گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
کتاب پستچی رمانی است عاشقانه نوشته چیستا یثربی که توسط نشر قطره چاپ و منتشر شده است.
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرج هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب پستچی در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم!
قسمتی از کتاب پستچی
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هر روز یک نامه ی سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که میشد، می دانستم الان زنگ می زند! پله های حیاط را پرواز می کردم و برای این که مادرم شک نکند، میگفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند. مادرم در طبقه ی اول خانه مان زندگی می کرد. اتاق من هم طبقه ی اول بود، طبقه ی دوم مهمانخانه بود. طبقه ی سوم، پدر بود. حس میکردم پسرک کمکم متوجه شده است. آن قدر خودکار در دستم میلرزید که خنده اش می گرفت. هیچ وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت: «چه قدر نامه دارید! خوش به حالتان!» و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چه قدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه، فضول محل، از آن جا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: «دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!» متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و میلرزید. موهای طلایی اش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ها زنگ زده بودند. همسایهی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد میزد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم: «آن آقای قبلی چه شد؟» گفت: «بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا!» دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم، به دخترم می گویم: «من باز میکنم!» سال هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم وقتی بچه بود، یک روز گفت: «یک جمله ی عاشقانه بگو، لازم دارم.» گفتم: «چه قدر نامه دارید. خوش به حالتان!» دخترم فکر کرد دیوانه ام! شاید هم دیوانه شده بودم. خودم را گم کرده بودم.
*** خرید کتاب پستچی چیستا یثربی با تخفیف ***
انگار گم کردن، رسم مان شده بود. در آن روزگار هر شب می خوابیدی و بیدار میشدی چیزی را گم کرده بودی، آدمی را، عشقی را و خانه ای را. همین خانهی روبه رو تا چند وقت پیش روبه روی ما بود حالا دیگر هیچ چیز وجود نداشت جز تلی از خاک و ویرانه. بمباران، بمباران پشت بمباران و بعد موشک باران گیشا و شاید همهی شهر. اما من از همهی شهر چه می دانستم؟ من از تمام شهر فقط گیشا را می شناختم با دفتر پستش و آن پسرک مو روشن که نامه ها را برای من می آورد، حتی نامش را نمی دانستم و نمیدانستم در این شهر غریب، خانه ی خودش کجاست و آیا خانه ی خودش هم مثل خانهی شیشه ای ما می لرزد و آیا خانه ی خودش هم ممکن است با یک تکان کوچک، به تلی از خرابه تبدیل شود اصلا آیا او هنوز این جاست؟ تمام این سؤالها آزارم می داد.
سر کلاس درس ته مدادم را می جویدم و به فکر فرو می رفتم. نه! یک نگاه ساده یا یک کتک کاری در خیابان با یک مرد غریبه نمیتوانست این احساس را برای من این طور عزیز نگه دارد. حتما اتفاق دیگری افتاده بود. پسرهای زیادی در کوچه ی ما می رفتند و می آمدند، پسرهایی با موهای مشکی، قهوه ای و یا روشن. پسرهایی که چند وقت بعد حجلهی آنها را می دیدم و عکس معصومشان را روی حجله با چراغ های روشن و زیرش آن عبارت آشنای «جوان ناکام»... شهید و شهیدان همیشه زنده اند. فکر میکردم پیک الهی من هم، همیشه زنده است. شاید این گونه به خودم تسلی میدادم که او جایی هست، حتی اگر نباشد، ولی همیشه هست و همیشه زنده است. مداد را آن قدر می جویدم که معلم با تعجب میگفت: «چیستا داری مداد میخوری!» و من به خودم می آمدم و بچه ها میخندیدند و معلم می گفت: «چیستا تو که شاگرد اول بودی. چی شده؟ همه اش تو فکر و خیالی.» من گفتم حال مادرم اصلا خوب نیست. افسردگی اش شدید شده. دیگر نمی نویسد و با خودش کلماتی می گوید که شبیه شعر است و شعر نیست، که شبیه قصه است و قصه نیست که شبیه درد دل است و هیچ چیز نیست و پدر هرگز خانه نیست. مشغله ها زیاد است. مشغله ی فرزندان، خانواده و مادرش، به هرحال پدرم مسئولیت دو خانواده را داشت. خانواده ی خودش و خانواده ی مادرش و خواهرانی که ازدواج نکرده بودند.
نمی توانستم انتظار زیادی داشته باشم جرئت نداشتم اصلا از کسی انتظاری داشته باشم. به خودم میگفتم شاید این تنهایی است که مرا یاد پیک الهی می اندازد، اما نه. پسران زیادی از کنار من رد می شدند با موهای مشکی، قهوه ای و یا روشن. پسرانی هم سن من یا چند سال بزرگتر از من. پسرانی باریک اندام با لبخندی تلخ پسرانی که به فردای خود باور نداشتند و پسرانی که سرنوشتشان شاید به همان حجله هایی با چراغ های روشن ختم میشد. هیچ کدام مرا یاد پیک الهی نمی انداخت و هیچ کدام شبیه او نبود. در مدرسه موفق و موفق تر میشدم. میگویند آدم از یکجا که کم بیاورد، جای دیگر زیادی می گذارد. خانه آن قدر ساکت و خلوت بود که باید در مدرسه شلوغ می کردم. ما در طبقه ی اول و پدر طبقه ی سوم زندگی می کرد. من در طبقه ی وسط یا همان اتاق پذیرایی درس می خواندم و با کتاب های پدر، آشنا می شدم. روی هر چیز را ملافهکشیده بودند. مهمانخانه ی ما مثل خانه ی ارواح بود. همیشه با هم بودیم ولی هرگز با هم سر یک سفره ننشستیم، ما همیشه با هم بودیم ولی هرگز مفهوم خانواده را احساس نکردیم. با خودم گفتم شاید همین مرا به یاد پیک الهی می انداخت. اما نه این نبود! اگر این بود پسرانی که هر روز از سر کوچهی ما با چشمانی پر از آتش میگذشتند، آماده بودند تا نامشان را به من بگویند آن پسرانی که شاید فردا در آتش جنگ میسوختند و تمام می شدند و زیر آتش خمپاره ها آخرین بار مادرشان را صدا می کردند، آن پسران هنوز بودند. اگر کمبود محبت بود، پسران زیادی بودند که برای آخرین بار می خواستند محبت وجودشان را به کسی هدیه کنند و بروند. نه! هیچ کدام پیک الهی من نبودند، هیچ کدام آن نگاه معصوم و در عین حال وحشی را نداشتند. هیچ کدام شان مردی را به خاطر اهانت به دختربچه ای، روی زمین نمی انداختند و کتک نمیزدند! و از کار اخراج نمی شدند و لبشان خونی نمیشد و هیچ کدام هر روز، نامه ای برای من نمی آوردند. دیگر از نامه دادن و نامه نوشتن هم سیر شده بودم، گرچه در کلاس انشا همیشه نفر اول بودم و معلم مان می گفت: «دختر تو چه قدر درباره ی عشق مینویسی.» کم کم نامم را دوشیزه ی عشق گذاشته بودند. یک بار معلم مان گفت: «چرا به این بندهی خدا کودک عشق میگویید؟ لااقل به او بگویید دوشیزهی عشق» و بچه ها همه خندیدند، نمیدانم چرا. شاید در آن زمان در زیر بمباران و موشک باران ها کلمه ی کودک عشق زیادی احساساتی بود و ما را یاد رمان های بالزاک و دانته و دافنه دو موریه می انداخت. به هرحال روزها میگذشتند و من در کوچه همیشه دنبال گم شده ای بودم. نمی توانم احساسات آن روزها را فراموشکنم، نمیتوانستم با پدرم بیرون بروم و دایم پشت سرم را نگاه نکنم. هر صدای موتوری مرا از جا می پراند و پدرم می گفت: «باز هم؟ باز هم؟» و من نمیتوانستم به او بگویم از موتور نمیترسم، از نیامدن موتور میترسم! آن زمان من از دیر آمدن یا نیامدن هر کسی می ترسیدم. خیلی گذشت، ولی من فکر میکردم هنوز همان گونه چهارده ساله ام و یادم رفت که مادرم حالش خوب نیست و پدرم هر روز ويران تر می شود. هیچ کدام سنی نداشتند، اما چیزی آنها را از هم جدا می کرد.
مادر، در زمان انقلاب تفکرات سیاسی عجیبی داشت، تفکراتی که منحصر به خودش بود. پدر همیشه آرام بود و سعی می کرد حق را به حق دار بدهد. در جریان انقلاب او هرگز پاکسازی نشد. خیلی در پرونده ی او گشتند تا یک مورد خلاف پیدا کنند اما چیزی پیدا نشد. من هرگز در صداقت او شکی نکردم. با وجود این که در بانک فرانسویان کار می کرد، شغلش را از دست نداد. فقط نام بانکش عوض شد. مادر نویسنده بود. زنی سرکش و عصیانگر در درون و زنی خانه دار و آرام در بیرون. زنی که مراقبت از فرزندان را به عهده داشت، اما در درونش هر شب هزاران افسانه شکل می گرفت. هر شب یک قصه ی جدید و هر شب اتفاقاتی نگران کننده.
نوشته های مادر کمکم پر از سیاهی و تاریکی شد و پدر کم کم برای او نگران میشد. نوشته هایش پر از مرگ شده بود، پر از حمله به دختران جوان، پر از کتک خوردن های پی در پی و پر از خودکشی های بی فرجام. پیشنهاد داد کتابش را چاپ کند و این گونه بود که اولین کتاب مادرم چاپ شد. «انجماد»، فروش فوق العاده ای داشت. دختربچه ای در مدرسه ی ما یا مدارس دیگر نبود که آن را زیر کتاب درسی اش نخواند. اما من حس خاصی نداشتم، چون وقتی آن را می خواندم حس می کردم مادرم همه چیز را از کودکی و جوانی خودش گرفته ولی جهان را خیلی سیاه دیده است و دلم نمی خواست مادرم این قدر غمگین باشد.
حالا می فهمم دخترم چه احساسی به من دارد. او مادر شاد می خواهد. مادر امیدوار می خواهد، شاید مادر نویسنده ی رمان های سیاه نخواهد و این حق یک بچه است، ولی حق آن زن هم است که بخواهد به سبک خودش فکر کند. به هرحال زمان گذشت و من ناگهان متوجه شدم بزرگ شده ام. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که پدرم اجازه دهد هر کجا می خواهم بروم. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که برای خودم مقاله بنویسم و به روزنامه ها و مجله ها ببرم، گرچه شرطش این بود که خرجی من از پدر کاملا قطع می شد. در خانواده ی ما رسم نبود دختر بیرون خانه کار کند. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که هیچ وقت خانه نباشم. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که کمتر غصه ی مادرم و پدرم را بخورم. دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که کمتر به پیک الهی فکر کنم و اگر هم به او فکر می کردم لبخندی می زدم و می گفتم: «زنده است. او همیشه زنده است. و هر صبح، با موهای روشنش آفتاب را بیدار می کند.» در ذهنم هرگز حجله ای را تجسم نمی کردم. آفتاب را می دیدم، خورشید را با یک پاره ابر سفید که یک تکه اش رنگ سبز روشن بود. او لبخند بر لب داشت و نگاهش را انگار در ابر جا گذاشته بود. نمی دانستم کجاست، ولی می دانستم زنده است، حسی به من می گفت. پیک الهی شهید راه حق نشد. حسی به من می گفت که پیک الهی هنوز جایی در حال نوشتن و امضا گرفتن است...
*** خرید کتاب پستچی چیستا یثربی ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- پستچی
- نویسنده
- چیستا یثربی
- ناشر
- نشر قطره
- تعداد صفحات
- 120
- وزن
- 138 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- نوبت چاپ
- 17
- قطع
- رقعی
- شابک
- 9786001198717
افزودن نظر جدید