پیرزن دوباره شانس می آورد

درباره ی نویسنده و توضیح مترجم

کترینا اینگلمن سوندبرگ (سوندبری) نویسنده ی سوئدي متولد سال ۱۹۴۸ یکی از محبوب ترین نویسندگان ادبیات عامه پسند تاریخی در این کشور است. سوندبرگ که هجده اثر داستانی را در کارنامه ادبی خود ثبت کرده است، تحصیل کرده ی رشته ی تاریخ هنر است و بیشتر عمر خود را صرف باستان شناسی دریایی و موزه کرده است. سوندبرگ داستان های خود را با محوریت زندگی و تاریخ وایکینگها نوشته است. از جمله مشهورترین آثار او نقره ی وایکینگ ها (۱۹۹۷) و طلای وایکینگ ها (۱۹۹۹) است که در مجموع تاکنون نود هزار جلد فروش داشته اند. فعالیت در این ژانر سبب شد تاسوندبرگ در سال ۱۹۹۹ جایزه ی ادبی وایدینگ را به خاطر نگارش رمان های تاریخی عامه پسند به دست آورد. مشهورترین اثر او کتاب پیر زنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت، پس از انتشار در سال ۲۰۱۲ به سرعت مبدل به اثری پرفروش شد و در مدتی کوتاه به هفده زبان ترجمه شد. موفقیت کتاب سبب شد نویسنده رمانی دیگر در ادامه این داستان بنویسد که این اثر نیز در سال ۲۰۱۴ با عنوان کتاب پیر زن دوباره شانس می آورد منتشر شد.

کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد اثر کترینا اینگلمن سوندبرگ که به وسیله کیهان بهمنی ترجمه و توسط اتشارات آموت به چاپ رسیده است.

شما را به مطالعه قسمتی از کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد در بوکالا دعوت می کنیم.

ادامه مطلبShow less
موجود شد خبرم کن!
مرجع:
61055
نام برند:
صنایع دستی آقاجانی

گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.

صنایع دستی آقاجانی

دخل فیروزه کوب بزرگ کد FT021 کاری از شاغلین در صنایع دستی اصفهان تولید صنایع دستی آقاجانی است که با گارانتی 10 ساله تضمین کیفیت و با بهترین قیمت و البته به صورت رایگان تقدیم خریداران می گردد. در ساخت دخل فیروزه کوب آقاجانی از بهترین فیروزه نیشابور استفاده شده است و دارای گارانتی کیفیت ISO 9001 و گواهی استاندارد ملی ایران است.

صنایع دستی آقاجانی

آجیل خوری فیروزه کوبی ترنج کد FT066 بزرگترین آجیل خوری مسی تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از معروفترین تولیدکنندگان صنایع دستی اصفهان از بهترین مواد اولیه تولید شده است. در تولید این آجیل خوری فیروزه کوبی شده از بهترین و ناب ترین فیروزه نیشابور استفاده شده است. از نکات قابل توجه این محصول گارانتی 10 ساله و استاندارد ملی ایران است. ارتفاع این «آجیل خوری مسی» 42 سانتی متر و قطری در حدود 32 سانتی متر دارد.

توضیحات

قسمتی از کتاب

لحظه ای که مارتا اندرسون، یعنی همان بانوی هفتادونه ساله ی بازنشسته، پنیر و سوسیس آرژانتینی و پاته ی لذيذ خرچنگ دریایی را داخل ساک خرید گل دارش گذاشت، همان هنگام نقطه ی آغاز زندگی جدیدش بود.

مارتا در حالی که با خوشحالی زیر لب زمزمه می کرد و از بالای سرش صدای وزوز دستگاه تهویه هوای سوپر مارکت می آمد، فکر کرد کمی نوشیدنی همراه با یک خوراکی خوشمزه برای قبل از جلسه ی بازی آن شب ایده ی محشری است. مارتا واقعا عاشق زندگی در لاس وگاس بود. لاس وگاس جایی بود که در آن وقوع هر اتفاقی ممکن بود.

مارتا که مشتاق بود به سوییت راحت شان در هتل و کازینوی اورلئانز برگردند، یعنی همان سوییتی که با چهار دوست قدیمی اش در آن اقامت داشت، برگشت و با همان لحن رییس مآبانه ی همیشگی به چهار دوست بازنشسته اش که پشت سرش به ردیف ایستاده بودند، گفت: دوستان! برگردیم هتل باتری هامون رو شارژ کنیم!

موهای کوتاه سفیدش را زیر کلاه آفتاب گیر زردش کرد و بعد محکم دسته ی ساک خریدش را گرفت. ناخن های مارتا به شکل مرتبی مانیکور شده بودند. همان طور که جلو می رفت، کفش های مشکی مارک اکویش بلند بلند صدا می کردند. دوستان بازنشسته اش، اسکار کراپ یا همان "مغز"، برتیل انگستروم  یعنی "شن کش" و آناگر تا بییلک و کریستینا آکر بلوم هم ابتدا، در قسمت صندوق، مؤدبانه پول خریدهای شان را پرداختند و سپس پشت سر مارتا از فروشگاه خارج شدند. بعد از سرقت هنری رابین هود مانندشان و بعد از این که اسم شان در فهرست فراری های تحت تعقیب قرار گرفته بود، حالا شش ماهی می شد که از سوئد خارج شده بودند. از آن موقع تا حالا هم سعی کرده بودند خیلی آفتابی نشوند. اما حالا دیگر حسابی خسته شده بودند. شعار آنها این بود: آدمی که احساس کسالت کند زندگی نمی کند.

بنابراین الان دیگر وقتش شده بود که کمی تفریح کنند.

بیرون فروشگاه یک سگ کنار واکرهای آنها منتظرشان بود. سگ پا کوتاه بلافاصله به سمت ساک خرید خوش بوی مارتا جست زد. پنج رفیق یا همان باند بازنشسته ها، اسمی که آنها گاهی در مورد گروه خودشان به کار می بردند، گاهی باربی را که سگ مسئول پذیرش هتل بود، برای گردش بیرون می بردند. مارتا خم شد و سر حیوان را نوازش کرد تا آرام اش کند و بعد وقتی همه آماده شدند، به راه افتاد و جلوی گروه حرکت کرد.

ساختمان سفید و بلند هتل بالای سرهای آنها، با آن موهای خاکستری شان، سایه افکنده بود و پیاده رو برق می زد. تابلوهای نئونی چشمک می زدند، گرما خفه کننده بود و یک اتومبیل پلیس با سرعت از خیابان گذشت. چند قدمی که رفتند سرتا پای مارتا خيس عرق شد. نفس نفس زنان به خیابان هایث پیچید. بعد باد بزنش را بیرون آورد و با روحیه ای شاد یک ترانه کودکانه ی محلی سوئدی را که راجع به بالا رفتن از کوه بود، زیر لب زمزمه کرد. طولی نمی کشید که اعضای باند بازنشسته ها در لاس وگاس نیز همان قدر شهرت به دست می آوردند که در سوئد مشهور بودند.

                                                         خرید کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد

کمی جلوتر در همان خیابان، کارکنان جواهر فروشی دبیییرز باید بیشتر احتیاط می کردند. اما وقتی سه جوان ریشو و بی قرار می خواستند وارد فروشگاه شوند، نگهبان های جلوی در، در کمال احترام، کنار رفتند و راه را برای آنها باز کردند. دو نفر از آنها سگ راهنما همراه داشتند. نفر سوم راه افتاد و جلوتر از دوستانش به سمت پیشخان رفت. دستیار خانم فروشگاه به عنوان خوشامد به آنها لبخند زد. حالتی دوستانه در چهره اش موج می زد. سه مرد در کمال احترام سلام کردند و از او خواستند تعدادی الماس تراش خورده به آنها نشان دهد. بعد برای این که بهتر منظورشان را بیان کنند خیلی سریع اسلحه های شان را بیرون آوردند و فریاد کشیدند: الماس ها رو رد کن بیاد!

