گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
رمان چشمهایش به تایید صاحب نظران رمان نویسی مدرن ایران یکی از برجسته ترین رمان های معاصر صد ساله تاریخ ادبیات ایران است. این رمان در سال 1331 برای اولین بار منتشر گردید. در این رمان داستان در فضایی رمانتیک اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران آن زمان را به تصویر می کشد.
معرفی کتاب چشمهایش
پس از انقلاب مشروطه، رمان فارسی به عنوان یک نوع ادبی از نظر ساختاری از ادبیات روایی منثور کلاسیک متمایز می گردد و سبب بکارگیری یک شکل جدید ادبی با ساختاری متفاوت می شود که با ورود شخصیت های تازه به عرصه ادبیات، توجه به هویت و فردیت اشخاص و نیز توجه به واقعیت ها و رویدادهای روزمره، هدفی انتقادی را دنبال می کند.
رمان چشم هایش نوشته بزرگ علوی، ضمن پرداختن به بخشی از زندگی هنرمندی مبارز به نام استاد ماکان، به موشکافی در حالت های روحی فرنگیس، زنی زیبا از طبقه ثروتمند پرداخته است. محور اصلی این رمان، پیدا کردن صاحب چشمهایش است.
قسمتی از کتاب چشمهایش
شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش درنمی آمد، همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند، بچه ها از معلمینشان، معلمين از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاك؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان می نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته ای برنخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ آسائی در سرتاسر کشور حکم فرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرأت داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن می شد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأس مردم در بازار و خیابان هم بچشم می زد، مردم واهمه داشتند از اینکه در خیابانها دوروبرشان را نگاه کنند، مبادا مورد سوءظن قرار گیرند.
خیابانهای شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود. معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابانهای فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره به دست گرفته و درختهای کهن را می انداختند. کوچه های تنگ را خراب می کردند. بنیان محله ها را بر می انداختند، مردم را بی خانمان می کردند و سالها طول می کشید تا دراین برهوت خانه ای ساخته بشود. آنچه هم ساخته میشد، توسری خورده و بيقواره بود. در سرتاسر کشور زندان می ساختند و باز هم کفاف زندانیان را نمی داد. از شرق و غرب، از شمال و جنوب پیرمرد و پسر بچه ده ساله، آخوند و رعیت، بقال و حمامی و آب حوض کش را به جرم اینکه خواب نما شده بودند و در خواب سقوط رژیم دیکتاتوری را آرزو کرده بودند، به زندانها انداختند. هم شاگرد مدرسه می گرفتند، هم وزیر و وکیل. یکی را به اتهام اینکه در سلمانی از کاریکاتور روزنامه ای در فرانسه درباره شاه گفتگو کرده بود می گرفتند، یکی را به اتهام اینکه در ضمن مسافرت فرنگستان با نمایندگان یک دولت خارجی سر و سری داشته، و دیگری را به اتهام اینکه سهام نفت جنوب را پنهانی از دولت به سرمایه داران انگلیسی فروخته است.
در چنین اوضاعی، در سال ۱۳۱۷، استاد ماكان درگذشت. استاد بزرگترین نقاش ایران درصد سال اخیر بود. پس از چند قرن باز آثار یک نقاش ایرانی در اروپا مشتری پیدا کرده بود و مجلات هنری اروپا و امریکا پرده های او را به چاپ می رساندند.
از کسانی که روزی ورود او را در مدرسه و در مجالس با هلهله استقبال می کردند، عده کمی جرأت داشتند که با او ابراز دلبستگی کنند. در پنهان اشخاصی وجود داشتند که می دانستند استاد ماكان یکی از کسانی بود که جرأت و دلیری بخرج داد و با دستگاه دیکتاتوری دست و پنجه نرم کرد. درباره او داستانها نقل می کردند. می گفتند: «از هیچ محرومیتی نهراسيد، به هیچ چیز دلبستگی نداشت. جز به نقاشی به هیچ چیز پابند نبود. فشار دستگاه پلیس دیکتاتوری کمر او را خم نکرد. تهدید در وجود او کارگر نبود. مواجب او را قطع کردند، بی اعتنائی بخرج داد. از تهران تبعیدش کردند، سر حرف خود ایستاد و در غربت، دور از كسان و دوستان درگذشت.»
عوام می گفتند که عشق زنی او را از پا دراورد. فهمیده ها معتقد بودند که عشق به زندگی او را تا پای مرگ کشاند.
روزی که خبر مرگ او در تهران منتشر شد، دوستان و نزدیکانش بیخ گوشی با هم صحبت می کردند.
می گفتند: «یکی دیگر هم به سکته قلبی درگذشت.» چون روزنامه ها معمولا قربانیهای حکومت را که در زندان و تبعید جان می دادند، مبتلایان به چنین بیماری قلمداد می کردند.
شاید به تحریک یکی از دوستانش که در دستگاه دولتی نفوذ داشت، شاید هم به ابتکار خود حکومت که از نفوذ معنوی استاد در میان مردم فهمیده با خبر بود، به قصد سرپوشی جنایتی که رخ داده بود از او تجلیل کردند، و گفتند حالا که یکی از دشمنان سرسخت استبداد نابود شده، خوبست از مرگش حداکثر استفاده بشود. مبادا پس از سر و صدائی که یک رئیس شهربانی فراری در دنیا راه انداخته بود، جهانیان يقين حاصل کنند که استاد را در ایران کشته اند. در هر حال در مسجد سپهسالار ختم دولتی گذاشتند. جنازه اش را با تشریفات شایسته ای به تهران آوردند و در حضرت عبدالعظیم به خاك سپردند. در دبیرستان امیرکبیر سخنرانی دایر کردند و در تالار دانشسرای مقدماتی آثار او را به نمایش گذاشتند و به این وسیله دولت خواست هنر پروری خود را نشان داده باشد.
اما مردم فريب نمیخوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود، به زیان استقلال کشور و به سود انگليسها می دانستند، چه برسد به اینکه مرگ استاد نقاش را، آنهم در غربت، و مراسم سوگواری او را با چنین تشریفات و تجليلات ساختگی عادی و طبیعی تلقی کنند.
آنهائی که در تهران خفقان گرفته آن روز سردمدار بودند، وکیلان و وزیران و سرتیپ و سرلشگرها و هوچیها، روز افتتاح نمایشگاه آمدند و دیدند و به به گفتند و رفتند. نمایشگاه قرار بود یک ماه دایر باشد. روزهای اول فقط شاگردان و دوستان و هواخواهانش به تماشا می رفتند و مدتی جلو پرده های او، بخصوص در برابر آخرین پرده نقاشی او که از کلات به تهران آورده بودند، می ایستادند و به عظمت هنر و قدرت تجسم و نیروی بیان عواطف انسانی بوسیله رنگ و خط، سر احترام فرو می آوردند.
بعدازظهرها وزارت فرهنگ برای حفظ آبرو و حیثیت زمامداران شاگردان مدرسه را دسته دسته بدانجا می فرستاد اما از هفته دوم تماشای آثار استاد نقاش جنبه عمومی و ملی به خود گرفت. گروه گروه مردم می رفتند که خودشان را تماشا کنند. در پرده های خوشرنگ و با صلابت او تصویر خودشان را می یافتند و بخصوص در برابر پرده نقاشی که زیر آن به خط خود استاد «چشمهایش» نوشته شده بود، می ایستادند و خیره به آن می نگریستند. با هم جر و بحث می کردند و می کوشیدند راز چشمهائی را که همه چیز می گفت و در عین حال آرام به همه نگاه می کرد، دریابند. مردم از خود می پرسیدند که این چشمها چه سری را پنهان می کنند، چه چیز را جلوه گر می سازند و هر کس هر چه فهمیده بود، می گفت. اما نظرها متفاوت بود و به همین جهت جر و بحث در می گرفت.
