گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
درباره ی نویسنده و توضیح مترجم
کترینا اینگلمن سوندبرگ (سوندبری) نویسنده ی سوئدي متولد سال ۱۹۴۸ یکی از محبوب ترین نویسندگان ادبیات عامه پسند تاریخی در این کشور است. سوندبرگ که هجده اثر داستانی را در کارنامه ادبی خود ثبت کرده است، تحصیل کرده ی رشته ی تاریخ هنر است و بیشتر عمر خود را صرف باستان شناسی دریایی و موزه کرده است. سوندبرگ داستان های خود را با محوریت زندگی و تاریخ وایکینگها نوشته است. از جمله مشهورترین آثار او نقره ی وایکینگ ها (۱۹۹۷) و طلای وایکینگ ها (۱۹۹۹) است که در مجموع تاکنون نود هزار جلد فروش داشته اند. فعالیت در این ژانر سبب شد تاسوندبرگ در سال ۱۹۹۹ جایزه ی ادبی وایدینگ را به خاطر نگارش رمان های تاریخی عامه پسند به دست آورد. مشهورترین اثر او کتاب پیر زنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت، پس از انتشار در سال ۲۰۱۲ به سرعت مبدل به اثری پرفروش شد و در مدتی کوتاه به هفده زبان ترجمه شد. موفقیت کتاب سبب شد نویسنده رمانی دیگر در ادامه این داستان بنویسد که این اثر نیز در سال ۲۰۱۴ با عنوان کتاب پیر زن دوباره شانس می آورد منتشر شد.
کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد اثر کترینا اینگلمن سوندبرگ که به وسیله کیهان بهمنی ترجمه و توسط اتشارات آموت به چاپ رسیده است.
شما را به مطالعه قسمتی از کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد در بوکالا دعوت می کنیم.
قسمتی از کتاب
لحظه ای که مارتا اندرسون، یعنی همان بانوی هفتادونه ساله ی بازنشسته، پنیر و سوسیس آرژانتینی و پاته ی لذيذ خرچنگ دریایی را داخل ساک خرید گل دارش گذاشت، همان هنگام نقطه ی آغاز زندگی جدیدش بود.
مارتا در حالی که با خوشحالی زیر لب زمزمه می کرد و از بالای سرش صدای وزوز دستگاه تهویه هوای سوپر مارکت می آمد، فکر کرد کمی نوشیدنی همراه با یک خوراکی خوشمزه برای قبل از جلسه ی بازی آن شب ایده ی محشری است. مارتا واقعا عاشق زندگی در لاس وگاس بود. لاس وگاس جایی بود که در آن وقوع هر اتفاقی ممکن بود.
مارتا که مشتاق بود به سوییت راحت شان در هتل و کازینوی اورلئانز برگردند، یعنی همان سوییتی که با چهار دوست قدیمی اش در آن اقامت داشت، برگشت و با همان لحن رییس مآبانه ی همیشگی به چهار دوست بازنشسته اش که پشت سرش به ردیف ایستاده بودند، گفت: دوستان! برگردیم هتل باتری هامون رو شارژ کنیم!
موهای کوتاه سفیدش را زیر کلاه آفتاب گیر زردش کرد و بعد محکم دسته ی ساک خریدش را گرفت. ناخن های مارتا به شکل مرتبی مانیکور شده بودند. همان طور که جلو می رفت، کفش های مشکی مارک اکویش بلند بلند صدا می کردند. دوستان بازنشسته اش، اسکار کراپ یا همان "مغز"، برتیل انگستروم یعنی "شن کش" و آناگر تا بییلک و کریستینا آکر بلوم هم ابتدا، در قسمت صندوق، مؤدبانه پول خریدهای شان را پرداختند و سپس پشت سر مارتا از فروشگاه خارج شدند. بعد از سرقت هنری رابین هود مانندشان و بعد از این که اسم شان در فهرست فراری های تحت تعقیب قرار گرفته بود، حالا شش ماهی می شد که از سوئد خارج شده بودند. از آن موقع تا حالا هم سعی کرده بودند خیلی آفتابی نشوند. اما حالا دیگر حسابی خسته شده بودند. شعار آنها این بود: آدمی که احساس کسالت کند زندگی نمی کند.
بنابراین الان دیگر وقتش شده بود که کمی تفریح کنند.