واکنش خانم دستیار و همکارانش حالتي غریزی داشت و همگی دست دراز کردند تا دکمه ی دزدگیر مغازه را بزنند. همزمان تمام کشوهایی را که داخل شان پر از الماس های درخشان بود بیرون کشیدند. بعد با دست هایی لرزان الماس ها را روی پیشخان گذاشتند. دو نفر از مردهای جوان نگهبان ها را از جلوی در به داخل کشیدند و خلع سلاح کردند و نفر سوم به سرعت الماس ها را داخل قلاده هایی کرد که برای همین منظور دوخته و به گردن سگ های راهنما انداخته بودند. بعد از الماس ها هم بلافاصله نوبت به یک یاقوت کبود و چند تکه الماس خام رسید که از کارگاه آورده و هنوز تراش نخورده بودند. سارق ها که مشغول خالی کردن کشوها بودند، متوجه نشدند دستیار فروشگاه بالاخره موفق شد دکمه ی دزدگیر را فشار دهد. هنگامی که آژیر دزدگیر فروشگاه به صدا درآمد سارق ها هم آخرین الماس ها را داخل قلاده سگها گذاشتند و زیپ آنها را بستند. بعد هم به سرعت از فروشگاه بیرون رفتند. آخرین نفر جریان برق فروشگاه را قطع کرد و بدین ترتیب پس از خروجش درهای محافظ بسته و قفل شدند.

در پیاده رو هر سه مرد کلاه گیس های شان را از سر برداشتند اما عینک های آفتابی شان را برنداشتند. بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است، به آرامی در پیاده رو به راه افتادند. آنها قبلا هم از این حقه ی سگ های راهنما استفاده کرده بودند. روشی بود که کاملا جواب می داد و کسی هم به آنها شک نمی کرد. حالا هم ظاهر عابرهای کاملا معمولی را داشتند و قدم زنان به سمت سر چهار راه می رفتند. سپس وارد خیابان هایث شدند چون اتومبیل شان را آنجا پارک کرده بودند، صد متری که در خیابان رفتند، دیگر نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و برگشتند تا ببینند کسی آنها را تعقیب نکرده باشد اما این کار باعث شد از رو به رو غافل شوند و بدین ترتیب ناگهان دیدند یک دسته بازنشسته از جلویشان سر درآوردند و تمام پیاده رو را گرفتند، پنج پیر مرد و پیر زن با آخرین قدرت آواز می خواندند و واکر به دست و در حالی که شلنگ تخته می انداختند، به سمت آنها می آمدند. بنابراین حالا تنها کاری که می توانستند بکنند این بود که به آن پیرمرد و پیر زنها زل بزنند.

مارتا بلند گفت: مواظب باشید! اگر قبل از حرف زدن فکر نمی کرد انگلیسی اش چندان تعریفی نداشت. سپس همراه دوستان مسن اش به مسیرشان ادامه دادند و به سمت سه مرد و سنگ های شان آمدند. همگی هم سرخوش همان ترانه ی کودکانه را می خواندند. سی سال بود که در یک گروه سرود همگی با هم می خواندند و از این که ترانه های شاد را همخوانی کنند،

لذت می بردند.

ما در کوه های شبنم زده / راه می رویم لالالالالا... به نوبت هر یک بخشی از این آواز را می خواند و طبق معمول موقع خواندن این آهنگ کمی احساساتی می شدند و یاد وطنشان می افتادند. اعضای باند بازنشسته ها در دنیای کوچک خودشان سیر می کردند و از اتفاقاتی که در پیرامونشان در حال رخ دادن بود، بی خبر بودند. در عین حال هیچ عجله ای هم نداشتند چون برای باربی خیلی چیزهای هیجان انگیز وجود داشت و حیوان دلش می خواست تک تک آنها را بو کند. حین قدم زدن در خیابان از جلوی رستوران ها و کازینوها و مغازه های جواهر فروشی متعددی گذشته بودند و تماشای تمام آنها برای مارتا لذت بخش بود. لاس وگاس شهر آدم های ماجراجو بود و مارتا و دوستانش به آن شهر تعلق داشتند.

سه مردی که سگهای راهنما همراه داشتند، فریاد زدند: از سر راه برید کنار!

مارتا جواب داد: چرا خودتون از سر راه نمی رید کنار! اما هنگامی که یکی از سگها که پوستش به رنگ زرد طلایی بود، به مارتا دندان نشان داد، مارتا کنار رفت. مارتا فکر کرد در برخورد با سگ سانان بهترین شیوه برخورد رفتار دوستانه است و سریع دستش را داخل ساک خریدش کرد تا سوسیس آرژانتینی ادویه دار را پیدا کند. مغز هم که همین طور فکر می کرد، دنبال پاته گشت. اما برای آن ژرمن شپرد گردن کلفت این خوراکی ها جذابیتی نداشت و بنابراین حیوان غوش تهدید آمیزی کرد و جهید تا پای مارتا را بگیرد.

