جستجو کردن

روی پاهای خودم (از قطع پاهایم تا یادگیری رقص زندگی)

کتاب روی پاهای خودم (از قطع پاهایم تا یادگیری رقص زندگی) نوشته ایمی پردی از پرفروش های نیویورک تایمز بوده که توسط فرزانه فیروزکوهی ترجمه گردیده و توسط انتشارات کوله پشتی به چاپ رسیده است.

ایمی پردی برنده ی مدال برنز در مسابقات پارا المپیک ۲۰۱۴ سوچی روسیه و همچنین پیروز چندین رقابت بین المللی در رشته ی اسنوبرد است. دختری که در نوزده سالگی کمتر از دو درصد شانس زنده ماندن داشت، پس از تجربه ی نزدیکی به مرگ، و فایق آمدن بر موانع به ظاهر لاینحل، تبدیل به ورزشکاری حرفه ای و تمام عیار شد. کتاب روی پاهای خودم به ما یاد آوری می کند که زندگی را تمام و کمال زندگی کنیم؛ چرا که توانایی های ما بسیار فراتر از چیزی است که تصور می کنیم.

ایمی در بخشی از کتاب می نویسد: «من این کتاب را ننوشته ام که همه بگویند وای این دختر را ببین که بر ناتوانی هایش پیروز شده است. من داستانم را با شما به اشتراک می گذارم تا ببینید در زندگی شما چه چیزهایی امکان پذیر است. تا قلم خود را بردارید و داستان زندگی خود را آن طور که دوست دارید خلق کنید. کلمات این فیلسوف بزرگ چینی همواره آویزه ی گوش من است:

سفر به دوردستها فقط با یک قدم کوچک آغاز میشود.

شما را به مطالعه ی خلاصه معرفی کتاب روی پاهای خودم در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.

37,000 تومان

توضیحات

معرفی کتاب روی پاهای خودم

سفر به دوردست ها فقط با یک قدم کوچک آغاز می شود. (لإئوتسه)

اگر زندگی شما یک کتاب بود و شما نویسنده آن بودید، دوست داشتید داستان زندگی تان چگونه رقم بخورد؟ سال ۱۹۹۹، طی یکی از سخت ترین چالش های زندگی ام، دقیقا همین سؤال را از خودم پرسیدم. راهی که مرا به این سؤال مهم و هزاران دنیای شگفت انگیزی که بعدها تجربه کردم رساند، در واقع داستانی منحصر به فرد است که تاکنون فقط با دوستان و وابستگان نزدیکم به اشتراک گذاشته ام.

سال ها قبل از اینکه برای اولین بار روی صحنه برنامه رقص با ستاره ها چاچا برقصم، حسی غریزی و قوی از درون با من نجوا می کرد که: تو برای انجام کارهای خارق العاده ای اینجا هستی. این حس غریب و آگاهی از اینکه برای انجام کارهایی فراتر از روزمرگی های معمولی ساخته شده ام، از دوران کودکی در بیابان های سوزان لاس وگاس تا کوه های پر از برف در سوچی روسیه با من همراه بود. در طول این مسیر پرفرازونشیب، با تمام وجودم آنچه را می توانید تصور کنید احساس کرده ام: خستگی مفرط، نشاط، وحشت، شعف، دل شکستگی، بی انگیزگی، همچنین، به جاهایی سفر کرده ام که حتی رویاپردازی محض، مثل من، نمی توانست در قشنگ ترین تصویرسازی های خود آنها را مجسم کند.

کتاب روی پاهای خودم نه تنها داستان سفر پر مخاطره زندگی من است؛ بلکه داستان سفر تحولات روحی من نیز هست. داستان کشتی پر ماجرایی که من هنوز روی دو پای خودم، ناخدای آن هستم. در طول مطالعه کتاب روی پاهای خودم امیدوارم لحظات تحول برانگیز و چراغ های روشنگری سر راه شما قرار بگیرد. لحظاتی که بتواند بینشی عمیق را در شما برانگیزد؛ زیرا هر یک از ما خیلی فراتر از آنچه هم اکنون می داند، تواناست. در طول مسیر زندگی آن راهی که در آغاز، یک جاده انحرافی و خاکی به نظر می رسد، در صورتی که نگرش های خود را تغییر دهید، می تواند سرنوشت شما را به نحوی شگرف رقم بزند. یک چالش اضطراب آور می تواند به لحظه ای ناب برای شکرگزاری بدل بشود و زندگی من تجسم واقعی این حرف است.

این روزها افراد زیادی در برخورد با من می گویند: تو برای ما یک الهام بخش واقعی هستی.» من همیشه با شرمندگی و سپاسگزاری از این همه تحسین با خود فکر میکنم، حقیقت این است که فقط الگو یا نمونه بودن کافی نیست، دوست دارم داستانم سرچشمه تحول باشد. به عبارت بهتر، خلق کننده یک لحظه ناب آگاهی دهنده که فرد با خود بگوید: آها. زیرا همین لحظات کوچکی که شاید چند ثانیه هم نباشند، پرمعناترین قسمت ها از زندگی ما و همین طور هدایتگر ما به سمت کارهای خارق العاده اند. پس به جلو حرکت کنید و محدودیت ها را رها کنید. انتظارات خود را بالا ببرید و بندهای دست و پاگیری را که هر یک از ما با آنها به دنیا آمده است، پاره کنید. من کتاب روی پاهای خودم را ننوشته ام تا همه بگویند:
وای این دختر را ببین که بر ناتوانی هایش پیروز شده است. من داستانم را با شما به اشتراک می گذارم تا ببینید چه چیزهایی در زندگی شما امکان پذیر است؛ تا قلم خود را بردارید و داستان خود را آن طور خلق کنید که دوست دارید.

كلمات این فیلسوف بزرگ چینی همواره با من هستند که می گوید: «سفر به دوردست ها فقط با یک قدم کوچک آغاز می شود.» پس اولین قدم می تواند یک تلوتلو خوردن محض باشد یا یک رقص آغازین یا حتی یک رؤیا۔

فصل اول کتاب روی پاهای خودم

تنها با چشم دل می توان حقایق را دید. آنچه حیاتی است، در برابر چشمان ما نامرئی است. آنتوان دو سنت اگزوپری ژوئن ۱۹۹۹ – لاس وگاس نوادا روز کاری من تقریبا تمام شده بود. شغل رویایی خود را به عنوان ماساژور در کلینیک باکلاس کانیون رنچ داشتم. با تمام وجود به کارم علاقه داشتم. اتفاقا همان روز بسیار مشتاقانه منتظر تمام شدن ساعت کاری خود بودم تا اتاقم را جمع و جور کنم و به کارهای عقب افتاده ام برسم. در راه تقريبا طولانی به سمت اتومبیلم بودم که موبایلم زنگ خورد، مدیرم شین بود: ایمی، هنوز در ساختمان هستی؟
مم… بله هنوز اینجا هستم، چه خبر شده؟
می توانی برای یک ماساژ برگردی؟
احساس کردم گلویم دارد می گیرد، درحالی که داشتم چشم می گرداندم تا ماشینم را پیدا کنم، به ادامه حرفش گوش کردم.
ما یک مشتری اینجا داشتیم که تقریبا فراموشش کرده بودیم.
شین ادامه داد: مدت زیادی منتظر بوده و در حال حاضر کسی نیست که ماساژش را انجام بدهد.
جواب دادم: می آیم. فقط یک ساعت کار دارد، مسئله ای نیست.» با خودم گفتم: لعنتی و برگشتم.

برگشتن به ساختمان دقیقا چیزی بود که آن لحظه نمی خواستم. از صبح برنامه داشتم تا با گروهی از دوستان بیرون برویم و حالا در این هوای گرم عرق ریزان برمی گشتم. البته از طرفی به مردی که مدتی منتظر مانده بود، حق میدادم. از میان انبوه راهروها و اتاق ها میگذشتم تا به مشتری برسم، آن روز اتفاقا تمامی اتاق های ماساژ اشغال بودند. بنابراین شین ناگزیر ما را به اتاق نیمه کاره ای فرستاد که وسایل بنایی آنجا بود. وقتی همه وسایلم را آماده کردم، مشتری وارد شد؛ پیر مردی حدودا هفتادساله، با پوست برنزه و گونه های برجسته و چشمان آبی. به نظر نیمه آمریکایی و نیمه خارجی می آمد و در خطوط چهره اش میشد دید که آدم باتجربه ای بود. 

با خوشرویی دستم را جلو بردم و گفتم: «حال شما چطور است؟ » با دستان نرم و گرمش با من دست داد و گفت: «خوبم.» لبخند شیرین و گرمی روی صورتش نقش بسته بود، به طوری که از برگشتنم اصلا احساس پشیمانی نکردم. او را راهنمایی کردم به قسمتی از اتاق تا لباس هایش را عوض کند و اتاق را ترک کردم.

مواقعی وجود دارد که وقتی کسی را ماساژ میدهید، احساس می کنید که بدن فرد در برابر شما مقاومت می کند. بدن این مرد نقطه مقابل این مسئله بود، درست از لحظه ای که دستانم را روی بدنش گذاشتم، تنفسش را احساس کردم، گویی دستانم روی پشتش ذوب شدند و مرزی بین بدن او و دستانم وجود نداشت. پوستش کاملا گرم بود و ماهیچه های انعطاف پذیری داشت، گفت: شما دستان خوبی دارید، می شود تشخیص داد که فرد آگاهی هستید.» پاسخ دادم: «خیلی ممنونم.» لبخندی زدم و در سکوت به کارم ادامه دادم.

من به ندرت با مشتری هایم صحبت می کنم، چون می دانم اکثرا تمایل دارند روی تخت دراز بکشند و به آرامش برسند ولی این مرد به طرز جالبی میل به صحبت کردن داشت، به طوری که نیم ساعت بعد در مورد همه چیز زندگی اش با من حرف زد؛ از خانواده و کارش و من بیشتر فقط شنونده بودم و هرازگاهی کلماتی می گفتم.

با اینکه خیلی کوتاه و بریده جواب می دادم، او بیشتر و بیشتر حرف میزد تا اینکه شنیدم: «شما کارهای خارق العاده و بزرگی انجام خواهید داد. من این را از وجود شما درک می کنم. » لحظه ای بهت زده شدم… جدی می گویید؟ 

بله، شما به او متصل هستید. تا آن لحظه که چند ماهی بود به عنوان ماساژور کار می کردم، انواع و اقسام چیزها را از افراد مختلف شنیده بودم؛ حرف های باورنکردنی که افراد تنها وقتی در اتاق ماساژ، ریلکس و خالی از تنش هستند، بازگو می کنند. اما یاد گرفته بودم اهمیتی ندهم و روی کارم متمرکز باشم، ولی به هر دلیلی، گفت وگویی که با این مرد داشتم متفاوت بود، کلماتش در گوشم تکرار می شد که می گفت: زندگی شما به طور اساسی تغییر خواهد کرد، من این را می بینم.

نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم، طی چند وقت گذشته یک حس مبهم درونی با من بوده است که یک مسئله یا اتفاق بزرگ برای من رخ خواهد داد. خوب یا بد نمی دانم، فقط حسی بود که روز به روز قوی تر میشد. دقیقا نمی دانستم کلماتی که این مرد به من می گفت، ارتباطی با این حس عجیب داشت یا نه، ولی به طور ناخودآگاه یا از روی ترس حرف هایش توجهم را جلب کرده بود و احساساتم کاملا برانگیخته شده بود.

تنها چند دقیقه قبل از پایان جلسه، در حالی که گلویش را صاف می کرد، یک سؤال عجیب از من پرسید: «آیا هرگز آن طرف قضیه را دیدید؟ لحظه ای ایستادم، سؤال عجیبی بود. در حالی که دستانم را روی بدنش جابه جا می کردم، جواب دادم:
نه، ولی درباره خودم می دانم که قرار است، اتفاق بزرگی برایم بیفتد، فقط نمی دانم چیست!

بدنش را کمی روی تخت جابه جا کرد و گفت: می دانی، زمانی که جوان بودم یک بار از این خط عبور کردم. توضیح داد وقتی نوجوان بوده درون استخر می افتد، در شرایطی که شنا بلد نبوده است و در حال غرق شدن بوده که نجات غریق ها او را بیرون می آورند و شروع به احیا می کنند، ولی او دیگر نفس نمی کشید. ادامه داد:
رفتم آن طرف خط. مدتی مکث کرد: اما زمانی که برگشتم، صورت و محتوای زندگی ام کاملا دگرگون شد، این بار زندگی من ارتعاشی متفاوت داشت.

تا این لحظه کمی ملتهب شده بودم، اما خودم را حفظ کردم، ولی با شنیدن این کلمات چشمانم پر از اشک شدند و چند قطره اشک روی پاهای او ریخت. خودم از این همه احساسات شدید شگفت زده شده بودم، هرگز پیش نیامده بود که در طول ماساژ درمانی احساساتی بشوم. فکر می کنم چنین چیزی یک روز برای شما هم اتفاق بیفتد. این را گفت و نفسش را بیرون داد و ادامه داد: وقتی که این اتفاق رخ داد، اصلا نترسید! مقهور این کلمات شده بودم و فقط سرم را تکان دادم.

چند دقیقه بعد، ماساژ تمام شده بود. او را با احترام تا اتاق انتظار راهنمایی کردم، معمولا خداحافظی کوتاهی با مشتری ها می کردم، اما با مکالمه جالبی که با این پیرمرد داشتم، دستش را به گرمی فشردم و با لبخند از او خداحافظی کردم.

آن روز با دوستانم ملاقات نکردم، در عوض در سکوت میان گردوغبار جاده رانندگی می کردم و گفت وگوی کوتاهم را با پیرمرد مرور می کردم. در سکوت صحراهای وگاس کلمات آخری که به من گفته بود، طنین بیشتری داشت. نترس، نترس و نترس. وقتی به خانه رسیدم، بلافاصله به اتاقم رفتم و این کلمات تأثیرگذار را در دفترچه ام نوشتم.

زمانی که نوزده ساله هستی، همه چیز به نظر ممکن می رسد. قسمت بزرگی از زندگی پیش روی من بود، قوی و مستقل بودم. به شغلم علاقه زیادی داشتم و همین طور درآمد قابل ملاحظه ای داشتم. رؤیاهای زیادی در سرم بود که برای رسیدن به آنها پس انداز می کردم، می خواستم دور دنیا را بگردم. کوچکترین ترسی در ذهن نداشتم و حتی از فکرش هم خنده ام می گرفت. تنها تشویش هایی که در ذهن داشتم، این بود که موهای پاهایم را اپیلاسیون کنم و مراقب اضافه وزنم باشم. من تمام قد در نقطه آغازین زندگی ام بودم و از ماجراجویی هایی که در ذهن داشتم، کاملا مطلع بودم. نمی دانستم در آن شب گرم ماه ژوئن با گفت وگوی رمزآلودی که با آن پیرمرد داشتم، قسمتی از سرنوشتم نوشته شده بود. این تازه شروع داستان من است…

توضیحات تکمیلی

وزن300 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.