توضیحات
قسمتی از کتاب زندگی خود را طراحی کنید
مقدمه کتاب زندگی خود را طراحی کنید: طراحی زندگی
اِلن سنگها را دوست داشت. او عاشق جمع کردن سنگها، دسته بندی آنها و جداکردنشان بر حسب اندازه و شکل یا نوع و رنگشان بود. الن در دانشگاه معتبری درس خوانده بود و حالا پس از دو سال تحصیل، زمان اخذ مدرک کارشناسی ارشدش بود. او موقع انتخاب رشته ی تحصیلی، هرگز نمی دانست چه تصمیمی برای زندگی اش دارد یا چه راهی را قرار است در پیش بگیرد؛ اما می بایست انتخاب می کرد و به نظر می رسید رشته ی جغرافیا بهترین انتخاب باشد. به هر حال او سنگها را خیلی دوست داشت.
پدر و مادر الن به دخترشان افتخار می کردند و از اینکه او جغرافیدان می شود، خوشحال بودند. وقتی الن فارغ التحصیل شد، دوباره به خانه ی پدر و مادرش بازگشت و برای کسب کمی درآمد، به پرستاری از بچه ها و نگهداری از سگهای مردم پرداخت. این کاری بود که او موقع درس خواندن در دوره ی دبیرستان انجام می داد؛ برای همین پدر و مادرش گیج شدند. آنها این همه پول برای تحصیلات دانشگاهی او داده بودند؛ پس بالاخره کی دخترشان می خواست جغرافیدان شود؟ کی میخواست حرفه اش را شروع کند؟ او برای همین درس خوانده بود. این کاری بود که او قرار بود بكند.
موضوع این است که الن فهمیده بود که نمی خواهد جغرافیدان شود. او هیچ علاقه ای به صرف وقت در مورد روندهای زمین یا مواد کانی یا تاریخچه ی زمین نداشت. او هیچ علاقه ای به کار میدانی یا کار در شرکت منابع طبیعی یا نهاد محیط زیست نداشت. او نقشه کشی یا تهیه گزارش را هم دوست نداشت. او چون سنگ ها را دوست داشت، رشته ی جغرافی را انتخاب کرده بود و حالا با مدرک دانشگاهی در دست و پدر و مادری ناراحت در پیش رو، مطلقا نمی دانست چطور مشغول به کار شود یا با بقیه ی عمرش چه کار کند.
اگر آن طور که همه می گفتند، حقیقت داشت که چهار سال دوره ی کارشناسی بهترین سال های عمرش بود، حالا الن راهی جز افسردگی نداشت؛ اما او نمی دانست که تنها کسی نیست که نمی خواهد در رشته ی تحصیلی اش کار کند. در واقع در ایالات متحده آمریکا تنها ۲۷ درصد فارغ التحصیلان دانشگاه در همان رشته ی تحصیلی شان مشغول به کار می شوند. این فکر که در هر رشته ای درس خوانده اید، بقیه عمرتان هم باید در همان رشته کار کنید و اینکه دوران کارشناسی بهترین سال های عمرتان است (یعنی پیش از شروع زندگی ملال آور مبتنی بر کار و کار و کار)، در واقع دو باور بسیار معیوب است. اینها افسانه هایی است که بسیاری از مردم را از طراحی زندگی دلخواهشان باز می دارد.
باور معیوب: مدرک دانشگاهی شما تعیین کننده ی حرفه تان است.
حقیقت: سه چهارم کل فارغ التحصیلان دانشگاه ها، در حوزه ی مرتبط با رشته ی تحصیلی شان کار نمی کنند.
جانین دختری بود که در اواسط دهه ی سی زندگی اش، تازه شروع به برداشت خرمن محصول چندین سال کار متعهدانه ی خود کرده بود. او خیلی زود وارد بازار کار شده و توانسته بود شغلش را حفظ کند. او در کالجی عالی درس خوانده و بعد هم از دانشکده ی حقوق دانشگاهی عالی فارغ التحصیل شده بود. پس از فارغ التحصیلی، جانین در مؤسسه ی حقوقی در شغل مهم و موثری مشغول به کار شد. به طوری که حالا واقعا داشت از هر نظر (تحصیل در کالج، تحصیل در دانشکدی حقوق، ازدواج و شغل عالی) «موفق» می شد. انگار همه چیز دقیقا طبق نقشه اش پیش می رفت و قدرت اراده و تلاش زیاد در کارش، هرچه را که می توانست برایش به ارمغان می آورد. جانین حالا مظهر موفقیت و همت بود.
