببینی. هر پسری نیست؛ خاص است. مامان، لاغرتر و ضعیف تر، در اتاق نشیمن روی صندلي راحتی خوابش برده؛ بابا مثل همیشه غیبش زده و مشغول پیاده رویی ای طولانی با همسر فربه و رنگ پریده و کلاه آفتابی دار کشیش است. یک بازي فوتبال را هم به خاطر می آورم. خورشید داغ بر سطح آب، همه ی چشمها به من؛ پلک میزنم تا اشکم سرازیر نشود، خون روی ران پایم، صدای خنده در گوشهایم می پیچد. هنوز هم میشنومش. در زیر همه ی این صداها، صدای حرکت تند آب. در عمق چنان زیادی در درون آن آب بودم که نفهمیدم رسیده ام. آنجا بودم، در قلب شهر، ناگهان متوجهش شدم، انگار چشمهایم را بسته بودم و روحم را به این مکان آورده بودند؛ چشم باز کردم و دیدم آرام در لاین های باریکی رانندگی میکنم که ردیف پشت ردیف ماشین شاسی بلند در آنهاست. از گوشه ی چشمم ساختمان های سرخ رنگ را می دیدم و به طرف کلیسا می رفتم و بعد به طرف پل... آرام بگیر، مراقب باش. چشم از آسفالت جلو رویم برنداشتم و سعی کردم به درختها و به رودخانه نگاه نکنم. سعی کردم نبینم، ولی دست خودم نبود.

کنار زدم و ماشین را خاموش کردم. سرم را بالا گرفتم. درختها و پله های سنگی را دیدم که خزه سبزشان کرده بود و پس از باران لیز و خطرناک شده بودند. تمام تنم مورمور شده بود. این یادم بود: باران سرد بر آسفالت می کوبید و نورهای آبي چشمک زن با صاعقه ها در رقابت بودند تا رودخانه و آسمان را روشن کنند، نفسی که از صورتهای هراسان بیرون میزد ابر میشد، پسرک که رنگش مثل گچ سفید بود و می لرزید همراه با یک افسر پلیس زن از پله های منتهی به جاده بالا می رفت. زن دست او را گرفته بود و چشم هایش از حدقه درآمده بود و سرش به این سمت چرخیده بود، انگار کسی را صدا میزد. هنوز هم حسی که آن شب داشتم در درونم دارم: وحشت و حیرت. هنوز هم حرف هایت را طوری میشنوم که انگار توی سرم است: به نظرت چه حالی به آدم دست میده؟ فکر کن... آدم مرگ مادرش رو ببینه!

رو برگرداندم. ماشین را روشن کردم و به جاده برگشتم و از روی پلی گذشتم که کوچه ی پرپیچ وخم مان از آن آغاز میشد. دنبال جاده ی فرعی گشتم - اولی دست چپ؟ نه، این نبود؛ دومی بود. آن جاست، توده ی سنگ قهوه ای و قدیمی، «آسيابخانه». چیزی به پوستم نیش زد، سرد و تمور، قلبم چنان سریع میزد که خطرناک به نظر می آمد؛ ماشین را از دروازه ی باز عمارت گذراندم و وارد مسیر منتهی به خانه شدم.
مردی آنجا ایستاده بود و به موبایلش نگاه می کرد. پلیسی یونیفرم پوش، خیلی سریع به سمت ماشین آمد و من پنجره را پایین دادم.

گفتم: «من جولز هستم. جولز آبوت... خواهرش.»

«آهان.» خجالت کشید انگار. «بله، درسته... بله. راستش...» به خانه نگاه کرد. «الان کسی اینجا نیست. دختره... خواهرزاده تون رفته بیرون. نمیدونم کجا..» بیسیمش را که به کمربندش بسته بود برداشت.
در را باز کردم و پیاده شدم. پرسیدم: «عیبی نداره من برم داخل؟» به پنجره ی باز نگاه می کردم؛ همانی که قبلا پنجره ی اتاق تو بود. هنوز هم می توانم تو را آنجا ببینم که لب هُره ی پنجره می نشستی و پاهایت را به بیرون آویزان میکردی؛ سرگیجه آور.

پلیس دودل بود. پشت کرد به من و آرام چیزی در بیسیمش گفت و دوباره رو کرد به من. «بله، مشکلی نیست. میتونید برید داخل.»

