وقتی خاطرات دروغ می گویند

کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند اثر پرکشش دیگری از نویسنده ی کتاب پشت سرت را نگاه کن سی بل هاگ است این کتاب با داستانی جنایی به همت آرتمیس مسعودی ترجمه و توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.

شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند در بوکالا دعوت می کنیم.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
58776
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

قسمتی از کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند

آنا به آشپزخانه می آید و جزوه هایش را روی میز می اندازد، «مامان، تو تازگی چه دروغ هایی گفتی؟»

وسط خرد کردن فلفل روی تخته گوشت، یک دفعه وحشت زده می چرخم. قلبم به شدت می زند.

اون چی می دونه؟ مطمئنا نمی تونه واقعیت رو فهمیده باشه...

*** خريد کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند ***

«مامان، دستت رو بریدی» به انگشتم اشاره می کند.

پایین را نگاه می کنم، «وای!» شیر آب سرد را باز می کنم و انگشتم را زیر آب می گیرم. بریدگی اش عمیق نیست.

«منظورت چیه؟» آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را با زبانم تر می کنم. می دانم که صدایم می لرزد. «از چه دروغ هایی حرف می زنی؟»

نفس سریعی می کشم و خودم را برای بدترین اتفاق ممکن آماده می کنم.

«برای تکلیف درس دینی و اخلاق می خوام.» پشت میز آشپزخانه می نشیند، از روی دسته جزوه هایش، دفترچه یادداشتی برمی دارد و با خودکار رویش ضربه می زند.

آسودگی خیال، ناگهانی و عمیق مرا در برمی گیرد، مانند هجوم یک باره هوای خنک روی پوست آدم. خدا رو شکر. حتی قادرم خنده کوچکی بکنم، البته خودم هم نمی دانم چه طور این امکان را پیدا کرده ام.

در حالی که سعی می کنم صدایم بی تفاوت به نظر برسد، می گویم: «خب، همه ما دروغ می گیم، مگه نه؟»

همان طور که لبش را می جود، لحظه ای به سؤالم فکر می کند، حتی آدم های مذهبی؟ منظورم اینه که...

خودکارش را در هوا تکان می دهد. «مثلا کشیش ها و نمایندگان محلی شون »

به ماجراهای هولناکی که سال هاست در مورد یتیم خانه های کاتولیک برملا می شود، فکر می کنم، در مورد کشیش های محلی ای که پسرانی را که در گروه کر کلیسا شرکت دارند، مورد سوء استفاده جنسی قرار می دهند و راهبه هایی که زیردستان خود را مورد تجاوز جنسی قرار می دهند. «مخصوصا اون ها.»

«اما این ریاکاریه.»

من خودم خوب می دونم ریاکاری چیه.

می پرسد: «قرار نیست تو مذهب ریا کاری باشه، مگه نه؟ »
«کاملا درسته،» آنا خیلی دوست دارد، همه چیز را از بعد اخلاقی ببیند و در مجادله کردن مهارت دارد. شاید روزی وکیل شود.
همان طور که تند تند روی کاغذ چیزهایی می نویسد، اخم می کند و پیشانی صافش درهم می رود. «اما ممکنه برای دروغ گفتن، دلایل موجهی وجود داشته باشه»

کاشکی فقط می دونست که چه دلایل موجهی وجود داره!

شیر آب را می بندم. روی بریدگی کوچک دست می کشم، بعد دور انگشتم دستمال کاغذی می پیچم و فشار می دهم.

«می دونی، من باید جنبه های مثبت و منفی رو بررسی کنم.» با دقت و خوش خط در دفترش چیزی می نویسد: «خب، تو اخيرا چه دروغ هایی گفتی؟»

«فکر می کنم من باید از تو این سوال رو بپرسم.» سعی می کنم بخندم اما زبانم یاری نمی کند و احتمالا باعث می شود مثل کسانی بشوم که يبوست شدید دارند. خوش بختانه، به نظر نمی رسد آنا متوجه شده باشد، با پررویی خنده ای تحویلم می دهد. «خب، شاید بهتر باشه ما دروغ های فرضی مون رو بگیم.»

ابروهایم را بالا می برم. «وای! یعنی این قدر بده؟ چه دروغی گفتی؟» اطمینان دارم مسئله آن قدر کوچک است که آدم از آن خنده اش می گیرد. آنا دختر خوبی است.
از خجالت سرخ می شود، «نه، واقعا چیزی نبوده»

خب، پس دروغ های فرضی، پشتم را به او می کنم و به خرد کردن فلفل ها ادامه می دهم. «این تکلیف مال توئه، پس تو باید به من بگی.»

«اوم... خب، وقتی برای غافلگیر کردن کسی، یه مهمونی ترتیب بدی و چون نمی خوای غافلگیریش خراب بشه، دروغ بگی، چی؟ این می تونه خوب باشه. یک جنبه مثبته.»

«بله.»

«دروغ مصلحت آمیز هم می تونه چیز خوبی باشه؛ اینکه نخوایم کسی رو ناراحت کنیم و بخوایم از ناراحتی شون کم کنیم.»

دروغ مصلحت آمیز. همیشه سعی کرده ام به خودم بقبولانم چیزی که در درونم نگه داشته ام، فقط یک دروغ مصلحت آمیز است.

«خیلی خب، ممكنه ما با قصد و نیت خیر دروغ بگیم.» صدایم کمی می لرزد. با چاقو فلفل ها را از روی تخته گوشت، داخل ماهی تابه شر می دهم و از یخچال مقداری قارچ و یک پیاز درمی آورم.

آنا می پرسد: «پس این طوری دروغ توجیه می شه؟»

مردد می مانم که چیزهایی را که همیشه از خودم پرسیده ام، دوباره در ذهنم مرور کنم یا نه.

«من فکر می کنم اگر هدفت این باشه که دیگران ناراحت نشن، یعنی بخوای از اون ها حمایت کنی، اشکالی نداره.»

«خب، مثلا راجع به خود تو اگه من چیزی رو بدونم که احتمال داشته باشه تو رو ناراحت کنه یا اینکه توی زندگیت تأثیر منفی بذاره، به عنوان مادر وظیفه دارم از تو حمایت کنم، حتی ممکنه تو بعضی موارد، فکر کنم یک مصلحت گریزناپذیره.»

پوست پیاز را می کنم و شروع به خرد کردن می کنم، براي اولين بار، از اینکه موجب شده از چشمم اشک بیابد، خوشحالم، وقتی به عمق همه اتفاق هایی که افتاده، فکر می کنم دلم می خواهد دوباره گریه کنم و پیاز این احساسم را پنهان می کند. با پشت دست، چشمم را پاک می کنم.

«دیگه چی به ذهنت می رسه؟»

«خانوم ها در مورد سنشون دروغ نمی گن؟»

«بعضی از مردها هم همین کارو می کنن. دیگه بیا اینجا مسئله رو جنسیتی نکنیم.»

«پس این کار خوبه یا بد؟»

«فکر کنم نسبتا کم اهمیت باشه، مگر اینکه روی کس دیگه ای تأثیر بگذاره.»

«پس دروغ های بی ضرر هم هست.» این را می نویسد و چند بار زیر آن خط می کشد. «سیاست هم دروغ می گه، نه؟»

«خب، این قطعا یک جنبه منفیه، پشت سرم می شنوم که با خشم تندتند چیزهایی می نویسد.. «اونا قراره برای منافع ملتشون کار کنن، اون وقت، این همه دروغ می گن. اینم خیلی ریاکارانه س!»

دخترم به اخلاقيات خیلی پایبند است. او باهوش و کنجکاو و از سنش بزرگ تر و عاقل تر است.

خوشحال بودم که از شر تکالیف با اعمال شاقه خلاص شدیم چون گاهی اوقات، آنا در مورد بعضی چیزها وسواس پیدا می کند. در مدرسه سخت تلاش می کند و کتاب های زیادی می خواند که شاید از سنش بالاتر باشد اما اگر در مورد چیزی احساس بدی پیدا کند، دایم در مورد آن حرف می زند، مطالعه می کند و صبح و ظهر و شب در اینترنت در مورد آن جستجو می کند. چند هفته مرا وادار کرده بود برنامه های مستند و فیلم های مربوط به زندانیان محکوم به مرگ را تماشا کنم. حالا می توانم پیش بینی کنم که با پژوهش در مورد دروغ بمباران شده ام، البته، نیازی نیست کسی به من یادآوری کند که باز هم جای شکرش باقی است.

«مردم توی اظهارنامه مالیاتی دروغ نمی گن؟»

برخلاف میلم لبخند می زنم، «بله و در مورد سوابق شغلیشون.»

«پس این می تونه جرم باشه، مگه نه؟ منظورم اظهارنامه مالیاتیه.»

«در حقیقت، آلکاپون رو هم همین طوری دستگیر کردن.»

«آلكاپون کیه؟»

چاقو را حرکت می دهم، «مهم نیست.»

«خب، پس این نوع بدشه، اگر بدونی که دروغت یک جنایت رو پنهان می کنه، چی؟»

دلم پیچ می زند. پیازها را داخل ماهی تابه می ریزم و دوباره چشم هایم را با پشت انگشت هایم پاک می کنم.

«مگه نه؟» آنا دوباره مرا وادار به حرف زدن می کند و از افکار مربوط به خودش و اتفاقی که افتاده است، بیرون می کشد. چطور همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد و یک حرکت اشتباه، همه چیز را خراب می کند.

دوباره به این فکر می کنم که برای حمایت از دخترم و خانواده ام، تا کجا پیش رفته ام و دوباره خودم را متقاعد می کنم که همه دروغ ها مثل هم نیستند.

و وقتی خاطرات دروغ می گویند، گاهی اوقات، بهتر است بگذاریم واقعیت پوشیده بماند.

*** خريد کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند ***

و در بخشی دیگر از کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند می خوانیم:

وقتی جسدش را پیدا کردند، سال ها بود به او فکر نکرده بودم. سخت سرگرم زندگی ام بودم. زندگی ای که فکر می کردم عادی است.

«در آن هفته، عادی از نظر من، این بود که صبح ها به موقع از خانه خارج شوم. آنا آشکارا قدغن کرده بود حالا که دوازده ساله شده است، او را تا ایستگاه اتوبوس برسانم. سعی کرده بودم به او بگویم که در حقیقت، اصلا نمی خواهم او را به ایستگاه برسانم، فقط می خواهم نادیا را ببینم تا با هم سگ هایمان را به گردش ببریم. اما او این را نمی پذیرفت. می دانستم که آنا به راحتی می تواند مسیر ساختمان تا انتهای حیاط را طی کند، از در خارج شود و بدون آنکه اتفاقی برایش بیفتد، قدم زنان دویست متر برود تا به ایستگاه اتوبوس برسد اما این، نگرانی مرا برطرف نمی کرد.

خوش بختانه، آنا با اینکه دوازده سال داشت، هنوز به هیولای سرسختی که معمولا بچه ها پیش از بلوغ به آن تبدیل می شوند، تبدیل نشده بود و ما همچنان، رابطه ای بسیار نزدیک و عاشقانه داشتیم. هنوز هم بیشتر وقت ها هرجا می رفتم، دنبالم می آمد، گویی هیچ وقت نمی تواند زیاد از من دور باشد. گاهی اوقات، حتی تا دم دستشویی هم دنبالم می آمد و در مورد مسائل مختلف با من گپ می زد! شاید من بیش از حد مراقبش بوده ام اما من مادرم، این وظیفه من است. به علاوه، آنا به این سادگی ها پا به دنیا نگذاشته بود. پس از شش بار سقطی که داشتم، آن بار هم معلوم نبود او تا پایان یک دوره کامل بارداری زنده می ماند یا نه. او معجزه کوچولوی من بود و کسی یک معجزه را بدیهی نمی شمرد.

ما هر روز سپاسگزار معجزه ها هستیم و برای آنکه مطمئن شویم برایشان اتفاقی نمی افتد، تلاش بیشتری انجام می دهیم.

خانه ما از خیابان عقب نشینی کرده بود و حیاط بزرگی در جلو ساختمان و حیاط کوچکی در پشت آن قرار داشت. حتی اگر کل حیاط، جلوی ساختمان هم بود، فرقی نمی کرد چون قسمت جلویی هم، با ردیفی از درختان حدود دو و نیم متری، کاملا از دید محفوظ بود. به علاوه، قسمت پشتی هم به علت آنکه به جنگل مشرف بود و به تپه های سرسبز منطقه دور دست بیرون شهر منتهی می شد، دید بی نظیری داشت.

چِفت دو متری یکی از درهای چوبی را بیرون آوردم و در را باز کردم، اول از همه، پاپی، سگ شکاری طلایی عجیب و غریبمان بیرون دوید و هیجان زده با پیش بینی اینکه داریم او را برای پیاده روی می بریم، شروع به جست و خیز کرد. شروع کردم به طی کردن مسافت کوتاهی که بین خانه تا خیابان بود. آبمیوه فروشی کینگز آرمز را رد کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس که در سمت دیگر خیابان قرار داشت، رفتم. آنا داشت با چند تا از بچه های دهکده که آن ها هم منتظر بودند با اتوبوس مسیر حدود چهارده، پانزده کیلومتری مدرسه شان را تا دورچستر طی کنند، گپ می زد. هنوز خبری از ناديا و شارلوت نبود. تعجب آور بود، خواهر شوهرم، نادیا به طرز عجیبی منظم و همیشه سروقت بود طوری که ممکن بود کسی او را وسواسی بداند. برای اولین بار، من برنده شده بودم، برو، اولیویا.

همان طور که راه می رفتم خیابان را نگاه می کردم، شاید آن ها را پیدا کنم، دعا می کردم شارلوت دوباره مریض نشده باشد. چند ماه پیش، یک بیماری ویروسی گرفته بود که به نظر نمی رسید بتواند به این سادگی ها از شر آن خلاص شود. این اواخر، همیشه خسته به نظر می رسید، ضمنا باید بگویم که او داشت برای گرفتن دیپلم متوسطه اش سخت درس می خواند. با خودم فکر می کردم این روزها به بچه ها خیلی سخت می گیرند. در سال های اخیر، به شارلوت آن قدر تکلیف می دادند که به ندرت پیش می آمد وقت آزاد داشته باشد.

درست همان موقع که سرویس مدرسه کنار خیابان توقف کرد، هر دوی آن ها را دیدم که با عجله به طرف من می آیند، به آن ها دست تکان دادم، شارلوت هم در پاسخ دست تکان داد. همان طور که می دوید، موهای بلند زیبایش روی شانه هایش پیچ و تاب می خورد. هنوز رنگ پریده به نظر می رسید و زیر چشم هایش گود افتاده بود.

آنا و بچه های دیگر، بالا رفتند و سوار شدند. می خواستم پیش از خداحافظی، او را ببوسم امابا وجود آنکه او هنوز بچه است و هنوز به نوجوان دردسرسازی که تحت تأثیر هورمون هایش قرار گرفته، تبدیل نشده است، می دانستم این نوع ابراز احساسات در ملا عام را عملی «بی کلاس» می داند.

در عوض، با دست تکان دادن، کار را تمام کردم. «روز خوبی داشته باشی.»

«سلام، زن دایی اولیویا، خداحافظ زن دایی اوليويا.» شارلوت باعجله از کنارم رد شد و با یک حرکت داخل اتوبوس پرید.

درهای اتوبوس با صدای ویژ بسته شد و آن ها حرکت کردند.

به سمت ناديا برگشتم و صبر کردم به مینسترل، لابرادور قهوه ای شکلاتی رنگش برسد، ناراحت بود. او معمولا آراسته و مرتب بود. بدون آرایش کامل و اگر موهای مجعد طلایی اش را مثل لایه ای از فلز براق پشت سرش نمی انداخت، حتی تا فروشگاه سرخیابان هم نمی رفت. آن روز صبح، موهایش را نامرتب بالای سرش دم اسبی کرده بود. یک شلوار گرم کن پوشیده بود که در حالت عادی اگر او را می کشتند، با آن بیرون نمی رفت، صورتش مثل شارلوت، رنگ پریده بود و چشم هایش پف کرده و قرمز. گوشه یکی از چشم هایش، مقداری ریمل گلوله شده بود.

وقتی نزدیک تر آمدند، پاپی به طرف آن ها دوید و سگ ها کاملا سرگرم بوکشیدن و لیسیدن موهای یکدیگر شدند.

دستم را روی بازوی ناديا گذاشتم. «حالت خوبه؟ تو هم حالت خوب نیست؟»

برای یک لحظه کوتاه چشم هایش را بست، گویی می خواهد به خودش جرات بدهد که بتواند حرفش را بزند. وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد، چشم هایش خیس بود.

«اینجا نمی شه. بیا بریم جلوی خونه تون حرف بزنیم.» ناديا جلوتر از من راه افتاد و از همان راهی که من تازه آمده بودم، برگشت.

خانه من، آخرین خانه، درست در لبه دهکده است. آنجا یک خانه قدیمی درندشت بوده که تام، پدر همسرم بیست و پنج سال پیش، آن را به زیبایی بازسازی و قابل سکونت کرده است.نادیا، ایتن و کریس پیش از ازدواج با پدرشان آنجا زندگی می کردند و وقتی تام آلزایمر گرفت، من و ایتن خانه را از او خريديم. من آنجا را خیلی دوست داشتم. برای همین، فرصت را از دست ندادم. یک خانه روستایی با دیوارهای طرح آجر و کف سنگ، تیرهای کلفت چوبی، پنجره هایی از چوب بلوط با سایه روشن خاکی رنگ و فضایی دنج و راحت. نادیا و لوکاس ترجیح می دهند در خانه نو و مدرن زندگی کنند نه خانه ای روستایی و غیر متعارف. برای همین، نمی خواستند آنجا را بخرند.

آنجا برای کریس هم که تنها زندگی می کرد، خیلی بزرگ بود و بالاخره ما آن را خریدیم.

تام هم مدتی با ما همان جا زندگی می کرد تا اینکه اوضاع...

*** خريد کتاب وقتی خاطرات دروغ می گویند ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
58776

مشخصات

نویسنده
سی بل هاگ
مترجم
آرتمیس مسعودی
ناشر
آموت
تعداد صفحات
352
وزن
386 گرم
شابک
9786003840287
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم