گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب پدر به شکار رفته اثر مری هیگینز کلارک نویسنده ی شهیر آمریکایی است که به همت الگا کیایی ترجمه و توسط انتشارات لیوسا به چاپ رسیده است.
با ما در بوکالا با قسمتی از کتاب پدر به شکار رفته همراه باشید.
قسمتی از کتاب پدر به شکار رفته
1
پنجشنبه، چهاردهم نوامبر
ساعت چهار صبح، گاس اشمیت در اتاق خواب خانه ی ارزان قیمتش در لانگ آیلند بی صدا لباس پوشید و امیدوار بود همسرش را که پنجاه و پنج سال بود با او زندگی می کرد، از خواب بیدار نکند اما در این کار موفق نشد.
دست لوتی اشمیت دراز شد و دنبال چراغ روی میز کنار تخت خواب گشت. برای واضح دیدن چند بار پلک های چشم های سنگین از خواب خود را باز و بسته کرد و با دیدن گاس که کت ضخیمش را پوشیده بود، از او پرسید کجا می رود.
*** خريد کتاب پدر به شکار رفته ***
«لوتی، به کارگاه می روم. اتفاقی افتاده.»
«به همین دلیل کیت دیروز با تو تماس گرفت؟»
کیت دختر داگلاس کانلی مالک کارگاه بازساخت عتقیه جات کانلی در شهر لانگ آیلند بود که گاس تا هنگام بازنشستگی یعنی پنج سال قبل در آن کار می کرد.
لوتی هفتاد و پنج ساله با موهای سفید کم پشت، به زحمت عینک ذره بینی اش را به چشم زد و به ساعت نگاه کرد.
«گاس، دیوانه شدی؟ می دانی ساعت چند است؟»
«چهار صبح. کیت از من خواست ساعت چهار و نیم با او ملاقات کنم.» لوتی به روشنی می دید که شوهرش ناراحت است و همچنین به خوبی می دانست نباید پرسشی را که در ذهن هر دوی آنها بود، مطرح کند.
«گاس، مدتی است احساس بدی دارم. می دانم نمی خواهی درباره ی این موضوع چیزی بشنوی، اما حس می کنم قرار است اتفاق بدی بیفتد. نمی خواهم به آنجا بروی.»
آن دو زیر نور لامپ شصت واتی چراغ به یکدیگر خیره شدند.
گاس حتی وقتی شروع به حرف زدن کرد، می دانست در اعماق وجودش ترسیده است. ادعای لوتی در داشتن حس پیشگویی، هم او را ناراحت می کرد و هم می ترساند.
او با لحنی عصبانی گفت: «بخواب، لوتی. مشکل هرچه باشد، برای صبحانه برمی گردم.» گاس چندان اهل ابراز احساسات نبود اما غریزه ای موجب شد به طرف تخت خواب برود، خم شود و پیشانی همسرش را ببوسد.
سپس دستی به موهای خودش کشید و گفت: «نگران نباش.» و این آخرین کلماتی بودند که لوتی برای همیشه از زبان او شنید.
2
کیت کانلی امیدوار بود بتواند بی قراری و اضطرابی را که در مورد قرار ملاقات قبل از سحر با گاس در موزه ی مجتمع کارگاه حس می کرد، پنهان کند. او شام را با پدرش و آخرین دوست دخترش در کافه ی جدید و مدرنی به نام زون در بخش شرقی منهتن خورده و در طول صرف پیش غذا به گفتگوهای ساده ای که معمولا به راحتی هنگام رو به رو شدن با کسانی بر زبانش جاری می شد که عنوان طعم لحظات را برای آنان انتخاب کرده بود، مشغول شده بود.
