توضیحات
قسمتی از کتاب هنر بینش و انگیزه فردی
شاید شما هم مانند من بوده اید، یعنی که نمی دانسته اید با زندگی خود چه باید بکنید. من، اگر هم جواب این سوال را پیدا می کردم… نمی دانستم چگونه باید آنرا عملی کنم. من واقعا می خواستم که موفق، مؤثر، محترم و در امنیت کامل باشم و اوضاع مالی خوبی داشته باشم. ولی نمی دانستم چگونه.
قوانین معمول رسیدن به موارد فوق مانند تحصیلات عالی، تجارت خانوادگی یا مشاوره درباره ی کار در مورد من صدق نمی کرد. خوشبختانه من با افرادی حشر و نشر پیدا کردم که گزینه های دیگری را پیش پای من گذاشتند. من خوشبخت بودم که بالاخره به حرف آنها گوش دادم. نتایج این کار، فوق العاده بود.
مجبور بودم که این اطلاعات را به شکل های مختلفی بشنوم. آن قدر شنیدم تا بالاخره متوجه موضوع شدم. شرط می بندم وقتی شما هم در جریان این رازها قرار بگیرید، آنها را درک خواهید کرد. پس شکیبایی به خرج داده و کمی دندان روی جگر بگذارید.
در بخش دیگری از کتاب هنر بینش و انگیزه فردی نوشته ریچارد بروک می خوانیم:
من در یک مزرعه در چاوچیلای کالیفرنیا بزرگ شده ام. در سن چهار سالگی، چند عینک آفتابی از فروشگاه رد دزدیدم. وقتی مادرم از من پرسید آنها را از کجا آورده ام، حقیقت را به او گفتم. او مرا وادار کرد که عینکها را به رد پس داده و از او عذرخواهی کنم. خیلی سرافکنده شدم. من به این نتیجه رسیدم که گفتن حقیقت، دردناک و کار احمقانه ای بود. در کلاس پنجم دبیرستان، کسی را که دوستش داشتم در سینما کنارم نشسته بود. ما دست در دست هم بودیم. روز بعد از سینما، او بدون هیچ دلیلی مرا ول کرده و رفت. من به این نتیجه رسیدم که برای کسی که دوستش داشتم، به اندازه ی کافی خوب نبودم.
در سال ششم دبیرستان به اتفاق خانواده، از مزرعه به شهر، نقل مکان کردیم. بچه شهری های باحال (همان هایی که همه از آنها خوششان می آمد) شلوار جین مخمل کبریتی آبی با مارک Levi ‘ s می پوشیدند. ولی من هنوز شلوار جین معمولی به پا می کردم از آن شلوارهایی که دو وصله ی بزرگ روی زانوهایش دوخته شده بود. من به این نتیجه رسیدم که بچه ی باحالی نیستم.
شخصیت همه ی ما در طول دوران رشد، شکل می گیرد. شروع این دوران به پیش از تولد باز می گردد و معمولا تا ۵ سالگی ادامه پیدا می کند و در کودکانی که رشد آنها از نظر احساسی کندتر است کمی بیشتر طول می کشد. در این دوران تمایل داریم به جای آنکه اتفاقات پیش آمده را تحلیل کنیم، به این نتیجه برسیم که چه شخصیتی داریم. من نیز مانند میلیونها بچه ی هم سن و سال خود، شخصیت خود را طوری شکل داده بودم تا از پس زندگی ای که درک کرده بودم برآیم. من نظام باورهای خود را بر اساس شرایط احمقانه و روزمره ای که به ندرت هم پیش می آمد بنا نهاده و رفتار خود را منطبق با آن در پیش گرفته بودم. براساس نظام باورهایم، برنده بودن، کار سختی بود؛ خودباوری من ضعیف بود و به عدم پذیرش خود توسط دیگران باور داشتم و به خاطر آن عینک های آفتابی، یک دروغگوی تمام عیار شناخته شده بودم. نمی دانم از کجا تصمیم گرفته بودم که آن کارها را انجام دهم. نکته اینجا بود که تفسیر خلاق دوران کودکی من درباره ی آن شرایط، برای من به واقعیت تبدیل شده بود. واقعیتی که می توانست تا آخر عمرم ادامه داشته باشد.