خوشبختانه مغز به موقع موفق شد واررش را بین مارتا و سگ بگیرد و بدین ترتیب قلاده حیوان داخل سبد واکر گیر کرد. در این موقع بود که باربی هم واکنش نشان داد.

سگ کوچولو در برخورد با آن ژرمن شپرد غول پیکر وحشت کرد و از سر عجز چنان از جایش پرید که بند قلاده اش کشیده و از دست کریستینا خارج شد. بعد باربی کوچولو زوزه کشان پا به فرار گذاشت و بند قلاده اش هم پشت سرش کشیده شد. با دیدن این صحنه سگ راهنمای دوم هم که یک لابرادور سیاه بود، فرار کرد و دنبال باربی رفت. البته باید به این نکته توجه کنیم که باربی سگ کوچولوی بامزه ای بود اما از طرفی دیگر زمان بچه دار شدنش بود.

سه مرد با دیدن لابرادور که با الماس ها دور می شد، فریاد کشیدند: قلاده! و دو نفرشان به دنبال سگ دویدند. اما سر ژرمن شپرد هنوز در سبد واکرگیر بود و سارق سوم وحشت زده سعی می کرد حیوان را آزاد کند.

مارتا گفت: من رو ببخشید!

ولی مرد در پاسخ فقط فحش داد.

مارتا ادامه داد: اگه سخت نگیری درست می شه. به جلو خم شد و سعی کرد تمام تلاشش را کند تا به انگلیسی دست و پا شکسته مرد جوان را نصیحت کند. مرد به حرف های او بی توجه بود و فقط بند قلاده را محکم می کشید اما باز موفق نمی شد قلاده ی حیوان را آزاد کند. ناگهان صدای آژیر چندین اتومبیل پلیس بلند شد. با شنیدن این صدا سارق درگیر با واکر از وحشت از جایش پرید و چنان بند قلاده ی سگ را کشید که قلاده پاره شد و از سبد واکر آویزان ماند. سپس سارق وحشت زده به سوی انتهای خیابان فرار کرد و سگش هم دنبالش رفت.

مارتا در حالی که به شدت دست تکان می داد، فریاد کشید: هی تو! قلاده ی سگت موند تو سبد! ولی مرد به جای ایستادن به سمت اتومبیلش دوید. دوستانش هم که صدای آژیر اتومبیل های پلیس را شنیده بودند، از تعقيب لابرادور سیاه دست کشیدند و به سوی اتومبیل شان دویدند. به محض رسیدن به اتومبيل درها را باز کردند و خودشان را داخل اتومبیل انداختند. سپس در میان صدای جیغ لاستیک ها و بدون سگ های شان، از سر خیابان پیچیدند و ناپدید شدند. .

مارتا زیرلب گفت: چقدر برخوردشون عجیب بود! انگار اصلا سگ هاشون رو لازم نداشتن. بعد به آرامی، همان طور که به آن مرد گفته بود، قلاده را از سبد آزاد کرد. سپس نفس عمیقی کشید، سرش را تکان داد و گفت: چرا آدم ها وقتی یه نصيحت خوب می شنون بهش گوش نمیدن؟

دوست صمیمی مارتا، یعنی مغز، نگاهی گذرا به قلاده انداخت.

فعلا قلاده رو بنداز تو سبد. می تونیم بعد به صاحبش زنگ بزنیم. حتما یه جایی تو قلاده اسم طرف نوشته شده.

به نظر همگی شان این فکر خوبی بود و به محض این که موفق شدند باربی را برگردانند، بار دیگر راهی هتل شدند. حالا یک عضو جدید هم به گروه شان اضافه شده بود: لابرادور سیاه دنبال شان راه افتاده بود. هنگامی که به هتل رسیدند مارتا متوجه شد باید دنبال صاحب سگ دوم هم بگردند. .

