گلدان شلغمی مس و خاتم کاری اصفهان تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیباترین محصولات برند آقاجانی است. در ساخت این گلدان خاتم کاری از بهترین مواد اولیه استفاده شده و توسط بهترین اساتید اصفهانی ساخته و پرداخته شده است. از ویژگی های ممتاز این محصول استاندارد ملی ایران و گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
رمان کوری نوشته نویسنده پرتغالی، ژوزه ساراماگو است. این کتاب یکی از مشهورترین رمان های این نویسنده می باشد که برای اولین بار در سال 1995 منتشر شد. کتاب کوری با ترجمه مینو مشیری و توسط نشر علم به چاپ رسیده است.
ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی متولد سال ۱۹۲۲ است. رمانهایش به بیش از بیست زبان ترجمه شده اند. به گفته منتقدان صاحب نام بین المللی، ساراماگو از تأثیرگذارترین نویسندگان زنده جهان به شمار می رود و کتاب کوری، او شاهکار، عالی، و رمانی ماندگار توصیف شده است.
آبزرور: یک رمان شگفت انگیز...
تایمز: گستره حماسی رمان کوری آثار مارکز را در یاد زنده می کند.
ایندیپندنت، یک رمان جسورانه، مهیج، پر تب و تاب تفکر برانگیز... حیرت آورترین رمانی که در سال های اخیر منتشر شده است
ترجمه کتاب خوب است. پیداست که مترجم به زبان انگلیسی احاطه کامل دارد و مرعوب نویسنده نیست و لحن نوشته و سطح سخن را خوب دریافته و توانسته با امانت به خواننده فارسی انتقال دهد. دکتر عزت الله فولادوند - روزنامه همشهری
یک رمان سهمگین... محمود دولت آبادی
شما را به مطالعه ی معرفی و قسمتی از کتاب کوری ژوزه ساراماگو در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.
معرفی کتاب کوری
کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو با ترجمه مینو مشیری توسط نشر علم در ایران به چاپ رسیده است. این رمان، داستان همه گیری کوری بی دلیلی می باشد که تقریباً همگان را در یک شهر درگیر نموده و پس از آن اختلال اجتماعی به سرعت ایجاد می گردد. این رمان بدشانسی های تعدادی از شخصیت ها را دنبال می کند که جزو اولین نفرات مبتلا به کوری بوده اند و روی همسر پزشک، شوهر او، تعداد زیادی از بیماران او و برخی دیگر تمرکز می نماید که به صورت اتفاقی به سمت یکدیگر کشیده شده اند. بعد از یک قرنطینه طولانی و دلخراش در یک تیمارستان، این گروه مانند یک خانواده دور هم جمع می شوند و سعی می کنند که با استفاده از عقل و ذکاوت خود و خوش شانسی نامعلومی که بواسطه آن همسر پزشک از کوری جان سالم بدر برده بود به حیات خود ادامه دهند. شروع ناگهانی و منشاء نامعلوم و ماهیت کوری باعث ایجاد هول و هراس گسترده گردید و نظام اجتماعی به سرعت در پی تلاش دولت برای در نظر گرفتن شیوع آشکار و حفظ نظام از طریق معیارهای ناکارا و سرکوبگرانه رو به رشد آشکار گردید...
