میوه خارجی

کتاب «میوه‌ی خارجی» اثر پرفروش نیویورک تایمز، نوشته ی «جوجو مویز» است. داستان این رمان بامحوریت زنان آغاز می شود و نویسنده اتفاقات جذاب و خواندنی رمان را در فاصله ی زمانی متفاوت از یکدیگر باخلاقیتی بینظیر به یکدیگر متصل می کند. این رمان ترجمه ی مریم مفتاحی است و توسط نشر آموت به چاپ رسیده است.  

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
56552
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

معرفی کتاب «میوه ی خارجی»

رمان عاشقانه «میوه‌ی خارجی» یکی دیگر از آثار «جوجو مویز»است. این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی انجمن رمان‌نویسان عاشقانه‌ی بریتانیا در سال 2004 و از پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز است. میوه ی خارجی رمان عاشقانه ای است که شخصیت اصلی آن را زن ها تشکیل می دهند. در سراسر داستان نویسنده اتفاقات اصلی را موازی یکدیگر یعنی در زمان گذشته و حال بیان می کند. اتفاقاتی که در شهری نزدیک دریا به نام مرهام، به وجود می آید. لُتی دختر کوچکی است که بدلیل بی مهری مادرش با خانواده دیگری به نام هلدن زندگی می کند او سعی می کند در کارهای کارخانه به آنها یاری رساند. او رابطه دوستی محکمی با دختر خانواده هولدن به نام سلیا ایجاد می کند. در فصل دوم داستان نویسنده به بیان قصه ای شبیه به قصه فصل اول اما با فاصله زمانی 50 سال آینده می پردازد. او زندگی دِیزی پارسونز راکه همسرش به دلیل نپذیرفتن بچه تازه به دنیا آمده‌شان ترکش کرده است را روایت می کند. بیان اتفاقات و حوادث داستانی میوه خارجی در زمان های متفاوت خواننده را دچار تزلزل نمی کند زیرا جوجو مویز مکانی که اتفاقات اصلی در آن جریان دارد را طوری توصیف می کند که باعث درهم تنیده شدن داستان‌های مختلف می‌شود. این رمان را نشر آموت منتشر کرده است و مریم مفتاحی به فارسی برگردانده است.


قسمتی از کتاب «میوه ی خارجی»

مقدمه

یکبار مادرم به من گفت اگر سیب پوست بكنم و پوستش را بدون این که تکه تکه شود، از پشت سرم به زمین پرت کنم، می توانم به هویت مردی که با او ازدواج خواهم کرد پی ببرم. تکه پوست به شکل حرفی روی زمین می افتد، دست کم بعضی اوقات اینطور می شود: مامی چنان عاجزانه می خواست اوضاع به خوبی پیش برود که به راحتی منکر می شد تکه پوست روی زمین شکل عدد هفت یا دو را به خود گرفته است، حرفش را تکرار می کرد که «ب» یا «د» است. حتی اگر من کسی را نمی شناختم که اول اسمش «ب» یا «د» باشد.

اما لازم نبود این کار را در مورد گای انجام بدهم. از لحظه ی اولی که دیدمش، به همان اندازه ای که خودم را می شناختم چهره اش برایم آشنا آمد، بلافاصله فهمیدم همان چهره ای است که مرا از خانواده ام جدا می کند، عاشقم می شود و مرا می پرستد و با او صاحب فرزندان زیبایی می شوم. همان چهره ای است که پیمان زناشویی را بر زبان خواهد آورد و من در سکوت به آن زل خواهم زد، همان صورتی است که من صبح ها اول از همه و شب ها، در نسیم دل انگیز شبانگاهی، آخر از همه خواهم دید.
آیا می دانست؟ البته که می دانست. مثل یک شوالیه نجاتم داد، شوالیه ای که به جای زره ی براق، لباس گل آلودی تنش بود. شوالیه ای که نمایان شد و مرا از تاریکی به روشنایی برد. توی سالن انتظار ایستگاه راه آهن منتظر آخرین قطار بودم که آن سربازها آمدند و اذیتم کردند. با رئیسم و زنش برای رقص رفته بودیم و از قطار جا مانده بودم. سربازها که حسابی مست بودند، شروع کردند به صحبت با من، با این که می دانستم اصلا نباید با سربازها حرف بزنم، جوابشان را دادم، ولی آنها به جواب نه من هیچ اعتنایی نکردند و همین طور گفتند و گفتند. من هم تا جایی که می توانستم از آنها فاصله گرفتم و گوشه ای روی نیمکت نشستم، اما آنها نزدیک و نزدیک تر آمدند و یکی از آنها به من چنگ انداخت، تلاش می کرد بگوید قصد شوخی دارد. دیروقت بود و کسی در اطراف نبود، حتی یک باربر. برای همین من از ترس داشتم زهره ترک می شدم. یکسره به آنها می گفتم بروند و تنهایم بگذارند، اما نمی رفتند. ناگهان یکی از آنها که تنومندتر از بقیه بود و آدم حیوان صفتی به نظر می رسید، با آن صورت سیخ سیخی و نفس های بد بویش خودش را به من فشار داد. به من گفت چه مایل باشم چه نباشم مرا تصاحب خواهد کرد. می خواستم فریاد بزنم، اما از ترس خشکم زده بود و نمی توانستم.

بعد ناگهان گای وارد سالن انتظار شد. از سرباز پرسید که چه کار می کند، گفت که کتک جانانه ای به او می زند، بعد قاطعانه با هر سه نفرشان برخورد کرد. سربازها به او فحش دادند و یکی از آنها پشت سر هم مشتش را بالا گرفت. بعد از یکی دو دقیقه، از آنجا که آدم های ترسویی بودند، همینطور که یکریز فحش می دادند، از سالن بیرون رفتند.
من می لرزیدم و بدجوری بغض کرده بودم. او مرا روی صندلی نشاند و گفت که برایم یک لیوان آب می آورد تا حالم بهتر شود. خیلی مهربان بود و من خیلی از او خوشم آمده بود. بعد به من گفت تا رسیدن قطار کنارم می ماند. و ماند.

آنجا، زیر نور زرد ایستگاه من برای اولین بار صورتش را دیدم. منظورم این است که تازه درست دیدم. همان موقع فهمیدم خودش است. واقعا خودش بود.
بعد از اینکه موضوع را به مامی گفتم، مامی سیب پوست کند تا ببیند چه می شود. پوست سیب را از پشت سرم پرت کردم. به نظر من حرف «د» بود. مامی هنوز میخورد هم قسم می خورد که «گ» بود. اما آن موقع، دیگر کار از پوست سیب انداختن گذاشته بود.

بخش اول

فردی دوباره بالا آورده بود، از قرار معلوم این بار علف خورده بود. استفراغش مثل توده ی سبزرنگی کنار گنجه ی کشودار روی زمین بود. بعضی ساقه های علف همین طور سالم در استفراغش دیده می شد. سیلیا فریاد زد:
- احمق، چند بار باید بهت بگویم؟
سیلیا که با صندل تابستانی بی هوا پایش را روی استفراغ گذاشته بود، گفت:

- مگر اسبی؟
سیلویا هم که سر میز آشپزخانه نشسته بود و با تلاش زیاد عکس اسباب برقی خانگی را به آلبوم مخصوص عکس های بریده می چسباند وارد بحث شد و گفت:
. شاید هم گاو.
. حالا هر کوفت و زهرماری. تو باید نان بخوری نه علف. کیک و این جور چیزهای خوردنی.

سيليا لنگه ی صندلش را از پا درآورد و با انگشت بالای لگن ظرفشویی گرفت.
- واقعا حال به هم زنی. چرا دست از این کارهایت برنمی داری؟ مامی چیزی بهش بگو. لااقل خودش تمیزش کند.
خانم هولدن روی صندلی پشت بلند کنار شومینه نشسته بود و زمان پخش برنامه تلویزیونی مورد علاقه اش را در روزنامه پیدا می کرد. این برنامه ی بخصوص تلویزیونی، یکی از آن چیزهایی بود که تا حدی شوک بعد از استعفای چرچیل را جبران می کرد و البته، شوک ناشی از تازه ترین ماجرای شوهرش. گرچه خانم هولدن فقط به استعفای آقای چرچیل اشاره می کرد. خانم هولدن به لوتی گفته بود که او و خانم انتروبس تمام قسمت های سریال را دیده اند و از نظرشان فوق العاده و محشر است. از طرفی هم، او و خانم انتروبس تنها اهالی ساکن خیابان وودبریج بودند که تلویزیون داشتند و با خوشحالی به همسایه هایشان اطلاع می دادند که تقریبا تمام برنامه های تلویزیونی عالی هستند.
- فردی خودت تمیزش کن. چرا باید برادری داشته باشم که غذای حیوان می خورد؟

