توضیحات
معرفی کتاب تو نمی توانی روزم را خراب کنی
مقدمه
تولد به این معناست که کسی به تو برای رفتن به تئاتری به نام زندگی بلیتی بدهد. تولد یعنی رفتن به تئاتر. بلیت به تو کمک می کند که وارد سالن بشوی ولی به تو اوقات خوش یا بد نمی دهد. تو داخل می روی و می نشینی و از تئاتر یا خوشت می آید یا خوشت نمی آید. اگر خوشت آمد که چه بهتر. اگر هم به نظرت این تئاتر یک نوع کاسبی بود، نمی توانی در این مورد کاری بکنی.
*** خريد کتاب تو نمی توانی روزم را خراب کنی ***
صبح شنبه که به سالن ورزشی رفتم. رادیوی خودرو را روی کانال موسیقی آوردم. آهنگی از یکی از برنامه های برادوی با صدای بیلى اليوت پخش می شد که در مورد پرواز مثل یک پرنده و آزادی بود.
در همین موقع صدای آژیر خودرو پلیس را شنیدم. سرعتم زیاد بود. کنار جاده توقف کردم. من هرگز به دلیل سرعت غیرمجاز جریمه نشده بودم و حالا خیلی برایم ناخوشایند بود. اما مسئله این نبود. می دانستم باید کلی پول جریمه بدهم و وقتم هم در اداره راهنمایی و رانندگی تلف می شود. پس ناراحتی ام امری طبیعی بود. در عوض به درکی عالی و باور نکردنی رسیدم. صرف نظر از بلایی که سرم آمده بود، فهمیدم این قدرت را دارم که بر روز خودم مسلط باشم، مجبور نیستم اجازه بدهم کسی با وضعیتی مرا از پا در بیاورد، و واکنشم در برابر هر موقعیتی کاملا در اختیار خودم است.
بله، حتی در برابر جریمه بابت سرعت زیاد!
تازه، کلی هم به این واقعه خندیدم. از آنجا که من فردی سن بالا هستم نه نوجوانی که تازه گواهینامه گرفته، و هرگز هم جریمه نشده بودم، در دل گفتم: خدایا چه عالی! بالاخره بالغ شدم!
بعد از جریمه شدن، زنگ بیدار باش برایم به صدا در آمد. فهمیدم که جریمه شدن و گیر افتادن دست پلیس می تواند باعث شود سر خورده و ناامید شوم یا اینکه روحیه ی خوب خودم را حفظ کنم. بنابراین مورد دوم را انتخاب کردم و همراه آوازی که از رادیوی خودرو پخش می شد، خواندم: من آزادم، آزادم.
در ضمن متوجه شدم که وقتی به نظر می رسد دنیا با توطئه هایش می خواهد مرا سرخورده کند، می توانم به خودم کمک کنم تا روحیه ی عالی ام را حفظ کنم. بنابراین، فکر نوشتن کتاب به ذهنم رسید.
قصه ی کتاب
نوشتن کاری آسان است. فقط لازم است بنشینی و به یک ورق کاغذ سفید زل بزنی تا اینکه مطالبی به ذهنت برسد.
چند ماه بعد از ماجرای جریمه شدنم به دلیل سرعت زیاد، سمعکی خریدم که تا الان هم در گوش دارم و هر وقت که باتری آن در شرف تمام شدن است، زنگ هشدار آن که آهنگ سمفونی قطعه ی پنج بتهوون را دارد، به صدا در می آید. «دا،دا، دا، دا، دادااااا.» و به من یادآوری می کند که باید باتری را عوض کنم.
این کتاب هم مثل یک باتری است که دارد ضعیف می شود. این کتاب زنگ هشداری است که به تو خاطر نشان می کند هر موقع ناراحت و دمغ هستی باید حال و هوای خودت را تغییر بدهی. حکم یاد آوری را دارد که به تو می گوید حق انتخاب داری. تو می توانی خودت را به کری بزنی تا صدای لذت و خوشی زندگی را نشنوی، یا اینکه می توانی با عوض کردن باتری زندگی ات، اوضاع و احوالت را تغییر بدهی.
قبل از شروع کاوش برای پیدا کردن راه هایی جهت انجام این کار، بهتر است نگاهی به مطالب کتاب بيندازی و ببینی چطور به بهترین وجه می توانی از آن استفاده کنی. کتاب «تو نمی توانی روز مرا خراب کنی» شامل پنجاه و دو موضوع یا «زنگ بیدار باش» است، تا با در اختیار گرفتن دوباره ی قدرت خودت و اجازه ندادن به دیگران یا موقعیت ها که روز تو را خراب کنند، کیفیت زندگی ات را بالا ببری. این کتاب هفت بخش دارد که شامل موارد زیر است:
آغاز: مقدمه
بخش اول: بیدارباش
بخش دوم: عاقل باش
بخش سوم: بزرگ شو (نه، نشو)
بخش چهارم: غش غش خنده
بخش پنجم: جمع بندی
خاتمه: سخن آخر
هر کدام از موضوعات پنجاه و دو هفته ای شامل سه بخش عمده است که باید حسابی درک شود. زنگ بیدار باش به تو نشان می دهد که هر لحظه باید حواست به مواردی که می تواند روز تو را خراب کند، باشد. بعد هم مطالبی کاربردی و عملی به دنبال دارد و آخر سر هم به جمع بندی مفیدی می رسد.
از تو دعوت می کنم که تک تک این زنگ های بیدار باش را امتحان کنی و ببینی کدام یک از آنها به درد تو می خورد. اگر بعد از مدتی دیدی که به دردت نمی خورد، آن را ول کن و سراغ یکی دیگر برو. اگر هم برایت مفید بود که آن را جزو عادات خودت قرار بده.
می توانی هر بخشی از این پنجاه و دو بخش را که دلت خواست بخوانی و لازم نیست به ترتیب یا پشت سر هم باشد. دلت خواست می توانی پشت سر هم بخوانی یا هر کدام را که عشقت کشید برای خواندن انتخاب کنی. تازه، می توانی کتاب را باز کنی و هر بخشی آمد، از همان جا خواندن را شروع کنی. مهم نیست از کجا شروع کنی. مهم این است که هر هفته یک تقویت کننده ی ذهنی داشته باشی. هدف اصلی کتاب بیداری و هشیاری تو است که بیخودی قدرت خودت را برای خاطر کسی یا چیزی هدر ندهی. راهکارهای کتاب به تو کمک می کند که هر روزت را عالی سپری کنی و این ذهنیت را در تو ایجاد می کند که کسی یا وضعیتی نمی تواند روزت را خراب کند.
کسی نگفته که مسیر بصیرت و بینش مسیری جدی است. به همین دلیل هم من یادآوری هایی را به صورت طنز در این کتاب گنجانده ام. هر کدام از عبارات کتاب را که دوست داشتی یادداشت کن و آن را به عنوان عبارت تأکیدی به کار ببر. آنها را روی در يخچال بزن، یا هر جا که جلوی چشمت باشد، قرار بده. هدف این است که تو همه ی موارد را به خاطر بسپاری.
از نظر من، تمام ناراحتی ها، عقب نشینی ها و سرخوردگی های زندگی ام می تواند زنگ هشداری باشد که به من خاطرنشان می کند زندگی معرکه است. من خودم هستم که برچسب خوب یا بد، منفی یا مثبت به زندگی ام می زنم. بیشتر اوقات آنچه از نظرم خوشایند نبوده، به ظاهر زحمت و در باطن رحمت بوده و برایم خیر و برکت داشته است.
به عنوان مثال، همین اواخر که دختر عمویم برایم می گفت از کارش برکنار شده است، از عبارت «توفیق اجباری» استفاده کرد. با اینکه او از شغل و رئیسش خوشش نمی آمد، مدت پنج سال همه ی اینها را تحمل کرده بود. اخراج شدن زنگ هشداری بود مبنی بر اینکه بار مسئولیت او بر دوشش سنگینی می کرده است.
این کتاب به تو کمک می کند تا بار سنگینی را که با خودت حمل می کنی، سبک کنی.
این کتاب نه تنها شامل مطالبی خردمندانه، بلکه داستان هایی الهام بخش است که تو را شاد می کند و خنده بر لب هایت می آورد. به عبارتی، این کتاب به تو کمک می کند تا عاداتی سالم تر و شادتر را برای رشد معنوی در خودت نهادینه کنی.
قصه ی من
توانایی درک زندگی مان به عنوان حکایت و در میان گذاشتن آن با دیگران، منشأ انسانیت است.
