جستجو کردن
تخفیف!

سالتو (کتاب های قفسه ی آبی102)

کتاب «سالتو» نوشته «مهدی افروز منش» داستانی است در مورد یک پسر مواد فروش با استعداد بسیار بالا در ورزش کُشتی، این رمان خواندنی  و جذاب ایرانی توسط نشر «چشمه» به چاپ رسیده است.

با ما در بوکالا با معرفی کتاب سالتو همراه باشید.

قیمت اصلی 42,000 تومان بود.قیمت فعلی 39,900 تومان است.

توضیحات

معرفی کتاب سالتو

در بخشی از کتاب سالتو می خوانیم:

زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه.

 نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهمتر غرورم بود و چشم های قرمزشده ام. یکهو صدایی داد زد «بيا نادر، پیداش کردم؛ اینجاست.» بم بود و جذاب، از آن هایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشویی نمور گندگرفته ی یک سالن ورزشی زهوار در رفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را پیدا کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پیِ من نمی گشت.

*** خريد کتاب سالتو ***

 چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه…» ادامه ی جمله اش را خورد و بهت زده گفت «سيا، این چرا این شکلیه؟» باید سرم را بلند می کردم. با اشک چشمهام تار می دیدم شان.

دومی مرد چهارشانهی قد کوتاه ی بود که موش را به دقت یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتو نخودی رنگ و کفش هایی که کثافت های سقف را مثل آینه نشان می داد. قد بلند و موی نقره ای کوتاه داشت که بالای صورت کشیده اش مرتب شده بود.

سیا چیزی نمی گفت. دور و برم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آنجا بودند. نادر دستش را که به بینی اش بود برداشت و آمد سمتم. جلوم چمباتمه نشست، انگار سالهاست می شناسدم دستش را روی شانه ام گذاشت و طوری پرسید «مربیت کیه بچه؟» که فکر می کردی مجبوری جوابش را بدهی. عطرش کمی بوی گُه دستشویی را پس زده بود. جواب ندادم. حال حرف زدن نداشتم. فقط نگاهش کردم. بعد دست بردم ساکه دستی پلاستیکی ام را برداشتم تا قبل هر اتفاق دیگری بزنم بیرون.

با من بلند شد و باز پرسید «مربیت کیه؟» تو گویی آسمان دهن باز کرده و من و او افتاده بودیم بر آن موزاییک های جرم گرفته که وظیفه ی ازلی – ابدی انسان را انجام دهیم؛ گفت وگو. او سؤال بپرسد و من جواب بدهم.

بی حوصله گفتم «مربی؟ مربی چی؟»

گلف که نیومدی، داشتی کشتی می گرفتی دیگه!

 خوشم آمد. گفتم «مربی ندارم.»

به رفیقش نگاهی کرد و از ته دل خندید. بهم برخورده بود، اما می دانستم که از پس شان برنمی آیم، پس خودم را زدم به بیخیالی و به هوای آبی به صورتم زدن چرخیدم سمت شیرهای آب.

 یکهو گفت «ببین چی میگه سیا، میگه مربی ندارم. این لعنتی میگه مربی ندارم بعد این طوری کشتی می گیره.»

نزدیکم بود، صورت خیسم را که از دستهام در آوردم و کف سیمانی را قطره های آب تر کرد، نفس هاش می خورد پشت گردنم.

 قیافه اش دوستانه بود. برگشتم تکیه دادم به دیواره ی روشویی. روبه روی هم بودیم.

 حداکثر دو وجب فاصله، لبخند ریزی می زد. خواستم چیزی بگویم که همان طور دوستانه گفت «تو مربی نداری؟ مرگ من تو مربی نداری؟

 گفتم نه.

یعنی باور کنم که تو کشتی گیر به دنیا اومدی و بدون مربی این طور مچ پا می گیری و بارانداز می کنی؟

 نمی توانست باور کند. «اصلا چه جوری اومدی اینجا بدون مربی؟

 کسی جلوم رو نگرفته، وزن کشیدم اومدم.

 چند ساله کشتی می گیری؟

 اولین بارمه.

 نگاهش خشک شد، انگار چشمش به یک اثر کشف نشده ی باستانی افتاده بود.

یعنی اولین باره مسابقه میدم، وگرنه قبلش چند باری رفته بودم باشگاه چمران و يه بارش هم تمرین کردم.

بالاخره ذهنش را بازوبسته کرد؛ «یعنی تو مربی نداری اولین بارت هم هست مسابقه میدی: اون وقت این طوری کشتی می گیری؟ میخوای باور کنم؟

خب باور نکن.

 آمدم از در بروم بیرون که با زوم را گرفت.

پس چه طوری زیرگیری یاد گرفتی؟

برق چشمهاش می گفت می خوایم باهم رفيق شيم. شاید هم من این طور فکر می کردم. هر چه بود، حسم می گفت بهش اعتماد کنم.

گفتم نه این که هیشکی نباشه؛ قديم ها آقام یه چیزهایی بهم یاد داد. به فیلم هم دارم که توش به چیزهایی دیدم. هنوز هم حرف کشتی پیش می آید بدنم گرم می شود و جریان خونم سرعت می گیرد و نمی توانم ساکت بمانم؛ ادامه دادم «یه یاروییه ریزه میزه، خارجی، چهل و هشت تاست، مثل گربه؛ فیلم های اون رو هم دیدم.»

خوشش آمده بود؛ از دستی فهمیدم که روی شانه ام گذاشت.

پرسید «الان بابات کجاست؟»

گفتم نمی دونم.

انگار برق گرفته باشدش، چشم هاش گشاد شد. «یعنی چی نمیدونی؟ کشتی بهت یاد داده اون وقت تو مسابقت نیست؟

نه.

نه؟

 «نه! قديمها که سرحال بود یادم می داد؛ می رفتیم زمین خاکی کنار خونه مون و نشونم می داد چیکار کنم. باز هم خندید، خنده ای ریز که از مرکز گلوش تولید می شد و با صدای بمی از دهنش خارج. انگار دارد با آشنایی چند ده ساله خاطرات کودکی شان را مرور می کند. مضحک برگشت سمت آن یکی و گفت «ببين سيا، جوری میگه قديم ها که انگار پنجاه سالشه! …. اصلا تو چند سالته بچه؟»

تازه متوجه گوش چپش شدم؛ مچاله شده لای حجم بزرگی از گوشت اضافه. سؤالش عصبانی ام کرده بود.

گفتم «بچه؟! بود؛ بزرگ شد.» با لحن بدی. اما انگار نشنیده باشد طوری نگاهم کرد که مجبور شدم جوابش را بدهم؛ «شونزده.» نگاه عجیبی داشت، تا مغز استخوانم را گرم می کرد.

 صدای بلندگو از کشتی گیران وزن ۷۶ کیلو می خواست خودشان را گرم کنند و روی تشک بروند.

 نادر با خودش «شونزده، شونزده…» می کرد، اما یکهو ساکت شد. پرسید «راستی، واسه چی گریه می کردی؟»

 زل زدم توی چشمهاش و صدام را تا جایی که می شد کلفت کردم. «گریه نمیکردم نشسته بودم.»

دیگر سینه به سینه بودیم، آماده که بزنم یا بخورم. می دانستم از پس دو نفر برنمی آیم اما قرار هم نبود هر چه می خواهد بگوید.

کوتاه آمده «باشه حالا… قنبرک زده بودی، بغ کرده بودی… حالا هر چی! چرا؟ تو که بردی مسابقه رو!  بچه، تو نفله کردی طرف رو، اون مچ پایی که گرفتی محشر بود.» گارد کشتی گیرها را گرفته بود و بدنش را همراه آهنگ کلمات تکان می داد. «عجب مچ پاهایی می گیری تو! انگاری یه گرگ رو تشکه.» تندتند می گفت و حتی اجازه نمی داد جوابش را بدهم. «اولش گفتم طرف می خوردت؛ هیکل بهتری داشت. اما عین کشتی اول و دومت معرکه بودی.» این را گفت و بالاخره از نفس افتاد.

 گفتم «داوره نمیذاره دیگه کشتی بگیرم.»

گفت «چی؟ نمیذاره؟ مگه شهر هرته ! غلط کرده کره الاغ! چرا نمیذاره؟»

کفشم را نشان دادم. رویه و تخت کتانی از هم سوا شده بود و انگشت خونی پام مثل بچه موش موذی انبار یک مزرعه ی ذرت از سوراخ جورابم سرک کشیده بود بیرون.

گفتم «می گه یا باید کفشم رو عوض کنم یا برم رد کارم. می گه اینطوری خطر داره.»

بازنده ها داشتند با شوخی و خنده می رفتند. نگاهی به کتانی های مشکی ام انداخت و گفت «خب راست می گه، عوضشون کن. به پات هم که بزرگن.»

*** خريد کتاب سالتو ***

گفتم مال بابام بوده.

دستش را گرفت به گره ای که به بند دوبنده ام زده بودم تا اندازه ام بشود و کشید. «اینم مال باباته؟»

فقط سرم را تکان دادم.

چند ثانیه بی این که کسی کلمه ای بگوید، کلی حرف بینمان ردوبدل شد. من به او نگاه کردم و نادر به رفیقش، نشنیدم به سیا چیزی بگوید، اما دیدم که سیا چشمهاش را درشت کرد و نادر فقط سرش را کمی خم، بعد سیا نالید «آخه من الان از کجا گیر بیارم؟!» برگشت سمتم. «شماره ی پات چنده؟»

گفتم «سی.»

سیا رفت و با نادر تنها ماندم. «یه آب دیگه به صورتت بزن. پاهات هم بشور.» انگار نه انگار هنوز اسمم را هم نمی داند، همین طور دستور می داد. من هم انگار نه انگار نمی شناسمش، هر چه می گفت انجام می دادم.

پام را توی پاشويه شستم. همه ی کاشی های فیروزه ای رنگ کفش از شدت فرسودگی ترک خورده و لای ترکها را جرم گرفته بود. محو تماشای این رگه های سیاه بودم و نادر مدام جمله هایی سرهم می کرد که ازشان سر درنمی آوردم، اما می فهمیدم به کشتی ربط دارد. «گاردت رو یه کم بیار پایین دستهات خوب کار میکنن اما زياد خسته شون نکن. اونقدر جون نداری که مدام باهاشون کار کنی، نفس گیریت هم می لنگه. اینها حریف نیستن؛ حریفه باشه جلوش کم میاری، انقدر الکی خودت رو خسته نکن، آروم باش، گول امتیازهات رو نخور، اداره ش کن… یکهو پرید وسط حرف های خودش. «گفتی بابات کشتی گیر بوده؟»

«نمیدونم، فکر کنم بوده،»

الان چی؟
«عمليه …» از دهنم پریده بود. هنوز هم نمی دانم چرا آن را گفتم، چرا پدرم را آن طور جلو یک غریبه سکه ی یک پول کردم، اما دیگر گفته بودم. صدام توی گوشم می رفت و می آمد و من همزمان خودم را سرزنش می کردم. خداخدا می کردم نشنیده باشد، اما شنیده بود، خواست چیزی بگوید اما قبل خارج شدن صدا از گلوش، سيا مثل یک منجی سر رسید.

ساک شمعی را پیروزمندانه انداخت بین من و نادر و کنار در ایستاد، به ساک نگاه می کردیم که بزرگ و جذاب با لکه های سبز و بنفش و سفید مثل بچه ای يتيم وسط آن دست شویی نکبتی رها شده بود. کمی بچگانه، دخترانه، اما واقعا زیبا.

نادر گفت «این چیه سیا؟»

سیا انگار فحش خورده باشد، گفت «تو تموم زبون های زنده و مرده ی دنیا بهش میگن ساک!»

خب؟

«خب نداره، مگه کفش نمی خواست؟»

گفتم «من؟»

«توش دوبنده و گرمکن هم باید باشه… بچهِ گفت زانوبند هم هست. »

چشم های نادر برق زد، رفت سمت سیا، دستش را دو ور صورتش گذاشت و محکم بوسیدش، گفت «الحق که سیای خودمی.» بیشتر از من ذوق کرده بود، با پا ساک را هل داد. «دیگه میتونی کشتی بگیری بچه. وردار بریم بیرون که بوی گند اینجا خفه مون کرد؛ بوی سگ مرده میده الامصب!»

بوی گُه دماغم را پر کرده.

توش یک کتانی سه خط بود، نو نو، با دوتا دوبنده ی آبی و قرمز، باورم نمی شد. دوبنده ها و کتانی دستم بودند، اما باز هم باور نمی کردم. ساک را برداشتم و دنبال نادر زدم بیرون. بوی عرق دم کرده ی بچه های توی سالن جای بوی گُه دستشویی را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، نادر و سیا بیخیال راه افتادند سمت سکوهای سیمانی.

کشتی گیرهای روی تشک ها گلاویز بودند. کتانی را پوشیدم. یکی از داورها بلندگو دستش گرفت و از ۳۲ کشتی گیر دور نیمه نهایی خواست بروند رنگ دوبنده شان را ببینند. نیاز نبود بگوید کجا چون جمعیت راه افتاده پشت سر داور سفید پوش داد زد که قرار است برگه روی کدام دیوار بچسبد. نادر فریاد کشید «مگه اسمت نیست؟»

اولین قدم هام با آن کتانی نو بیشتر رو هوا بود تا زمین. فکر کردم صاحبش چه طور با این کفش ها باخته، می دانستم باخته چون صورت سیامک که بین دسته های نادر تکان تکان می خورد، گفته بود «مال همون پسره است که بدجور بوی ادوکلن می داد؛ اون پسر شیک و پیکه که گفتی شبیه مرغه.»

این کتانی کُشتی اولین کفش نویی بود که می پوشیدم، هنوز بوی تازگی می داد. کمی به پام بزرگ بود اما نه به اندازه ی قبلی.

دوبنده ام آبی بود و حریفم یکی به اسم رضا شهرابی، سالن پر از همهمه ی بچه ها و همراههاشان بود که به امید مدال آمده بودند؛ پدرها، دایی ها، عموها، حتی رفقا…

*** خريد کتاب سالتو ***

توضیحات تکمیلی

وزن262 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.