بیرون فروشگاه یک سگ کنار واکرهای آنها منتظرشان بود. سگ پا کوتاه بلافاصله به سمت ساک خرید خوش بوی مارتا جست زد. پنج رفیق یا همان باند بازنشسته ها، اسمی که آنها گاهی در مورد گروه خودشان به کار می بردند، گاهی باربی را که سگ مسئول پذیرش هتل بود، برای گردش بیرون می بردند. مارتا خم شد و سر حیوان را نوازش کرد تا آرام اش کند و بعد وقتی همه آماده شدند، به راه افتاد و جلوی گروه حرکت کرد.
ساختمان سفید و بلند هتل بالای سرهای آنها، با آن موهای خاکستری شان، سایه افکنده بود و پیاده رو برق می زد. تابلوهای نئونی چشمک می زدند، گرما خفه کننده بود و یک اتومبیل پلیس با سرعت از خیابان گذشت. چند قدمی که رفتند سرتا پای مارتا خيس عرق شد. نفس نفس زنان به خیابان هایث پیچید. بعد باد بزنش را بیرون آورد و با روحیه ای شاد یک ترانه کودکانه ی محلی سوئدی را که راجع به بالا رفتن از کوه بود، زیر لب زمزمه کرد. طولی نمی کشید که اعضای باند بازنشسته ها در لاس وگاس نیز همان قدر شهرت به دست می آوردند که در سوئد مشهور بودند.
خرید کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
کمی جلوتر در همان خیابان، کارکنان جواهر فروشی دبیییرز باید بیشتر احتیاط می کردند. اما وقتی سه جوان ریشو و بی قرار می خواستند وارد فروشگاه شوند، نگهبان های جلوی در، در کمال احترام، کنار رفتند و راه را برای آنها باز کردند. دو نفر از آنها سگ راهنما همراه داشتند. نفر سوم راه افتاد و جلوتر از دوستانش به سمت پیشخان رفت. دستیار خانم فروشگاه به عنوان خوشامد به آنها لبخند زد. حالتی دوستانه در چهره اش موج می زد. سه مرد در کمال احترام سلام کردند و از او خواستند تعدادی الماس تراش خورده به آنها نشان دهد. بعد برای این که بهتر منظورشان را بیان کنند خیلی سریع اسلحه های شان را بیرون آوردند و فریاد کشیدند: الماس ها رو رد کن بیاد!
واکنش خانم دستیار و همکارانش حالتي غریزی داشت و همگی دست دراز کردند تا دکمه ی دزدگیر مغازه را بزنند. همزمان تمام کشوهایی را که داخل شان پر از الماس های درخشان بود بیرون کشیدند. بعد با دست هایی لرزان الماس ها را روی پیشخان گذاشتند. دو نفر از مردهای جوان نگهبان ها را از جلوی در به داخل کشیدند و خلع سلاح کردند و نفر سوم به سرعت الماس ها را داخل قلاده هایی کرد که برای همین منظور دوخته و به گردن سگ های راهنما انداخته بودند. بعد از الماس ها هم بلافاصله نوبت به یک یاقوت کبود و چند تکه الماس خام رسید که از کارگاه آورده و هنوز تراش نخورده بودند. سارق ها که مشغول خالی کردن کشوها بودند، متوجه نشدند دستیار فروشگاه بالاخره موفق شد دکمه ی دزدگیر را فشار دهد. هنگامی که آژیر دزدگیر فروشگاه به صدا درآمد سارق ها هم آخرین الماس ها را داخل قلاده سگها گذاشتند و زیپ آنها را بستند. بعد هم به سرعت از فروشگاه بیرون رفتند. آخرین نفر جریان برق فروشگاه را قطع کرد و بدین ترتیب پس از خروجش درهای محافظ بسته و قفل شدند.
در پیاده رو هر سه مرد کلاه گیس های شان را از سر برداشتند اما عینک های آفتابی شان را برنداشتند. بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است، به آرامی در پیاده رو به راه افتادند. آنها قبلا هم از این حقه ی سگ های راهنما استفاده کرده بودند. روشی بود که کاملا جواب می داد و کسی هم به آنها شک نمی کرد. حالا هم ظاهر عابرهای کاملا معمولی را داشتند و قدم زنان به سمت سر چهار راه می رفتند. سپس وارد خیابان هایث شدند چون اتومبیل شان را آنجا پارک کرده بودند، صد متری که در خیابان رفتند، دیگر نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و برگشتند تا ببینند کسی آنها را تعقیب نکرده باشد اما این کار باعث شد از رو به رو غافل شوند و بدین ترتیب ناگهان دیدند یک دسته بازنشسته از جلویشان سر درآوردند و تمام پیاده رو را گرفتند، پنج پیر مرد و پیر زن با آخرین قدرت آواز می خواندند و واکر به دست و در حالی که شلنگ تخته می انداختند، به سمت آنها می آمدند. بنابراین حالا تنها کاری که می توانستند بکنند این بود که به آن پیرمرد و پیر زنها زل بزنند.
مارتا بلند گفت: مواظب باشید! اگر قبل از حرف زدن فکر نمی کرد انگلیسی اش چندان تعریفی نداشت. سپس همراه دوستان مسن اش به مسیرشان ادامه دادند و به سمت سه مرد و سنگ های شان آمدند. همگی هم سرخوش همان ترانه ی کودکانه را می خواندند. سی سال بود که در یک گروه سرود همگی با هم می خواندند و از این که ترانه های شاد را همخوانی کنند،
لذت می بردند.
ما در کوه های شبنم زده / راه می رویم لالالالالا... به نوبت هر یک بخشی از این آواز را می خواند و طبق معمول موقع خواندن این آهنگ کمی احساساتی می شدند و یاد وطنشان می افتادند. اعضای باند بازنشسته ها در دنیای کوچک خودشان سیر می کردند و از اتفاقاتی که در پیرامونشان در حال رخ دادن بود، بی خبر بودند. در عین حال هیچ عجله ای هم نداشتند چون برای باربی خیلی چیزهای هیجان انگیز وجود داشت و حیوان دلش می خواست تک تک آنها را بو کند. حین قدم زدن در خیابان از جلوی رستوران ها و کازینوها و مغازه های جواهر فروشی متعددی گذشته بودند و تماشای تمام آنها برای مارتا لذت بخش بود. لاس وگاس شهر آدم های ماجراجو بود و مارتا و دوستانش به آن شهر تعلق داشتند.
سه مردی که سگهای راهنما همراه داشتند، فریاد زدند: از سر راه برید کنار!
مارتا جواب داد: چرا خودتون از سر راه نمی رید کنار! اما هنگامی که یکی از سگها که پوستش به رنگ زرد طلایی بود، به مارتا دندان نشان داد، مارتا کنار رفت. مارتا فکر کرد در برخورد با سگ سانان بهترین شیوه برخورد رفتار دوستانه است و سریع دستش را داخل ساک خریدش کرد تا سوسیس آرژانتینی ادویه دار را پیدا کند. مغز هم که همین طور فکر می کرد، دنبال پاته گشت. اما برای آن ژرمن شپرد گردن کلفت این خوراکی ها جذابیتی نداشت و بنابراین حیوان غوش تهدید آمیزی کرد و جهید تا پای مارتا را بگیرد.
خوشبختانه مغز به موقع موفق شد واررش را بین مارتا و سگ بگیرد و بدین ترتیب قلاده حیوان داخل سبد واکر گیر کرد. در این موقع بود که باربی هم واکنش نشان داد.
سگ کوچولو در برخورد با آن ژرمن شپرد غول پیکر وحشت کرد و از سر عجز چنان از جایش پرید که بند قلاده اش کشیده و از دست کریستینا خارج شد. بعد باربی کوچولو زوزه کشان پا به فرار گذاشت و بند قلاده اش هم پشت سرش کشیده شد. با دیدن این صحنه سگ راهنمای دوم هم که یک لابرادور سیاه بود، فرار کرد و دنبال باربی رفت. البته باید به این نکته توجه کنیم که باربی سگ کوچولوی بامزه ای بود اما از طرفی دیگر زمان بچه دار شدنش بود.
سه مرد با دیدن لابرادور که با الماس ها دور می شد، فریاد کشیدند: قلاده! و دو نفرشان به دنبال سگ دویدند. اما سر ژرمن شپرد هنوز در سبد واکرگیر بود و سارق سوم وحشت زده سعی می کرد حیوان را آزاد کند.
مارتا گفت: من رو ببخشید!
ولی مرد در پاسخ فقط فحش داد.
مارتا ادامه داد: اگه سخت نگیری درست می شه. به جلو خم شد و سعی کرد تمام تلاشش را کند تا به انگلیسی دست و پا شکسته مرد جوان را نصیحت کند. مرد به حرف های او بی توجه بود و فقط بند قلاده را محکم می کشید اما باز موفق نمی شد قلاده ی حیوان را آزاد کند. ناگهان صدای آژیر چندین اتومبیل پلیس بلند شد. با شنیدن این صدا سارق درگیر با واکر از وحشت از جایش پرید و چنان بند قلاده ی سگ را کشید که قلاده پاره شد و از سبد واکر آویزان ماند. سپس سارق وحشت زده به سوی انتهای خیابان فرار کرد و سگش هم دنبالش رفت.
مارتا در حالی که به شدت دست تکان می داد، فریاد کشید: هی تو! قلاده ی سگت موند تو سبد! ولی مرد به جای ایستادن به سمت اتومبیلش دوید. دوستانش هم که صدای آژیر اتومبیل های پلیس را شنیده بودند، از تعقيب لابرادور سیاه دست کشیدند و به سوی اتومبیل شان دویدند. به محض رسیدن به اتومبيل درها را باز کردند و خودشان را داخل اتومبیل انداختند. سپس در میان صدای جیغ لاستیک ها و بدون سگ های شان، از سر خیابان پیچیدند و ناپدید شدند. .
مارتا زیرلب گفت: چقدر برخوردشون عجیب بود! انگار اصلا سگ هاشون رو لازم نداشتن. بعد به آرامی، همان طور که به آن مرد گفته بود، قلاده را از سبد آزاد کرد. سپس نفس عمیقی کشید، سرش را تکان داد و گفت: چرا آدم ها وقتی یه نصيحت خوب می شنون بهش گوش نمیدن؟
دوست صمیمی مارتا، یعنی مغز، نگاهی گذرا به قلاده انداخت.
فعلا قلاده رو بنداز تو سبد. می تونیم بعد به صاحبش زنگ بزنیم. حتما یه جایی تو قلاده اسم طرف نوشته شده.
به نظر همگی شان این فکر خوبی بود و به محض این که موفق شدند باربی را برگردانند، بار دیگر راهی هتل شدند. حالا یک عضو جدید هم به گروه شان اضافه شده بود: لابرادور سیاه دنبال شان راه افتاده بود. هنگامی که به هتل رسیدند مارتا متوجه شد باید دنبال صاحب سگ دوم هم بگردند. .
بنابراين قلاده ی سگ دوم را هم باز کرد و داخل سبد واکر گذاشت. در همین موقع بود که مسئول پذیرش هتل آمد.
او باربی کوچولویش را بغل کرد و با هیجان گفت: خیلی ازتون ممنونم. سپس در حالی که حیوان عزیزش بغلش بود، با گام هایی سریع به لابی هتل برگشت لابرادور سیاه هم پارسی کرد و دنبال آنها دوید اما پیش از ورود به هتل در شیشه ای بزرگ هتل جلوی پوزه اش بسته شد. حیوان دلشکسته مدتی از شیشه به داخل هتل نگاه کرد و سپس سرخورده و با گوش های آویزان بی هدف به راه افتاد. حالا باند بازنشسته ها دو قلاده داشت.
مارتا گفت: من تو اطاق مون یه ذره بین دارم. باید یه جایی رو چرم این قلاده ها یه نوشته ی ریزی باشه یا شاید هم داخل اون زیپ یه یادداشت کوچیک باشه.
بعد هم همگی سوار آسانسور شدند و به سوییت شان در طبقه ی هشتم رفتند.
کمی بعد، موقعی که مارتا میز را برای نوشیدنی و خوراکی های شان می چید، با لحنی سرحال گفت: «همینه که زندگی رو خیلی عجیب می کنه. آدم هیچ وقت نمی دونه چی قراره پیش بیاد، درست نمی گم؟ بعد ذره بین اش را آورد و گفت: حالا بذار ببینم اینجا چی نوشته.
مارتا داخل قلاده را حسابی گشت اما هر چقدر هم که دقت کرد هیچ نوشته یا حروف اختصاری ای پیدا نکرد. بعد زیپ بخش کیف مانند قلاده را باز کرد تا شاید برچسبی داخل آن باشد. بعد ناگهان چیزهایی از داخل کیف قلاده روی کف پارکت اطاق ریخت. شن کش خم شد و آنها را برداشت و داخل یک بشقاب گذاشت.
خوراکی برای سگ شونه، چه فکر خوبی!
مشخصات
- نویسنده
- کترینا اینگلمن سوندبرگ
- مترجم
- کیهان بهمنی
- ناشر
- آموت
- تعداد صفحات
- 448
- وزن
- 495 گرم
- شابک
- 9786003840355
افزودن نظر جدید