گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
«کالین هوور» در رمان «ما تمامش می کنیم» به شکلی جسورانه داستان عشقی را روایت می کند که برای آن باید بهایی گزاف پرداخت. داستان کتاب درباره دختری با نام «لیلی» است که با یک جراح مغز و اعصاب به نام «رایل کینکید» آشنا میشود و این مساله ناگهان آنچنان زندگی را برایش زیبا میکند که در رویای خود نیز نمیتوانسته تصورش کند. اما وقتی دغدغههای مربوط به این آشنایی جدید، ذهن لیلی را به خود مشغول کرده، خاطرات اتلس کاریگن، اولین نامزد او و رشتهای که او را به گذشته پیوند میدهد، درگیرش میکند.
معرفی کتاب ما تمامش می کنیم
«کالین هوور» در رمان «ما تمامش می کنیم» به شکلی جسورانه داستان عشقی را روایت می کند که برای آن باید بهایی گزاف پرداخت. داستان کتاب درباره دختری با نام «لیلی» است که با یک جراح مغز و اعصاب به نام «رایل کینکید» آشنا میشود و این مساله ناگهان آنچنان زندگی را برایش زیبا میکند که در رویای خود نیز نمیتوانسته تصورش کند. اما وقتی دغدغههای مربوط به این آشنایی جدید، ذهن لیلی را به خود مشغول کرده، خاطرات اتلس کاریگن، اولین نامزد او و رشتهای که او را به گذشته پیوند میدهد، درگیرش میکند.
اتلس در گذشته، با لیلی نقاط مشترک فراوانی داشته و از او محافظت کرده است. به همین علت، وقتی ناگهان و به دنبال این آشنایی تازه پیدایش میشود، هر آنچه لیلی با رایل ساخته، مورد تهدید قرار میگیرد و این معنی را در ذهن لیلی پررنگ میکند که هی اوقات، کسی که دوستت دارد، بیش از همه آزارت میدهد.
سارا پیکانن، نوسنده رمان پرفروش بینالمللی «همسایگان بیعیب و نقص» درباره این رمان میگوید: «ما تمامش میکنیم» یک داستان عاشقانه معمولی نیست. این کتاب قلبتان را میشکند و همزمان، آن را از امید لبریز میکند. تا انتهای داستان، در میان گریه خواهید خندید.
کامی گارسیا، نویسنده پرفروش نیویورک تایمز نیز معتقد است: کالین هوور به مخاطبش یادآوری میکند که عشق، شکننده و آمیخته با شهامت، امید و اشک است. هر دلشکستهای باید این کتاب را بخواند.
*** خرید کتاب ما تمامش می کنیم ***
قسمتی از کتاب ما تمامش می کنیم
بخش اول کتاب ما تمامش می کنیم
فصل اول کتاب ما تمامش می کنیم
یک پایم را روی لبه پشت بام گذاشته ام و از طبقه ی دوازدهم، خیابان های بوستون را نگاه می کنم. نمی توانم به خودکشی فکر نکنم.
نه، نه در مورد خودم. زندگی ام را آن قدر دوست دارم که بخواهم ادامه اش بدهم.
بیشتر در مورد دیگران فکر می کنم و اینکه درنهایت، چطور تصمیم می گیرند به زندگیشان پایان بدهند. آیا بعدا برای این تصمیمشان تأسف می خورند؟ حتما درست پس از آنکه اقدام به این کار می کنند و یک لحظه پس از آنکه کار شروع می شود، هنگام سقوط آزاد سریع، کمی احساس پشیمانی می کنند. آیا در حالی که زمین به سرعت به طرفشان می آید، به زمین نگاه می کنند و می گویند: «عجب گندی زدم. چه فکر مزخرفی بود؟»
فکر نمی کنم این طور باشد.
من خیلی به مرگ فکر می کنم؛ به خصوص، امروز که تازه به همین دوازده ساعت پیش - جانانه ترین سخنرانی تمجید در مراسم خاکسپاری را که اهالی پلتورای مین تاکنون شاهدش بوده اند، ایراد کرده ام. خب، شاید جانانه ترین سخنرانی نبود و می توانست ناموفق ترین سخنرانی هم به حساب بیاید. فکر می کنم بستگی به این دارد که نظر مادرم را بپرسید یا نظر مرا. مادرم که احتمالا تا یک سال، با من صحبت نخواهد کرد.
سوء تفاهم نشود، سخنرانی من مانند سخنرانی خواهر استیو جابز یا برادر پت تیلمن در مراسم خاکسپاری آن ها نبود که در تاریخ ثبت شود اما در نوع خود، پرشور بود.
اولش مضطرب بودم. هرچه نباشد مراسم خاکسپاری اندرو بلوم تحسین برانگیز بود؛ شهردار محبوب شهر زادگاهم پلتورای مین، صاحب موفق ترین آژانس املاک و مستغلات شهر، همسر جنی بلوم محبوب که قابل احترام ترین کمک مدرس کل پالتوراست و پدرلیلی بلوم - همان دختر عجیب و غریب با موهای قرمز آشفته که روزی عاشق یک مرد بی خانمان و مایه ی شرمساری کل خانواده شد.
آن من بودم. من لیلی بلوم هستم و اندرو پدرم بود.
امروز به محض اینکه در مراسم خاکسپاری در جایگاه تمجید از او صحبت کردم، یک بلیط هواپیما، مستقیم به مقصد بوستون گرفتم و اولین پشت بام بلندی را که توانستم پیدا کنم، تصاحب کردم. باز هم، نه به این علت که اهل خودکشی هستم. من هیچ قصدی برای آنکه خودم را از این بالا پرت کنم، ندارم. فقط برای این به اینجا آمدم که واقعا به هوای تازه و سکوت نیاز داشتم و آپارتمان لعنتی ام در طبقه سوم به فضای آزاد دسترسی ندارد و هم اتاقی ام دوست دارد مدام صدای آواز خودش را بشنود.
البته، فکر سرمای اینجا را نکرده بودم. سرمایش قابل تحمل است اما چندان راحت هم نیست. به هر حال، می توانم ستاره ها را ببینم. وقتی آسمان آن قدر صاف است که می توان شکوہ کائنات را | به معنی واقعی کلمه احساس کرد، مرگ پدر، هم اتاقی زجرآور و سخنرانی پرسش برانگیزم در مراسم خاکسپاری، حس چندان بدی به من نمی دهد.
دوست دارم که آسمان، این طور حس کوچک بودن به من می دهد.
امشب را دوست دارم. خب... بگذارید این جمله را طور دیگری بگویم که احساساتم را بهتر نشان دهد.
امشب را دوست داشتم.
اما متأسفانه، در با چنان شدتی باز شد که فکر کردم کسی از راه پله به داخل پشت بام پرتاب شده است. در، دوباره به شدت کوبیده شد و صدای پایی به سرعت به طرف جایی که صندلی ها چیده شده بود، رفت. حتی به خودم زحمت ندادم سرم را برگردانم. هرکس که بود، بعید بود متوجه من که آن پشت، سمت چپ در، پاهایم را از لبه ی پشت بام آویزان کرده بودم، بشود. صدای پا با چنان عجله ای وارد اینجا شد که اگر فکر کرده باشد تنهاست، خودش مقصر است.
آرام آه می کشم، چشم هایم را می بندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تكیه می دهم. به دنیا ناسزا می گویم که این آرامش تأمل برانگیز را از من دریغ کرد. حداقل کاری که دنیا می تواند در ساعت های پایانی امروز برایم انجام دهد، آن است که صدای پا، متعلق به یک زن باشد، نه یک مرد. اگر قرار است با کسی مصاحبت داشته باشم، ترجیح می دهم زن باشد. من به اندازه ی کافی قوی هستم و احتمالا در بیشتر موارد، می توانم خودم را کنترل کنم اما در حال حاضر، آن قدر راحتم که دلم نمی خواهد نصفه شبی، با یک مرد عجیب، روی پشت بام تنها باشم و آرامشم را از دست بدهم. شاید نگران امنیتم بشوم و بخواهم اینجا را ترک کنم، در حالی که دلم نمی خواهد از اینجا بروم. همان طور که گفتم... من الان خیلی راحتم.
بالاخره به چشم هایم اجازه می دهم به تصویری که به طرف پایین خم شده، گردشی داشته باشند. با این شانسی که من دارم، باید مطمئن می بودم که او مرد است. با اینکه از بالای نرده ها خم شده، می توانم تشخیص بدهم که قدبلند است. شانه های پهنش با حالت شکننده ای که سرش را بین دست هایش گرفته است، در تضاد است. در شرایطی که نفس های عمیق می کشد و وقتی نوبت بازدم می رسد، هوا را به زور خارج می کند، برایم سخت است بلند شوم و پشت سرش ظاهر شوم.
*** خرید کتاب ما تمامش می کنیم ***
به نظر می رسد دارد از هم می پاشد. با خودم فکر می کنم حرفی بزنم که بداند اینجا تنها نیست یا گلویم را صاف کنم اما در لحظه ای که دارم فکر می کنم، می چرخد و به یکی از صندلی هایی که پشت سرش قرار دارد، لگد می زند.
همان طور که صندلی روی زمین کشیده می شود، خودم را عقب می کشم و او که انگار حتی خبر ندارد که کسی صدا را می شنود، به یک لگد بسنده نمی کند و بارها و بارها به صندلی لگد می زند. صندلی هم به جای آنکه با این ضربات مستقیم به زمین بیفتد، همین طور حرکت می کند و دورتر و دورتر می شود.
حتما این صندلی از پلیمر مخصوص صنایع دریایی ساخته شده است.
یک بار هم پدرم را دیده بودم که همین عمل را بیرون خانه، با میزی که از پلیمر مخصوص صنایع دریایی ساخته شده بود، انجام داد. مثل این بود که میز به او می خندید. پای ضربه زننده قر شد اما روی پایه های میز، حتی یک خط هم نیفتاد.
این مرد باید بداند که با چنین ماده ی باکیفیتی نمی تواند مسابقه بدهد زیرا بالاخره، از لگد زدن به صندلی دست برمی دارد. حالا کنارش ایستاده و دست هایش را مشت شده کنار بدنش نگه داشته است. صادقانه بگویم، کمی به او غبطه می خورم. این مرد، خشمش را مثل یک قهرمان، روی اسباب و اثاثیه ی پشت بام خالی می کند. ظاهرا او هم مثل من، روز گندی داشته است اما برخلاف من که دلخوری هایم را روی هم انباشته می کنم تا اینکه به شکل خشونت منفعل بروز کنند، این مرد، آن ها را تخلیه می کند.
قبلا بهترین روش تخلیه ی خشم برای من باغبانی بود. هر وقت دچار استرس می شدم، به حیاط خلوت می رفتم و هر گیاه هرزی پیدا می کردم، بیرون می کشیدم. اما از دو سال پیش که به بوستون نقل مکان کردم، حیاط خلوت و پاسیو ندارم و علف هرزی در دسترسم نیست.
شاید من هم باید یک صندلی از جنس پلیمر صنایع دریایی برای خودم تهیه کنم.
یک لحظه دیگر هم به مرد خیره می شوم و با خودم فکر می کنم آیا اصلا هیچ وقت حرکت خواهد کرد یا نه. او آنجا ایستاده و به صندلی خیره شده است. دیگر دست هایش مشت نیست. آن ها را روی کمرش گذاشته است. برای اولین بار متوجه می شوم که بلوزش در قسمت بازوها، برایش تنگ است. همه جای بلوز اندازه است اما بازوهایش برایش تنگ است. داخل جیب هایش را می گردد تا اینکه چیزی را که می خواهد، پیدا می کند، چیزی که مطمئنم تلاشی است برای فرونشاندن بیشتر خشمش. یک سیگاری در می آورد و روشن می کند.
من بیست و سه ساله ام. دانشگاه رفته ام و یکی دو بار این ماده را مصرف کرده ام. نمی خواهم این مرد را برای اینکه در خلوتش برای مصرف آن احساس نیاز می کند، مورد قضاوت قرار بدهم اما او در خلوتش تنها نیست. هنوز این را نمی داند.
پکی طولانی به سیگاری می زند و دوباره به لبه ی پشت بام برمی گردد. وقتی دارد دود را بیرون می دهد، متوجه من می شود. لحظه ای که با هم چشم تو چشم می شویم، می ایستد. وقتی مرا می بیند، در چهره اش نشانی از تعجب با خوشحالی نیست. حدود سی، چهل سانتی متر با من فاصله دارد اما نور ستارگان آن قدر هست که بتوانم چشم هایش را ببینم که بدون آنکه ذره ای از افکارش را لو بدهند، سراپایم را ورانداز می کنند. این مرد اصلا نمی گذارد دستش رو شود. چشم هایش مشکوک و دهانش کاملا بسته است؛ انگار نسخه ی مرد تابلوی مونا لیزا است.
می پرسد: «اسمت چیه؟»
صدایش را روی دلم احساس می کنم. این خوب نیست. صدا باید همانجا در گوش متوقف شود اما گاهی اوقات – در حقیقت، خیلی بندرت - صدایی از گوش من نفوذ می کند و در تمام بدنم طنین می اندازد. صدای او، یکی از آن صداهاست. عمیق، مطمئن و تاحدی نرم.
وقتی پاسخش را نمی دهم، سیگاری را به سمت دهانش می برد و یک دیگری می زند.
بالاخره می گویم: «لیلی.» از صدایم متنفرم. آن قدر ضعیف است که به نظر نمی رسد از اینجا حتی به گوشش برسد، چه رسد به اینکه در درونش طنین بیندازد.
چانه اش را کمی بالا می برد و سرش را به طرفم خم می کند. «لیلی، می شه لطفا از اونجا بیایی پایین؟»
تازه متوجه وضعیت ایستادنش می شوم. حالا راست و شاید بشود گفت جدی ایستاده است. انگار نگران است که من بیفتم. خودم نگران نیستم. لبه ی پشت بام حداقل سی، چهل سانت است و تازه، من بیشتر به سمت پشت بام مایل هستم. اگر بخواهم بیفتم، حتی اگر نخواهیم نقش باد موافق را به حساب بیاوریم، می توانم به راحتی خودم را نگه دارم.
به پاهایم و بعد به او نگاهی می اندازم. «نه، ممنون. اینجا خیلی راحتم.»
کمی می چرخد، انگار نمی تواند مستقیم نگاه کند. «خواهش می کنم بیا پایین. با وجود آنکه از کلمات خواهش می کنم استفاده می کند، حرفش حالا بیشتر شبیه یک خواسته است. «اینجا هفت تا صندلی خالی هست »
تصحیحش می کنم: «تقریبا شیش تا» و به او یادآوری می کنم که همین الان داشت سعی می کرد یکی از آن ها را از بین ببرد. به جنبه ی شوخی حرفم توجه نمی کند. وقتی نمی توانم دستورش را انجام بدهم، یکی دو قدم نزدیک تر می آید.
تو فقط ده سانت با سقوط و مردن فاصله داری. من برای امروز، به اندازه ی کافی از این گرفتاریا داشتم.» دوباره اشاره می کند که پایین بیایم. «تو منو عصبی می کنی. حالا اینکه حال خوش نشئگیم رو می پرونی، بماند.»
چشم هایم را می چرخانم و یک پایم را روی پای دیگرم می اندازم. «خدا نکنه به سیگاری حروم بشه.» می ایستم و دست هایم را با شلوار جینم پاک می کنم. همان طور که به طرفش می روم، می گویم: «بهتر شد؟»
باعجله هوا را بیرون می دهد؛ گویی با دیدن من روی آن لبه، نفسش بند آمده بوده است. از کنارش می گذرم که به سمتی از پشت بام که چشم انداز بهتری دارد، بروم و وقتی این کار را می کنم نمی توانم به اینکه او متأسفانه چقدر بانمک است، توجهی نکنم.
نه، بانمک، برایش توهین است.
این مرد، زیباست. آراسته است و باطراوت. به نظر می رسد چندین سال از من بزرگ تر است. گوشه ی چشم هایش که مرا دنبال می کنند، چروک شده است و لب هایش حتی وقتی ناراضی نیست، حالت افتاده دارند. وقتی به سمتی از ساختمان می رسم که مشرف به خیابان است، به
جلو خم می شوم و به اتومبیل های پایین خیره می شوم. سعی می کنم به نظر نرسد که تحت تأثیرش قرار گرفته ام. حتی از مدل کوتاه کردن موهایش هم می توانم بفهمم که دیگران به راحتی تحت تأثیرش قرار می گیرند، برای همین، من از اینکه منیت او را ارضا کنم، خودداری می کنم. نه به این علت که او کاری انجام داده که موجب شده است فکر کنم در وجودش منیت هست، بلکه به این علت که یک بلوز غیررسمی بربری پوشیده و من فکر نمی کنم هیچ وقت با کسی تماس داشته ام که تمکن مالی آن را داشته باشد که از این مارک برای لباس دم دستی استفاده کند.
*** خرید کتاب ما تمامش می کنیم ***
صدای پاهایش را می شنوم که به من نزدیک می شوند و بعد او به نرده ی کنار من تکیه می دهد. از گوشه ی چشم می بینم که به سیگاری اش پک دیگری می زند. وقتی پکش را می زند، آن را به من تعارف می کند. با تکان دادن دست، تعارفش را رد می کنم. اصلا نمی خواهم تحت تأثیر این مرد قرار بگیرم. صدایش به اندازه کافی ایجاد کشش می کند. انگار دلم می خواهد دوباره صدایش را بشنوم، برای همین، از او سؤالی می پرسم.
حالا اون صندلی چی کار کرده بود که شما اون قدر عصبانی شده بودین؟»
نگاهم می کند. مثل آن است که واقعا مرا نگاه می کند. چشم هایش به صورتم دوخته می شود و همان طور خیره می ماند. مثل اینکه رازهایم همان جا روی صورتم نوشته شده است. من هیچ وقت چشم هایی به تیرگی چشم های او ندیده ام. شاید هم دیده باشم اما چشم ها در چنین شرایط هولناکی، تیره تر به نظر می رسند. پاسخم را نمی دهد اما کنجکاوی من، به این سادگی ها از بین نمی رود. اگر قرار است او به زور مرا از روی آن سکوی آرامش بخش و راحت پایین بیاورد، پس من هم از او انتظار دارم با پاسخ دادن به فضولی هایم، سرم را گرم کند.
می پرسم: «از دست به زن بوده؟ دلتونو شکسته؟»
به این سؤالم کمی می خندد. «کاش مسائل منم به همین سادگی دل شکستگی بود.» به دیوار تکیه می دهد، طوری که بتواند روبه روی من باشد. «تو توی کدوم طبقه هستی؟» انگشت هایش را خیس می کند، انتهای سیگاری را می بندد و آن را داخل جیبش می گذارد. «قبلا ندیده بودمت.» برای اینکه من اینجا زندگی نمی کنم.» به سمت آپارتمانم اشاره می کنم. «اون آپارتمان بیمه رو می بینین؟»
چشم هایش را جمع می کند و به سمتی که من به آن اشاره می کنم، نگاه می کند. «آره.»
«من ساختمون کناریش زندگی می کنم. کوتاهه، از اینجا دیده نمی شه. سه طبقه بیشتر نیست.»
دوباره روبه رویم می ایستد و آرنجش را روی نرده تکیه می دهد. «اگه خونه ت اونجاس، اینجا چی کار می کنی؟ دوست پسرت یا کس و کار دیگه ت اینجا زندگی می کنن؟»
این جمله اش موجب می شود احساس کوچکی کنم. این نوع سر صحبت را باز کردن، خیلی دم دستی و ناشیانه است اما از ظاهر این مرد معلوم است که تبحرش در این کار، بیش از اینهاست. برای همین، باعث می شود فکر کنم تبحرش را برای زنانی نگه داشته است که احساس می کند ارزشش را دارند.
می گویم: «پشت بوم خوبی دارین.»
ابرویش را بالا می برد و منتظر می ماند توضیح بدهم.
«هوای تازه می خواستم. دنبال یه جایی بودم که بتونم توش فکر کنم. گوگل ارت رو جستجو کردم. نزدیک ترین مجتمع آپارتمانی ای که پشت بوم خوبی داشت، اینجا بود.»
با لبخند نگاهم می کند. می گوید: «حداقل فكر اقتصادی داری. ویژگی خوبیه.»
حداقل؟
سر تکان می دهم زیرا من فكر اقتصادی دارم و این یک ویژگی خوب است.
می پرسد: «چرا هوای تازه می خواستی؟»
چون امروز پدرم را به خاک سپردم و در تمجید از او، یک سخنرانی وحشتناک ایراد کردم و حالا احساس می کنم نمی توانم نفس بکشم.
دوباره روبه رویم را نگاه می کنم و آرام نفسم را بیرون می دهم. «می شه یه مدت کوتاهی حرف نزنیم؟»
به نظر می رسد از اینکه من خواسته ام سکوت کنیم، کمی احساس آسودگی می کند. به سکو تکیه می دهد و همان طور که به خیابان خیره می شود، یکی از بازوهایش را تکان می دهد. مدتی به همان شکل می ماند و من تمام مدت به او چشم دوخته ام. احتمالا می داند نگاهش می کنم اما اهمیتی نمی دهد.
می گوید: «ماه پیش، یه مرد از این پشت بوم افتاد پایین.»
باید از اینکه به درخواست من برای سکوت احترام نگذاشته، اظهار ناراحتی کنم اما تا حدی وسوسه می شوم.
اتفاقی بود؟»
*** خرید کتاب ما تمامش می کنیم ***
شانه هایش را بالا می اندازد. «هیچ کس نمی دونه. دم غروب اون اتفاق افتاد. همسرش داشته شام درست می کرده. بهش گفته که میاد این بالا، از غروب خورشید عکس بگیره. عکاس بود. احتمال می دن به سکو تکیه داده باشه که از خط افق عکس بگیره، پاش سر خورده، افتاده.»
به سکو نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم چطور یک نفر می تواند خودش را در شرایطی قرار بدهد که چنین اتفاقی بیفتد. اما بعد به یاد می آورم که خودم چند دقیقه پیش، پاهایم را روی البه پشت بام گذاشته بودم.
«وقتی خواهرم گفت چه اتفاقی افتاده، تنها چیزی که تونستم بهش فکر کنم، این بود که تونسته عکسشو بگیره یا نه. امیدوار بودم دوربین با خودش نیفتاده باشه پایین. چون می دونی، در این صورت، همه چیز بیهوده بوده. برای عشقت به عکاسی بمیری اما حتی نتونی آخرین عکستو که به قیمت جونت تموم شده، بگیری.»
این فکرش برای من خنده دار است. گرچه، مطمئن نیستم باید به آن خندید. «همیشه هرچی تو ذهنتونه، می گین؟»
شانه هایش را بالا می اندازد. «به بیشتر مردم نمی گم.»
این حرفش موجب می شود لبخند بزنم. این که او حتی مرا نمی شناسد اما به هر علتی، من برایش بیشتر مردم به حساب نمی آیم، خوشحالم می کند.
به دیوار تکیه می دهد و دست به سینه می ایستد. «تو اینجا به دنیا اومدی؟»
سر تکان می دهم. «نه، بعد از اینکه دانشگاهمو تموم کردم، از مین اومدم اینجا.»
بینی اش را جمع می کند و این حالتش بامزه است؛ دیدن این مرد - با بلوز بربری و مدل مویی که دویست دلار برای کوتاه کردنش پرداخته و دارد شکلک در می آورد، جالب است.
«خب، پس تو برزخ بوستون هستی، هان؟ سخته.»
پرسیدم: «منظورتون چیه؟»
گوشه ی لب هایش بالا می رود. «گردشگرها باهات مثل یه آدم محلی رفتار می کنن و محليا، مثل به گردشگر.»
می خندم. «وای. این توصیف خیلی دقیقیه.»
«من دو ماهه اینجا هستم. هنوز حتی تو برزخم نیستم. پس وضع تو از من بهتره.»
«شما چرا اومدین بوستون؟»
«برای رزیدنسی. خواهرمم اینجا زندگی می کنه.» پایش را به زمین می کوبد. «درحقیقت، همین زیر. با کسی که مغز فناوریه ازدواج کرد و بعد، كل طبقه ی آخرو خریدن.»
پایین را نگاه می کنم. «كل طبقه رو؟»
سر تکان می دهد. «لعنتی خوش شانس، تو خونه کار می کنه. حتی مجبور نیست پیژامه شو عوض کنه، اون وقت سالانه میلیون ها دلار درآمد داره.»
واقعا لعنتی خوش شانس.
«چه جور رزیدنسی ای؟ شما دکترین؟»
سر تکان می دهد. «جراحی مغز و اعصاب. کمتر از یه سال دیگه از رزیدنتيم مونده. بعدش مدرکمو می گیرم.»
شیک، خوش صحبت و باهوش است و سیگاری می کشد. اگر این یکی از سؤالات آزمون استعداد تحصیلی بود، من می پرسیدم کدام گزینه به این مورد تعلق ندارد. «دکترا باید این چیزا رو بکشن؟ »
پوزخند می زند. «احتمالا نه. اما اگر گاه گاهی به خودمون تخفیف ندیم، قول می دم تعداد اونایی که از این لبه ها خودشونو پرت می کنن، خیلی بیشتر می شه.» دوباره به جلو خم می شود و چانه اش را روی بازوهایش می گذارد. حالا چشم هایش بسته است؛ گویی دارد از وزش باد روی صورتش لذت می برد. آن قدرها هم ترسناک به نظر نمی رسد.
«می خواین چیزی رو بدونین که فقط محلیا می دونن؟»
می گوید: «معلومه.» و دوباره توجهش به من جلب می شود.
به سمت شرق اشاره می کنم. «اون ساختمونو می بینین؟ اونی که سقفش سبزه؟»
سر تکان می دهد.
«پشتش، یه ساختمون توی ملچر هست. رو پشت بومش به خونه ساخته شده. یه خونه ی واقعی. از خیابون دیده نمی شه. ساختمون اون قدر بلنده که خیلیا حتی از وجودش خبر ندارن.»
متعجب به نظر می رسد. «واقعا؟»
سر تکان می دهم. «وقتی داشتم تو گوگل ارت جستجو می کردم، دیدمش و نگاهش کردم. ظاهرا مجوز ساختش، سال ۱۹۸۲ صادر شده. چقدر باحاله! اینکه تو خونه ای زندگی کنی که روی به ساختمون بنا شده!»
می گوید: «اون طوری، کل پشت بوم مال خودته.»
من به آن فکر نکرده بودم. اگر آنجا مال من بود، پشت بامش را باغچه می کردم. این طوری می توانستم جایی برای آرامش داشته باشم.
*** خرید کتاب ما تمامش می کنیم ***
مشخصات
- نویسنده
- کالین هوور
- مترجم
- آرتمیس مسعودی
- ناشر
- آموت
- تعداد صفحات
- 384
- وزن
- 350 گرم
- شابک
- 9786003840300
افزودن نظر جدید