گلدان صراحی مس و خاتم کاری تولید صنایع دستی آقاجانی یکی از زیبانرین و پرفروش ترین صنایع دستی اصفهان است. این گلدان در ابعاد و کیفیت های متفاوتی طراحی و ساخته شده است. گلدان خاتم کاری کد K013 با 16 سانتی متر ارتفاع، مقاوم در برابر ضربه، نور آفتاب و رطوبت هوا و دارای گواهینامه کیفیت جهانی ISO9001:2015 می باشد.
رمان «یک بعلاوه یک» اثر عاشقانه ی دیگری از «جوجو مویز» است که روایتگر زندگی زنی تنها و بی پناه است که برای بالابردن سطح رفاه و آسایش زندگی دختر نابغه اش و پسر خوانده اش تلاش می کند که در این حین با مردی با نام نیکلاس آشنا می شود و این آشنایی ادامه رمان را در قالبی عاشقانه پیش می برد...
معرفی کتاب یک بعلاوه یک
رمان عاشقانه «یک بعلاوهی یک» اثر «جوجو مویز» و ترجمهی «مریم مفتاحی» است. بعد از انتشار رمانهای من پیش از تو و پس از تو از جوجو مویز، کتاب دیگری از جوجو مویز به نام یک بعلاوه یک توسط انتشارات آموت به بازار کتاب عرضه شد. این رمان بالاترین فروش را در نیویورک تایمز داشته است. داستان در یک بعلاوه یک ملودرامی غمناک است، که محتوای آن قصه ی عاشقانه ی زندگی جسیکا توماس را بیان میکند. جسیکا زنی بی پناه و تنها است که دختری نابغه دارد. او تمام وجود خود را صرف تحصیل و تربیت دخترش میکند تا او بتواند در مسیر زندگیاش به رشد و شکوفایی برسد. علاوه برآن در میان اتفاقات زندگی اش، سرپرستی پسربچهای را نیز قبول میکند و درتلاش است تا او نیز مانند دخترش، طعم خوب زندگی را بچشد. در ادامه داستان او با نیکلاس آشنا میشود. نیکلاس مردی است که درگیر اشتباهات زیادی در مسیر زندگی اش شده است و خود را انسانی شکست خورده می پندارد. نویسنده در این رمان با استفاده از این دو شخصیت؛ به زیبایی هرچه تمام تر دنیای عاشقانه ی پیرامونشان را روایت می کند. این رمان نیز مانند دیگر آثار جوجو مویز جزء پرفروش ترین رمان های جهان شناخته شده است.
*** خرید کتاب یک بعلاوه یک ***
قسمتی از کتاب یک بعلاوه یک
1. جِس
جسیکا توماس بهترین کارش را از دست داد، نه برای دزدیدن یک لنگه گوشواره ی برلیان، برعکس، چون آن را ندزدید؛ و این طنز روزگار لحظه ای از ذهنش دور نمی شد.
جس و ناتالی سه سالی می شد که ویلای خانم و آقای ریتر را در «دریاکنار» نظافت می کردند. منطقه ی دریاکنار که بخشی از آن بهشت طبیعی بود، تازگی ها به محل ساخت و ساز تبدیل شده بود. شرکت های عمرانی به بومی های آن منطقه قول استخر شنا داده و متقاعدشان کرده بودند که پروژه ی ساختمان سازی به جای مکیدن تتمه ی جان شهر کوچکشان، به آن رونق تازه ای بدهد و منافع زیادی برای آنها به همراه داشته باشد. خانواده ی ریتر مانند سایر ساکنان این منطقه ی تفریحی با فرزندانشان از لندن می آمدند و آخر هفته ها و تعطیلات را در ویلایشان می گذراندند. معمولا بیشتر آخر هفته ها آقای ریتر در لندن می ماند و خانم ریتر با فرزندانش می آمد. آنها وقت شان را بیشتر در ساحل تروتمیز و زیبای دریا کنار می گذراندند و فقط وقتی به داخل شهر می رفتند که می خواستند به اتومبیل شان که به اندازه ی مینی بوس بود گازوئیل بزنند یا موادغذایی بخرند. هر وقت این خانواده به شهر ساحلی می آمدند، جس و ناتالی هفته ای دو بار خانه ی چهار اتاق خوابه شان را نظافت می کردند، اما در مواقع دیگر، هفته ای یک بار.
ماه آوریل بود و از کارتن های خالي آب میوه و حوله های خیس می شد گفت که خانواده ی ریتر در ویلایشان حضور دارند. ناتالی سرگرم نظافت حمام اختصاصی بود و جس ملافه های تختخواب را عوض می کرد، رادیو هم برای خودش می خواند. موقع نظافت، معمولا رادیو را به هر کجای خانه که می رفتند، با خودشان می بردند. وقتی جس لحاف را از روی تخت بلند کرد و در هوا تکاند، صدایی در فضا پیچید که شبیه به صفیر گلوله بود. با وجودی که جس همه ی عمرش را در آن شهر کوچک گذرانده بود، صدا را به خوبی شناخت. حاضر بود شرط ببندد صدایی که شنید صدای صفیر گلوله نیست. روی زمین، زیر پنجره، یک شي درخشان افتاده بود. جس خم شد و با دو انگشت شست و اشاره اش لنگه ی گوشواره را برداشت و مقابل نور گرفت، سپس به اتاق بغلی رفت. ناتالی داخل حمام زانو زده و سرگرم سابیدن وان بود. از عرق زیاد، لباس زیرش پیدا بود. صبح کش آمده بود و به کندی سپری می شد.
«ببین.»
ناتالی روی پا نشست، چشمانش را جمع کرد و یک وری نگاه کرد.
«این چیه؟»
«گوشواره ی برلیان. از رختخواب افتاد بیرون.»
«برلیان اصل نیست. به اندازه اش نگاه کن.» با دقت به گوشواره نگاه کردند. جس آن را بین انگشتان شست و اشاره اش چرخاند و گفت:
«لیزا ریتر با پولی که دارد گوشواره ی بدل گوشش نمی کند. الماس، شیشه را می برد، نه؟»
بعد جلو رفت و با کنجکاوی آن را روی لبه ی پنجره کشید.
ناتالی روی پا ایستاد، همان طور که داشت دستمالش را زیر شیر آب می شست، گفت:
«جس، چه فکر بکری کردی! حالا هم این قدر بکش روی شیشه که پنجره بیاید پایین. اما پس کو آن یکی لنگه اش؟»
جس و ناتالی به کمک هم مثل پلیس هایی که محل وقوع قتل را بازرسی می کنند، لحاف را تکاندند. زبر تخت را نگاه کردند، چهار دست و پا روی موکت کرم رنگ پرز بلند خزیدند و کف اتاق را گشتند. کمی بعد جس نگاهی به ساعتش انداخت. سپس به هم نگاه کردند و آه عمیقی کشیدند.
یک لنگه گوشواره. کابوس شبانه.
چیزهایی که موقع نظافت در خانه های مردم پیدا کرده بودند:
- دندان مصنوعی
- یک خوکچه هندی که فرار کرده بود.
- حلقه ی ازدواج که مدت ها پیش گم شده بود (یک جعبه شکلات هدیه گرفتند.)
- عکس امضا شده ی کلیف ریچارد (هیچ جعبه شکلاتی هدیه نگرفتند، چون صاحبش منکر ارزش آن شد و گفت چیز مهمی نیست.)
- پول. البته نه مبلغ کم، بلکه یک کیف پول فیروزه ای رنگ پر از اسکناس پنجاه پوندی که پشت کشو افتاده بود. وقتی جس کیف پول را به خانم ليندر داد، زن با کمی تعجب به کیف نگاه کرد و گفت: «مانده بودم این دیگر کجا غیبش زده.» بعد هم بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد، با بی قیدی کیف را توی جیبش گذاشت. انگار داشت موهایش را که روی صورتش افتاده بود کنار می زد یا ریموت کنترل را سر جایش برمی گرداند.خانم ليندر خانه ی شماره ی چهار دریا کنار را برای سه ماه تابستان اجاره کرده بود.