من در زندگی خیلی چیزها را از دست دادم، از جمله همسرم را که در سی و چهار سالگی درگذشت. این فقدان ها نه تنها به من یاد داد که زندگی ادامه دارد، بلکه شکست هایی بود که مهمترین آموزگاران من شدند. من با بازنگری متوجه شدم و یاد گرفتم همان مواردی که از نظر من ویران کننده و از بین برنده ی روحیه است، باعث رشد و معنویت می شود. آنچه یاد گرفتم و یاد خواهم گرفت این است که می توانم در هر وضعیتی خودم را بالا بکشم و اجازه ندهم که مردم و شرایط، روح و روانم را پژمرده کنند. می دانم که اوضاع بر وفق مراد خواهد شد و من می توانم قدرتم را باز پس بگیرم و نگذارم کسی یا چیزی روز مرا، یا به طور کلی زندگی ام را خراب کند.
وقتی هفت ساله بودم، پدر و مادرم مرا برای دیدن دو تئاتر موزیکال به برادوی بردند و از همان روز دلم خواست مثل کسی باشم که تصاویر زیبای روی صحنه را خلق می کرد. من دلم می خواست طراح صحنه باشم.
در مدرسه راهنمایی، جعبه کفشها را برمی داشتم و صحنه هایی از کتابی درسی را می کندم و به جعبه می چسباندم و در مورد آنها شرح می دادم. شاگردان دیگر در مورد کتاب گزارش می نوشتند ولی گزارش من تصویری بود. در دبیرستان که بودم تقريبا تمام برنامه های برادوی را دیدم، از جمله «سلام دالی». در دانشگاه، بیشتر صحنه های تئاتر را من طراحی می کردم. با کمک یکی از استادان به دانشکده هنرهای دراماتیک دانشگاه یيل راه یافتم که برنامه ی فوق لیسانس آن سه ساله بود و برای سال اول فقط دوازده دانشجو پذیرفته شده بودند. در سال دوم، چون در تئاتر کوچکتر دانشکده فقط هشت تئاتر اجرا شد، عذر چهار طراح را خواستند. من از اولین نفراتی بودم که اخراج شدم، به من گفتند که استعداد ندارم.
بعد از اخراج از ییل، کارم را به عنوان کارآموز طراحی صحنه در دانشگاه نیویورک شروع کردم. سپس در شبکه ی تلویزیونی سی بی اس به عنوان طراح صحنه مقام و منزلتی پیدا کردم. دانشجویان هم دوره ی من هنوز در دانشگاه مشغول طراحی صحنه ی نمایش آنجا بودند درحالی که من در تلویزیون ملی صحنه ی برنامه هایی مثل کاپیتان کانگورو، مرو گریفین و جکی گلاسن را طراحی می کردم.
چه کسی می گفت من استعداد ندارم؟ چه کسی می گفت من هرگز نمی توانم طراح صحنه شوم؟ هیچ کس حق ندارد روز یا رویایم را خراب کند. حتی رئیس دانشکده ی هنرهای دراماتیک دانشگاه ییل حق ندارد؟
همین اواخر دوباره همان درس عبرت خودش را به من نشان داد. گمان می کنم که ما گاهی به یادآوری برای درس هایی نیاز داریم که قبلا یاد گرفته ایم و لازم است دوباره به گوش ما بخورد. بنابراین ذکر جديد من برای وقتی که اتفاقی خوشایند برایم نمی افتد این است که «کسی حق ندارد روز مرا خراب کند. کسی حق ندارد روز مرا خراب کند. کسی حق ندارد روز مرا خراب کند.»
قصه ی آنها
دلم می خواست نتیجه کار عالی باشد. حالا از راهی سخت تر یاد گرفته ام که بعضی از شعرها قافیه ندارند و بعضی از داستانها اول و وسط و آخر شفاف ندارند. زندگی یعنی تغییر و تحول، توجه به زمان حال و استفاده ی بهینه از آن بدون اینکه بدانی بعدا چه اتفاقی می افتد.
*** کتاب تو نمی توانی روزم را خراب کنی با تخفیف ***
مت وينشتاین که دوست و همکار من است، و همسرش جنین روث که نویسنده و مسئول کارگاههای آموزشی است، در ماجرای کلاهبرداری برنی مدوف تقریبا تمام دارایی خود را از دست دادند. خیلی ناراحت کننده بود که یک میلیون دلار آنها به باد فنا رفت. این مسئله روث، نویسنده ی کتابهایی پرفروش، و وینشتاین را که سخنران معروفی است، به شدت شوكه و آشفته کرد.
یک دقیقه همه چیزی عالی بود و دقیقه ای بعد، با یک تلفن زندگی آنها متلاشی شد؛ موردی بسیار مبهوت کننده. روث در کتابش به نام «گم شده ی پیدا شده» با ظرافتی خاص نوشت که آنها اجازه ندادند ضررشان زندگی شان را تباه کند.
او می گوید: «با اینکه من در مسیر از دست دادن سرمایه ی زندگی ام نقشی نداشتم، على رغم کلاهبرداری های برنارد مدوف و على رغم از دست دادن دارایی ام، به جای اینکه از غصه دق کنم، سعی کردم آن را از ذهنم بیرون کنم.» و آنچه به روث آرامش داد گفته ی آموزگار معنوی اش بود: «به تو قول می دهم که هرگز هیچ چیز ارزشمندی از بین نمی رود».
با اینکه حاصل سی سال زحمت این زوج در یک لحظه به باد فنا رفت، روث متوجه نعماتی دیگر شد، از جمله اینکه او می تواند نفس بکشد، می تواند ببیند، هنوز درختها و باد و زمین و آسمان و پرندگان وجود دارند و اینکه او دست و پا دارد. بعد هم به شوخی گفت: «حتی شکلات هم دارم.»
بعد از شوک اولیه ای که به وينشتاین و روث دست داد، هر دو دقیقا متوجه موردی شدند که من در این کتاب درباره اش صحبت می کنم؛ اینکه هیچ احدی، حتی برنارد مدوف، نمی تواند روز تو را خراب کند. همان طور که وینشتاین در یکی از سخنرانی هایش گفت، نارضایتی حاصل داستان هایی است که ما برای خودمان می نویسیم و سر هم می کنیم: «بله، برنی مدوف کلاهبردار پول های ما را دزدید. ولی بستگی به ما دارد که حواسمان باشد او بقیه ی زندگی مان را ندزدد.»
این زن و شوهر می توانستند بابت این ضرر تا آخر عمر زانوی غم به بغل بگیرند و سرخورده شوند. ولی در عوض متوجه شدند که رنجش مانع پیشرفت آنها در زندگی می شود. در ضمن، فهمیدند که خشم و غضب آنها از دست مدوف صرفا به حرفه شان ضرر می زند. پس مصمم شدند که خشم و غضب را تقویت نکنند و به جای نگاه به گذشته، بر آینده تمرکز کنند و داستان خودشان را بنویسند.
قصه ی تو
سرانجام همه ی ما از قصه سر در می آوریم استیون مافت.
اخیرا در یک مهمانی با نویسنده ای دیگر حرف زدم. او از من پرسید که در حال نوشتن چه چیزی هستم. وقتی به او گفتم که اسم کتابم تو نمیتوانی روز مرا خراب کنی است، خندید و گفت: «چرا کسی نمی تواند روزت را خراب کند؟»
آن موقع جواب فوری برایش نداشتم. بعدا که در این مورد فکر کردم این جواب به ذهنم رسید: «چون اجازه نمی دهم.» این است اصل این کتاب. همیشه راه هایی ساده و در ضمن عمیق وجود دارد که با استفاده از آنها نگذاری کسی روز تو را خراب کند.
خوب، حالا وقتش رسیده است که داستان خودت را بنویسی. سیروسفرت را شروع کن و پنجاه و دو هفته زنگ بیدارباش را دنبال کن تا دوباره توانمند شوی و زندگی ات تغییر کند.
قسمتی از کتاب تو نمی توانی روزم را خراب کنی
بخش اول: بیدارباش
وقتی چیزی در درونت ریشه بزند که به مراتب قوی تر از آن باشد که خیال می کردd، این بیداری معنوی است. با اینکه همان شخص سابق هستی، به دلیل درخشندگی درونیات قادری با قدرت هرچه تمامتر حرفت را بزنی. اکهارت تول
بیدارباش شماره ی 1: کانال را عوض کن
از نظر من، زندگی نمایشنامه ای محشر است که آن را برای خودم نوشته ام… و بنابراین هدفم این است که در آن سرگرم کننده ترین نقش را خودم بازی کنم.
بسیار خوب. امروز در بزرگراه کسی جلوی تو پیچیده تو حق انتخاب داشتی می توانستی حسابی کفری شوی، به او ناسزا بگویی و فشار خونت بالا برود، یا اینکه خونسردی ات را حفظ کنی و وضعیت را بررسی کنی.
درست مثل دستگاه ردیاب خودرو که وقتی راهی را اشتباه میروی به تو راهنمایی می کند، می توانی با بازنویسی متن داستان زندگی ات به مسیر درست برگردی. من در مورد بخشی حرف نمی زنم که راننده جلوی تو پیچید. در مورد بخشی حرف می زنم که تو عکس العمل نشان دادی – به او ناسزا گفتی و اینکه چه راننده ی بی ادبی است و این روزها مردم آنقدر خودخواه شده اند که به دیگران توجه نمی کنند و مردم کوچه و بازار هنرشان این است که روز تو را خراب کنند. در این وضعیت می توانستی کانال را عوض کنی و قصه ای متفاوت برای خودت بسازی. منظورم این است که با تغییر کانال ذهنیات می توانی برداشت خودت را تغییر بدهی.
تیموتی ویلسون، روان شناس در دانشگاه ویرجینیا، تحقیق کرده است که چطور آدم با یک تغییر پیش پا افتاده در قصه ی شخصی می تواند کل زندگی اش را تغییر دهد. او متوجه شد که تغییری جزئی در تعبیر و تفسیر رویدادهای زندگی منافع زیادی دارد. او این روند را «ویرایش قصه» نامید.
ويلسون کشف کرد که بررسی و تصحيح قصه به چالش های تحصیلی دانشجویان کمک زیادی می کند. او پی برد که اگر دانشجویان در دل بگویند که دانشجوی بدی هستند، با ایجاد چرخه ی خودویرانگری در چالش ها گیر می کنند؛ ولی اگر قصه ای جدید برای خود بگویند، مثلا اینکه همه در زندگی شکست می خورند، نمره هایشان بهتر می شود و در دانشگاه می مانند.
چند سال پیش نمایشی جالب به نام پارک کلايبورن را دیدم که اولین بار در سال ۱۹۵۹ و بار دوم در سال ۲۰۰۹ نمایش داده شد. نکته ی جالب توجه این بود که بعد از پنجاه سال، باز هم همان هنرپیشه ها در آن بازی می کردند ولی بیشتر آنها نقشی متفاوت بر عهده داشتند. با اینکه نقش آنان کاملا متفاوت بود، باز هم معرکه ایفای نقش می کردند.
هنرپیشه نقشی را می پذیرد و ما را کاملا متقاعد می کند که کسی دیگر است. هنرپیشه های خوب، راه رفتن و حرف زدن و فکرکردنشان مثل همان کسی است که نقش او را بر عهده دارند. در واقع حرفی که می زنند حرف خودشان نیست. نمایشنامه نویس آن را برایش نوشته است.
در مراحلی، تو هم نقش خودت را در این جهان بازی می کنی. در بیشتر مواقع خیال می کنی که باید دنیا طبق خواسته ی تو پیش برود. کارلی سیمون ترانه سرا این مورد را در ترانه ی «بیخود به خودت مینازی» نوشت. هر کس که ترانه را گوش می دهد خیال می کند شرح حال خودش است، در صورتی که در واقعیت این طور نیست.
به عنوان مثالی دیگر، تصور کن در رستورانی سرپایی هستی و تصادفی بشقاب دسر از دستت می افتد. درست در همین موقع چشمت به زوجی می افتد که به تو چشم غره می روند. این نگاه ناخوشایند تمام بعد از ظهر در ذهن تو می ماند و باعث می شود که شب تو را خراب کند. واقعیت این است که آن زوج حتی متوجه افتادن بشقاب از دست تو نشدند، بلکه به حرفی که دیگری زده بود واکنش نشان دادند. در اصل آنها حتی متوجه حضور تو نشدند، در حالی که تو سناریویی کاملا متفاوت برای خودت خلق کردی.
ممکن است تو هنرپیشه ای باتجربه یا نمایشنامه نویس نباشی، ولی می توانی آخر این هفته قصه ی تخیلی ات را بنویسی و شخصیت نقش اول آن را هم هر جور که دوست داری خلق کنی. اگر ترسو هستی، نقش آدمی شجاع را به خودت بده. اگر از دست کسی کفری هستی، نقش تو این باشد که شما دوتا دوستانی صمیمی هستید. اگر روزی ناخوشایند داری، در نمایشنامه ی خودت باور کن که بهترین روز زندگی ات است. هنرپیشه ها تمام مدت از این جور کارها می کنند. تو هم می توانی . . .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.