*** خرید کتاب هنر بینش و انگیزه فردی با تخفیف ***
من معمولا منفی باف بودم. با اینکه والدين من ثروتمند، تحصیل کرده و صاحب مزرعه بودند ولی رفتار رقت بار و مغموم من، دست یابی به موفقیت را به کاری سخت و ناممکن بدل کرده بود.
وقتی هفده ساله بودم، والدینم از یکدیگر جدا شدند.
من از مدرسه، بیزار بودم. زیاد اهل درس نبودم و از سر کلاس، جیم می زدم. معمولا نمره های ناپلئونی می گرفتم و به همین دلیل برای رفتن به دانشگاه هیچ تلاشی نکردم.
مدتی به این فکر می کردم که نگهبان جنگل بشوم. تا اینکه روزی یک نگهبان جنگل به من گفت که برای این کار باید مدرک دانشگاهی داشته باشم. نگهبان در ادامه گفت که در صورت داشتن مدرک هم از هر ۳۰۰۰ نفر، تنها ۳۰۰ نفر را استخدام می کنند.
در کسری از ثانیه پس از شنیدن جمله ی نگهبان، به این نتیجه رسیدم که من نمی توانم جزو آن ۳۰۰ نفر باشم. البته، حق با من بود. نمی توانستم زیرا باور داشتم که نمی توانم.
بالاخره (با تقلب در امتحان مدرک پایان دوره ی متوسطه ی خود را گرفتم و در پمپ بنزین پیرسونز آرکو ( Pearson’ s Arco) نبش خیابانهای G و Olive در شهر مرسید در ایالت کالیفرنیا مشغول به کار شدم. در همان پمپ بنزین زندگی می کردم. شبها را در وانت خود می خوابیدم. شنوک، سگ باوفا ولی بدقلق من نیز در کنارم بود. بالاخره (بعد از آنکه دو شب پیاپی، فراموش کردم درب جلویی پمپ بنزین را قفل کنم) جاه طلبی من، کارم را به فاستر فارمز، بزرگترین مرغداری جهان کشاند.
یک فرصت شغلی بود با 3.5 دلار در ساعت بعلاوه ی مزایا، سنوات، مرخصی و از همه مهمتر، بازنشستگی. لحظه ای در پذیرش این فرصت کاری درنگ نکردم. شغل من، رد کردن مرغ هایی بود که در خط تولید از مقابلم عبور می کردند. تکه تکه کردن میلیون ها مرغ…. میلیاردها مرغ. این کاری بود که ۴۵۰ تا ۵۳۰ دقیقه در روز انجام می دادم. کارگران خط تولید، در دقایق زندگی می کنند.
با اینکه از جمله کارگران سخت کوش و باهوش بودم و پشتکار خوبی هم داشتم ولی برخی از جنبه های شخصیتی ام مرا از پیشرفت باز می داشت. من تقریبا از همه بدم می آمد. نمی گذاشتم افرادی که به نظر خودم کمتر از من مهارت داشتند به من دستور بدهند.
در مسیر پیشرفت کاری خود به جلو می رفتم و به دیگران می آموختم که چگونه مرغ ها را تکه تکه کنند. ولی مدت زیادی طول نکشید که شخصیت من، مرا به عقب کشاند. به رئیس خود گفتم: «وین، برو به جهنم.» و این حرف را در برابر رئیسش، آقای هویت به او گفتم. همین حرف، کافی بود که مرا به ابتدای خط تولید بازگرداند.
با این وجود مرغداری را دوست داشتم و هنوز هم همکاران آن زمان خود را دوست دارم. در آن دوران شک نداشتم که سی سال کاری آینده ی خود را در مرغداری خواهم ماند و به سابقه ی کار (قدرت) و روزهای مرخصی (تفریح) خواهم رسید و روزها را در انتظار دوران بازنشستگی (آزادی) خواهم شمرد. سال ۱۹۷۷ بود و من ۲۲ سال داشتم…
*** خرید کتاب هنر بینش و انگیزه فردی ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.