بنابراين قلاده ی سگ دوم را هم باز کرد و داخل سبد واکر گذاشت. در همین موقع بود که مسئول پذیرش هتل آمد.

او باربی کوچولویش را بغل کرد و با هیجان گفت: خیلی ازتون ممنونم. سپس در حالی که حیوان عزیزش بغلش بود، با گام هایی سریع به لابی هتل برگشت لابرادور سیاه هم پارسی کرد و دنبال آنها دوید اما پیش از ورود به هتل در شیشه ای بزرگ هتل جلوی پوزه اش بسته شد. حیوان دلشکسته مدتی از شیشه به داخل هتل نگاه کرد و سپس سرخورده و با گوش های آویزان بی هدف به راه افتاد. حالا باند بازنشسته ها دو قلاده داشت.

مارتا گفت: من تو اطاق مون یه ذره بین دارم. باید یه جایی رو چرم این قلاده ها یه نوشته ی ریزی باشه یا شاید هم داخل اون زیپ یه یادداشت کوچیک باشه.

بعد هم همگی سوار آسانسور شدند و به سوییت شان در طبقه ی هشتم رفتند.

کمی بعد، موقعی که مارتا میز را برای نوشیدنی و خوراکی های شان می چید، با لحنی سرحال گفت: «همینه که زندگی رو خیلی عجیب می کنه. آدم هیچ وقت نمی دونه چی قراره پیش بیاد، درست نمی گم؟ بعد ذره بین اش را آورد و گفت: حالا بذار ببینم اینجا چی نوشته.

مارتا داخل قلاده را حسابی گشت اما هر چقدر هم که دقت کرد هیچ نوشته یا حروف اختصاری ای پیدا نکرد. بعد زیپ بخش کیف مانند قلاده را باز کرد تا شاید برچسبی داخل آن باشد. بعد ناگهان چیزهایی از داخل کیف قلاده روی کف پارکت اطاق ریخت. شن کش خم شد و آنها را برداشت و داخل یک بشقاب گذاشت.

خوراکی برای سگ شونه، چه فکر خوبی!

ادامه مطلبShow less
جزئیات محصول
61055

مشخصات

نویسنده
کترینا اینگلمن سوندبرگ
مترجم
کیهان بهمنی
ناشر
آموت
تعداد صفحات
448
وزن
495 گرم
شابک
9786003840355
دیدگاه کاربران
بدون نظر

افزودن نظر جدید

  • بسته بندی و ارسال:
  • محتوای کتاب:
  • کیفیت ترجمه:
  • کیفیت چاپ:
این کالا را با استفاده از کلمات کوتاه و ساده توضیح دهید.
برچسب های محصول
You may also like
قطره

کتاب وقتی نیچه گریست اثر اروین یالوم ترجمه سپیده حبیب به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

کتاب وقتی نیچه گریست آمیزه ای است از واقعیت و خیال، جلوه ای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرایِ سده یِ نوزدهم و در آستانه ی زایش دانش روانکاوی.

فریدریش نیچه، بزرگترین فیلسوف اروپا. یوزف بویر، از پایه گذاران روانکاری... دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید همه اجزایی هستند که در ساختار رمان «وقتی نیچه گریست» در هم تنیده می شوند تا حماسه ی فراموش نشدنی رابطه ی خیالی میان بیماری خارق العاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. ابتدای رمان، لو سالومه، این زن دست نیافتنی، از برویر می خواهد تا با استفاده از روش آزمایشی درمان با سخن گفتن، به بیری نیچه ی ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب دو مرد برجسته و اسرار آمیز تاریخ تا ژرفای وسواس های خویش پیش می روند و در این راه به نیروی رهایی بخش دوستی دست می یابند.

دکتر اروین یالوم استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد، گروه درمانگر روان درمانگر اگزیستانسیال، در خلال این رمان آموزشی، به توصیف درمان های رایج برای وسواس فکری که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آن اند، می پردازد؛ ولی درنهایت روش روان درمانی اگزيستانسيال و رابطه ی پزشک- بیمار است که کتاب بیش از هر چیز در پی معرفی آن است.

دکتر سپیده حبیب، مترجم این کتاب، روانپزشک است و با یادداشت های متعدد خود درباره ی مفاهیم تخصصی روانشناسی، روانپزشکی و پزشکی درک این اثر برجسته را برای خوانندگان غیرمتخصص در این زمینه بسیار آسان کرده است.

نیستان

رمان چشمان تاریکی نوشته ی دین کونتز توسط خانم ناهید هاشمیان ترجمه و به کوشش نشر نیستان چاپ و منتشر شده است.

در بخشی از رمان چشمان تاریکی دین کونتز می خوانیم:

باید به ۲۰ ماه قبل برگردیم. موقعی که یک دانشمند چینی به نام لی چن در حالی که یک دیسکت حاوی اطلاعات سلاح های بیولوژیکی و خطرناک چین در دهه اخیر را داشت، در آمریکا مبتلا شد. آنها آن را ووهان ۴۰۰ نامیدند چون از آزمایشگاه RDNA شهر ووهان خارج شده بود و چهارصدمین میکروارگانیسم دست ساز در مرکز تحقيقات آنجا بود. ووهان ۴۰۰ یک سلاح بی نقص بود. فقط انسان را تحت تاثیر قرار می داد و توسط حیوانات منتقل نمی شد. مانند سیفلیس در خارج از بدن بیشتر از یک دقیقه زنده نمی ماند. یعنی نمی توانست به طور دائم اشیا یا مکانی را مانند سیاه زخم یا سایر میکروارگانیسم های کشنده، آلوده کند. با مرگ میزبان، نابود می شد و نمی توانست در دمای کمتر از ۳۰ درجه سانتی گراد زنده بماند. این همه مزیت در یک سلاح خیلی جالب بود...

سخن

رمان یکی نبود (2 جلدی) نوشته ی عاطفه منجزی به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

همه وجودش بی دریغ کسی را می طلبید تا برای همه ی عمر زنجیدگی های جان خسته اش را در کنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، مردم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به شما آرامشی بکشاند که خدا برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند. با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه می خواست ... مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شیرزاد آن کسی بود که می توانست همه ی این ها را مثل گنج گران بهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.

سخن

رمان شب چراغ (2جلدی) اثری است با همکاری عاطفه منجزی و م بهارلویی و به کوشش انتشارات سخن چاپ و منتشر شده است.

خودش هم نمی دانست قصد کرده انتقام چه چیز را از سوگل بگیرد...انتقام تقاضایی که برای طرزنامیدنش توسط او داشت و تاکیدی که بر خانم زاهد کرده بود یا انتقام دست های استادی که روی شانه های ظریف او نشسته بود؟! دلیلش هر چه بود، این انتقام برای خودش هم گران تمام شده بود؛ این چند روز بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، اما راه دیگری جز همین راهی که می رفت بلد نبود! بالاخره سرو کله ی سوگل از پشت شیشه ی اتاق تشریح پیدا شد. وقتی نگاهش به سوگل افتاد و خیالش راحت شد که آمده، توانست با خیال راحت نفسی تازه کند و با حضورذهن بیشتری به ادامه ی تدریسش برسد. گاهی لجاجت، بزرگترین انگیزه ها را به او می داد.

یوپا

رمان گناهکار (2جلدی) نوشته ی فرشته تات شهدوست به کوشش انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

غرور، تعصب و گناه داستانی می سازند که فضای سیاه و سفیدش در برگیرنده ی لحظاتی تکان دهنده است که هم تن را به لرزه می اندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود می کشاند.

ذهن آویز

رمان مجنون تر از فرهاد (2جلدی) نوشته ی م بهارلویی به کوشش انتشارات ذهن آویز چاپ و منتشر شده است.

بالاخره اشکم سرازیر شد. سرم را بلند کردم و گفتم: تو اگه بری، من بعد تو یه مرده می شم. مرده ای که تنها تفاوتش با بقیه مرده ها اینه که نفس می کشه. یادته میگفتی بغض نشکنم رو می شکنی؟ از حالا به بعد دیگه خیلی راحت این بغض شکسته می شه! تو بگو محراب، من بعد تو چه کار کنم؟ کاش می فهمیدی این پری که مقابلت ایستاده مثل بچه ای که از دست مامانش کتک خورده، مشتاقانه منتظره به آغوش همونی پناه ببره که از دستش کتک خورده!