دوست جدید پدرش، ساندرا استارلینگ،دختری زیبا و بیست و خرده ای ساله، با حرارت شرح داد که تا مرحله ی نهایی مسابقه ی ملکه ی زیبایی جهان پیش رفته است. اما اینکه چه فاصله ای تا مقام اول داشت در پس پرده ی ابهام باقی مانده بود. او همچنین محرمانه گفته بود آرزو داشته بازیگر شود اما مدتی بعد خود را وقف صلح جهانی کرده بود. کیت به گونه ای تمسخر آمیز فکر کرده بود که این دختر از دیگران احمق تر است. پدرش که کیت به خواسته ی خودش او را داک صدا می زد، آن شب مثل همیشه خوش مشرب و دوست داشتنی بود، هرچند تا حدودی ساکت به نظر می رسید. کیت در طول شام نزد خود اعتراف کرد که پدرش را مانند یکی از داوران برنامه های مسابقات تلویزیونی مورد قضاوت قرار داده است.
او مردی جذاب و تقریبا شصت ساله بود و کیت اعتقاد داشت پدرش شباهت زیادی به هنرپیشه ی افسانه ای گریگوری پک دارد ولی به خود یاد آوری کرد بسیاری از افراد همسن او درکی واقعی از این مقایسه ندارند، مگر اینکه مثل او عاشق فیلم های کلاسیک باشند. و بالاخره از خود پرسید آیا اینکه پای گاس را به ماجرا کشیده بود، اشتباه بود؟
پدرش گفت: «کیت، به ساندرا گفتم که تو مغز متفکر خانواده هستی.»
کیت با لبخندی زورکی جواب داد: «من چنین تصوری از خودم ندارم.»
داگ کانلی با لحنی گله آمیز گفت: «این قدر متواضع نباش. ساندرا، کیت مدرک حسابداری دارد و برای وین و کراترز کار می کند که یکی از بزرگترین شرکت های حسابرسی کشور است.»
او خندید و اضافه کرد: «تنها مشکل اینجاست که همیشه به من می گوید چطور باید تجارت خانوادگی را اداره کنم. البته فراموش می کند که این تجارت مال من است.» کیت کم کم احساس می کرد عصبانی می شود ولی با لحنی آرام گفت: «پدر... داگ، ساندرا حوصله ی شنیدن این حرف ها را ندارد.»
«ساندرا، به دخترم نگاه کن. سی ساله شده و زیبایی و موهای بورش را از مادرش به ارث برده. خواهرش هانا مثل من موهای قهوه ای تیره و چشم های آبی دارد ولی برخلاف من قد کوتاه از آب درآمده. این طور نیست، کیت؟»
از نظر کیت، هر وقت پدرش احساس برتری می کرد، مي توانست بسیار بدجنس شود. او سعی کرد موضوع را از مسائل خانوادگی دور کند و گفت: «ساندرا، خواهرم طراح مد است. سه سال از او بزرگ ترم و وقتی بچه بودیم درحالی که من تظاهر می کردم با جواب دادن به پرسش های مجلات برنده می شوم و پول درمی آورم، او برای عروسک هایش لباس می دوخت.» بعد درحالی که پیشخدمت غذای آنها را روی میز می گذاشت، از خود پرسید: خدایا، اگر گاس با من موافقت کند، چه کنم؟ خوشبختانه گروه نوازندگان بعد از استراحتی کوتاه دوباره کار خود را در سالن شلوغ رستوران از سر گرفتند و موسیقی گوشخراش، مکالمه را به حداقل رساند.
او و ساندرا تمایلی به خوردن دسر نداشتند اما کیت با نگرانی شنید که پدرش یکی از گران ترین نوشیدنی های رستوران را سفارش داد و معترضانه گفت: «پدر، نیازی به... » داگ کانلی با صدایی بلند که توجه چند نفر را به خود جلب کرد، جواب داد: «خواهش می کنم این قدر اقتصادی فکر نکن.»
و کیت که احساس می کرد گونه هایش قرمز شده است، گفت: «پدر، با کسی قرار ملاقات دارم، بنابراین شما و ساندرا را تنها می گذارم.»
