پستچی

کتاب پستچی رمانی است عاشقانه نوشته چیستا یثربی که توسط نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرج هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب پستچی در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم!

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
80350
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی ساخته شده از بهترین فیروزه نیشابور و مس تولید صنایع دستی آقاجانی است. این گلاب پاش فیروزه کوب دارای استاندارد ملی ایران و گارانتی 10 ساله ی تولید کننده است. ارتفاع این محصول 53 سانتی متر است. لازم به ذکر است از آنجا که تمامی مراحل تولید گلاب پاش فیروزه کوبی آقاجانی با دست انجام می شود احتمال چند سانتی متر تفاوت در تمامی محصولات وجود دارد.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری مس و خاتم کاری کد K064 با ارتفاع 16 سانتی متری یکی از محصولات تولید صنایع دستی آقاجانی است که در ساخت و تولید آن از بهترین مواد اولیه استفاده شده است. این آجیل خوری مس و خاتم دارای استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد. خاتم کاری یکی از زیباترین و مشهورترین صنایع دستی اصفهان است.

صنایع دستی آقاجانی

گلدان مسی فیروزه کوب تولید صنایع دستی آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور و مس توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شده است. این «گلدان فیروزه کوبی» دارای گواهینامه جهانی iso9001:2015 و استاندارد ملی ایران است و همچنین دارای کارت ضمانت 10 ساله صنایع دستی آقاجانی است.

توضیحات

قسمتی از کتاب پستچی

چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هر روز یک نامه ی سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که میشد، می دانستم الان زنگ می زند! پله های حیاط را پرواز می کردم و برای این که مادرم شک نکند، میگفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند. مادرم در طبقه ی اول خانه مان زندگی می کرد. اتاق من هم طبقه ی اول بود، طبقه ی دوم مهمانخانه بود. طبقه ی سوم، پدر بود. حس میکردم پسرک کمکم متوجه شده است. آن قدر خودکار در دستم میلرزید که خنده اش می گرفت. هیچ وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت: «چه قدر نامه دارید! خوش به حالتان!» و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چه قدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه، فضول محل، از آن جا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: «دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!» متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و میلرزید. موهای طلایی اش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ها زنگ زده بودند. همسایهی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد میزد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم: «آن آقای قبلی چه شد؟» گفت: «بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا!» دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم، به دخترم می گویم: «من باز میکنم!» سال هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم وقتی بچه بود، یک روز گفت: «یک جمله ی عاشقانه بگو، لازم دارم.» گفتم: «چه قدر نامه دارید. خوش به حالتان!» دخترم فکر کرد دیوانه ام! شاید هم دیوانه شده بودم. خودم را گم کرده بودم.

*** خرید کتاب پستچی چیستا یثربی با تخفیف ***

انگار گم کردن، رسم مان شده بود. در آن روزگار هر شب می خوابیدی و بیدار میشدی چیزی را گم کرده بودی، آدمی را، عشقی را و خانه ای را. همین خانهی روبه رو تا چند وقت پیش روبه روی ما بود حالا دیگر هیچ چیز وجود نداشت جز تلی از خاک و ویرانه. بمباران، بمباران پشت بمباران و بعد موشک باران گیشا و شاید همهی شهر. اما من از همهی شهر چه می دانستم؟ من از تمام شهر فقط گیشا را می شناختم با دفتر پستش و آن پسرک مو روشن که نامه ها را برای من می آورد، حتی نامش را نمی دانستم و نمیدانستم در این شهر غریب، خانه ی خودش کجاست و آیا خانه ی خودش هم مثل خانهی شیشه ای ما می لرزد و آیا خانه ی خودش هم ممکن است با یک تکان کوچک، به تلی از خرابه تبدیل شود اصلا آیا او هنوز این جاست؟ تمام این سؤالها آزارم می داد.

سر کلاس درس ته مدادم را می جویدم و به فکر فرو می رفتم. نه! یک نگاه ساده یا یک کتک کاری در خیابان با یک مرد غریبه نمیتوانست این احساس را برای من این طور عزیز نگه دارد. حتما اتفاق دیگری افتاده بود. پسرهای زیادی در کوچه ی ما می رفتند و می آمدند، پسرهایی با موهای مشکی، قهوه ای و یا روشن. پسرهایی که چند وقت بعد حجلهی آنها را می دیدم و عکس معصومشان را روی حجله با چراغ های روشن و زیرش آن عبارت آشنای «جوان ناکام»... شهید و شهیدان همیشه زنده اند. فکر میکردم پیک الهی من هم، همیشه زنده است. شاید این گونه به خودم تسلی میدادم که او جایی هست، حتی اگر نباشد، ولی همیشه هست و همیشه زنده است. مداد را آن قدر می جویدم که معلم با تعجب میگفت: «چیستا داری مداد میخوری!» و من به خودم می آمدم و بچه ها میخندیدند و معلم می گفت: «چیستا تو که شاگرد اول بودی. چی شده؟ همه اش تو فکر و خیالی.» من گفتم حال مادرم اصلا خوب نیست. افسردگی اش شدید شده. دیگر نمی نویسد و با خودش کلماتی می گوید که شبیه شعر است و شعر نیست، که شبیه قصه است و قصه نیست که شبیه درد دل است و هیچ چیز نیست و پدر هرگز خانه نیست. مشغله ها زیاد است. مشغله ی فرزندان، خانواده و مادرش، به هرحال پدرم مسئولیت دو خانواده را داشت. خانواده ی خودش و خانواده ی مادرش و خواهرانی که ازدواج نکرده بودند.

نمی توانستم انتظار زیادی داشته باشم جرئت نداشتم اصلا از کسی انتظاری داشته باشم. به خودم میگفتم شاید این تنهایی است که مرا یاد پیک الهی می اندازد، اما نه. پسران زیادی از کنار من رد می شدند با موهای مشکی، قهوه ای و یا روشن. پسرانی هم سن من یا چند سال بزرگتر از من. پسرانی باریک اندام با لبخندی تلخ پسرانی که به فردای خود باور نداشتند و پسرانی که سرنوشتشان شاید به همان حجله هایی با چراغ های روشن ختم میشد. هیچ کدام مرا یاد پیک الهی نمی انداخت و هیچ کدام شبیه او نبود. در مدرسه موفق و موفق تر میشدم. میگویند آدم از یکجا که کم بیاورد، جای دیگر زیادی می گذارد. خانه آن قدر ساکت و خلوت بود که باید در مدرسه شلوغ می کردم. ما در طبقه ی اول و پدر طبقه ی سوم زندگی می کرد. من در طبقه ی وسط یا همان اتاق پذیرایی درس می خواندم و با کتاب های پدر، آشنا می شدم. روی هر چیز را ملافهکشیده بودند. مهمانخانه ی ما مثل خانه ی ارواح بود. همیشه با هم بودیم ولی هرگز با هم سر یک سفره ننشستیم، ما همیشه با هم بودیم ولی هرگز مفهوم خانواده را احساس نکردیم. با خودم گفتم شاید همین مرا به یاد پیک الهی می انداخت. اما نه این نبود! اگر این بود پسرانی که هر روز از سر کوچهی ما با چشمانی پر از آتش میگذشتند، آماده بودند تا نامشان را به من بگویند آن پسرانی که شاید فردا در آتش جنگ میسوختند و تمام می شدند و زیر آتش خمپاره ها آخرین بار مادرشان را صدا می کردند، آن پسران هنوز بودند. اگر کمبود محبت بود، پسران زیادی بودند که برای آخرین بار می خواستند محبت وجودشان را به کسی هدیه کنند و بروند. نه! هیچ کدام پیک الهی من نبودند، هیچ کدام آن نگاه معصوم و در عین حال وحشی را نداشتند. هیچ کدام شان مردی را به خاطر اهانت به دختربچه ای، روی زمین نمی انداختند و کتک نمیزدند! و از کار اخراج نمی شدند و لبشان خونی نمیشد و هیچ کدام هر روز، نامه ای برای من نمی آوردند. دیگر از نامه دادن و نامه نوشتن هم سیر شده بودم، گرچه در کلاس انشا همیشه نفر اول بودم و معلم مان می گفت: «دختر تو چه قدر درباره ی عشق مینویسی.» کم کم نامم را دوشیزه ی عشق گذاشته بودند. یک بار معلم مان گفت: «چرا به این بندهی خدا کودک عشق میگویید؟ لااقل به او بگویید دوشیزهی عشق» و بچه ها همه خندیدند، نمیدانم چرا. شاید در آن زمان در زیر بمباران و موشک باران ها کلمه ی کودک عشق زیادی احساساتی بود و ما را یاد رمان های بالزاک و دانته و دافنه دو موریه می انداخت. به هرحال روزها میگذشتند و من در کوچه همیشه دنبال گم شده ای بودم. نمی توانم احساسات آن روزها را فراموشکنم، نمیتوانستم با پدرم بیرون بروم و دایم پشت سرم را نگاه نکنم. هر صدای موتوری مرا از جا می پراند و پدرم می گفت: «باز هم؟ باز هم؟» و من نمیتوانستم به او بگویم از موتور نمیترسم، از نیامدن موتور میترسم! آن زمان من از دیر آمدن یا نیامدن هر کسی می ترسیدم. خیلی گذشت، ولی من فکر میکردم هنوز همان گونه چهارده ساله ام و یادم رفت که مادرم حالش خوب نیست و پدرم هر روز ويران تر می شود. هیچ کدام سنی نداشتند، اما چیزی آنها را از هم جدا می کرد.