یوپا

کتاب این یک فرشته است (براساس سرگذشت واقعی ملیکا کانطوری) نوشته ی محدثه رجبی توسط انتشارات یوپا چاپ و منتشر شده است.

کتاب این یک فرشته است داستان دخترانگی های بی پایانی است که با تلخ ترین حالت ممکن پایان یافته است. این یک فرشته است داستان عشق است... داستان لبخندهای زیبایی که صورت پرنشاط دختری به نام ملیکا را مزین می کند و عشق را در رگ های او به جریان در می آورد.

این یک فرشته است روایت پاکی و مهربانی دختری است که آفریده شده ای است برای صداق و فرشته بودن!

گاهی اوقات چیزهایی به چشم می بینم که ممکن روزی حتی در خواب و پشت پلک های بسته هم تصوری از آنها نداشته باشیم. همان آرامش قبل از طوفان که در اوج خوشبختی، شادی و آرامشِ مطلق به سراغمان می آید و دردی می شود بی درمان... مثل دیدن عزیزی روی تخت بیمارستان...! دردی خانمان سوز که حاضری جانت را فدا کنی تنها برای این که بلا از سر عزیزترین فرد زندگیت بگذرد تا نفس راحت بکشی و خدا را شکر کنی!

ملیکا فرشته ای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان  دلسوزش و لبخند توام با نگرانی و عشق مادر عاشقش را بخود به همراه دارد و اما ... سایه نحس بیماری بی رحمانه پرده ای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش می اندازد.

فرشته ی قصه ی ما اسطوره ای است از صبر و مقاومت که در سخت ترین لحظات زندگی اش با لبخند پر از آرامشش، غم را از قلب های عزیزانش دور می کند و نقطه شروع از زمانی است که ملیکای فرشته قصد دارد با سختی های زندگی مبارزه کند...

نگاه

کتاب پول و زندگی نوشته ی امیل زولا توسط علی اکبر معصوم بیگی ترجمه و به کوشش نشر نگاه چاپ و منتشر شده است.

پول، هجدهمین رمان از سلسله داستان های مشهور روگند ماکار، به توصیف محافل سفته بازان، سوداگران و بورس بازان پاریس می پردازد. آریستید ساکاره قهرمان کتاب و برادر روگن، وزیر قدرتمند، سوداگر بی وجدان و ورشکسته ای است که برای بار دوم به تجارت روی می آورد. بانک انیورسال را تاسیس می کند تا از سراسر خاورمیانه بهره کشی کند و برای توفیق در نقشه های بلند پروازانه اش از قربانی کردن نزدیک ترین کسان خود نیز پروا ندارد. او بنده و کارگزار پول است برای او زندگی و عشق و تمدن بشری فقط در پول خلاصه می شود.

رمان قدرتمند پول و زندگی، که شرارت ها و پلیدی هایی را برملا می سازد که پرستش بت پول در جهان مدرن می تواند در پی داشته باشد، به طرزی درخشان زندگی پر جلال و جبروت پاریس را در اواخر سده ی نوزدهم وصف می کند و شخصیت هایی را به صحنه می آورد که در رنگارنگی و غنا کم نظیراند.

قطره

کتاب درمان شوپنهاور نوشته اروین یالوم توسط خانم سپیده حبیب ترجمه و به کوشش نشر قطره چاپ و منتشر شده است.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان و مرگ خویش، به مرور دوباره ی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/ شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

اروین یالوم - استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر در کتاب درمان شوپنهاور نیز همچون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.

شادان

رمان نسل عاشقان از ر اعتمادی یکی از بهترین نویسندگان رمان های ایرانی به کوشش انتشارات شادان چاپ و منتشر شده است.

امروز که به تمامی آن سالها نگاه می کنم می بینم زندگی نسل ما، تاریخ این دیار است و به راستی هرکدام عمری تجربه بوده اند... از کودکی چون بزرگسالان زندگی کردیم و چون به بزرگسالی رسیدیم مسئولیتی فراتر از توان بردوش کشیدیم . اما امیدوارم که فرزندان امروز از شنیدن قصه ی نسل ما... تجربه ای نو بیاموزند و ما را باور کنند: نسلی که نسل عشق بود و مهر...

فهرست

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم