توضیحات
درباره کتاب شازده کوچولو
کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری شاهکاری است هنری که به بیش از 250 زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است و با فروش 200 میلیون نسخه بالاترین تیراژ را در تاریخ به خود اختصاص داده است. داستان کتاب شازده کوچولو روایت خلبانی است که پسری کوچک را با قیافه ای عجیب و غریب ملاقات می کند و او از عشق وگل سرخ محبوبش می گوید پسرک می گوید که از اختر دیگری آمده است و از آنجا و اتفاقاتش سخن می گوید و در نهایت تصمیم به بازگشت به سیاره اش را می گیرد. نویسنده شازده کوچولو را با الهام از داستان واقعی که برایش اتفاق افتاده است نوشته است. این کتاب ترجمه ی احمد شاملو است و توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
*** کتاب شازده کوچولو ترجمه احمد شاملو ***
قسمتی از کتاب شازده کوچولو
وقتی که شش سالم بود، یک روز در کتابی که داستانهای واقعی جنگل نام داشت، تصویر بینظیری را دیدم: یک مار بوآ، داشت حیوان دیگری را می خورد. این همان تصویر است:
در کتاب نوشته بود: مارهای بوآ شکار خود را بدون اینکه بجوند، درسته می بلعند. بعدش دیگر نمی توانند تکان بخورند و برای مدت شش ماه می خوابند تا غذا هضم شود.
نشستم و کلی در مورد ماجراهای جنگل فکر کردم. بعد از اینکه چند تا نقاشی ناموفق کشیدم، بالاخره موفق شدم این تصویر را بکشم.
شاهکارم را به آدم بزرگها نشان دادم، و پرسیدم که آیا این نقاشی آنها را می ترساند یا نه؟ در جوابم گفتند: چی؟! ترس؟! واسه چی باید از یه کلاه بترسیم؟
نقاشی من که تصویر یک کلاه نبود. شکل مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می کرد. رفتم و شکل مار بوآ در حالیکه درون بدنش معلوم بود را کشیدم تا این آدم بزرگها متوجه منظور من بشوند. همیشه باید به آنها منظور را توضیح داد. نقاشی دوم من این شکلی بود:
آدم بزرگها نصیحتم کردند که از کشیدن مار بوآ در حالتهای مختلف دست بکشم و به جغرافي، تاریخ، حساب و دستور زبانم برسم. پس این شد که من در شش سالگی قید استعداد نقاشی ام را زدم. از اینکه نقاشی های من را تحویل نگرفته بودند، دلسرد شده بودم. آدم بزرگها هیچ وقت حوصله به خرج نمی دهند که چیزی را بفهمند و کوچکترها هم حوصله ندارند سر هر چیز و همیشه برای آنها توضیح بدهند. بالاخره رفتم دنبال یک شغل دیگر و شدم خلبان. به هر نقطه دنیا یک سرکی زده ام و البته جغرافی دانستن هم خیلی کمکم کرده است. با یک نگاه فرق چین و آریزونا را می فهمم. اگر وسط شب جایی گم شوید، اینجاست که جغرافي به دادتان می رسد.
این نوع زندگی، آدمهای بزرگی را سر راه من قرار داد. رودررویی های بزرگ با آدمهای بزرگ، همه آنها هم يکجوری نگران آینده شان بودند. خیلی در بین آدم بزرگها زندگی کرده ام. خیلی هم خوب شناختمشان. اما این باعث نشده که نظرم در مورد آنها عوض شود.
هر وقت با یکی از آنها روبرو می شدم که فکر می کردم تیزبین است، نقاشی اولم که خیلی وقت است نگهش داشته ام را به او نشان میدادم تا ببینم چه می گوید. با خودم میگفتم اگه این یکی بفهمه چی میشه. اما او هم میگفت: “این یه کلاهه”. من هم پشت دستم را داغ می کردم و دیگر حرفی از مار بوآ و جنگلهای کهن و ستاره ها با او نمی زدم. خودم را تا سطح او پایین می آوردم و در مورد بازی بریج و گلف و سیاست و انواع کراوات با او صحبت می کردم. طرف هم از اینکه با شخص معقولی مثل من آشنا شده، بسیار شاد می شد.
خلاصه فصل دوم کتاب داستان شازده کوچولو
راوی در صحرا سقوط می کند و با شازده کوچولو آشنا می شود.
من همین جور تک و تنها زندگی کردم؛ بی اینکه کسی حرفم را بفهمد. تا اینکه شش سال پیش بود که هواپیمایم در صحرای کبیر آفریقا سقوط کرد. چیزی در موتور هواپیما شکسته بود. و چون نه تعمیرکار همراهم بود و نه مسافری داشتم، یکه و تنها مشغول به یک تعمیر دشوار شدم. | مساله مرگ و زندگی بود. آب آشامیدنی داشتم اما تنها کفاف یک هفته را می داد. شب اول را در فاصله هزار مایلی آبادی های اطراف، روی شن صحرا خوابیدم. بی کس تر از کشتی شکسته ای در وسط اقیانوس.
پس حتما می توانید تعجب مرا وقتی که صدای عجیبی هنگام طلوع آفتاب از خواب بیدارم کرد را درک کنید. صدا اینطور به من گفت:
– بی زحمت به گوسفند برام بکش.
– چی؟
– برام یه گوسفند بکش.
چنان از جایم پریدم که انگار صاعقه مرا زده بود. خوب که چشمهایم را مالیدم، یک آدم کوچولوی بسیار باوقاری را دیدم که بر و بر ایستاده و مرا نگاه می کرد. این بهترین تصویری است که مدتی بعد توانستم از او بکشم.
*** خرید کتاب شازده کوچولو ***
البته آنچه من کشیده ام توانسته بخشی از باوقاری او را بیان کند. من تقصیر ندارم. آدم بزرگها استعداد نقاشی من را در شش سالگی کور کردند. من هم فقط می توانم شکل مار بوآ «در دو حالت» را به خوبی بکشم.
با چشمان بیرون زده از حدقه به او نگاه کردم. یادتان نرود که من هزار مایل از نزدیکترین آبادی فاصله داشتم و آن آدم کوچولو هم در کویر مانده، و یا درمانده از خستگی و تشنگی و گرسنگی و هراسناک بنظر نمی رسید. اصلا ظاهرش به بچه ای نمی رفت که در فاصله هزار مایلی آب و آبادی گم شده باشد. وقتی بالاخره توانستم به حرف بیایم، گفتم:
– تو اینجا چیکار میکنی؟ و اما او انگار که در مورد یک موضوع مهم حرف می زند، دوباره گفت:
– بی زحمت یه گوسفند برایم بکش.
در مقابل یک معمای مقاومت ناپذیر که نمی شود مقاومت کرد. هر چند این کار در هزار مایلی آبادی ها و با بودن خطر مرگ در نظرم بی معنی جلوه کرد، اما یک ورق کاغذ و یک خودنویس از جیبم درآوردم.ولی همان لحظه یادم آمد که بیشتر بر روی جغرافیا، تاریخ، حساب و دستور زبان تمرکز کرده ام. پس به او گفتم که بلد نیستم بکشم. در جوابم گفت:
– مهم نیست. به گوسفند برام بکش.
چون به عمرم شکل گوسفند نکشیده بودم، نقاشی اولم که مار بوآ از نمای بیرونی بود را برایش کشیدم. و شدیدأ تعجب کردم وقتی که آدم کوچولو گفت:
– نه، نه… من فیل در شکم بوآ نمی خوام. مار بوآ خیلی خطرناکه و فیل هم دست و پاگیره. جایی که زندگی می کنم واسه گوسفند مناسبه. برام یه گوسفند بکش.
پس این شکل را کشیدم:
با دقت به نقاشی نگاه کرد و گفت:
– نه، اینکه خیلی بی حاله، یکی دیگه بکش.
یکی دیگر کشیدم.
دوستم لبخند ملیحی زد و گفت:
– خودت نگاه کن. این گوسفند نیست. قوچه، شاخ داره.
من هم یکی دیگه کشیدم.
اما این نقاشی هم مثل بقیه مورد پسند واقع نشد:
– این یکی که خیلی پیره. من یه گوسفند میخوام که زیاد عمر کنه…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.