گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب زمستان فصل مردن نیست رمانی است بسیار جذاب اثر فرشته نوبخت که توسط نشر کوله پشتی به چاپ رسیده است.
با ما در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا با قسمتی از کتاب زمستان فصل مردن نیست همراه باشید.
قسمتی از کتاب زمستان فصل مردن نیست
سعی می کرد سطل زباله ی سر یکی از کوچه ها را برگرداند طرف خودش، دنبال چیزی می گشت. پرسیدم «میتونم کمک کنم؟» گفت «برو بمیر،» نزدیکش شدم و با دو دست، که همه ی توانم بود کمک دادم تا سطل را برگردانیم سمت خودمان، چیزی نگفت. ظرف غذای یک بار مصرف را از روی آشغال ها برداشت و چند بطری آب معدنی و قوطی نوشابه، بعد ناگهان سطل را رها کرد. سطل صدای وحشتناکی داد و توی خودش لرزید. تازه فهمیدم چهار برابر من زور توی آن پنجه های لاغر خوابیده است. ظرف غذا را توی پلاستیکی چپاند و باقی خرت و پرت ها را در گونی گذاشت و راه افتاد. خیلی زحمت کشیده بودم که بعد از آن «برو بمیر» شیک کم نیاورم و حالا نمی بایست می گذاشتم برود پی کار خودش، خودم را آماده کردم برای یک «برو بمیره» دیگر و دویدم دنبالش.
*** خريد کتاب زمستان فصل مردن نیست ***
«جواب منو ندادی؟»
برگشت و نگاهم کرد، مردمک چشم های کوچکش شبيه دوتا حبه ی انگور سبز بود که از شدت رسیدن لهیده و لیچ شده اند. چروک ها زیر پلک ها، بدجوری توی ذوق می زد، اما می شد حدس زد که سن و سال زیادی ندارد.
«چی میخوای از جونم؟»
«می خوام کمکت کنم.»
«کی از تو کمک خواست؟ گورتو گم کن! هری!»
یک لحظه واقعا خواستم همین کار را کنم. برگردم و بروم دنبال کارم. اگر زود می جنبیدم به قرارم با مرزآبادی هم می رسیدم. اما ناگهان چیزی به زبانم آمد که خیلی در اراده ی من نبود، ولی از اول باید می گفتم: «منظورم اینه که من به کمک شما احتیاج دارم.» خطوط صورتش باز شد و چشم هایش مثل دو تا گلوله ی آتش شعله کشید.
«آها! گفتم هیچ کی تو این دوره زمونه واسه دلسوزی به غریبه پستون به تنور نمی چسبونه!»
لحنش تمسخرآمیز بود. اما بوی دوستی و اعتماد هم می داد. معلوم بود که با همه ی ترس پنهانی که دارد، شل شده و کنجکاو است. نگاهی به دور و برم کردم، نفسی گرفتم و یک قدم نزدیکتر شدم: «میشه بریم یه جا بشینیم و حرف بزنیم؟»
لب هایش جمع شد. چشم هایش دیگر شبیه انگور لهیده نبودند. برق می زدند و مثل لبه ی شمشیری کهنه فرو می رفتند در قلبم: «راستشو بگو ببینم! تو عن جوجه ی ذبیح فرزه نیسی؟»
قبل از این که فرصت واکنش پیدا کنم، زد تخت سینه ام و نیم قدم آمد جلو: «ببین خانوم خوشگله، برو به اون آ میرز مقوا بگو یابو برش نداره و گه اضافی نخوره تا رو دل نکنه! بگو اگه دست از سرم برنداره، تنبون به پاش نمی ذارم. برو دیگه، هری!»
او راه افتاده و من مثل کسی که یک جفت کشیده ی آبدار خورده باشد، چند لحظه گیج و منگ تماشایش کردم. بعد دویدم دنبالش و دستم را از پشت گذاشتم روی شانه ی چپش.
«داری اشتباه میکنی خانوم.»
ابروهایش نیم وجب بالا رفت: «خانووووم؟» و دستم را با تحکم از خودش دور کرد.
چرخیدم و سینه به سینه ایستادم مقابلش. چند لحظه بی حرف، خيره شدیم به هم عصبانی بودم؟ انگورهای لهیده و ليج، همه ی جانم را نوچ کرده بود. دیگر مطمئن بودم که هر طور هست باید این کار را بکنم، یعنی این تنها کاری است که باید بکنم.
«بازم میگم داری اشتباه می کنی درباره من، تو این خیابون یه دیزی سرا هست، می تونیم بریم یه آبگوشتی باهم بزنیم و برات حسابی توضیح بدم.»
ریز خندید: «چین و چروک لبتیم به خدا، بخند فنا شيم خانوم خوشگله. باس کارت خیلی گیر باشه، خب من هرجوری فکر می کنم می بینم از خیر آبگوشت نمیشه گذشت، یعنی نه که نشه، من نمیتونم، حالا عن جوجه ی هر خری میخوای باش.»