انتقاد ژوزه ساراماگو در این رمان از نشناختن آدمها نسبت به وجود خود و قدرت تعقل و تواناییهای درونی خودشان است. کوری ای که در این رمان شیوع پیدا می کند و در مدت کمی گریبانگیر تمام اقشار جامعه می شود برخلاف بیماری کوری، یک مرض نامتعارف است. کورهای این رمان به جای آنکه در یک تاریکی مطلق غرق شوند، در یک سفیدی بی پایان و بسیار نورانی غرق شده اند و به جای آنکه سیاهی باعث کوری آنها شود، نور شدید مانع از قدرت دید آنهاست. بی شک چنین مرضی یک نوع تمثیل است و اشاره انتقادآمیزی به آدمهایی دارد که باوجود روشنایی و نور کافی راه خود را گم می کنند. چشم باعث می شود که آدمی به دنیای بیرون از وجود خود توجه کند و از درون خودش غافل شود و نتواند نیروهای درونش را کشف کند و عقل را به درستی بنا به موقعیتی که در آن قرار دارد، به کار گیرد. ساراماگو برای اینکه سردرگمی و بی هویتی آدمها را نشان دهد؛ از نثری دشوار استفاده کرده است و توجهی به علايم نقطه گذاری و پاراگراف بندی نمی کند و حتی دیالوگهای اشخاص داستان را تنها با یک ویرگول از هم جدا می کند و این شاید به این دلیل باشد که می خواهد دنیای پیچیده کورها را کورتر نشان دهد؛ اما درباره ساراماگو باید گفت که این کار درنتیجه منظوری از این دست نیست و این سبک نگارش ساراماگو است که در رمانهای دیگرش هم دیده می شود، ولی در این رمان این سبک نوشتاری او ناخواسته کمک به نشان دادن سرگشتگی آدمهای رمانش می کند.
ساراماگو در این رمان مسایل اجتماعی زیادی را به باد انتقاد می گیرد. بی تحرکی و خمودگی آدمها، اطاعتهای کورکورانه، رکود در برابر فشارهای اجتماعی و سیاسی، سکوت در برابر زورگویی افراد زورمدار و... جنبه هایی انتقادی است که در این رمان به خوبی مشخص و بارز است.
شخصیتهای داستان نام ندارند و داستان در زمان و مکان معینی روایت نمی شود و این نیز نشان از بی هویتی آدمها دارد.
ساراماگو همچنین به بررسی احساسات و عواطف آدم در موقعیتهای دشوار زندگی می پردازد و به شیوه ای خاص در کنار انتقادهای شدیدالحن که گاه جنبه صدور یک بیانیه سیاسی را دارد، مسایل رمانتیکی را مطرح می کند و ابتدا یک ایده توسط یکی از شخصیتهای داستان می دهد و در روند داستان آن را دنبال می کند تا سرانجام به نتیجه مطلوب خود می رسد؛ که احساسات و عواطف آدمی تابع روال طبیعی زندگی آدمها نیستند و دارای یک منطق والا و ماورایی هستند که منشأ آنها را نمی توان در دنیای مادی جستجو کرد.
رمان کوری یک رمان بسیار جذاب است که گرچه ممکن است به خاطر پیچیدگی نثر آن، در ابتدا قدری مشکل به نظر بیاید؛ اما خواننده صبور وقتی چند صفحه از آن را می خواند و با حال و هوای آن آشنایی می یابد؛ چنان جذب آن می شود که می خواهد همه آن را به یکباره بخواند تا آخر این داستان فلسفی را بداند و بعید به نظر می رسد کسی تا آخر این داستان را بخواند و تحت تأثیر عمیق قرار نگیرد و تا چندوقت به آن فکر نکند.
*** خرید کتاب کوری ژوزه ساراماگو ***
قسمتی از کتاب کوری
چراغ راهنمایی زرد شد و دو ماشین که از دیگر ماشینها جلوتر بودند بر سرعتشان افزودند تا قبل از قرمزشدن چراغ از چهارراه بگذرند. چراغ سبز عابر پیاده که کنار خط کشی عرض خیابان بود، روشن شد و مردم منتظر از روی خطهای سفیدش که روی آسفالت سیاه خیابان خودنمایی می کرد، گذشتند و به آن سوی خیابان رفتند. راننده ها با بی قراری کلاچ را می فشردند و ماشینهای آماده همچون اسبهایی که منتظر فرود شلاق بر پشتشان باشند، به جلو و عقب می رفتند. با اینکه عابران پیاده از خیابان رد شده بودند؛ اما هنوز چراغی که به ماشینها مجوز عبور می داد لحظاتی معطل می کرد. به عقیده بعضیها اگر همین تأخیر ناچیز را ضرب در تأخیر هزاران چراغ راهنمایی شهر که سه رنگ آنها پشت سر هم عوض می شود بکنی، برای یافتن علتهای ترافیک که اصطلاحبهترش راهبندان باشد، کافی است.
سرانجام چراغ سبز روشن شد و ماشینها به سرعت برق به راه افتادند. تازه در این هنگام معلوم شد که همه شان مانند هم پرشتاب نیستند. یک ماشین که در لاین وسط و اول از همه بود، حرکت نمی کرد. حتما دچار نقص فنی شده بود. سیم گاز بریده، دنده جا نمی رفت، جلوبندی دچار مشکل بود، ترمز بریده، سیستم برقش آسیب دیده و یا ساده تر از اینها بنزین تمام کرده بود؛ به هر صورت این اتفاقها چیز تازه ای نبود.
عابران بعدی که در آن طرف خط کشی جمع شده بودند، راننده ماشین را دیدند که دستهایش را از شیشه جلو حرکت می دهد و ماشینهای عقب او بی وقفه بوق می زنند. چیزی نگذشت که چند نفر از ماشینهایشان پیاده شدند تا ماشین بی حرکت را به طرفی هل دهند و به راهبندان خاتمه دهند. آنها با حالتی عصبانی به شیشه های بسته ماشین مشت می زدند. مرد داخل ماشین سرش را به سوی آنها، ابتدا به یک سمت و بعد به سمت دیگر برمی گرداند و معلوم بود که با فریاد می خواهد چیزی بگوید. از طرز حرکت لبهایش معلوم بود که نه یک کلمه؛ بلکه سه کلمه را مرتب تکرار می کند. بالاخره یک نفر در ماشین را باز کرد و حرفهای مرد برای آنها مفهوم شد که می گفت:
«من کور شدم!»
کسی باورش نمی شد؛ چون فقط کافی بود به چشمهای مرد نگاهی بیندازی و چشمهایش را درسلامت ببینی. مردمک چشمش می درخشید و سفیدی چشمهایش کاملا براق بود؛ مانند یک ظرف چینی. چشمهایش باز بود و پوست صورتش چروک داشت و بر ابروهایش گره افتاده بود. همه می دانند که چنین صورتی حکایت از آشوبی درونی می کرد. مرد مشتهایش را گره کرد و تمام چیزهایی را که می دید در مشتهای گره کرده اش ناپدید می شد و گویی کوشش می کرد تا آخرین چیزی را که دیده بود، به خاطر بسپارد. همچنان با ناامیدی تکرار می کرد:
«من کور شدم، من کور شدم.»
اشک در چشمهایی که می گفت مرده است، می درخشید. زنی گفت: «چنین اتفاقهایی می افتد؛اما خیلی زود برطرف می شود، خیالت راحت باشد، بعضی وقتها ازفشار عصبی است.»
حالا دوباره رنگ چراغ راهنمایی عوض شده بود و چند پیاده کنجکاو دور آنها جمع شده و راننده های عقبی که از ماجرا چیزی نمی دانستند با فریادی حاکی از اعتراض می گفتند: «هرچی شده که اینهمه غوغا ندارد. یک تصادف ساده است که با چراغی شکسته و یا سپری تو رفته است. پلیسی را بیاورید و این لگن را از سر راه بردارید.»
مرد کور با التماس تقاضا کرد که: «یکی مرا به خانه ام ببرد.»
زن دوباره می گفت که از اعصاب است و باید با آمبولانس این مرد را به بیمارستان برد. مرد کور این پیشنهاد را نمی پذیرفت و می گفت لازم نیست؛ تنها می خواست یک نفر او را تا در خانه اش برساند. می گفت: «خانه ام همین نزدیکی است و با این کار بزرگترین لطف را در حق من خواهید کرد.»
