توضیحات
قسمتی از کتاب آوای دانش
آدم و حوا
داستان، از نگاهی دیگر
افسانه ای زیبا و کهن که تقریبا همه آن را شنیده اند، داستان آدم و حواست این یکی از داستان های مورد علاقه ی من است زیرا به شکلی نمادین چیزی را توصیف می کند که من سعی دارم آن را در قالب واژه ها توضیح دهم. داستان آدم و حوا براساس واقعیت محض پایه گذاری شده است، که البته من در بچگی آن را درک نمی کردم. این یکی از بزرگ ترین آموزش ها تا به امروز است که به اعتقاد من کمتر کسی مفهوم آن را درک کرده است. اکنون این داستان را از نگاهی دیگر برای تان تعریف می کنم، شاید از همان دیدگاهی که خالق آن داشته است.
داستان درباره ی من و شماست؛ درباره ی ماست؛ درباره ی همه ی بشریت است زیرا همان طور که می دانید، بشریت صرفا یک موجود زنده است – مرد و زن – ما همه یکی هستیم. در این داستان خود را آدم و حوا می نامیم، و ما انسان های اصلی هستیم.
داستان هنگامی آغاز می شود که ما بی گناه بودیم، پیش از آنکه چشمان معنوی خود را ببندیم، یعنی هزاران سال پیش. به زندگی در بهشت عادت داشتیم، در باغ عدن، که بهشت روی زمین بود. هرجا که چشمان معنوی مان گشوده باشد، بهشت همان جاست. آنجا مکانی برای لذت، آرامش، آزادی و عشق ابدی است.
از نظر ما – آدم و حوا – همه چیز حول محور عشق دور می زد. یکدیگر را دوست داشتیم، به هم احترام می گذاشتیم و با هماهنگی کامل با تمام عالم هستی می زیستیم. ارتباط ما با خالق مان پروردگار، آمیزشی کامل از عشق بود، یعنی همواره با پروردگار در ارتباط بودیم و خدا با ما در ارتباط بود. ترس از خدا، آن که ما را آفریده بود، معنا نداشت. خدای ما خدای عشق و عدالت بود و ایمان و اعتمادمان را تقدیم او می کردیم. خدا به ما آزادی کامل می داد و ما از اراده ی آزادمان برای عشق ورزیدن و لذت بردن از تمام مخلوقات استفاده می کردیم. زندگی در بهشت زیبا بود. انسان های اولیه همه چیز را از دریچه ی چشم حقیقت می نگریستند، همان طور که هست و ما آن را دوست داشتیم. این روش زندگی ما بود، و روشی آسان بود.
خوب، افسانه ای می گوید که در میانه بهشت دو درخت وجود داشت. یکی درخت زندگی بود که به هر آنچه وجود داشت زندگی می داد و دیگری درخت مرگ بود که بهتر است آن را به عنوان درخت دانش بشناسیم. درخت دانش درختی زیبا با موهای پرآب و اغواکننده بود. و خدا به ما گفت: به درخت دانش نزدیک نشوید. اگر میوه ی آن درخت را بخورید، می میرید.
البته موضوع مهمی نبود. اما از آنجا که ما ذاتا عاشق جستجو و کاوش بودیم، تصمیم گرفتیم آن درخت را ببینیم. اگر داستان را به خاطر بیاورید، حتما می توانید حدس بزنید که چه کسی در آن درخت زندگی می کرد.
درخت دانش منزلگاه ماری بزرگ و کاملا سمی بود. آن مار نمادی دیگر از چیزی است که تولتک ها آن را انگل می نامند و شما می توانید تصور کنید چرا.
در داستان آمده است ماری که در درخت دانش زندگی می کرد، فرشته ای رانده شده بود که از همه زیباتر به شمار می رفت. همان طور که می دانید، فرشته پیام آوری است که پیام خلا – پیام حقیقت و عشق را منتقل می کند. اما بنا به دلیلی که هیچ کس نمی داند، فرشته ی رانده شده دیگر حقیقت را منتقل نمی کرد، یعنی پیام های دروغ را می رساند پیام فرشته ی رانده شده به جای عشق، ترس بود؛ یعنی دروغ به جای حقیقت. در واقع، در این داستان به فرشته ى مطرود عنوان شاهزاده ی دروغ ها داده شده که به معنای دروغگوی ابدی است و هر واژه ای که از دهانش بیرون می آید، دروغ است.
براساس این داستان، شاهزاده ی دروغ ها در درخت دانش می زیست و میوه ی آن درخت هم که معرفت بود، به دروغ آلوده شده بود. ما به سراغ درخت رفتیم و گفتگویی شگفت انگیز با شاهزاده ی دروغ ها داشتیم. ما معصوم بودیم.
چیزی نمی دانستیم، به همه اعتماد می کردیم و شاهزاده ی دروغ ها، اولین راوی داستان، شخصی بسیار زیرک، آنجا بود. حالا داستان کمی جالب تر می شود، زیرا مار داستانی کامل از خودش داشت.
فرشته ی رانده شده حرف زد و حرف زد و حرف زد و ما شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم. همان طور که می دانید، بچه که هستیم. پدربزرگ ها و مادربزرگ هایمان برایمان قصه می گویند و ما مشتاق شنیدن تمامی آنچه آنها به ما می گویند، هستیم. ما می آموزیم، و این گمراه کننده است؛ می خواهیم بیشتر بدانیم. اما این شاهزاده ی دروغ ها بود که سخن می گفت. در این تردیدی نیست. او دروغ می گفت و با آن دروغ ها فریب خوردیم. داستان فرشته ی رانده شده را باور کردیم و این اشتباه بزرگ ما بود. این به معنای خوردن میوه ی درخت معرفت است. ما پذیرفتیم و حرف های او را حقیقت پنداشتیم. آن دروغ ها را باور کردیم و به آنها ایمان آوردیم.
به آن سبب که گاز زدیم، دروغ هایی را خوردیم که به همراه آن دانش می آمد. هنگامی که دروغی را می خوریم، چه اتفاقی می افتد؟ باورش می کنیم و بووووم! آن دروغ در ما زندگی می کند. درکش آسان است. ذهن زمینی حاصلخیز برای مفاهیم، نظریات و عقاید است. اگر کسی دروغی به ما بگوید و آن را باور کنیم، آن دروغ در ذهنمان ریشه می دواند و در آنجا می تواند همچون درختی رشد کند و نیرومند شود. یک دروغ کوچک می تواند مسری باشد و هنگامی که آن را با دیگری در میان بگذاریم، بذرهایش را از یک نفر به دیگری منتقل می کنیم. خوب، آن دروغ ها به درون ذهن ما رفتند و تمام درخت دانش را در ذهنمان تکثیر کردند، که تمام مطالبی است که می دانیم. اما آنچه می دانیم چیست؟ اغلب دروغ.
درخت دانش نمادی نیرومند است. در افسانه آمده است کسانی که میوه ی درخت دانش را می خورند، از خیر و شر آگاه می شوند آنها تفاوت بین راست و دروغ یا زشت و زیبا را می دانند. آنها تمام اطلاعات را جمع آوری می کنند و به قضاوت می نشینند. خوب، این است آنچه در سر ما رخ می دهد. هنگامی که میوه ای را در زمینی حاصلخیز بگذاریم، هسته ی آن میوه درخت دیگری خلق می کند. آن درخت میوه های بیشتری می دهد و ما به واسطه ی میوه، درخت را می شناسیم.
حالا هر یک از ما درخت دانش خود را داریم، که نظام اعتقادی مان است. درخت دانش ساختار تمام باورهایی است که داریم. هر مفهوم، هر نظریه، از شاخه ای کوچک از آن درخت شکل می گیرد، تا زمانی که با تمام آن درخت دانش به پایان راه برسیم. به محض اینکه درخت در ذهن ما زنده شود، صدای فرشته ی رانده شده را می شنویم. همان فرشته ی رانده شده، شاهزاده ی دروغها، در ذهن ما زندگی می کند. از نظر تولتک، در آن میوه انگلی می زیست. ما میوه را خوردیم و انگل به درون ما نفوذ کرد. حالا آن انگل در درون ما زندگی می کند. راوی داستان، انگل، در سر ما متولد می شود و همان جا بقا می یابد، زیرا با اعتقادات خودمان آن را تغذیه می کنیم.
داستان آدم و حوا می گوید که چطور نوع بشر از رویای بهشت سقوط کرد و در رویای دوزخ افتاد؛ به ما می گوید چطور همان چیزی شدیم که حالا هستیم. در داستان آمده است که تنها یک گاز از آن سیب زدیم؛ اما این حقیقت ندارد. من گمان می کنم که ما تمام میوه های آن درخت را خوردیم و آن قدر وجودمان از دروغ ها و احساسات سمی و هر داستانی که آن دروغگو به ما گفت پر شد که بیمار شدیم، حتی با اینکه حقیقت تلاشت
در آن لحظه چشمان معنوی ما بسته شد و دیگر نتوانستیم دنیا را با چشمان حقیقت ببینیم. کم کم درک ما از دنیا کاملا متفاوت شد و همه چیز برایمان تغییر یافت. با وجود درخت دانش در سر مان، تنها توانستیم دانش را درک کنیم؛ ما تنها دروغ ها را مشاهده کردیم. ما دیگر در بهشت زندگی نمی کردیم زیرا دروغ در بهشت جایی ندارد. و این گونه شد که انسان ها بهشت را از دست دادند: ما رویای دروغ ها را می بینیم. ما تمام رویای بشریت را می آفرینیم، به تنهایی یا دسته جمعی، که بر پایه ی دروغ بنا نهاده شده است.
پیش از آنکه انسان ها ميوه ی درخت دانش را بخورند، ما در واقعیت به سر می بردیم. تنها حقیقت را بر زبان می آوردیم. بدون هیچ ترسی، در عشق زندگی می کردیم. پس از اینکه آن میوه را خوردیم، احساس گناه کردیم و شرمسار شدیم. در مورد خودمان داوری کردیم که دیگر خوب نیستیم و البته درباره ی دیگران هم چنین قضاوتی داشتیم. به دنبال داوری، دو قطبی بودن، جدایی و نیاز به مجازات کردن و مجازات شدن آمد. برای اولین بار دیگر با هم مهربان نبودیم. دیگر به مخلوقات خداوند احترام نمی گذاشتیم و آنها را دوست نداشتیم. حالا دیگر رنج می بردیم و به تدریج شروع کردیم به سرزنش خودمان، به شماتت دیگران و حتی پروردگار. دیگر باور نداشتیم که خدا عاشق و عادل است؛ باور کردیم که خدا مجازات می کند و به ما آسیب می رساند. این دروغ بود. حقیقت نداشت، اما ما آن را باور کردیم و از خدا جدا شدیم.
از این دیدگاه، به راحتی می توان دریافت که معنای گناه اصلی چیست. گناه اصلی رابطه میان زن و مرد نیست. نه، این هم دروغی دیگر است. گناه اصلی باور دروغ هایی است که از مار آن درخت، همان فرشته ی رانده شده سرچشمه گرفت. گناه یعنی آسیب رساندن به کسی، هر حرف و عمل ما که علیه خودمان باشد، گناه است. گناه کردن به شماتت یا عدم صلاحیت اخلاقی مربوط نمی شود. گناه کردن عبارت است از باور دروغ ها و استفاده از آن علیه خودمان از آن اولین گناه، آن گناه اصلی، تمام گناه های دیگر ما شکل گرفت.
در سرتان چقدر دروغ می شنوید؟ چه کسی داوری می کند؟ چه کسی حرف می زند؟ آن که همه ی آن نظریات را دارد، کیست؟ اگر شما عاشق نیستید، به سبب آن صداست که اجازه ی عشق ورزیدن را به شما نمی دهد. اگر از زندگی تان لذت نمی برید، به سبب آن صداست که اجازه لذت بردن از زندگی را به شما نمی دهد.
و نه تنها به این دلیل بلکه دروغگوی درون سر ما نیاز دارد که تمام آن دروغ ها را، داستانش را، تعریف کند. ما ميوه ی درختمان را با دیگران سهیم می شویم و چون دیگران نیز چنین دروغگویی را دارند، دروغ هایمان با هم نیرومندتر می شوند. حالا می توانیم نفرت بیشتری بورزیم. حالا می توانیم صدمه ی بیشتری وارد آوریم. حالا می توانیم از دروغ هایمان دفاع کنیم و متعصبانه تر از تک تک آنها پیروی کنیم. انسان ها حتی به نام این دروغ ها یکدیگر را نابود می کنند. چه کسی در زندگی ما به سر می برد؟ چه کسی برایمان تصمیم می گیرد؟ گمان می کنم که پاسخش روشن است.
اکنون می دانیم که در سرعان چه می گذرد. داستانسرا آنجاست. صدای او در سر ماست. آن صدا حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند و ما گوش می دهیم و گوش می دهیم و گوش می دهیم و هر واژه ی آن را باور می کنیم. آن صدا هرگز از داوری دست برنمی دارد. در مورد هر کاری که می کنیم یا نمی کنیم هر احساسی که داریم یا نداریم، و هر کاری که دیگران انجام می دهند، قضاوت می کند. دائما در سرمان بدگویی می کند و از این صدا چه بیرون می آید؟ دروغ، اساسا دروغ؟
این دروغ ها توجه ما را به دام می اندازد و تمام آنچه می توانیم ببینیم، دروغ است. به این دلیل است که ما نمی توانیم واقعیت بهشتی را ببینیم که در همین مکان و در همین زمان وجود دارد. بهشت متعلق به ماست. زیرا ما بچه هایی از بهشت هستیم. صدای درون سرمان به ما تعلق ندارد. زاده که می شویم، آن صدا را در سرمان نداریم. صدای درون سرمان، پس از اینکه آموزش می بینیم ایتدا زبان و سپس نظریات مختلف و آنگاه تمام آن داوری ها و دروغ ها به وجود می آید. حتی هنگامی که حرف زدن را می آموزیم، تنها حقیقت را بر زبان می آوریم. رفته رفته درخت دانش در سرمان برنامه ریزی می شود و سرانجام دروغگوی بزرگ بر رویای زندگی مان فائق می آید.
ببینید، از همان لحظه ای که از خدا جدا شدیم، جستجوی خدا را شروع کردیم، برای اولین بار دنبال عشقی گشتیم که معتقد بودیم آن را نداریم. جستجوی عدالت، زیبایی و حقیقت را شروع کردیم. این جستجو از هزاران سال پیش آغاز شد و هنوز هم انسان ها دنبال بهشتی هستند که آن را گم کردیم. دنبال منش و رفتاری می گردیم که در گذشته، پیش از باور کردن آن دروغها داشتیم: اصالت، حسن نیت، عشق، لذت. واقعیت این است که ما دنبال خودمان می گردیم.
می دانید، آنچه خدا به ما گفت، حقیقت داشت: اگر شما ميوه ی درخت دانش را بخورید، می میرید. ما آن را خوردیم و مردیم. ما مرده ایم زیرا خود اصيل ما دیگر آنجا نیست. آن که در زندگی ما به سر می برد، شاهزاده ی دروغ همان صدای درون سر ماست. می توانید آن را تفکر بنامید. من آن را صدای
دانش می نامم…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.