خوکچه های هندی به کنار، پیدا کردن اشیا با ارزشی که گم شده اند، آن جور که شما فکر می کنید، چیزی فوق العاده و عالی نیست. وقتی آدم یک لنگه گوشواره یا دسته ای اسکناس پیدا می کند،
صاحبش با نگاهی دوپهلو زیرچشمی به تو نگاه می کند و از برق چشمانش پیداست که دارد با خودش فکر می کند که تو بقیه اش را به جیب زده ای. آقای ریتر قطعا فکر می کرد آنها لنگه ی دیگر گوشواره را برای خود برداشته اند. این مرد از آن دست افرادی بود که همیشه طوری با جس و ناتالی رفتار می کرد که در آنها احساس گناه ایجاد می شد، البته اگر افتخار می داد و آنها را داخل آدم حساب می کرد.
«حالا چی کار کنیم؟»
ناتالی لحاف را تا کرد تا ببرد و بشوید.
بگذارش یک گوشه. یادداشت می نویسیم که هر چی گشتیم آن یکی لنگه را پیدا نکردیم.» هر وقت برای نظافت می آمدند، اغلب یکی دو یادداشت می نوشتند و می گفتند که چه کارهایی کرده اند، یا مؤدبانه یادآوری می کردند که وقت پرداخت دستمزدشان است.
«همین طور هم هست.»
«بگوییم که تمام تخت را گشتیم؟»
«آره خب. دوست ندارم فکر کند که ما برداشتیم.»
جس یادداشتی نوشت و گوشواره را با احتیاط روی تکه کاغذ گذاشت.
«شاید لنگه ی دیگرش پیش خود خانم ریتر باشد. حالا که این لنگه را براش پیدا کردیم لابد خوشحال می شود.»
ناتالی چنان قیافه ای درهم کشید که اگر جس چیز عجیبی می دید، این قیافه را به خودش میگرفت.
من خودم اگر گوشواره ای با برلیانی به این بزرگی توی رختخوابم بود، بلافاصله متوجه اش میشدم، چطور خانم ریتر متوجه نشد.»
سپس رخت چرک ها را بیرون در اتاق خواب گذاشت.
«تو هال را جارو بکش، من هم ملافه های اتاق بچه ها را عوض می کنم. اگر بجنبیم، می توانیم ساعت یازده و نیم خودمان را به خانه ی گوردن برسانیم.» چهار سال بود که ناتالی بنسون و جسیکا توماس هر روز برای کار نظافت به خانه های مردم می رفتند. روی بدنه ی ون کوچک و سفید رنگ شان نام پیش پا افتاده و معمولی «خدمات نظافت بنسون و توماس» نوشته بود. قبلا ناتالی با شابلون روی ون نوشته بود «به نظافت احتیاج دارید؟ ما می توانیم کمک کنیم؟» دو ماه تمام این نوشته روی ون بود، تا این که جس اعلام کرد نصف بیشتر تلفن هایی که افراد می زنند هیچ ربطی به کار نظافت ندارد.
حالا اغلب در منطقه ی دریا کنار کار می کردند. مردم داخل شهر چندان پولدار نبودند، بعضی ها هم علاقه ای نداشتند کسی برای نظافت به خانه شان برود. فقط پزشکان و وکلا و مشتری های عجیب و غریبی مثل خانم هامفری که آرتروز داشت و نمی توانست خودش کارهایش را بکند، به آنها رجوع می کردند. این زن از زمره افرادی بود که اعتقاد دارند پاکیزگی نشانه ی ایمان است. سابق بر این، پرده های آهارزده و پله های ورودی خانه که خوب سابیده شده باشند، زیربنای ارزش های زندگی خانم هامفری را تشکیل می دادند.گاهی جس و ناتالی با خودشان فکر می کردند خانم هامفری صحبت های چهل و هشت ساعت را نگه می دارد تا در ساعاتی که آنها در خانه اش هستند، تحویل شان بدهد. چهارشنبه ها نوبت خانه ی او بود، بعد از پایان کارشان در دریاکنار که شامل نظافت خانه ی ریتر و گوردن بود یا اگر خوش شانس بودند و نظافت ویلاهایی که کارگران شان نیامده بودند نیز به آنها واگذار می شد به خانه ی خانم هامفری می آمدند و خانه اش را تمیز می کردند.
*** خرید کتاب یک بعلاوه یک ***
جس داشت جاروبرقی را داخل سالن می برد که در خانه باز شد. خانم ریتر از پایین پله ها داد کشید:
«دخترها شمایید؟»
خانم ریتر تمام زن ها را «دخترها» خطاب می کرد، حتی بازنشسته ها. چشمانش را با شیطنت می چرخاند و می گفت «نمی دانید شب شنبه با چه دخترهای نابی رفتم بیرون.» جس و ناتالی دوستش داشتند. زن بشاشی بود، ساده و بی تکلف، واصلا آنها را به چشم نظافتچی نگاه نمی کرد. ناتالی و جس نگاهی به هم انداختند. صبح خسته کننده ای بود، تازه دو اجاق گاز را تمیز کرده بودند (چه کسی در تعطیلات گوشت خوک کباب می کند؟) دیر شده بود و حالا لابد چای خانم هامفری به رنگ و غلظت روغن جلای پله ها در آمده بود.
ده دقیقه بعد دور میز آشپزخانه نشسته بودند، لیزا ریتر ظرف بیسکویت را مقابل شان گذاشت.
بردارید. بخورید تا من وسوسه نشوم بخورم.»
سپس چربی خیالی دور کمرش را فشرد. ناتالی و جس اصلا نمی توانستند قبول کنند که خانم ريتر در عمرش کار کرده باشد. وقتی با دقت به سرتاپایش نگاه می کردند می گفتند خانم ریتر می تواند بین چهل تا شصت سال داشته باشد. موهایش را رنگ بلوطی می کرد و فر ملایمی به آن می زد. هفته ای سه بار تنیس بازی می کرد و مربی خصوصی پیلاتس داشت. یکی از آشنایان ناتالی در سالن آرایشگاه محلی به او گفته بود که خانم ریتر ماهی یک بار تمام بدنش را اپیلاسیون می کند.
«ناتالی! مارتین چطور است؟»
«تا جایی که خبر دارم هنوز نفس می کشد.»
خانم ریتر با یادآوری آن، سرش را تکان داد و گفت:
«اوه آره، گفته بودی. خودش را جمع و جور کرده، نه؟»
«بله»
«یادم آمد که گفته بودی تا حالا باید اوضاعش روبه راه شده باشد.»
خانم ریتر مکثی کرد، بعد لبخند مرموزی به جس زد و گفت:
«سر دختر کوچولوت هنوز توی کتاب های ریاضی است؟ »
«همیشه ی خدا.»
بچه های خوبی داری. قسم می خورم که بعضی مادرهای اینجا اصلا خبر ندارند بچه شان از صبح تا شب چی کار می کند. پریروز جیسن فيشر و دوستانش تخم مرغ پرت کردند به پنجره ی خانه ی دنیس گراور. (۱۲) تخم مرغ، باورت می شود!»
از لحن حرف زدن خانم ريتر معلوم نبود که از عمل زشت آنها تعجب کرده یا از اسرافی که صورت گرفته است.
خانم ريتر وسط داستانش بود و از آرایشگرش و سگ کوچولویی که بی اختیاری ادرار داشت حرف می زد. دائم هم حرفش را قطع می کرد و از خنده ریسه می رفت. ناتالی تلفنش را بالا گرفت و گفت:
خانم هامفری دارد زنگ می زند. بهتر است راه بیفتیم.»
صندلی را عقب داد و بلند شد. به سمت راهرو رفت تا وسایل نظافت را بردارد.
«خب، خانه تمیزه شده. دست هر دو درد نکند.»
خانم ریتر دستش را بالا برد و به سرش دست کشید. به فکر فرو رفته بود.
«اوه، پیش از این که بروید، جس کمکی بهم می دهی؟»
بیشتر مشتری هایشان می دانستند که جس در کارهای عملی مهارت خوبی دارد. کمتر روزی بود که کسی کمک نخواهد و به جس نگوید که بیاید تا جایی را با دوغاب پر کنند یا تابلویی را به دیوار بزنند، کارهایی که ادعا می کردند فقط پنج دقیقه طول می کشد. با این همه، جس اهمیتی نمی داد.
«اگر کار زیادی هست، شاید لازم باشد دوباره برگردم.»
و در دل اضافه کرد مزدش را هم جدا بگیرم. لیزا ريتر به طرف در پشتی رفت و گفت:
«اوه نه، فقط می خواهم بیایی کمک کنی چمدان ها را بیاوریم داخل. توی هواپیما کمرم گرفت. حالا هم کسی باید برام از پله ها بیاورد بالا.»
«هواپیما؟»
رفته بودم مایورکا دیدن خواهرم. ځب، حالا که بچه ها دانشگاه هستند، تمام وقتم مال خودم است. با خودم فکر کردم بد نیست یک مرخصی کوچولو به خودم بدهم. سایمون را گذاشتم و رفتم، دستش درد نکند.»
«کی برگشتید؟»
خانم ریتر بی تفاوت به جس زل زد.
«می بینی که همین الان!»
یکی دو ثانیه طول کشید تا جس متوجهی حرفش شد. و چقدر هم خوب که خانم ریتر راه افتاد تا برود بیرون زیر آفتاب، چون جس حس کرد رنگ از چهره اش رفته است.
کار نظافت یک ایراد دارد. از یک طرف، شغل خوبی است، البته اگر به کثافت کاری دیگران اهمیتی نمی دهید و برایتان مهم نیست موی دیگران را از راه آب بیرون بکشید (جالب اینکه برای جس مهم نبود.) جس حتی اهمیت نمی داد که بیشتر افرادی که این ویلاها را برای یک هفته اجاره می کردند، هیچ اشکالی نمی دیدند که این یک هفته را در کثافت زندگی کنند. از آنجایی که می دانستند نظافتچی ها بعدا می آیند و نظافت می کنند، ویلاها را طوری به گند می کشیدند که هرگز در خانه ی خودشان از این کارها نمی کردند. در اوقاتی که دریاکنار رونق داشت و ویلاها دائم پر و خالی می شد، نظافتچی ها می توانستند برای خودشان کار کنند، ساعت کاری شان را به میل خود تنظیم کنند و مشتری هایشان را انتخاب کنند.
مشکل اصلی این شغل، مشتری های مزخرف و کثیف نبود (همیشه دست کم یک مشتری کثیف داشتند)، یا کثافت هایی که باید جمع می کردند یا سابیدن توالت دیگران جوری که در آدم حس بی ارزش بودن ایجاد می شد، یا حتی تهدیدی که از جانب سایر شرکت ها وجود داشت، یا اعلامیه های تبلیغاتی که از زیر در خانه های مشتری هایت رد می شدند و دستمزد کمتری پیشنهاد می دادند. بلکه مشکل اصلی این بود که سر از زندگی مردم در می آوری و بیش از آنچه واقعا خودت می خواهی از رازهایشان باخبر می شوی.
جس از راز خریدهای خانم الدریج خبر داشت: رسید کفش های شیک و مارکدارش را توی سطل زباله ی داخل حمام می چپاند، کیسه ی لباس های نو و نپوشیده اش را که هنوز مارک به آنها بود، داخل کمد لباس می گذاشت. می توانست بگوید لنا تامپسون چهار سال بود که تلاش می کرد حامله شود، و ماهی دو بار تست حاملگی می داد. می توانست بگوید آقای میچل که در خانه ی بزرگ پشت کلیسا ساکن بود، سالیانه حقوق شش رقمی می گرفت (فیش حقوقی اش را روی میز سالن گذاشته بود؛ ناتالی هم قسم می خورد که عمدا این کار را کرده است) و دخترش یواشکی داخل حمام سیگار می کشید و ته سیگارها را روی لبه ی پنجره به ردیف می چید. جس می توانست اسم زن هایی را به شما بگوید که با موهای شیک و مرتب و ناخن های لاک زده از خانه بیرون می رفتند و عطر گرانبها به خودشان می زدند، پسرهای نوجوانی که جس حاضر نبود حوله های سفت و خشکشان را بدون انبرک از روی زمین بردارد. زن و شوهرهایی بودند که شب ها در اتاق های جداگانه ای می خوابیدند، این زن ها وقتی از او میخواستند ملافه های اتاق خواب اضافی خانه را عوض کند، تأکید داشتند بگویند که تازگی مهمان وحشتناکی داشته اند، یا توالت هایی که برای نظافتشان باید ماسک ضد گاز می زدید و به علامت هشداردهنده ی «خطرناک» نیاز داشتند.
گاهی هم مشتری نازنینی مثل لیزا ریتر به تورشان می خورد که برای جاروکشی و نظافت به خانه اش می رفتند، ولی آخر وقت با کلی اطلاعات اضافه که هیچ به دردشان هم نمی خورد به خانه شان برمی گشتند.
جس به ناتالی نگاه کرد که جعبه ی نظافت زیر بغلش بود و داشت از در خارج می شد. جس می دانست الان چه اتفاقی خواهد افتاد. نگاهی به تختخواب انداخت، تمیز و مرتب بود، به سطح براق و شفاف میز آرایش خانم ریتر نگاه کرد، کوسن های روی کاناپه ی کوچک زیر پنجره ی سه بر صاف و مرتب بودند. بعد به گوشواره ی برلیان نگاه کرد. همان جا روی میز آرایش بود، کنار یادداشتش که با خط خرچنگ قورباغه آن را نوشته بود، یک نارنجک دستی کوچک و درخشان از نوع برلیان.
جس چمدان را کشان کشان آورد و از کنار ناتالی رد شد.
«نت، همین الان باید چیزی بهت بگویم.»
بعد به صورتش چشم دوخت، تلاش کرد به چشمانش نگاه کند. ولی ناتالی که نگاهش به کفش های خانم ریتر بود، بی خبر از همه، مشتاقانه گفت:
«من عاشق این کفش های راحتی شمام.»
« راستی؟ رفته بودم سفر خریدمش. خیلی هم ارزان.»
جس به طور معنی داری گفت:
«خانم ریتر اسپانیا بودند.»
کنارش ایستاد و زیر لب گفت:
«یک استراحت کوچولو»
ناتالی سرش را بالا گرفت و چیزی نگفت. جس اضافه کرد:
«امروز صبح برگشتند.»
ناتالی لبخندزنان گفت:
«چه عالی!»
جس حس کرد موجی از وحشت در درونش به غليان افتاده است و سراسر وجودش را فرا میگیرد. همین طور که از کنار خانم ریتر رد می شد، گفت:
«خانم ریتر، من این ها را برایتان می برم طبقه بالا .»
«نه، نمی خواهد ببری!»
«مشکلی نیست.»
جس از خودش می پرسید یعنی لیزا ریتر از قیافه اش فهمیده که حالت عادی ندارد. با خودش فکر کرد وقتی رفتند طبقه بالا موضوع گوشواره را به خانم ریتر می گوید. می توانست برود به اتاق خواب و گوشواره را بردارد و داخل جیبش بگذارد، بعد هم برود و قبل از این که حرفی زده شود، ناتالی سوار ماشین شود، خانم ریتر هم هرگز بویی از ماجرا نمی برد. بعدا تصمیم می گرفتند که با لنگه ی گوشواره چه کنند.
با این حال، وقتی خودش را کشان کشان به اتاق خواب رساند، بخشی از وجودش می دانست چه پیش خواهد آمد.
ناتالی تا نصف پله ها بالا آمده بود، صدایش که از پنجره ی باز به گوش می رسید، مثل صدای زنگ، رسا بود.
«جس بهتان گفت که ما یک لنگه گوشواره تان را پیدا کرده ایم؟ فکر کردیم لابد لنگه ی دیگرش پیش خودتان است.»
«گوشواره؟»
«گوشواره ی برلیان. فکر کنم طلا سفید باشد. از لای رختخواب تان افتاد بیرون. شانس آوردید که نرفت توی جارو برقی.»
سکوت مختصری برقرار شد.
جس چشمانش را بست. کلمات بر زبان نیامده از ذهنش می گذشتند، ساکت و خاموش همانجا روی پله ها ایستاد و منتظر ماند...
*** خرید کتاب یک بعلاوه یک ***
مشخصات
- عنوان کتاب
- یک بعلاوه یک
- عنوان اصلی کتاب
- The One Plus One
- نویسنده
- جوجو مویز
- مترجم
- مریم مفتاحی
- ناشر
- نشر آموت
- تعداد صفحات
- 568
- وزن
- 630 گرم
- زبان کتاب
- فارسی
- قطع
- رقعی
- شابک
- 9786003840225
افزودن نظر جدید