چشمان ساندرا به دقت سراسر سالن را برای دیدن اشخاص مشهور جستجو می کردند. او به مردی پشت چند میز آن طرف تر لبخندی زد و گفت: «مجستیک اینجاست. آلبوم او در حال صعود به صدر جدول است. »
ساندرا نفسش را که در سینه حبس کرده بود، رها کرد و زیر لب اضافه کرد. «کیت، عزیزم، از دیدنت خوشحال شدم. شاید اگر به هدفم برسم و مشهور شوم، از تو بخواهم کارهای مالی مرا انجام بدهی،»
داگ خندید. «چه فکر خوبی. در این صورت شاید کیت مرا راحت بگذارد.» و بعد کمی بیش از حد سريع ادامه داد: «شوخی کردم. به دختر کوچک نابغه ام افتخار می کنم.» کیت در دل گفت: اگر فقط می دانستی دختر کوچک نابغه ات چه قصدی دارد.
او با حسی آمیخته از خشم و نگرانی پالتواش را از رختکن گرفت، از رستوران خارج شد و در هوای سرد ماه نوامبر با دست به یک تاکسی علامت داد.
آپارتمانی که او سال گذشته خریده بود در بخش شمالی ناحیه ی غربی قرار داشت و هر دو اتاق خواب آن مشرف به رودخانه ی هادسن بود. کیت هم عاشق آن آپارتمان بود و هم از اینکه مالک پیشین آن، جاستین کریمر، یک مشاور سرمایه گذاری سی و چند ساله، با از دست دادن شغلش مجبور شده بود آپارتمان را زیر قیمت بفروشد، احساس تأسف و پشیمانی می کرد. جاستین هنگام تحویل آپارتمان جوانمردانه لبخندی زده بود، برای او آرزوی موفقیت کرده و یکی از گلدان های گیاهی استوایی از خانواده ی آناناس را به کیت هدیه داده بود که وقتی او اولین بار برای دیدن آپارتمان به آنجا رفته بود، آن را تحسین کرده بود.
*** خريد کتاب پدر به شکار رفته ***
جاستین گفته بود: «رابی کارمند آژانس مسکن به من گفت چقدر از این گلدان ها خوشت آمده بود. یکی از آنها را به سوئیت جدیدم بردم ولی این یکی هدیه ی خانه ی جدیدت است، آن را همان جا نزدیک پنجره ی آشپزخانه بگذار خواهی دید که مثل علف، رشد می کند و گل می دهد،»
و کیت هروقت وارد آپارتمان می شد و چراغ را روشن می کرد، با دیدن گلدان که آن را بسیار دوست داشت، جاستین را به خاطر می آورد. اثاثیه و مبلمان اتاق پذیرایی کاملا مدرن بودند، کاناپه ی بزرگ به رنگ شیری با کوسن های بزرگ او را به چرت زدن دعوت می کرد و دو مبل هم رنگ با کاناپه با دسته های عریض و پشتی های بلند به همان اندازه راحت بودند، همچنین بالش هایی با نقوش هندسی شاد، هماهنگی کاملی با رنگ زمینه ایجاد کرده بودند.
کیت روزی را که هانا بعد از تحویل اثاثیه ی جدید برای دیدن آپارتمان آمده بود، هرگز فراموش نمی کرد.
خواهرش با صدای بلند خندیده و گفته بود: «خدایا، کیت، تمام عمر از پدر می شنیدیم که تک تک اثاثیه ی خانه عتيقه های کپی شده ی کانِلی هستند و حالا تو کاملا برخلاف سلیقه ی او عمل کردی.»
کیت با این نظریه موافق بود و در دل گفت: حالم از داد سخن دادن های پدر درباره ی کپی های بی نقص کارگاه کانِلی به هم می خورد، شاید روزی تغییر عقیده بدهم ولی الان خوشحالم.
کپی های بی نقص. حتی با فکر کردن درباره ی این کلمات حس می کرد دهانش خشک شده است.
3
مارک اسلون می دانست شام خداحافظی با مادرش ممکن است دشوار و همراه با اشک ریختن باشد. چند روز به بیست و هشتمین سالگرد ناپدید شدن خواهرش بیشتر نمانده بود و او برای شغل جدیدش به نیویورک نقل مکان می کرد. از هنگام فارغ التحصیلی از دانشکده ی حقوق در سیزده سال قبل، در شیکاگو که صدوسی کیلومتر با شهر کوچک زادگاهش کیووانی در ایلی نویز فاصله داشت، به کار وکالت برای بنگاه های معاملات املاک مشغول بود.
در طول سال هایی که در شیکاگو زندگی می کرد، حداقل هر دو هفته یک بار برای صرف شام با مادرش دو ساعت رانندگی کرده بود. مارک هشت ساله بود که خواهر بیست ساله اش تریسی دانشگاه محلی را ترک کرده و برای بازیگری در تئاترهای کمدی موزیکال راهی نیویورک شده بود. پس از این همه سال او هنوز خواهرش را طوری به خاطر داشت که گوبی روبرویش ایستاده بود. تریسی موهای قهوه ای روشن داشت که همیشه آنها را روی شانه ها می ریخت و در چشم های آبی اش همیشه شیطنت موج می زد، مگر هنگام عصبانیت که در آنها طوفان به پا می شد، مادرش و تریسی همیشه در مورد نمرات درسی و نحوه ی لباس پوشیدن او به بحث و جدل مشغول بودند و بالاخره یک روز، وقتی مارک برای صبحانه به طبقه ی پایین رفته بود، مادرش را دیده بود که پشت میز آشپزخانه نشسته است و گریه می کند.
«تریسی رفته، مارک... رفته، یادداشتی گذاشته و نوشته به نیویورک می رود تا مشهور شود، اوه مارک، او خیلی جوان است، جوان و خودسر، می دانم دچار دردسر خواهد شد.»
مارک به خاطر می آورد که بازوهایش را دور شانه های مادرش حلقه کرده و تلاش کرده بود جلوی ریزش اشک های خودش را بگیرد. او عاشق خواهرش بود، وقتی مارک عضو تیم شده بود، تریسی با پرتاب توپ با او تمرین می کرد، او را به سینما می برد، در انجام تکالیفش به او کمک می کرد و شب ها برایش داستان هایی از بازیگران معروف تعریف می کرد و می پرسید: «می دانی چه تعدادی از آنها اهل شهرهای کوچکی مثل شهر ما بودند؟»
آن روز صبح مارک به مادرش گفته بود: «تریسی نوشته نشانی اش را برای ما می فرستد. مادر، به او نگو برگردد چون برنمی گردد. بنویس با تصمیمش موافقی و وقتی ستاره ی بزرگی شود، خوشحال خواهی شد.»
این کار درستی بود چرا که تریسی مرتب نامه می نوشت و هرچند هفته یک بار تلفن می کرد. او در یک رستوران کاری پیدا کرده و نوشته بود:
«کارم را دوست دارم و انعام خوبی می گیرم. به کلاس بازیگری می روم و در یکی از نمایش های موزیکال در برادوی نقش کوچکی بازی کردم، فقط چهار نوبت به نمایش درآمد ولی بودن روی صحنه حس فوق العاده ای است.»
تریسی سه بار برای تعطیلات آخر هفته با هواپیما به خانه برگشته بود. بعد، پس از گذشت دو سال از زندگی تریسی در نیویورک، مادرش در تماس تلفنی از اداره ی پلیس شنید که او ناپدید شده است.
وقتی تریسی دو روز در محل کارش حاضر نشده و تلفن محل اقامتش را جواب نداده بود، تام کینگ که رئیس او و مالک رستوران بود، نگران شده و به آپارتمان او رفته بود، همه چیز سر جای خودش بود و دفترچه یادداشت تریسی نشان می داد فردای روزی که او ناپدید شده بود قرار ملاقاتی برای آزمایش صدا داشت و همچنین آزمایشی دیگر در آخر هفته.
کینگ به پلیس گفته بود: «تریسی به قرار ملاقات اول نرفته و اگر به دومی هم نرود، حتما اتفاقی برایش افتاده . . . »
*** خريد کتاب پدر به شکار رفته ***
مشخصات
- نویسنده
- مری هیگینز کلارک
- مترجم
- الگا کیایی
- ناشر
- لیوسا
- تعداد صفحات
- 400
- وزن
- 500گرم
- شابک
- 9786003400351
افزودن نظر جدید