من خندیدم و او نگاهی به سرتاپای خودش کرد. ازش خوشم آمده بود. مشغول تکاندن گرد و خاک لباس هایش شده بود و با دقت گره شالی را که چند دور پیچیده بود دور گردن، باز می کرد تا دوباره به همان شکل اول بپیچاند دور گردن: «خب، خوبم؟» سر تکان دادم و او کوله اش را با حوصله روی شانه ی چپ انداخت و راه افتاد.
را افتادم دنبالش.
هوا سرد بود و ابرهای خاکستری به سمت یک نقطه از آسمان در حرکت بودند. بوی رطوبت خاک برگ در هوا پراکنده بود. باید تلفن می کردم و قرار را با مرزآبادی کنسل می کردم. حتما خیلی بد می شد. تازه مسعود هم هست. نمی شود توضیح بدهم که چرا و چطور؟ که سوژه ای که قرار است درباره اش حرف بزنیم، با پای خودش آمده سراغ من، ورودی قهوه خانه پر از گلدان های کوچک پامچال در رنگ های مختلف بود. زرد، نارنجی، ارغوانی، سرخ، سفید، دو کارگر بسته های دوغ و نوشیدنی را از پشت یک وانت خالی می کردند و می بردند داخل. هنوز وارد نشده بودیم که بوی خوش فضا بر ما وارد شد.
ترکیبی از عطر سیر و چربی و ریحان تازه، کلی تا ظهر مانده بود و برای همین میزها خالی بودند. اجازه دادم جایی برای نشستن انتخاب کند و بعد نشستم روبرویش. صورتش گل انداخته بود. لکه های قهوه ای روی گونه ها پررنگتر شده بود و پوست پیشانی اش کاملا خشک و پوسته پوسته بود. حس عجیبی داشتم. هم می دانستم و هم نمی دانستم. هم می دانستم که چه چیزی را می دانم و هم نمی دانستم این که می دانم و حس می کنم، دقیقا چیست.
همین که جاگير شد، گفت: «راستش بگو کاریت ندارم. تو رو ذبیح فرزه فرستاده مخ منو بزنی؟»
توی فضای سر بسته، کلفتی و زمختی صدایش بیشتر توی ذوق می زد. گفتم: «من نمی شناسمش. کی هستن ایشون؟»
بلند خندید: «ایشوووون؟ نه، واقعا قانع شدم که نمی شناسیش، یعنی هیچ کی اون مقوا رو نمی شناسه، جز خودم. اما خر خودتی! بالاخره میفهمم مخ خوشگل صاف صوف هایی مث تو رو چه جوری میزنه.»
«من اتفاقی دیدمت. اگه صبر کنی برات کامل توضیح میدم.»
«برا من توضیح میدی؟ سه پلشک! واسه من فیلم در نیار قرتی خانوم، حالا که فکر می کنم به نظرم یه جایی با خودش دیدمت. آره. آره. صبرکن الانه یادم میاد. مثلا تو محله ی اردشیر! درسته؟ درست گفتم؟ بگو زدی توخال!»
کنترل کردنش با همه ی ادعای گنده لات بازی کار سختی نبود. رد نقاب روی صورتش پیدا بود. کافی بود دست بیاندازم و نقاب را پایین بکشم تا صورت واقعی اش را ببینم. چیزی که انگورهای لهیده و لیچ را قاب گرفته و آن غم عجیب ته چشمها را. ولی اگر کاری نمی کردم و همین جور پیش می رفت حتما همه چیز می رفت به فنا و اینجوری، هم قرارم با مرزآبادی سوخت شده بود و هم سوژه از دستم پریده بود.
«تو حق داری. منم اگه جای تو بودم، هرگز خوش بین نبودم. الانم نمی گم به من اعتماد کن، فقط گوش کن ببین چی میگم. میخوام برات توضیح بدم.»
«خوب بده ببینم چی میخوای افاضه کنی،»
«چه جوری بگم...»
*** خريد کتاب زمستان فصل مردن نیست ***
«دِکی تازه میخوای ببینی چه جوری بگی؟ یه جور که ما هم بفهمیم.»
شاگرد قهوه چی سر رسید و همین طور که میز را پر می کرد با پیاله های فیروزه ای رنگِ مخلفات، زبر چشمی ما را هم برانداز می کرد.
«کارت شناسایی بدم خدمتتون یاردان قلی خان؟»
چشم های پسرک مثل توپ پینگ پونگ از کاسه ی چشم جهید بیرون، یک نگاه به من، و باز به او، و رفت.
هر دو زدیم زیر خنده، گفتم: «اسمتُ نمیگی به من؟»
«اسم واسه چی چی؟»
«باشه، من اول میگم، اسمم تهمينه س، تهمینه ی عشقی»
«عشقی به مولا! ما زندونی تیم، بی ملاقاتی!»...
مشخصات
- نویسنده
- فرشته نوبخت
- ناشر
- کوله پشتی
- تعداد صفحات
- 168
- وزن
- 202 گرم
- شابک
- 9786008211334
افزودن نظر جدید