اما جانين رازی داشت. او بعضی شبها وقتی از دفتر کارش در موسسه ی حقوقی که یکی از معتبرترین موسسه های کالیفرنیا بود، برمی گشت، ماشینش را کنار جاده نگه می داشت و روی سنگ می نشست و به چراغ هایی که روشن می شدند، می نگریست و می گریست. او هرچه که فکرش را بکنید و هرچه را که دلش می خواست داشت؛ اما عمیقا غمگین بود. او می دانست که باید از زندگی ای که ساخته بی نهایت خوشحال باشد، اما نبود. اصلا نبود!
جانین فکر کرد خودش اشکال دارد. آخر چه کسی هر صبح با تصویر موفقیت بیدار می شود. و هر شب با دلشوره و ناراحتی به خواب می رود؟ چه کسی با این همه موفقیت فکر می کرد چیزی کم دارد و چیزهایی را طی مسیر گم کرده؟ وقتی همه چیز دارید و همزمان انگار هیچ ندارید، یعنی چه؟! جانین هم مثل الن یک باور معیوب داشت، او معتقد بود اگر تمام مسیر موفقیت را با تمام سرعت پیش برود و به تمام هدف هایش برسد به خوشبختی می رسد. جانین هم در این باورش تنها نبود. در آمریکا دوسوم کارکنان از کارشان ناراضی اند و ۱۵ درصد هم واقعا از کارشان متنفرند.
باور معیوب: اگر موفق باشید، شاد و خوشبختید.
حقیقت: شادی و خوشبختی، ناشی از طراحی زندگی دلخواه تان است.
در بخش دیگری از کتاب زندگی خود را طراحی کنید می خوانیم:
دانلد بیش از سی سال کار کرده بود و حسابی پولدار بود. او خانه ی خودش را داشت، تمام بچه هایش تحصیل کرده بودند و دوره ی بازنشستگی اش هم تامین بود. او کار و زندگی باثباتی داشت. هر روز صبح بلند می شد و سر کار می رفت و وظیفه اش را انجام می داد، قبض ها را می پرداخت، به خانه برمی گشت و به رختخواب می رفت. دوباره فردا صبح پا می شد و وظایفش را انجام می داد و به خانه برمی گشت. درست مثل ماشین.
دانلد هم سالها همان پرسش را بارها و بارها از خودش پرسیده بود. وقتی به کافی شاپ می رفت، سر میز شام، در کلیسا و حتی در فروشگاه محله که با چند جرعه نوشیدنی خودش را آرام می کرد، این پرسش همراهش بود؛ اما مسكن ها موقتی بود و پرسش همیشه برمی گشت. نزدیک یک دهه بود که این پرسش او را ساعت ۲ بامداد بیدار کرده و همراه او جلوی آینه ی دستشویی ایستاده بود: چرا من دارم به این شغل ادامه می دهم؟!
مردی که از درون آینه به او می نگریست، حتی یک بار هم پاسخ خوبی نداده بود. باور معیوب دانلد هم مثل باور جانین بود؛ اما او مدت زمان بسیار بیشتری به این باور چسبیده بود. او فکر می کرد یک کار مسئولانه و موفق باید او را شاد و خوشبخت کند؛ همین کافی است دیگر؟! اما دانلد باور معیوب دیگری هم داشت؛ او فکر می کرد نمی تواند از کاری که همیشه کرده، دست بکشد. فقط کاش مردی که در آینه به او می نگریست می توانست به او بگوید که او تنها نیست و نیازی نیست تا آخر عمرش همان کاری را بکند که تا حالا کرده.
در ایالات متحده آمریکا بیش از سی و یک میلیون نفر در سنین چهل و چهار تا هفتاد ساله، خواهان شغل «بامعنا» هستند، یعنی کاری که مورد علاقه شان باشد و درآمد مستمر داشته و به لحاظ اجتماعی موثر باشند. برخی از این سی و یک میلیون نفر، شغل بامعنایشان را یافته و بسیاری دیگر اصلا نمی دانند که از کجا شروع کنند و می ترسند برای ایجاد تغییری بزرگ در زندگیشان دیگر دیر شده باشد.
باور معیوب: دیگر دیر شده
حقیقت : برای طراحی زندگی دلخواه تان هیچوقت دیر نیست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.