چشم بسته از پله ها بالا میرفتم، اما صدای آب به گوشم می رسید و بوی خاک را می شنیدم، خاک توی سایه ی خانه، زیر درخت ها، در جاهایی که آفتاب لمسش نکرده بود، عفن تند برگهای در حال پوسیدن؛ همین بو من را در زمان به عقب برد. در خانه را باز کردم و تا حدی توقع داشتم صدای مادرم را بشنوم که از آشپزخانه صدایم میزد. از روی عادت، حواسم بود که وقتی در به کف زمین گیر می کند باید با رانم به آن فشار بیاورم. وارد راهرو شدم و در را بستم و سرمای ناگهانی موهای تنم را سیخ کرد.

توی آشپزخانه، میزی از چوب بلوط به پنجره چسبیده. همان است؟ شبیه به نظر می آمد، اما امکان نداشت همان باشد؛ از آن زمان تا الان اینجا چند بار دست به دست شده. اگر بخزم زیر میز و دنبال علامت هایی بگردم که من و تو آنجا درست می کردیم، مطمئن می شوم که همان است یا نه؛ اما حتا از فکرش هم دوباره تپش قلب می گیرم.

یادم هست صبحها نور روی آن می افتاد و اگر در سمت چپ، رو به اجاق آگا، مینشستی پل قدیمی را میدیدی که دقیقا در چارچوب پنجره قرار میگیرد. خیلی زیبا بود و همه از منظره اش حرف میزدند، اما واقعا چیزی نمیدیدند. هیچ وقت پنجره را باز نکردند تا به بیرون خم شوند، هیچ وقت به چرخ آسياب نگاه نکردند که سر جای همیشگی اش میپوسید، هیچ وقت پشت بازی آفتاب را بر سطح آب ندیدند، هیچوقت ندیدند که آن آب واقعا چیست... سیاه آمیخته به سبز و مملو از چیزهای زنده و چیزهای رو به مرگ.

بیرون از آشپزخانه، توی هال، از کنار پله ها، بیشتر در دل خانه. چنان ناگهان به آن رسیدم که جا خوردم: پنجره های عظیم جلو خانه که رو به رودخانه باز میشدند. به درون رودخانه، انگار اگر بازشان می کردی آب از نیمکت چوبی و عریض زیر پنجره به داخل میریخت.

یادم هست. تمام آن تابستانها، من و مامان روی نیمکت زیر پنجره، تکیه زده به بالش، می نشستیم، پاهایمان در هوا، انگشت های پایمان تقريبا مماس، کتاب روی زانوهایمان. بشقابی میان وعده هم جایی همان دور و بر؛ هرچند او هرگز دست هم به شان نمیزد.

نمی توانستم نگاهش کنم؛ افسرده و مستأصلم میکرد که دوباره در چنین وضعی ببینمش. گچ کاریها ریخته اند و آجرهای زیرشان را برهنه کرده اند و دکور معلوم بود کار توست: قالیهای شرقی روی زمین، مبلمان سنگین آبنوسی، کاناپه های بزرگ و صندلی های چرم، اولیای میلی زیبا و آرام، چشمها و دهان باز، گلها محکم در دستش. تابلو هكاته ی سه سر ویلیام بلیک، سَبتِ ساحره ها اثر فرانسیسکو گویا، به علاوه ی سگ مغروق او. از این یکی بیشتر از بقیه بدم می آید، حیوان بیچاره تقلا می کند در مَد سرش را بالای آب نگه دارد.

صدای زنگ خوردن تلفنی را شنیدم و انگار از جایی زیر خانه می آمد. به دنبال صدا در اتاق نشیمن راه افتادم و از چند پله پایین رفتم به نظرم قبلا آن جا انباری بود پر از خنزر پنزر. یک سال سیل به آن زد و هر چیزی که داخلش بود آغشته به گل و لای شد؛ انگار خانه بخشی از بستر رودخانه شده بود.
قدم به جایی گذاشتم که آتلیه ی تو شده بود...

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
60588

مشخصات

عنوان کتاب
درون آب
نویسنده
پائولو هاوکینز
مترجم
علی قانع
ناشر
کوله پشتی
تعداد صفحات
456
وزن
516 گرم
زبان کتاب
فارسی
سال چاپ
1396
نوبت چاپ
3
قطع
رقعی
شابک
9786004610131
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم