گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
قسمتی از کتاب هری پاتر و سنگ جادو
پسری که زنده ماند
آقا و خانم دورسلی ساکن خانه ی شماره ی چهار خیابان پریوت درایو بودند. خانواده ی آنها بسیار معمولی و عادی بود و آنها از این بابت بسیار راضی و خشنود بودند. این خانواده به هیچ وجه با امور مرموز و اسرار آمیز سروکار نداشتند زیرا سحر و جادو را امر مهمل و بیهوده ای می پنداشتند و علاقه ای به این گونه مسائل نداشتند.
آقای دورسلی مدیر شرکت دریل سازی گرونینگز، مردی درشت اندام و قوی هیکل بود با گردنی بسیار کوتاه که سبیل بلندی نیز داشت. همسر او، خانم دورسلی زنی لاغراندام بود با موهای بور و گردنی کشیده و بلند. بلندی گردنش بسیار برایش مفید بود زیرا بیشتر وقتش را صرف سرک کشیدن به خانه ی همسایه ها می کرد. آنها پسری داشتند به نام دادلی که به عقیده خودشان لنگه نداشت.
آنها خانواده ی مرفه ی بودند و هیچ کم و کسری نداشتند اما در این خانواده رازی وجود داشت که نباید برملا می شد. آنها همیشه در هول و هراس بودند که مبادا روزی کسی به رازشان پی ببرد. حتی تصور اینکه کسی از خانواده ی پاتر چیزی بداند برایشان غیرقابل تحمل بود. خانم پاتر خواهر خانم دورسلی بود.
سالها بود که یکدیگر را ندیده بودند. در واقع خانم دورسلی وانمود می کرد که خواهری ندارد زیرا خواهر او و شوهر بی مصرفش ذره ای به خانواده ی آنها شباهت نداشتند. دورسلی ها همیشه از این واهمه داشتند که روزی خانواده ی پاتر در آن حوالی آفتابی شوند و سر زبانها بیفتند. آنها این را نیز می دانستند که خواهر خانم دورسلی یک پسر کوچک دارد ولی هرگز او را ندیده بودند و این خود بهانه ی دیگری برای دوری کردن از پاترها به دست آنها می داد زیرا نمی خواستند پسرشان با پسر خانواده ی پاتر دوست و همبازی شود.
خلاصه، داستان ما از یک روز سه شنبه آغاز شد. صبح آن روز وقتی آقا و خانم دورسلی از خواب بیدار شدند هوا ابری بود اما همه چیز عادی به نظر می رسید و هیچ نشانه ای از وقوع یک واقعه ی عجیب و اسرار آمیز در سراسر کشور وجود نداشت. . آقای دورسلی که آوازی را زیر لب زمزمه می کرد یکی از کراوات های تکراریش را برداشت. خانم دورسلی نیز همان طور که پشت سر این و آن غیبت می کرد دادلی جیغ جیغو را روی صندلی اش نشاند.
هیچ یک از آنها جغد قهوه ای رنگی را که از مقابل پنجره پر زد و رفت ندیدند.
ساعت هشت ونیم آقای دورسلی کیفش را برداشت تا به محل کارش برود. از همسرش خداحافظی کرد اما از آنجا که دادلی نحس شده بود و بهانه می گرفت نتوانست او را ببوسد. دادلی با اوقات تلخی غذایش را به در و دیوار پرتاب می کرد. آقای دورسلی گفت: «ای وروجک فسقلی!» و در حالی که از ته دل می خندید از در بیرون رفت. سوار اتومبیلش شد و دنده عقب از پارکینگ بیرون آمد.
اولین صحنه ی غیرعادی آن روز گربه ای بود که نقشه ای را می خواند. یک آن متوجه آنچه دیده بود نشد اما بلافاصله رویش را برگرداند تا نگاه دیگری بکند. این بار گربه ای را دید که سر کوچه ایستاده بود ولی از نقشه خبری نبود. شاید خیالاتی شده بود. شاید هم آن صحنه حاصل خطای دیدش بود. چند بار پلک زد و به گربه خیره شد. گربه نیز به او زل زد. دوباره راه افتاد اما این بار از آینه ی اتومبیل گربه را زیر نظر داشت. گربه این بار مشغول خواندن تابلویی بود که روی آن نوشته شده بود: «پریوت درایو». آقای دورسلی به خود نهیب زد: «نه، داره تابلو رو نگاه میکنه. ولی گربه ها که نمی تونن نقشه یا تابلو بخونن.» او روی صندلی اتومبیل جابجا شد و فکر گربه را از سر بیرون کرد. اکنون به سمت شهر می رفت و جز سفارش عظیم دریل آن روز به چیز دیگری فکر نمی کرد.
در حاشیه ی شهر ترافیک سنگینی بود و همان جا چشمش به افرادی افتاد که لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند و جلب توجه می کردند. او اصلا افرادی را که لباس های عجیب به تن می کردند نمی پسندید. نمونه ی این افراد جوان هایی بودند که لباس های مسخره می پوشیدند. آقای دورسلی به خود گفت: «حتما اینم یه مد احمقانه ی جدیده.» مشاهده آن منظره باعث شد که دریلها کاملا از یادش بروند. با حالتی عصبی انگشتهایش را روی فرمان تکان می داد که چشمش به گروهی از این افراد افتاد که فاصله ی چندانی با او نداشتند. آنها با شور و حرارت با هم پچ پچ می کردند. آقای دورسلی وقتی دید یکی از آنها که شنل سبزی به تن داشت فقط کمی از خودش جوان تر است بیشتر عصبانی شد. طرز لباس پوشیدن آنها به هیچ وجه مناسب سن و سالشان نبود. عجب وقیح و جلف بودند؛ اما لحظه ای بعد با خود اندیشید که ممکن است آنها در حال اجرای نمایش خاصی باشند. بله، حدسش درست بود. کم کم راه بندان از بین رفت و دقایقی بعد او وارد پارکینگ محل کارش شد. بار دیگر تمام فکرش به دریلها معطوف شد.
دفتر آقای دورسلی در طبقه ی نهم بود و او همیشه پشت به پنجره می نشست. آن روز صبح اگر رو به پنجره نشسته بود به هیچ وجه نمی توانست فکرش را روی کارش متمرکز کند. او جغدهایی را که در روز روشن در آسمان پرواز می کردند ندید اما رهگذرهای خیابان متوجه آنها شدند. مردم جغدهایی را که با سرعت بر فراز برسرشان پرواز می کردند به هم نشان می داند و دهانشان از تعجب بازمانده بود اکثر آنها حتی شب ها نیز جغدی ندیده بودند...
*** خرید کتاب هری پاتر و سنگ جادو ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- هری پاتر و سنگ جادو
- نویسنده
- جی.کی.رولینگ
- مترجم
- سعید کبریایی
- ناشر
- تندیس
- تعداد صفحات
- 352
- وزن
- 383گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- قطع
- رقعی
- جلد
- شمیز
- شابک
- 9789645757029
افزودن نظر جدید