مادر، در زمان انقلاب تفکرات سیاسی عجیبی داشت، تفکراتی که منحصر به خودش بود. پدر همیشه آرام بود و سعی می کرد حق را به حق دار بدهد. در جریان انقلاب او هرگز پاکسازی نشد. خیلی در پرونده ی او گشتند تا یک مورد خلاف پیدا کنند اما چیزی پیدا نشد. من هرگز در صداقت او شکی نکردم. با وجود این که در بانک فرانسویان کار می کرد، شغلش را از دست نداد. فقط نام بانکش عوض شد. مادر نویسنده بود. زنی سرکش و عصیانگر در درون و زنی خانه دار و آرام در بیرون. زنی که مراقبت از فرزندان را به عهده داشت، اما در درونش هر شب هزاران افسانه شکل می گرفت. هر شب یک قصه ی جدید و هر شب اتفاقاتی نگران کننده.

نوشته های مادر کمکم پر از سیاهی و تاریکی شد و پدر کم کم برای او نگران میشد. نوشته هایش پر از مرگ شده بود، پر از حمله به دختران جوان، پر از کتک خوردن های پی در پی و پر از خودکشی های بی فرجام. پیشنهاد داد کتابش را چاپ کند و این گونه بود که اولین کتاب مادرم چاپ شد. «انجماد»، فروش فوق العاده ای داشت. دختربچه ای در مدرسه ی ما یا مدارس دیگر نبود که آن را زیر کتاب درسی اش نخواند. اما من حس خاصی نداشتم، چون وقتی آن را می خواندم حس می کردم مادرم همه چیز را از کودکی و جوانی خودش گرفته ولی جهان را خیلی سیاه دیده است و دلم نمی خواست مادرم این قدر غمگین باشد.

حالا می فهمم دخترم چه احساسی به من دارد. او مادر شاد می خواهد. مادر امیدوار می خواهد، شاید مادر نویسنده ی رمان های سیاه نخواهد و این حق یک بچه است، ولی حق آن زن هم است که بخواهد به سبک خودش فکر کند. به هرحال زمان گذشت و من ناگهان متوجه شدم بزرگ شده ام. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که پدرم اجازه دهد هر کجا می خواهم بروم. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که برای خودم مقاله بنویسم و به روزنامه ها و مجله ها ببرم، گرچه شرطش این بود که خرجی من از پدر کاملا قطع می شد. در خانواده ی ما رسم نبود دختر بیرون خانه کار کند. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که هیچ وقت خانه نباشم. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که کمتر غصه ی مادرم و پدرم را بخورم. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که کمتر به پیک الهی فکر کنم و اگر هم به او فکر می کردم لبخندی می زدم و می گفتم: «زنده است. او همیشه زنده است. و هر صبح، با موهای روشنش آفتاب را بیدار می کند.» در ذهنم هرگز حجله ای را تجسم نمی کردم. آفتاب را می دیدم، خورشید را با یک پاره ابر سفید که یک تکه اش رنگ سبز روشن بود. او لبخند بر لب داشت و نگاهش را انگار در ابر جا گذاشته بود. نمی دانستم کجاست، ولی می دانستم زنده است، حسی به من می گفت. پیک الهی شهید راه حق نشد. حسی به من می گفت که پیک الهی هنوز جایی در حال نوشتن و امضا گرفتن است...

*** خرید کتاب پستچی چیستا یثربی ***

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
80350

مشخصات

عنوان کتاب
پستچی
نویسنده
چیستا یثربی
ناشر
نشر قطره
تعداد صفحات
120
وزن
138 گرم
زبان کتاب
فارسی
نوبت چاپ
17
قطع
رقعی
شابک
9786001198717
دیدگاه کاربران(1)
رتبه‌بندی کلی
5
1 نظرات
کیفیت چاپ
(5)
یکی از بهترین رمانهای عاشقانه ی ایرانی

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم