توضیحات
قسمتی از کتاب بذرهای موفقیت جان گردون
جاش محکم پدال گاز را فشار می داد و در جاده ای رو به بیرون شهر رانندگی می کرد. او دوست داشت هنگام رانندگی شیشه پنجره ها را پایین بکشد و صدای رادیو را بالا ببرد. مطمئن نبود کدام یک بیشتر لذت می برند، خودش یا دارما. دارما سرش را از پنجره بیرون برده بود و گوش هایش در باد تکان می خورد. به نظر می رسید از بوی هوای تازه ی خارج شهر به همان اندازه ی باد شدیدی که به صورتش می خورد، لذت می برد. جاش به دارما نگاهی کرد، سرش را تکان داد و در دل گفت: انگار هیج علمی در دنیا ندارد. دارما درباره شغلش، رئیسش و پول قبض هایی که می بایست می پرداخت، نگرانی نداشت. نگران مسائلی مثل تعهد، تمرکز یا استخدام نبود. دار ما بسیار خوش اقبال بود.
آنها کیلومترها دور از شهری بودند که جاش در آنجا کار و زندگی می کرد، دور از چالش ها و دلواپسی هایی که با آن روبه رو بود. آرزو داشت می توانست خودش را رها کند و آنچه را دیروز رخ داده بود، از یاد ببرد. آرزو داشت می توانست به عقب برگردد و به نصیحت پدرش گوش بدهد. آرزو داشت می توانست احساسی کاملا متفاوت داشته باشد.
جاش رو به دار ما کرد و با صدای بلند گفت: کاش جای تو بودم.
گوش های دارما با شنیدن صدای جاش تیز شد و به سمت او برگشت. جاش متقاعد شده بود که دارما آنچه را او می گوید، موقع پیاده روی، در خودرو یا در خانه، می فهمد. او فکرهای بکری را که به ذهن جاش می رسید، می فهمید. وقتی جاش در تخت خواب کتاب می خواند و درباره ی بزرگ ترین سؤالات زندگی با او بحث می کرد، دارما گوش می داد. هنگامی که جاش پنهانی ترین و بزرگ ترین ترس هایش را مطرح می کرد، دارما سرش را روی پاهای او می گذاشت. دارما نه تنها از افکار او آگاه بود، بلکه از خواسته های قلبی اش نیز خبر داشت. وقتی جاش به مرحله ی تصمیم گیری می رسید، آرزو می کرد می توانست به او بگوید در قلبش چه می گذرد.
علامت آن سمت جاده نشان می داد مزرعه ای که او به سوی آن می راند تنها چند کیلومتر با آنها فاصله دارد. جاش به دیدن دوستانش می رفت. آنها برای گذراندن روزی شاد از او دعوت کرده بودند. او قبلا در هیچ جشن برداشت محصولی شرکت نکرده بود و نمی دانست انتظار چه چیزی را باید داشته باشد، ولی این کار بهتر از نشستن در خانه و غصه خوردن به حال خودش بود.
دوستانش آنچه را دیگران در نمی یافتند، می فهمیدند. زندگی اش به آن کاملی نبود که به نظر می رسید. مطمئنا او خانه ای بزرگ، شغلی عالی، همنشین هایی قابل احترام و آینده ای روشن داشت. با این حال چیزی کم بود. او دیگر انگیزه ای برای رفتن به سر کار نداشت. این طور نبود که جاش از شغلش متنفر باشد. فقط دیگر کارش را دوست نداشت. و همه از جمله رئیسش که دیروز جاش را به دفترش احضار کرده بود، این موضوع را فهمیده بودند.
رئیسش، مارک، گفته بود: تو همان مردی نیستی که من پنج سال قبل استخدامش کردم. اشتیاقت به کار از بین رفته. تو سرشار از شوق و پر از ایده و انرژی بودی. حالا به نظر می رسد حتی دیگر نمی خواهی اینجا باشی. چه شده؟
جاش سرش را پایین انداخته بود. دلش نمی خواست به چشم رئیسش نگاه کند. می دانست حق با مارک است ولی شنیدن واقعیت از زبان او، همه چیز را واقعی تر نشان می داد. احساس می کرد لو رفته است و شرمنده بود.
جاش در حالی که سرش را تکان می داد، گفته بود: نمی دانم. ای کاش جوابی داشتم، ولی ندارم. تازگی ها چنین احساسی دارم. نمی دانم چرا. فقط این طور شده ام.
مطمئن بود باید حقیقت را بگوید یا نه، ولی تجربیات و نوع تربیتش به او می گفت جواب صادقانه همیشه بهترین جواب است. علاوه بر این، او هر روز چهره ی واقعی اش را نشان می داد و در پنج سال گذشته حرکات بدن و حالت چهره اش گویای همه چیز بود.
رئیسش گفته بود: می دانی، اشتیاق سهم بزرگی در کار ما دارد. اگر نسبت به کارمان اشتیاق نشان ندهیم ما هم مثل هر کس دیگری معمولی می شویم و این برای من و شرکت ما و مشتریانمان خوب نیست.
جاش پرسیده بود: «اخراجم؟
به یاد دوازده سالگی اش افتاده بود، زمانی که شانه اش شکسته بود. او را پیش پزشک برده بودند. پزشک به عکس دست او نگاهی انداخته بود، دستش را گرفته و کمی با او صحبت کرده بود. بعد بدون هشدار – ترق – استخوانش را جا انداخته بود. از آن زمان تا حالا، جاش به این باور رسیده بود که دردسر یا لحظات ناراحت کننده به همان سرعت می توانند از راه برسند.
مارک سرش را تکان داده و گفته بود: نه. هنوز آماده نیستم تو را از دست بدهم. ما خیلی بیشتر از آن به تو متکی هستیم که بخواهیم از دستت بدهیم و من معتقدم تو هم خیلی به ما امید بسته بودی که حالا دلسرد شدی. من قبلا متوجه این موضوع شده بودم و گمان می کنم تو به مرخصی نیاز داری. پس معامله ای می کنیم. من به تو دو هفته مرخصی می دهم. از این دو هفته برای عوض کردن شرایط استفاده کن. به جای اینکه بعد از دو هفته اخراج بشوی، امیدم این است که دوباره استخدام شوی. نوعی شروع تازه. دو هفته فرصت داری تا تصمیم بگیری واقعا چه می خواهی و اشتياق لازم برای کار کردن با ما را به دست بیاوری. اگر بعد از دو هفته تصمیم بگیری این کار مناسب تو نیست، ناامید می شوم ولی حداقل هر دوی ما می فهمیم که نباید کاری را بدون اشتیاق و تنها از روی رفع تکلیف انجام بدهیم و باید این همکاری را تمام کنیم. ساده است. تو یا می خواهی اینجا کار کنی و تمام حواست را به کار بدهی یا می روی و کاری را که دوست داری پیدا می کنی.
مارک دست هایش را جلو برده و پرسیده بود: قبول؟
جاش دست رئیسش را گرفته و جواب داده بود: قبول.
موقع خروج از در نمی دانست باید گریه کند یا بخندد. اغلب مردم دوست دارند دو هفته به مرخصی بروند تا درباره آینده شان تصمیم بگیرند. از نظر جاش موردی برای ترس بیشتر وجود نداشت…
*** خريد کتاب بذرهای موفقیت با تخفیف ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.