یک نفر پرسید: «پس با ماشین چه کار کنیم؟»
دیگری گفت: «سوئیچ رویش است، آن را به کنار خیابان ببرید.»
مردی گفت: «لازم نیست. من این مرد را با ماشینش به خانه می رسانم.»
همه با این پیشنهاد موافقت کردند. مرد کور احساس کرد که کسی دستش را گرفته است. صاحب دست به او می گفت: «با من بیا.»
مردم او را روی صندلی جلو کنار راننده نشاندند و کمربندش را بستند. مرد کور هنوز گریه و غرولند می کرد که: «دیگر نمی توانم ببینم، نمی توانم.» مرد دیگر پرسید: «خانه ات کجاست؟»
مردم از پشت شیشه ماشین با کنجکاوی آنها را نگاه می کردند و با اشتیاق می خواستند بدانند دیگر چه شده است؟ مرد کور با دستها به چشمهایش اشاره کرد و گفت: «هیچی نمی بینم، گویی توی مه ام یا توی یک دریا شیر افتادم!»
- کوری که اینطوری نیست. همه می گویند کوری سیاه است.
- اما من همه چیز را سفید می بینم. شاید آن زن درست می گفت که از اعصاب است. اعصاب که نیست؛ بلاست!
- به من می گویی. مصیبت است؛ آن هم چه مصیبتی! حالا لطفأ نشانی خانه ات را بگو.
همزمان با این حرف، ماشین هم روشن شد. مرد کور درحالی که به لکنت افتاده بود، آدرس خانه را داد. گویی این کوری حافظه اش را هم کند کرده بود. سپس گفت: «نمی دانم چه جوری از شما تشکر کنم؟»
مرد دیگر گفت: «حرفش را هم نزن؛ امروز نوبت تو بود و شاید فردا نوبت من باشد. آدمی از فردایش خبر ندارد!»
- درست می گویید. صبح که از خانه بیرون آمدم، چه کسی فکر می کرد که قرار است همچین مصیبتی برایم پیش بیاید.
از اینکه هنوز ایستاده بودند، تعجب کرد و پرسید: «پس چرا نمی رویم؟»
مرد جواب داد: «هنوز چراغ قرمز است.»
بعد از این دیگر مرد کور نمی فهمید که چه وقت چراغ قرمز است.
منزل مرد کور همانطور که خودش گفته بود، در همان نزدیکیها بود. کنار خیابان پر از ماشین بود و جای پارک برایشان وجود نداشت. ناگزیر در یکی از کوچه های اطراف جایی پیدا کردند. کوچه باریک بود و در سمت مرد کور کنار دیوار قرار می گرفت، پس برای آنکه خودش را از صندلیش به آن صندلی نکشاند و به فرمان و پدالها گیر کند، قبل از پارک، از ماشین پیاده شد. هنگامی که در کوچه تنها شد، احساس می کرد که زیر پایش شل است و کوشش می کرد تا بر ترس درونی خود که هرلحظه بیشتر می شد، مسلط شود. با عصبانیت دستهایش را جلوی صورتش تکان داد و با این حرکت گویی در همان دریای شیر که می گفت درحال شنا کردن است. خواست فریاد بزند و کمک بخواهد که در همین وقت دست مرد با نرمی بازویش را لمس کرد.
- آرام باش! مواظبت هستم!
به آهستگی قدم برداشتند. مرد کور پایش را به زمین می کشید. می ترسید بیفتد. همین احساس ترس باعث شد تا روی زمین پرچاله چوله سکندری بخورد. مرد دیگر یواش گفت: «صبر کن! دیگر داریم می رسیم.»
*** خرید کتاب کوری ترجمه مینو مشیری ***
بعد پرسید: «کسی توی خانه هست تا از تو مراقبت کند؟»
مرد کور جواب داد: «نمی دانم؛ گمان نمی کنم که هنوز همسرم از سر کارش برگشته باشد. من هم امروز زودتر از سر کار بیرون آمدم و به چنین بلایی گرفتار شدم.»
۔ خیالت راحت باشد، اتفاق مهمی نیست. تا حالا نشنیدم که یک نفر به طور ناگهانی کور شود.
- به من بگو که چه افتخاری می کردم که حتی عینک هم لازم نداشتم. به هرصورت، اینطوری است دیگر!
حالا دیگر به در ورودی ساختمان رسیده بود. دو زن که همسایه مرد کور بودند با کنجکاوی به او که مرد دیگری دستش را گرفته بود و راهنماییش می کرد، خیره شده بودند. هیچکدام نتوانست از او بپرسد که آیا چیزی در چشمتان رفته؟ تازه اگر به فکرشان هم می رسید، مرد کور نمی توانست بگوید بله، یک دریا شیر! وقتی وارد ساختمان شدند، مرد کور گفت: «خیلی متشکرم! باعث زحمت شدم. بقیه اش را دیگر خودم می توانم.»
- تشکر لازم نیست. بگذار ببرمت بالا. دلم آرام نمی شود اگر همینجا رهایت کنم.
با کمی دردسر به درون آسانسور تنگ رفتند.
- خانه شما در طبقه چندم است؟ - سوم؛ من واقعا مدیون شما هستم.
- تشکر لازم نیست؛ امروز نوبت توست...
- بله، حق با شماست و ممکن است فردا هم نوبت شما باشد! | وقتی آسانسور ایستاد، هردو بیرون آمدند.
- می خواهی کمکت کنم تا در را باز کنی؟
- متشکرم، به گمانم خودم بتوانم.
مرد کور دسته کلید کوچکی را از جیبش درآورد و شروع به لمس آجهای کلید کرد و گفت: «فکر می کنم همین باشد.»
با نوک انگشتهای دست چپ، سوراخ کلید را روی در پیدا کرد و خواست تا در را باز کند.
- نه، این نیست.
- بگذار کمکت کنم.
بالاخره با سومین کلید در باز شد. مرد کور فریاد زد: «خانه ای؟»
هیچکس جواب نداد. مرد کور گفت: «گفتم که هنوز زنم نیامده.»
سپس دستهایش را به سمت جلو دراز کرد و کورمال کورمال توی هال قدم زد و آنگاه محتاطانه برگشت و به گمان خود سرش را به سوی جایی که فکر می کرد مرد در آنجا باشد، چرخاند و گفت:
«چطور می توانم از شما سپاسگزاری کنم؟»
مرد نیکوکار گفت: «تشکر لازم نیست؛ وظیفه بود.»
بعد دوباره گفت: «می خواهی کمکت کنم بنشینی و کنارت باشم تا همسرت بیاید؟»
مرد کور ناگهان به آنهمه حس گرم و هیجانی که آن مرد نشان می داد، مشکوک شد. آشکار بود که نمی خواهد اجازه ورود به غریبه ای را بدهد. از کجا معلوم بود که این غریبه هم اکنون نقشه نکشیده تا دست و پای مرد کور بی دفاع را طناب پیچ کند و دهانش را با کهنه ای بگیرد و بعد هم تمام وسایلش را ببرد؟ پس گفت: «لازم نیست. خواهش می کنم اینقدر خودتان را به زحمت نیندازید. من حالم خوب است.» و در همان حال که می خواست به آرامی در را ببندد، تکرار کرد:
«لازم نیست، لازم نیست.»
وقتی صدای پایین رفتن آسانسور را شنید، خیالش راحت شد. بی اراده و انگار که وضعیتش را فراموش کند، در چشمی را کنار زد که بیرون را ببیند. گویی دیوار سفیدی در آن سوی در بود. با ابرویش قالب آهنی را حس کرد. مژگانش به عدسی کوچک چشمی خورد، اما نمی توانست بیرون در را ببیند. همه چیز را سفیدی گرفته بود. از بو و وضعیت و سکوت می دانست که در خانه خودش است. می توانست تمام وسایل را با لمس آنها تشخیص بدهد؛ اما با این وجود، انگار که همه اشياء ابعادی ناشناخته داشتند؛ بی جهت و بدون بلندی و بدون شمال و جنوب و بی پایین و بالا. مثل اکثر آدمها در بچگی ادای کورها را درآورده بود. بعد از اینکه پنج دقیقه چشمهایش را می بست، می فهمید که بی شک کوری بلای دلهره انگیزی است. شاید اگر کسی که از بداقبالی دچار چنین دردی شود، اگر بتواند تا حدی حافظه اش را سالم نگه دارد بتواند آن را تحمل کند و این نه تنها در مورد رنگها؛ بلکه می توانست درباره شکل و سطح و تصویر و جنس وسایل هم باشد و همه اینها در صورتی است که چنین کسی مادرزادی کور نباشد. او دراین باره نیز فکر کرده بود که تاریکی در زندگی کورها چیزی جز عدم وجود نور نیست و چیزی را که به آن کوری می گوییم، فقط شکل ظاهری آدمها و اشیاء را مخفی می کند و آنها را درست و سالم در پشت پرده ای سیاه حفظ می کند. اما اکنون خودش برعکس، در سفیدی مطلق بود و به حدی سفید بود که نه تنها رنگها؛ که وسایل و آدمها را هم به جای جذب، می بلعید و پنهانی آنها را دوبرابر می کرد.
هنگامی که کور به سوی پذیرایی می رفت، با اینکه بسیار محتاط بود و با عدم اطمینان دستش را روی دیوار می کشید و انتظار نداشت که چیزی جلو پایش باشد؛ اما ناگهان با پا، گلدانی را روی زمین انداخت و آن را شکست. او این گلدان را به خاطر نمی آورد؛ شاید همسرش قبل از رفتن، آن را در اینجا گذاشته بود و بعد می خواست جای بهتری برایش آماده کند. خم شد تا ببیند چقدر آسیب دیده. آب گلدان روی زمین براق جاری شده بود. به فکر گلدان شکسته نبود و سعی می کرد تا گلها را جمع کند که تکه ای بزرگ و تیز از شیشه انگشتش را برید. درد باعث شد عاجزانه اشکی کودکانه در چشمهایش جمع شود. هنگام غروب، وقتی آپارتمانش داشت تاریک می شد، او از سفیدی کور بود. گلها را محکم در دست فشرد و حس کرد هنوز از انگشتش خون می آید. دستمالش را از جیب بیرون آورد و آن را هر طوری بود دور انگشتش بست. سپس همانطور کورمال کورمال درحالی که بسیار محتاطانه قدم برمی داشت تا مبادا پایش به فرش گیر کند، مبل و صندلیها را دور زد تا خودش را به کاناپه ای که با زنش روی آن می نشستند و تلویزیون نگاه می کردند، برساند. روی کاناپه نشست و گلها را روی زانو گذاشت و دستمال را با دقت از انگشتش باز کرد. احساس لزجی کرد و با نگرانی فکر می کرد چون کور شده خونش هم به چیزی بی رنگ و چسبنده تبدیل شده است؛ یک چیز ناشناخته که به هر صورت از آن خود او بود و این شبیه خطری بود که خودش برای خودش به وجود آورده بود. با دست دیگرش به آرامی سعی کرد تا محل فرورفتن تکه شیشه ای که مثل کاردی ظریف و تیز بود، پیدا کند و با ناخن انگشت سبابه و شست آن را به تمامی بیرون بیاورد. دوباره دستمال را به انگشت زخمی اش پیچید و این بار محکمتر تا خونش بند بیاید و بعد با ناتوانی و خستگی به کاناپه تکیه کرد. خلاف آنچه عقل می گوید، در چنین لحظاتی که آدم دچار ناامیدی یا نگرانی می شود، نیاز به اعصابی آگاه و هوشیار دارد؛ اما او چند لحظه بعد بر اثر واکنشهای عادی بدن انسان، دچار یک نوع خلسه شد که بیشتر به خواب آلودگی شباهت داشت و مانند آن سنگین بود. بی درنگ در خواب دید که دارد ادای کورها را در می آورد. در خواب می دید که پلکهایش پیاپی می زند و هربار گویی از سفری برگشته و تمام تصاویر و رنگهایی را که دیده بود، بی هیچ تغییری در انتظارش بود. با اینکه چنین احساس اطمینان خاطر و امیدوارکننده ای به او روی آورده بود، اما هنوز احساس عجیب و موذی ای از تردید هم رهایش نمی کرد. شاید خیالی بیشتر نباشد؛ خیالی که باید دیر یا زود از آن خارج شود بی آنکه از واقعیتی که در انتظارش بود، آگاهی داشته باشد. آنگاه بسیار جدی در حالتی میان خواب و بیدار، با خود فکر کرد که منطقی نیست در این حال شک و تردید بماند. با خود گفت:
بیدار شوم یا نه؟ بیدار شوم یا نه؟ سرانجام زمان ریسک کردن فرامی رسد؛ چاره ای نیست. با این گلها که روی زانویم است در اینجا چه کار می کنم؟ با چشمهای بسته ای که گویی می ترسم بازشان کنم!»...
درباره ی نویسنده کتاب کوری
ژوزه ساراماگو برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1998 متولد 16 نوامبر 1962 و درگذشت 18 ژوئن 2010 نویسنده پرتغالی نامداری است که در سال 1969 به حزب کمونیست پرتغال پیوست ولی هیچگاه ادبیات را به خدمت سیاست و ایدئولوژی در نیاورد.
ساراماگو در دهکدهای کوچک در لیسبون پایتخت پرتغال به دنیا آمد و دو سال بعد با خانواده به لیسبون رفت و تحصیلات دبیرستانی خود را ناتمام گذاشت و به شغلهای مختلفی پرداخت و پس از مدتی نیز به مترجمی و نویسندگی در روزنامه ارگان مشغول گردید. او اولین رمان خود به نام کشورگناه را در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسانید ولی ناکامی او برای کسب رضایت ناشر برای چاپ کتاب دومش باعث شد نوشتن رمان را کنار بگذارد، تا این که با انتشار کتاب بالتازار و بلموندا در سال ۱۹۸۲ و ترجمه آن به انگلیسی در ۱۹۸۸ به شهرت رسید، رمانی تاریخی که به زوال دربار پرتغال در قرن شانزدهم میپرداخت.
از ویژگی های بارز سبک ادبی او می توان به استفاده از جملات بسیار طولانی اشاره کرد که گاه زمان نیز در این جملات تغییر می کند. منتقدان ادبی او را پیرو سبک رئالیسم جادویی دانسته ولی او خود را پیرو سبک ادبیات اروپایی می دانست. ساراماگو در داستان های خود از جملات کنایه آمیزی استفاده میکند که ذهن خواننده را به واقعیت های جامعه سوق می دهد کنایه های ساراماگو عمدتا مقدسات مذهبی، حکومت های خودکامه و مشکلات اجتماعی است.
از این نویسنده شهیر کتاب های زیادی نظیر مبانی نقاشی و خطاطی، سال مرگ ریکاردو ریس، انجیل به روایت عیسی مسیح، وقفه در مرگ و ... چاپ شده است که متاسفانه تعداد کمی از آنها به فارسی ترجمه شده است.
*** خرید اینترنتی کتاب کوری ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- کوری
- نویسنده
- ژوزه ساراماگو
- مترجم
- مینو مشیری
- ناشر
- علم
- تعداد صفحات
- 366
- وزن
- 495
- زبان کتاب
- فارسی
- سال چاپ
- 1398
- نوبت چاپ
- 24
- قطع
- رقعی
- شابک
- 9782000175988
- مشخصات تکمیلی
- داستانهای پرتغالی،قرن 20،برنده جایزه نوبل1998
افزودن نظر جدید