گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب نامهربان من کو رمانی است نوشته م. بهار لویی، یکی از نویسندگان خوب کشورمان و توسط نشر برکه خورشید به چاپ رسیده است.
این کتاب دارای موضوعی اجتماعی، فرهنگی و دارای نثری روان است؛ به گونه ای که مخاطب را جذب خودش می کند. در این رمان، فضاسازی صحنه ها بسیار عالی و به راحتی قابل تجسم می باشد.
شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب رمان نامهربان من کو در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.
قسمتی از کتاب نامهربان من کو
برگه آلویی دهانم گذاشتم و از آشپزخانه سرکی در هال کشیدم؛ مامان و خاله فاطی تازه از مطب دکتر برگشته و گرم حرف زدن بودند. بیشتر خاله فاطی حرف می زد و مامان تایید می کرد. متوجه بودم که کم کم دارد سر خاله می رود زیر گوش مامان و صدای حرف زدنشان به پچ پچ تبدیل می شود. از اینجا به بعد حرف هایشان کاملا زنانه بود و جای ماندن من نبود! برای راحت کردن خیالشان که فال گوش نمی ایستم، برگه هایی که خاله فاطی برای عزیز جون آورده بود، برداشتم و بلند گفتم:
- مامان، به سر میرم پیش عزیز جون و می آم!
جای مامان، خاله جواب داد:
- برو دخترکم، اما دیر نیا تا بتونم قبل رفتن، یه دل سیر نگاهت کنم چشمم روشن شه.
مامان معترض شد که چرا خاله می خواهد زود برود و حین تک و تعارف آنها، من از خانه بیرون زدم. برگه های آلوی دیگری که سهم عزیز جون بود توی دهان گذاشتم و از پله ها پایین آمدم؛ خاله میدانست عزیز جون مشکل مزاج دارد و سهم برگه الوی عزیز همیشه نزدش محفوظ بود.
در خانه عزیزجون بسته بود، او با پا دردش تا بخواهد بلند شود و در را باز کند، جان از تنش می رود. باید مثل بیشتر وقت ها از در همیشه باز تراس، قدم به خانه عزیز جون بگذارم و او را دردسر ندهم. هنوز توی راهرو بودم و در حیص و بیص رفتن یا نرفتن به تراس سر می کردم که دستی نشست در قاب در و راهم را سد کرد. متعجب قدمی عقب برداشتم و چشمم گرد شد!
- به به، مربا خانوم، می بینم که زبون باز کردی و آنتن بازی درمی آری و آمار میدی به دایی!
آرمان بود؟! چند بار ناباورانه پلک زدم، داشت با من این طور قلدرمآب و وقیحانه حرف میزد؟! این مدت چه قدر بزرگ شده که ادعای گردن کلفتی می کند؟! نگاه متعجبم روی او گشت، بعد از گذشتن یک روز، هنوز میشد رد سیلی که از آقای کیانی خورده بود، توی صورتش دید. آب دهانم را قورت دادم و با صدای محتاطی گفتم:
- دستتو بنداز تا رد شم. . .
- راستشو بگو چی به دایی گفتی؟ دایی گفته عصری خونه تون باشم، باهام کار داره! من که میدونم تو بهش آمار دادی!
- داشت اشتباه می کرد، بابا خواسته بود بیاید تا با هم بروند برای عروسی نیما لباس بخرند، اما او پرونده اش آن قدر سیاه بود که با یک هُش رم می کرد! قصد نداشتم از اشتباه درش بیاورم! چند ساعت در تب و تاب بسوزد که بابا چه کارش دارد، برایم کافی بود!
- خواهش می کنم دستتو بردار می خوام رد بشم!
- چی به دایی گفتی؟!
- دستتو...
دستش را برداشت و به علامت تهدید برایم تکان داد؛ تا به امروز آرمان را این جوری به یاد نداشتم که بخواهد با بزرگتر از خودش از در گستاخی حرف بزند؛
- ياسی، به جون مامانم، بفهمم راپورتم رو دادی به دایی و نیما، منم راپورتتو میدم بهشون که با پسر خانم کیانی دوره افتاده بودی تو تهران!
کپ کردم و به ثانیه نکشیده، رنگ از رویم پرید! به سختی آب دهانم را قورت دادم و با تن صدایی زیرگفتم:
- می فهمی چی میگی؟!
سر و سینه اش را کمی جلوتر کشید و خیمه زد روی سرم! خیلی زود قد کشیده! یک سر و گردن هم از من بلندتر شده است!
- تهران با اون چه غلطی می کردی؟
انگشتانم را مشت کردم و چند نفس عمیق کشیدم. کم آوردنم او را جری تر کرد:
- دیدی پرونده خودتم سیاهه دختر دایی؟!
انگشت شستش را بیخ گلو گذاشت و خط صافی کشید:
- حرفی از دهنت درنمی آد یاسی، اگه بشنوم چیزی گفتی خودت میدونی؟
دست پیش گرفته بود! جوابم فقط نگاه بر و بر بود! زیر نگاهم کم آورد و رنگ داد، اما رنگ نگرفت! قدمی پس گذاشت و تند فرار کرد! چه کار می کردم خدایا؟! آرمان با سرعت سمت گندآب می رفت و تنها شاهدش من بودم. کاش آن روز جواب تلفن را نداده بودم و آن حرف ها را از آقای کیانی نشنیده بودم! همه چیز از آن تلفن بی وقت شروع شد. آقای کیانی، همسایه قدیمی مان و ناظم مدرسه آرمان، شماره مامان را از طریق همکارانش گیر آورده و زنگ زده بود تا با او در مورد آرمان مشورت کند. نمی دانست باید به عمه شهلا و بابا مستقیم از دیده هایش بگوید یا نه! و مهمتر از همه نمی دانست سیم کارت قدیمی مامان دو سالی می شود که دست من است و زنگ زده بود مامان راهنمایی اش کند. چه بد موقع و بد شکل پای من به این داستان کشیده شده بود. حالا منم که نمی دانم چه کنم! بگویم؟! نگویم؟!. اصلا به چه کسی و چه بگویم؟!...
و در بخشی دیگر از کتاب نامهربان من کو می خوانیم:
هیچ نگفتم! لحنش جوری نبود که بخواهد جوابی بشنود، بیشتر شبیه اخطار بود! همان طور که حدس زده بودم تمام مدت در سکوت طی شد! حسی، درست مثل فریادی گلوله شده نشسته بود در حنجره ام! آخر هفته برایم خواستگار می آمد!
پریچهر پیام داده بود: «دلت خنک شد، چند روزه نیما خونه نمی آد!» عزیز جون هر شب خواب حاج بابا را می دید و اعتقاد داشت وقت رفتنش رسیده است. پنچشنبه ساعت سه کلاس رانندگی دارم و مثل تمام هفته ها، بابا به کافه سر می زند. چه قدر مسئله برای فکر کردن دارم، اما من همه را ول کرده ام و دو دستی چسبیده ام به یخ سیاهرنگ چشم های او!
*** خريد کتاب رمان نامهربان من کو ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- نامهربان من کو
- نویسنده
- م. بهارلویی
- ناشر
- برکه خورشید
- تعداد صفحات
- 848
- وزن
- 800 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1398
- نوبت چاپ
- 6
- قطع
- رقعی
- شابک
- 9786007507506
افزودن نظر جدید