جستجو کردن
تخفیف!

مثل خون در رگ های من (نامه های احمد شاملو به آیدا)

کتاب مثل خون در رگ های من نامه های احمد شاملو به همسرش آیداست که در فاصله دهه 40-50 نوشته شده است این کتاب توسط نشر چشمه چاپ و منتشر شده است.

افسوس، چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یکبار دیگر مرا به زندگی بازگرداند، تصور می کردم خواهم توانست به این رشته ی پرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یکبار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می دانستم که برای من، هیچگاه زندگی مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد، چه می دانستم که دربدری و بی سروسامانی سرنوشت ازلی و ابدی من است. چه می دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه ای بیش نیست.

در ادامه با ما در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا با مطالعه ی معرفی کتاب مثل خون در رگهای من نوشته احمد شاملو همراه شوید.

قیمت اصلی 110,000 تومان بود.قیمت فعلی 104,500 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب مثل خون در رگ های من احمد شاملو

آیدای عزیز من.
هر چه بیشتر می بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می شود.
دیروز چند لحظه ی کوتاه بیشتر ندیدمت. تمام سر شب، تنها و بی هدف در خیابان های تاریک و خلوت این اطراف راه رفتم و به تو فکر کردم. شاید اگر بیرون نمی رفتم، می توانستم دفعات بیشتری ببینمت، ولی چون بهت گفتم که بروی بخوابی و قبول نکردی، ناچار رنج ندیدن تو را به خودم هموار کردم و از خانه بیرون رفتم که بروی استراحت کنی. فکر نمی کنی اگر مریض بشوی و بیفتی، با این وضعی که داریم چه خواهد شد؟

در هر حال، ساعات درازی در خیابان های خلوت راه رفتم و – همان طور که گفتم – به تو فکر کردم. به شخصیت و خانمی و برازندگی تو، به مهربانیت و به لبخند هایت فکر کردم. به حرف هایی که از تو شنیده ام و – اگرچه خیلی زیاد نبوده – مرا این طور خوش بخت کرده اند فکر کردم:
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم. »
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می خواهم بشنوم!»

این گفت و گوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعه موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجه ی شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! – من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی کنم که تو با من باشی. همین و بس، وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می گیرد و باید دلش را با بازیچه یی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بوده ام، با خاطره ی حرفهایت، خنده هایت، اخم هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن هایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت می برم، دل خوش و سرگرم کنم.

راستی که چه قدر آن «خدایا! خدایا!» گفتن تو برای من لذت بخش است! – می دانی؟ وقتی از شنیدن آنکدوتی خیلی خنده ات می گیرد؛ وقتی از چیزی – و طبق معمول از ساده ترین و معصومانه ترین چیزها – مثل بچه یی خوشت می آید؛ وقتی که می گویی «قدغنه!» (و به خیال خودت چه قدر هم محکم می گویی!) ولی می بینی که باز هم من نگاهت می کنم و با آن «قدغنه» زیاد از میدان در نرفته ام؛ آن وقت است که می توانم آن «خدایا خدایا» را بشنوم و لذت ببرم.

روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادی هایی که می توانی با کمترین چیزی به دست آوری مانع شدم. – اگر می دانستم پس از آن همه رنج ها و نابسامانی ها تو را می توانم داشته باشم، بدون شک با اراده ی آهنین تری تحمل شان می کردم.

دیده ام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است.
دیده ام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانه ی ظریف ولی ساده، ریشه های خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه در می آورد! – در همین چند نوبت کوتاهی که توانسته ام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کرده ام.

آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچه یی می مانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایه ی موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشک ها بر گونه اش جاری است صدای خنده اش به آسمان می رود… تو به همان اندازه بی آلایش و معصومی.

تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا می زند. آن آینه که من می جستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همه ی روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس می کنم در همه ی عمر بی حاصلی که تا به امروز از دست داده ام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بوده ام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظه یی شکیب ندارم. دیگر نمی خواهم کوچکترین لحظه یی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچه ها دوست داشته باشم.

حالا، به انتظار فردا که تو را خواهم دید سعی می کنم زودتر بخوابم.

اگر خوابم نبرد. این شب به قدر سالی طولانی خواهد شد.

چون خوابم نمی بُرد و احساس این که تو آن قدر نزدیک منی و من این قدر از تو دورم، مستأصلم کرده بود، همه ی خاطراتی را که از تو و حرف ها و مهربانی ها و نگاه ها و لبخندهایت دارم، با خود مرور کردم؛ این گفت و گو همین طور مدام در ذهن خسته ام تکرار می شود و تکرار می شود و تکرار می شود:

« آیدا جان! هر جور که تو دلت بخواهد…
– از دلم حرف نزن که اون وقت خیلی چیزها می خوادا
– خوب، باشه آیدا جانم؛ باید به حرفش گوش بدی.
– تو چی؟ تو به حرفش گوش می دی؟
– اوووه، چه جور هم! هر چی بگه گوش می دم!»

بالاخره، برای این که یک جوری خودم را برای خواب آماده کنم، تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم؛ این جوری؛ روی کاغذ و از قضا این جوری بهتر است. مگر نگفتی هر چه بهت بگویم که دوستت دارم باز هم می خواهی که بگویم؟ – پس این جوری بهتر است. این حرف ها را می خوانی و باز هم می خوانی؛ و اگر دلت خواست، باز هم می خوانی، حرف های من با تو تمامی ندارد. منتها، چیزی به یادم آمد که ناچارم می کند اینها را همین جا درز بگیرم و دیگر بیش از این ادامه ندهم.

– می دانی چیست؟
یادم آمد آن جمله یی را که دوست داری من همیشه برایت تکرار کنم، تو حتی یک بار هم به من نگفته ای! طلب من!

نزدیکی های ساعت 3 صبح هفتم خرداد چهل و یک

توضیحات تکمیلی

وزن375 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.