گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
«کتاب شبهای روشن» نوشته «فئودور داستایوفسکی» نویسنده معروف روسیه است. این کتاب در مورد یک شخصیت تنها و خیال باف است که در ذهن خود زندگی می کند و از شرایط زندگیش دل خوشی ندارد؛ اما ناگهان معجزه ای برایش اتفاق می افتد و با دختری جوان آشنا می شود که این ملاقات همه چیز او را دگرگون می کند. این کتاب با همت سروش حبیبی ترجمه و توسط انتشارات ماهی منتشر شده است.
با ما در بوکالا با معرفی و قسمتی از کتاب شبهای روشن نوشته فئودور داستایوفسکی همراه باشید.
معرفی کتاب شبهای روشن
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
شب های روشن، عنوان این گوهر شب چراغی که، داستايوفسکی در دست ما نهاده، در دنیای صورت پدیده ای است فیزیکی، که تابستان در نواحی شمالی کره ی خاک پیش می آید و علت آن زیادی عرض جغرافیایی این مرزهاست و باعث می شود که شب تا صبح ھوا مثل آغاز غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبان های اروپایی «شب سفید» می خوانند و منظور از آن، به تعبیری دیگر، البته در این زبان ها شب بی خوابی هم هست و این هر دو تعبير در این داستان مصداق دارد. شاید به همین دلیل باشد که بعضی این داستان را «شب های سفید» ترجمه کرده اند. اما از این که بگذریم، شب های روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک ناله ی دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمده اند و راهی به سوی هم می جویند و در گشوده ی بهشت خدا را به خود نزدیک تر می یابند.
داستان شرح اشتياق جوانی رؤیاپرور است که تنهاست و تشنه ی همنفسی با دمسازی بی نوا چنان سرگشته است و با حرمان دست به گریبان، که در دیوارها و در و پنجره ی خانه های شهر دوست می جوید و با آن ها راز دل می گوید. او در پترزبورگ به دنبال گمشده ای که با او هم زبانی کند به هر سو می پوید تا عاقبت در کنار آبراه با دختری گریان، که او نیز عاشقی شیدا و تنهاست، آشنا می شود و خیال می کند که: روز هجران و شب فرقت یار آخر شد.
اما عاقبت می بیند دریغ، ستاره ی بختش به قول حافظ خوش درخشیده ولی دولت مستعجل بوده است. شب های روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانه ی غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، به طوری که صدف از خون جگر خود لعابی دور آن می تند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل می کند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایوفسکی با عرضه ی این مروارید به ما، چه بسا با ما درد دل گفته است.
این اثر کوچک نیز مانند بسیاری از کارهای بزرگ داستایوفسکی از زندگی راستین او مایه می گیرد و سوز جان و جلوه ای از دردهای اوست. سروش حبیبی
*** خريد کتاب شبهای روشن ***
قسمتی از کتاب شبهای روشن
شب کم نظیری بود، خواننده ی عزیز! از آن شب ها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می کردی بی اختیار می پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدم های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خواننده ی عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دل های خیلی جوان. اما ای کاش خدا این پرسش را هرچه بیشتر در دل شما بیندازد! حرف آدم های بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچار یادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلی بود. اما از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم می داد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. می دیدم که همه مرا وا می گذارند و از من دوری می جویند. البته هر کس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه» کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانسته ام یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خب، دوست و آشنا می خواهم چه کنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را می شناسم. برای همین بود که وقتی می دیدم که مردم همه شهر را می گذارند و می روند ييلاق، به نظرم می رسید که همه از من دوری می کنند. این تنها ماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بولوار و پارک و کنار رود را از زیر پا می گذراندم و یک نفر از اشخاصی را که عادت کرده بودم یک سال آزگار در ساعت معین در جای معینی ببینم نمی دیدم. گیرم آن ها البته مرا نمی شناسند ولی من همه شان را می شناسم. خوب هم می شناسم. می شود گفت که در چهره ی یک یکشان باریک شده ام. وقتی خوشحالند حظ می کنم و وقتی افسرده اند دلم می گیرد. اما با پیرمردی که هر روز در ساعت معینی در کنار فانتانگا می بینم می شود گفت دوست شده ام. حالت چهره اش خیلی موقر است و همیشه انگاری در فکر است. مدام زیر لب چیزی می گوید و دست چپش را حرکت می دهد، انگاری با این حرکات بر آنچه در سرش می گذرد تأکید می کند. عصای دراز پرقوز و گره ای در دست راست دارد، با دسته ای طلایی. او هم متوجه من شده و انگاری به احوال من علاقه پیدا کرده است. يقين دارم که اگر در ساعت مقرر مرا در کنار فانتانکا نبیند دلتنگ می شود. این است که گاهی، مخصوصا وقتی سردماغ باشیم، سرکی به هم تکان می دهیم، چند روز پیش که دو روز بود یکدیگر را ندیده بودیم چیزی نمانده بود که از راه احترام کلاه از سر برداریم. اما خوشبختانه تا زیاد دیر نشده بود به خود آمدیم و دست هامان فروافتاد و دوستانه از کنار هم گذشتیم. من با عمارت های شهر هم آشنا شده ام. وقتی از خیابان رد می شوم هر یک مثل این است که به دیدن من می خواهند به استقبالم بیایند و با همه ی پنجره های خود به من نگاه می کنند و با زبان بی زبانی با من حرف می زنند. یکی می گوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکرِ خدا بد نیست. همین ماه مه می خواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر می گوید: «حالتان چطور است؟ فردا بناها می آیند برای تعمیر من!» یا سومی می گوید: «چیزی نمانده بود آتش سوزی بشود، وای نمی دانید چه هولی کردم!» و از این جور حرف ها، بعضی از آن ها را خیلی دوست دارم. بعضی شان دوستان مهربانی هستند. یکی از آن ها خیال دارد امسال تابستان یک معمار بیاورد برای معالجه اش، من تصمیم دارم هر روز سری به او بزنم که مبادا خدانخواسته در معالجه اش اهمالی بشود، اما ماجرای آن خانه ی نقلی گلی رنگ را فراموش نمی کنم. نمی دانید چه عمارت آجری ملوس دلچسبی بود. وقتی با آن پنجره های قشنگش به آدم نگاه می کرد دل آدم روشن می شد، به عمارت های زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افاده ای نگاه می کرد که هر وقت از کنارش رد می شدم راستی راستی کیف می کردم. اما هفته ی پیش که بار دیگر از آن کوچه می گذشتم به رفيقم نگاه کردم، فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. می گفت: می خواهند زردم کنند!» جانیان بدکردار وحشی های نفهم! از هیچ چیز نگذشتند، نه ستون ها را معاف کردند نه گیلویی زیبایش را، رقيق من سراپا زرد شد، انگاری یک قناری! از غيظ زردآبم به جوش آمد، طوری که چیزی نمانده بود یرقان بگیرم. تا امروز نتوانسته ام دلم را راضی کنم و به دیدن رفیق بینوای بلازده ام که رنگ امپراتوری آسمان پناهمان را گرفته است بروم.
به این ترتیب شما، ای خواننده ی عزیز، می بینید که من با چه شور و صفایی با شهر خودم، پترزبورگ، آشنايم!
*** خريد کتاب شبهای روشن داستایوفسکی ***
پیش از این گفتم که سه روز رنج بردم تا عاقبت دستگیرم شد که علت ناراحتی ام چیست، در خیابان حالم سر جا نبود، غصه می خوردم که چرا از فلان کس اثری نیست؟ چندی است بهمان را ندیده ام! این یکی دیگر کجا رفته بود؟ در خانه هم خُلقم تنگ بود. دو شب تمام خودم را می کشتم تا سر درآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟ چرا در این اتاق همه اش این جور ناراحتم؟ هاج و واج به اطراف، به دیوارهای کپک زده و سبز شده و دوده گرفته، به سقف اتاق که تارعنکبوت، از برکت کفایت و کدبانویی ماتریوتا، ریسه ریسه از همه جایش آویخته است، نگاه می کردم، همه ی مبل هایم را، یک یک صندلی هایم را، وارسی کردم و در پی علت نگرانی ام می گشتم، چون اگر حتی یک صندلی درست سر جایش نباشد آرامشم را از دست می دهم، سروقت پنجره رفتم، اما هیچ فایده نداشت، حتی کار را به جایی رساندم که ماتريوتا را صدا کردم و في المجلس، البته پدرانه، بابت تارعنکبوت و به طور کلی بابت شلختگی اش ملامتش کردم، اما او با تعجب برو بر نگاهم کرد، انگاری نمی فهمید چه می گویم و بی آن که جوابی بدهد گذاشت و رفت، به طوری که تارعنکبوت ها هنوز با خیال راحت سر جای خودشان از سقف آویخته اند، عاقبت امروز صبح بود که علت این ناراحتی را حدس زدم. بله، علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من می رمند و به ييلاق می روند این کلمه ی عوامانه را بر من ببخشید. ولی خب، من حالا حال و حوصله ی سلیس گوبی ندارم، آخر هر کسی که سرش به تنش بیرزد و سر و پز آبرومندانه ای داشته باشد و مثلا درشکه سوار شود، فورا در نظر من به آدم محترم خانواده داری مبدل می شود که همین که کار روزانه اش در اداره تمام شد بی آن که حتی چمدانی بردارد روانه ی بیلاق می شود و در امن و صفای خانواده ی خود جا خوش می کند. آخر عابران هر یک حالت خاصی داشتند که از دور داد می زد: «می دانید، من در شهر بمان نیستم! دو ساعت دیگر در ییلاقم.» اگر انگشتان ظریف و مثل شکر سفیدی بر پشت پنجره ای، اول ضربه می گرفت و بعد آن را باز می کرد و سر زیبای دختری از آن بیرون می آمد و گل فروش دوره گردی را صدا می کرد، من فورا فکر می کردم که این گل ها نه به این منظور خریده می شوند که در آن اتاق دم کرده، با طراوت بهاری شان اندکی نشاط در دلى القا کنند، زیرا | این دخترخانم گل دوست در شهر بمان نیست و به زودی به بیلاق می رود و گلدان را هم با خود می برد، تازه کار به این تمام نمی شد. من در حدس کشفیاتی که خاص خودم بود به قدری پیشرفت کرده بودم که می توانستم بی اشتباه بگویم که چه جور اشخاصی به کدام بيلاق می روند مثلا ساكنان جزیره ی سنگی با جزیره ی داروسازان با مستأجران خانه های راسته ی پترزکف (ه) رفتاری سنجيده و بسیار پسنديده داشتند، لباسهای تابستانی شیک می پوشیدند و با کالسکه به شهر می آمدند. هیئت ساکنان پارگولوا و دورتر از آن با سلامت نفس و متانت خود به نگاه اول اعتماد القا می کرد. حال آن که اشخاصی که تابستانشان را در جزیره ی کریستفسکی می گذراندند با نشاط آرامشان شاخص بودند. اگر به یک قطار طولانی کاری برمی خوردم که گاريچيانش به آهستگی هن هن كنان، دهنه ی یابوهاشان در دست، در کنار گاری هاشان پیش می رفتند و کوهی از همه جور مبل، از میز و صندلی و کاناپه های ترکی و غیر ترکی و اثاث و خرت و پرت خانگی، بارشان بود و بر تارک آن آشپز نحیف پیری نشسته، از اموال اربابش مثل تخم چشمش مواظبت می کرد، یا اگر قایقی می دیدم که زیر تل عظیمی اسباب خانه و خرد و ریز تا لبه اش در آب فرو رفته و به نرمی در نیوا یا فانتانکا تا سياه رود یا تا جزیره ها در حرکت بود، آن گاری ها و قایق ها در چشم من با ابهتی ده یا صد برابر جلوه می کردند. به نظرم می رسید که همه ی خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفته اند و کاروان کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت می کنند - به نظرم می آمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتیِ صحرا شود، به طوری که عاقبت دلم غرق غصه می شد، آزرده می شدم و خجالت می کشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم، حاضر بودم که همراه هر یک از این گاری ها بروم، با هر یک از این آقایان محترم و خوش سر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچ کس، مطلقا هیچ کس، دعوتم نمی کرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه شان مرا حقیقتا بیگانه می شمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه می زدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم و ناگهان دیدم جلوی راه بند شهر سر درآورده ام، نشاط شدیدی در دلم افتاد و از راه بند گذشتم و شروع کردم در کشتزارها و میان سبزه ها قدم زدن و ابدا خسته نمی شدم و احساس می کردم که بار سنگینی از روحم فرو افتاده است، رهگذران همه چنان با خوش رویی به من نگاه می کردند که گفتی چیزی نمانده بود که سلام و تعارف کنند. همه معلوم نبود از چه چیز خوشحالند، همه شان سیگار برگ دود می کردند و من به قدری خوشحال بودم که هرگز نبوده بودم. صحرا به قدری برای من شهرزده ی نیمه بیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه می شدم و می پوسیدم دلچسب بود که گفتی بر اسب باد ناگهان به ایتالیا رفته ام!
پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصف ناپذیر و بسیار دل انگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان می کند، خود را می پیراید و می آراید و رنگین می کند و تمام شکوه آسمان دادش را به نمایش می گذارد. این حال مرا به یاد دختر نحيف مسلولی می اندازد که گاهی با ترحم نگاهش می کنی و گاهی با عشقی دلسوزانه و گاهی اصلا متوجهش نمی شوی و نگاهش نمی کنی، اما ناگهان، گویی به چشم برهم زدنی، خودبه خود، چنان که به وصف نمی آید، انگاری به معجزه ای زیبا می شود و به وجد می آیی و مبهوت می مانی که این برق در این چشم های غم زده و اندیشناک از کجاست؟ چه چیز باعث شد که این گونه های گودافتاده ی بی رنگ گلگون شود؟ این شور و شرار در این سیمای نحیف از چیست؟ کدام آتش احساس این سینه ی خشکیده را به تپش آورده؟ چه چیز چهره ی این دختر بینوا را ناگهان جان داده و زیبا کرده و این لبخند دلپذیر را بر آن درخشانده و این لب ها را به این روشنی و دل افروزی خندان ساخته است؟ به اطراف نگاه می کنی و کسی را می جویی، می کوشی حدس بزنی . . . اما این لحظه می گذرد و ای بسا که همان روز بعد چهره ی دختر را باز مثل گذشته می یابی: همان نگاه اندیشناک و مبهوت، همان چهره ی بی رنگ، همان سرافکندگی و کم رویی در حرکات و چه بسا پشیمانی، و حتى آثار اندوهی مرگبار و خشم از شوقی زودگذر و نابجا . . . افسوس میخوری که این زیبایی گذرا چنین به سرعت سپری شد و بی بازگشت، و چنین فریبنده و بی حاصل پیش چشمت درخشید و افسوس از آن که حتی مجال نداد که به او دل ببازی...
و با این حال شبم بهتر از روزم بود و اما علت آن . . .
مشخصات
- عنوان کتاب
- شبهای روشن
- نویسنده
- فئودور داستایوفسکی
- مترجم
- سروش حبیبی
- ناشر
- ماهی
- تعداد صفحات
- 112
- وزن
- 77 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- شابک
- 9789642090839
افزودن نظر جدید