در اواخر هفته دوم ازدحام به حدی شورانگیز شد که دولت و دستگاه شهربانی تماشای تابلوهای نقاشی را «نمایش دسته جمعی مردم ناراضی به زیان حكومت» تلقی کردند و در نخستین روزهای هفته سوم نمایشگاه را تعطیل کردند.
پرده «چشمهایش» صورت ساده زنی بیش نبود. صورت کشیده زنی که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانه ها جاری بود. همه چیز این صورت محو می نمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیرهای نمایانده شده بود. گونی نقاش می خواسته است بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته اند. چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه می کردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پرده های حائل بین صاحب خود و تماشا کننده را می دریدند و مانند پیکان قلب انسان را می خراشیدند. آیا از این چشمها می بایستی، در لحظه بعد اشک بریزد؟ با اینکه خنده تلخی بجهد؟ آیا دور لبها خنده ای محسوس نبود. آیا چشمها تنگ و کشیده بودند که بخندند و تماشا کننده را به زندگی تشویق کنند و یا دلخسته ای را بچزانند؟ آیا این چشمها از آن یک زن پرهیز کار از دنیا گذشته بود، یا زن کامبخش و کامجونی که دنبال طعمه می گشت، با اینکه در آنها همه چیز نهفته بود ؟ آیا می خواستند طعمه ای را به دام اندازند؟ یا له له طلب و تمنی میزدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقيح؟ آیا بی اعتنائی جلوه گر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس می کردند چه میخواستند؟ این نگاه، این چشمهای نیم خمار و نیم مست چه داستانها که نقل نمی کردند؟
همه چیز این صورت عادی بود: پیشانی بلند، بینی کشیده و قلمی، چانه باریک، گونه های استخوانی، زلف های ابریشمی، لب های باریک، جمعا اثر خاصی در بیننده باقی نمی گذاشتند.
صورت از آنِ زنِ بسیار زیبائی بود، اما آن چیزی که تماشاچی را مبهوت می کرد، زیبائی صورت نبود، معما و رمز در خود چشمها بود. چشمها باریک و مورب بودند. گاهی وقتی آنرا تماشا می کردی، اشک از چشمهایت جاری می شد. گاهی برعکس تخیل بیننده زنی را جلوه گر می ساخت که دارد با این نگاه نقاشی را زجر می دهد. آنوقت تنفر انسان برانگیخته می شد، در صورتی که دوستان و نزدیکان استاد معتقد بودند که در زندگی او، زن هیچوقت نقشی نداشته است.
تنها یک زن گوئی مدتی مدل نشسته بوده و از آن زن نه صورتی در دست است و نه در آثار نقاش شبیه او دیده می شود.
وقتی او را از تهران تبعید کردند، مجرد بود. کسی سراغ نداشت که زنی در زندگی او اثری باقی گذاشته باشد. سه سال و خرده ای در کلات بسر برد و آنجا مرد. در یکی دو روز اول، روزنامه ها این حادثه مهم را اصلا قابل توجه ندانستند. فقط در روزنامه رسمی دولتی با دو سطر اشاره به مرگ استاد شد. ناگهان همه اشک تمساح ریختند و از غروب یک ستاره درخشان در افق هنر ایران سخن گفتند.
آنهایی که استاد را می شناختند، می گفتند: به فرض اینکه حادثه مهمی در زندگانی او رخ داده باشد که به تبعید و مرگ او در کلات منتهی گردد، اما استاد، این مرد خاموش که جمله هایش از دو سه کلمه تجاوز نمی کرد و تا از او سؤالی نمی کردند، جوابی نمیداد، آنهم فقط با «آره» یا «نه!» آدمی نبود که رازهای درونیش را به کسی بگوید، آنهم به زن جوانی با چنین چشمهائی...
مشخصات
- عنوان کتاب
- چشمهایش
- نویسنده
- بزرگ علوی
- ناشر
- نگاه
- تعداد صفحات
- 271
- وزن
- 317 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1399
- نوبت چاپ
- 33
- قطع
- رقعی
- جلد
- شمیز
- شابک
- 9789646736597
افزودن نظر جدید