*** خرید کتاب میوه خارجی ***

فردی روی زمین کنار آتشی که رو به خاموشی بود، نشست. کامیون آبی رنگی را روی قالیچه عقب و جلو می راند و باعث می شد لبه های قالیچه بلند شوند. زیر لب گفت:
- غذای حیوان نیست. خدا گفته بخورید.
- مامی، ببين الكى اسم خدا را به زبان می آورد. سیلویا همزن برقی را روی ورقه ی ارغوانی رنگ مخصوص کاردستی گذاشت و با لحن قاطعی گفت:
- تو نباید اسم خدا را بیاوری، به زمینت می زند.
خانم هولدن با آشفتگی گفت:
- فردی عزیزم، مطمئنم خدا نگفته علف بخورید. سیلی، عزیزم قبل از رفتن عینکم را می آوری؟ مطمئنم جديدا كلمات روزنامه ريزتر شده اند.
الوتی با بردباری کنار در ایستاده بود. بعدازظهر خسته کننده ای بود و حوصله ی ماندن در خانه را نداشت. با این که لوتی و سیلیا از شیرینی پزی متنفر بودند، خانم هولدن از آنها خواسته بود کمک کنند تا برای فروش کلیسا مرنگ درست کنند. سیلیا بعد از ده دقیقه به بهانه ی سر درد از زیر کار در رفت. در نتیجه فقط لوتی ماند تا به نق زدن های خانم هولدن درباره ی شکر و سفیده ی تخم مرغ گوش بدهد و همین طور که به کمک دست هایش آن کار سخت و پراضطراب را انجام می دهد و چشمانش از اشک پر می شود، خودش را بی خیال نشان دهد. سرانجام آن کیک های مزخرف آماده شدند و حالا به سلامتی، داخل قوطی بودند. عجیب این که به طرز معجزه آسایی سردرد سیلیا خوب شد. سیلی کفشش را پوشید و به لوتی اشاره کرد که بهتر است
بروند. بعد ژاکتش را روی شانه گذاشت و سریع موهایش را در آینه مرتب کرد.
- دخترها کجا؟
- قهوه خانه.
- پارک. لوتی و سیلیا همزمان جواب دادند، بعد با نگاهی هشداردهنده و سرزنش آمیز به هم خیره شدند.
سیلیا با لحن جدی گفت:

در واقع هر دو جا. اول پارک، بعد هم می رویم قهوه بخوریم.
سیلویا که هنوز با آلبوم سرگرم بود، گفت:

- می روند با پسرها خوش بگذرانند. سپس گیسش را به دهان برد. از بس این کار را می کرد، موهایش اغلب مرطوب و براق بود.

۔ خب، سیلیا، زیاد قهوه نخور. می دانی که زیاد بهت نمی سازد. لوتی عزیزم، حواست باشد سيليا زیاد نخورد. فوقش دو تا. قبل از ساعت شش و نیم برگردید.

فردی سرش را بالا گرفت و گفت:

- توی کلاس انجیل، خدا می گوید زمین علف را در اختیار ما قرار می دهد.

سيليا گفت:
- ببین هر وقت می خوری چطور حالت بد می شود. مامی، باورم نمی شود بهش نمی گویی خودش تمیز کند. از زیر هر کاری در می رود.

خانم هولدن عینکش را برداشت و آرام روی بینی گذاشت. قیافه اش به آدم هایی شبیه بود که به رغم تمام شواهدی که نشان می داد در خشکی هستند، خیال می کنند وسط دریای ناآرامی هستند و باید خودشان را روی آب نگه دارند.

- فِرِدی، برو به ویرجینیا بگو دستمال بیاورد. چه پسر خوبی! سیلیا عزیزم، تو هم از این حرف ها نزن. لوتی عزیزم، بلوزت را صاف کن. کج و کوله شده. ځب دخترها، قصد ندارید که بروید و برو بر به تازه واردان نگاه کنید، آره؟ دوست نداریم خیال کنند مردم مِرِم یک عده دهاتي ندید بدید هستند.
لحظه ای سکوت برقرار شد. لوتی می دید که گوش سیلیا کمی سرخ شده است، ولی گوش خودش حتی داغ هم نشده بود: از سال ها پیش یاد گرفته بود چطور بی اعتنا باقی بماند و در مقابل شدیدترین سین جیم ها واکنشی از خودش نشان ندهد. لوتی با لحن قاطعی گفت:

- خانم هولدن، مستقیم از قهوه خانه برمی گردیم خانه.
البته همین طوری این حرف را زد.

روز نقل و انتقال بود، روز ورود قطارهای شنبه از خیابان لیورپول. افرادی که حالا کم تر رنگ پریده به نظر می رسیدند، با اکراه به شهر برمی گشتند. در این روزها، پیاده روها توسط پسربچه های هشت و نه ساله ای که چرخ دستی های چوبی مملو از چمدان های پر را به دنبال خود می کشیدند، خط می افتادند. پشت سر آنها مردان خسته و از توان افتاده در کت و شلوارهای تابستانی، بازو در بازوی همسرانشان، در حالی که به خاطر چند پنی خوشحال بودند، تعطیلات شاهانه ی تابستانی شان را شروع می کردند یا دست کم چون مجبور نبودند خودشان چمدان ها را به خانه های اجاره ای خِرکِش کنند.

در نتیجه ورود تازه واردان بی سروصدا و نامحسوس انجام شد و فقط سيليا هولدن و لوتی سوئیفت بودند که اسباب کشی را دیدند. آنها روی نیمکت پارک که بر چهار کیلومتر خط ساحلي مرم اشراف داشت، نشستند و مجذوبانه به کامیون اسباب کشی و کاپوت سبز سیرش که از لابلای درخت های کاج دیده می شد و زیر نور خورشید نیمروزی می درخشید، چشم دوختند.

موج شکن ها زیر پایشان مانند دندانه های یک شانه ی سیاه تا سمت چپ گسترش داشتند. امواج در امتداد شن های خیس به عقب کشیده می شدند و فروکش می کردند. ساحل از اندام های ریز آدم های شجاعی که از بادهای شدید نامتناسب با فصل نترسیده بودند، خال خالی شده بود. دخترها بعدا با خودشان فکر کردند ورود آدلاین آرمند موقعیتی بود که می توانست با ورود ملکه سبا رقابت کند. ملکه سبا هم اگر بود، روز شنبه ی شلوغ ترین هفته ی تابستانی مرم را انتخاب می کرد. این بدان معنی بود که خانم کوهون ها، آلدرمن اليوت ها، خانم های مهمانخانه دار پرید و این دست آدم ها که معمولا درباره ی روش های افراطی تازه واردهایی که با کامیون پر از اسباب و اثاثیه و تعداد زیادی کتاب و مصنوعاتی که به وضوح خارجی هستند و تابلوهای بزرگ نقاشی - نه نقاشی از چهره های اعضای فامیل یا صحنه ای از اسب های در حال تاخت و تاز بلکه لکه های بزرگی از رنگ و بدون هیچگونه طرح خاصی به اظهارنظر می کنند و همین طور که حرف می زنند جلو در خانه هایشان می ایستند و به حرکت یکنواخت جمعیت توجه می کنند که در خانه های خالی سبک دکو واقع در لب ساحل ناپدید می شوند. آنها در خیابان مرچنت در صف پرایز باچر می ایستادند یا به سوی انجمن مهمانخانه داران می شتافتند.
- خانم هاجز می گوید آدلاین آرمند از رگ و ریشه ی خانواده سلطنتی است، مجارستان، یک چنین چیزی.
- مزخرف می گوید.
سیلیا با چشمانی بهت زده به دوستش نگاه کرد.
- ولی هست. خانم هاجز به خانم آنستی گفته، وکیلش را می شناسد، کسی که مسئول عمارت است، یا حالا هر چی، آره، یک جورایی شاهزاده ی مجاری است.

زیر پایشان، چند خانواده قسمتی از امتداد کوچک ساحل را به خود اختصاص داده بودند و از پشت موج شکن های خط داری دیده می شدند، بعضی ها هم از باد تند دریایی در کلبه های ساحلی پناه گرفته بودند.

لوتی موهایش را که در وزش باد به دهانش می رفت، با دست کنار زد و گفت:

- آرمند یک اسم مجاری نیست.
- ها؟ از کجا می دانی؟
- چرند است. نیست؟ یک شاهزاده ی مجاری توی مړم چی کار می کند؟ شک نکن می رفت لندن،
شایدم وینزر کاسل. نه بیغوله ی به دردنخور و کم رونقی مثل اینجا.
- نه نمی رفت، دیگر آن لندنی که تو فکر می کنی نیست. لحن حرف زدن سيليا تقريبا تحقیرآمیز بود. لوتی تصدیق کرد:
- آره، لندنی که من می شناسم نیست.

لندنی که لوتی در ذهن داشت، هیچ فرد غیربومی در آن نبود، حاشیه ی شرقی لندن تماما پوشیده از کارخانه هایی بود که عجولانه و بدون فکر ساخته شده اند و از یک سمت پشت به پشت کارخانه های گاز هستند و از سمت دیگر به جریب جريب مرداب های بد منظره و ناخوشایند. وقتی لوتی طی سال های اولیه جنگ برای نخستین بار به مرم منتقل شد، هر وقت روستاییان دلسوز از او می پرسیدند آیا دلش برای لندن تنگ شده است، لوتی مجبور بود تعجبش را بروز ندهد. راجع به خانواده اش که می پرسیدند، باز هم یکه می خورد. بعد از آن دیگر کسی از این دست کنجکاوی ها از خود نشان نداد.

در واقع، لوتی یک بار به خانه اش بازگشت و دو سال آنجا ماند، تا بعد که جنگ خاتمه یافت. اما پس از یک سری نامه های پرتب وتاب بين لوتی و سیلیا و باور خانم هولدن به این که داشتن یک دوست همسن و سال برای سیلیا خوب است و آدم باید دین خود را به جامعه ادا کند، از لوتی دعوت شد که به مرم برگردد، اوایل برای گذراندن تعطیلات، ولی با گذشت زمان، از آنجایی که اقامتش طول می کشید و مدرسه ها باز می شد، لوتی برای همیشه در آنجا ماندگار شد. اکنون لوتی به عنوان عضوی از خانواده هولدن پذیرفته شده بود؛ البته نه به عنوان کسی همخون یا از یک طبقه ی اجتماعی برابر (لوتی هرگز موفق نشده بود که از لهجه ی قسمت شرقی خلاص شود)، | بلکه کسی بود که حضور مداومش در شهر دیگر توجه کسی را جلب نمی کرد. گذشته از آن، برای اهالی مرم عادی شده بود که بعد از پایان جنگ عده ای به خانه هایشان برگردند و عده ای برنگردند؛ دریا عاملی بود که آدم ها از آنجا خوششان بیاید.

- چیزی بگیریم؟ مثلا گل؟ تا بهانه ای برای داخل شدن داشته باشیم؟

لوتی می دانست که اظهارنظر قبلی اش حس ناخوشایندی در سیلیا ایجاد کرده است. با این حال، سيليا لبخندی بر لبش نشانده بود که لوتی آن را لبخند مویرا شیرر می نامید، از همان لبخندهایی که دندان های پایینش نمایان می شدند.
- پول همراهم نیست.
. لازم نیست برویم بخریم، تو که می دانی از کجا می توانیم گل های خوشگل بچینیم. برای مامی هم می توانیم ببریم.

لوتی حس کرد که در جمله ی آخر سيليا اندکی رنجش وجود دارد. دو دختر از روی نیمکت پارک برخاستند و راهی حاشیه ی پارک شدند. در انتهای نرده های چدنی، گذرگاه صخره ای شروع می شد. تابستان ها هر وقت هیاهو و خنده های عصبي فروخورده ی خانه ی هولدن ها از حد می گذشت، عصر که می شد، لوتی برای پیاده روی به آنجا می رفت. به مرغان نوروزی و پلوه ی حنایی که بر فراز سرش پرواز می کردند، گوش می داد و لذت می برد، به فکر فرو می رفت و به خودش یادآوری می کرد که چه کسی است. این نوع درون نگری از نظر خانم هولدن غیرعادی بود، یا دست کم زیادی افراطی، برای همین، لوتی عمل پیشگیرانه ی مفیدی انجام می داد و دسته های کوچک گل جمع می کرد و با خودش می برد. حدود ده سال اقامت در خانه ی دیگران، زیرکي خاص و تثبیت شده ای را در آدم ایجاد می کند؛ لوتی ناآرامی های بالقوه ی خانه را حس می کرد و میزان حساسیتش به این تنش ها، واقعیتی را فاش می کرد؛ نکته ی مهم این بود که سيليا هرگز او را یک رقیب نمی بیند. سيليا خم شد و گفت:

- جعبه های کلاه را دیدی که می بردند داخل؟ دست کم هفت تا بود. این گل چطور است؟

- نه، فوری پژمرده می شود. از این گل های ارغوانی چند تا بچین. آنجا، کنار آن تخته سنگ بزرگ.

*** خرید کتاب میوه خارجی ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
56552

مشخصات

عنوان کتاب
میوه ی خارجی
عنوان اصلی کتاب
Foreign Fruit
نویسنده
جوجو مویز
مترجم
مریم مفتاحی
ناشر
آموت
تعداد صفحات
624
وزن
686
زبان کتاب
فارسی
قطع
رقعی
شابک
9786003840256
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم