توضیحات
معرفی کتاب بیرون از هزار تو یا راهی شگفت انگیز برای رهایی
پشت پرده ی کتاب بیرون از هزار تو
کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد از ابتدا به این علت توسط دکتر اسپنسر جانسون نوشته شد که به خودش کمک کند از پس مشکلات و گرفتاری هایی که در آن دوره برایش پیش آمده بود، برآید. سالها بعد از آن، که این دست نوشته ی کوتاه را به اطرافیانش می داد یا برایشان تعریف می کرد، متوجه شد که همین داستان کوتاه چقدر می تواند به دیگران کمک کند، بدین ترتیب تصمیم گرفت که آن را به یک کتاب کوچک تبدیل کند تنها شش ماه بعد از چاپ، بیش از یک میلیون جلد از کتاب اسپنسر جانسون فروش رفت و طی پنج سال، تعداد کتابهای فروخته شده به ۲۱ میلیون جلد رسید. در سال ۲۰۰۵ شرکت آمازون اعلام کرد که کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ پرفروش ترین کتاب تاریخ آمازون شده است.
کتاب محبوب اسپنسر به خانه ها، شرکتها، مدرسه ها، کلیساها، ارتش، تیم های فوتبال و … راه پیدا کرد و البته کم کم به کشورهای دیگر هم رسید و به زبان های مختلف ترجمه شد.
با این وجود اسپنسر جانسون احساس می کرد که هنوز سوالاتی بدون جواب باقی مانده اند؛ او می گفت: «کسانی که این داستان را خوانده اند، می خواهند بیشتر در مورد چرا و چگونه بدانند.» چرا گاهی اوقات با تغییرات سازگار هستیم و عملکرد مناسبی داریم، ولی بعضی وقتها این گونه نیستیم؟ چطور می توانیم به راحتی خودمان را در دنیایی که دائما در حال تغییر است، هماهنگ کنیم و بنابراین شادتر و موفق تر باشیم، باید تعیین کنیم که برای ما «موفقیت» چه چیزی است و چه معنایی می دهد. اسپنسر احساس کرد که برای جواب دادن به این سوال ها باید یک قدم از داستان پنیر جلوتر برود. چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ به خوانندگانش نشان داد که چطور می توانند خودشان را با تغییراتی که در زندگی و کارشان پیش می آید، سازگار کنند.
حالا کتاب بیرون از هزارتو به شما کمک می کند که در مسیر قدم بگذارید و نه تنها خودتان را با تغییرات سازگار کنید، بلکه باید بتوانید سرنوشت خودتان را هم عوض کنید.
قسمتی از کتاب بیرون از هزار تو یا راهی شگفت انگیز برای رهایی
سمینار شیکاگو
یک روز پاییزی عده ای از مردم در سمینار هفتگی توسعه ی تجارت شرکت کرده بودند. این جلسه در ادامه ی جلسه قبل بود و شرکت کنندگان مکلف شده بودند که داستان کوچکی در مورد هِم و هاو را بخوانند؛ شخصیت هایی که هر کدام به طرز بسیار متفاوتی از هم به تغییر پاسخ داده بودند؛ یعنی کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
دنیس (مسئول سمینار) همه را به نظم دعوت کرد و این گونه جلسه را آغاز نمود:
عزیزان! امروز می خواهم با این سوال شروع کنم که: چه کسی پنیر ما را جابجا کرد و ما در ازای آن چه کردیم؟ شرکت کنندگان خندیدند. در واقع، دنیس، راهی پیدا کرده بود که آنها احساس راحتی کنند، در عین حال همه می دانستند که او نقطه نظرات خیلی جدی در مورد تجارت دارد. همه شروع به گفت و گو در مورد کتاب کردند. اکثریت می گفتند که چیزهای خیلی خوبی از این کتاب یاد گرفته اند، هم برای کارشان، هم زندگی شخصیشان. بعضی ها هم سوالاتی در مورد کتاب داشتند.
من نکته ی اصلی در مورد سازگار شدن با تغییرات را متوجه شدم.
الكس، که در صنعت تکنولوژی کار می کرد، این جمله را گفت و این طور ادامه داد که «گفتن این چیزها آسان تر است تا عمل کردن به آنها. ما دقیقا چگونه باید این چیزها را انجام بدهیم؟»
میا، که یک دکتر بود، موافقت کرد و گفت: «هماهنگی با بعضی تغییرات آسان است، اما با بعضی دیگر خیلی سخت و دشوار است.»
الكس اضافه کرد که «شغل من تنها تغییر نکرده، در واقع انگار کلا ناپدید شده!»
«من هم همین طور»… بروک، که در صنعت چاپ فعالیت می کرد، این را گفت و اضافه کرد: «گاهی احساس می کنم دیگر با این حوزه آشنایی ندارم.»
در تایید او الكس گفت: «من دیگر با زندگی ام هم آشنایی ندارم.» همه خندیدند. الكس گفت: «جدی می گویم؛ خیلی چیزها یک دفعه ای تغییر می کنند. اگر می توانستم حتما با پنیر حرکت می کردم، اما بیشتر مواقع، حتی نمی دانم پنیر کجا رفت!»
مرد جوانی به نام تیم، که در پشت نشسته بود، دستش را بالا برد و چیزی گفت. دنیس دستهایش را به نشانه ی آرامش بالا گرفت و از همه خواست که سکوت را رعایت کنند. بعد از تیم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند، تا همه بشنوند.
تیم گلویش را صاف کرد و گفت: «در مورد هِم چی؟»
الكس سرش را برگرداند، او را نگاه کرد و گفت: «در مورد هِم چی؟»
تیم گفت: «همه ی چیزهایی که برایش اتفاق افتاد؟»
اتاق در سکوت فرو رفت و همه با برگشتن به داستان هِم و هاو، همین سوال را از خودشان می پرسیدند.
تیم افزود: «در واقع این چیزیست که من می خواهم بدانم… چرا که راستش هِم شخصیتی در داستان بود که من بیشتر از سایر شخصیتها با او رابطه برقرار کردم.
به نظر می رسد که هاو موضوع را گرفت و راهش را پیدا کرد، در حالی که هِم، تنها و غمگین به خانه ی خالی اش برگشت. درست مثل من، او می خواست عین هاو پیش برود، اما واقعا گیر افتاده بود. اصلا دوست ندارم بگویم، اما این دقیقا همان چیزی ست که برای من اتفاق می افتد. اول کسی چیزی نگفت. کمی بعد میا شروع به حرف زدن کرد: «منظورت را می فهمم. من هم همین اوضاع را دارم. می خواهم همان جایی بروم که پنیر هست، اما نمیدانم حتی از کجا باید شروع کنم.»
یکی پس از دیگری، همه متوجه شدند که چقدر با چیزی که مرد جوان به آن اشاره کرد، درگیر هستند، هاو بیرون آمد و «پنیر جدید» را پیدا کرد، او با تغییر همراه شد و به نتیجه رسید، اما هم بازنده شد.
خیلی از شرکت کنندگان، این را خودشان تجربه کرده بودند. تمام هفته، دنیس به مرد جوان و سوالی که پرسیده بود، فکر می کرد. وقتی بعد از یک هفته، همه برای جلسه ی بعدی دور هم جمع شدند، دنیس این طور شروع کرد که: «من از هفته ی پیش، حسابی در مورد سوال تو فکر کردم در مورد این که چرا هاو تغییر کرد و هِم تغییر نکرد، و بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. راستش فکر می کنم داستان ادامه پیدا خواهد کرد و من مایلم ادامه ی آن را با شما در میان بگذارم.»
کلاس در سکوت کامل فرو رفت، طوری که می شد صدای پلک زدن یک موش را هم شنید. همه مشتاق بودند بدانند بر سر هِم چه آمد؟
«شما احتمالا اتفاقات چه کسی پنیر مرا جابجا کرد را به خوبی به یاد می آورید!» دنیس این طور آغاز کرد . . .
*** خرید کتاب بیرون از هزار تو ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.