جستجو کردن
تخفیف!

خاطرات سفیر

کتاب خاطرات سفیر نوشته نیلوفر شادمهری کتابی است که خاطرات یک دانشجوی ممتاز ایرانی را در کشور فرانسه برای شما نقل می کند کتاب خاطرات سفیر به همت نشر سوره مهر چاپ و منتشر شده است.

شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب خاطرات سفیر در بوکالا دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 26,000 تومان بود.قیمت فعلی 24,700 تومان است.

توضیحات

کتاب خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری

پیش از آغاز

القصه! به عنوان دانشجوی ممتاز، موفق به دریافت بورس دوره دکترا در رشته طراحی صنعتی شدم. علاقه شخصی و بررسی های مطالعاتی پیرامون موضوع رساله ام من را در انتخاب کشور فرانسه مطمئن تر کرد و سرانجام راهی پاریس شدم.

دوران تحصیل، جدای از آموزه های علمی و دانشگاهی، تجربیات زندگی اجتماعی را هم همراه دارد؛ طوری که گاهی می بینی آن قدر که در مورد دوم خیر و برکت هست در مورد اول نیست. برای من، که طراحی صنعتی را بسیار دوست داشتم، چندین سال مطالعه در این حیطه و شاخه های مرتبط با آن به خودی خود جذاب و انگیزه بخش بود؛ اما مهم تر از آن این بود که پیش از مقطع دکترا یک دانشجوی فعال تشکیلاتی بودم و این همان بستری بود که به رشته ام سمت و سو می داد. فعالیت تشکیلاتی روی نگاهم به تکنولوژی و محصولات صنعتی تأثیر داشت و روی نگاهم به مصرف گرایی، به تأثیرات محصول، به موضوع مهم سبک زندگی، و … و خود زندگی. این باعث می شد اتفاقات روزمره را به اندازه درس هایم جدی بگیرم و گاهی برایشان برنامه بریزم و هدفم فراتر از اتفاقی کوچک، مثل صرفا گرفتن یک مدرک دکترا، باشد.

از وقتی به خاطر دارم بحث کرده ام! نه اینکه خودم بحث راه بیندازم؛ که اگر من هم نمی خواستم بروم طرف بحث، بحث می آمد

طرف من! و این چنین شد که نوعی زندگی مسالمت آمیز بین من و بحث کردن شکل گرفت و هنوز ادامه دارد. یاد گرفته ام و اعتقاد دارم مذهب بدون موضع، به غایت درست و مستقیم که برود، به ترکستان می رسد. نمی شود به مفاهیمی چون حق و باطل باور داشته باشی و به پیرامون خودت بی اعتنا بمانی. صد البته آنچه از انواع مسلمان ها دیدم نیز قلم در تأیید این جمله میزد. پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سوال هایی که درباره حجابم می شد و به خصوص درباره وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آنها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود، نه نیلوفر شاد مهری. آنها چیز زیادی از ایران نمی دانستند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم، شناختی که از ایران داشتند فاصله زیادی حتی با واقعیت داشت؛ چه رسد به حقیقت.

و من شدم ایران من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف ایران می بودم. انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطة انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.

مجموعه حاضر بخشی از اتفاقاتی است که در مدت تحصیل برایم رخ داد. قبل از ورودم به خوابگاه حدود چهار ماه با خانواده ای فرانسوی زندگی کردم. خاطرات آن دوره هم خالی از لطف نیست. اما آنچه می خوانید از زمان ورودم به خوابگاه تا پیش از اولین بازگشتم به ایران شکل گرفت.

سال چهارم تزم وبلاگی به نام سفیر زدم و تعدادی از خاطرات مجموعه فعلی را در آن ثبت کردم. بعضی از مطالب گاه تا پانصد کامنت داشت؛ از تشویق و تحسین و ابراز احساسات و بیان لطف و محبت گرفته تا فحش و بد و بیراه به من و اسلام و ایران و …….

با نزدیک شدن به فصل های سنگین تزم، دیگر امکان به روز رسانی وبلاگ نبود. پس ناقص و نصفه رها شد تا امروز….. بخشی از خاطرات درج شده در کتاب خاطرات سفیر همان ها هستند که در وبلاگ هم نوشته شده بود و بخشی دیگر خاطراتی که در آن دوره فرصتی برای نگارشش فراهم نشده بود و بعدتر به شکل حاضر مکتوب شد.

پس از اولین بازگشتم از ایران، خاطرات دیگری شکل گرفت. بخشی از این خاطرات که ارزش ثبت کردن دارد در حقیقت شاخ و برگ اتفاقاتی بود که دانه اش در دوره اول حضور در خوابگاه کاشته شده بود و در همان دوره ریشه دوانده بود.

معیار مهم من از نظر استاد

چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهم ترینش انسم پاریس بود. انسم ها اكل های ملی ممتاز مهندسی ان که اعتبار خیلی بالایی دارن. دانشجوی خوب و توانمند می گیرن و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار میدن.

هزار تا فکر و خیال میومد توی سرم و می رفت و ذوقم رو ده برابر می کرد. خیلی خوشحال بودم که می تونم دانشجوی انسم باشم. چقدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندیای علمیش این قدر ارزش قائله. استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر توغ بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی می کردم؛ چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیت رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد.

یه ساعتی بود که رسیده بودم پاریس. جلوی در انسم بودم؛ یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل، رفتم تو. چند دقیقه بعد، با راهنمایی برگه ای که توی بخش پذیرش و نگهبانی داده بودن دستم رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من رو قبول کرده بود؛ یه خانوم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مؤدب رفتم تو و با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه کافی برای اینکه دانشجوی اون اكل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه! استاد با یه نگاه مبهوت سر تا پام رو برانداز کرد و بعد از يه مکث کوتاه جواب سلامم رو داد. ازم خواست بشینم. شاید ده ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه؛ اگرچه همه چیز رو میدونست که قبولم کرده بود. رزومه و سوابق تحصیلی من دستشون بود. من هم خیالم از همه چیز، به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دوره های قبل، راحت راحت بود. برای همین اتفاقا من بیشتر مایل بودم که ازم سؤال كنه؛ از اینکه چه ایده هایی دارم، از اینکه چی توی سرمه و چه جوری می خوام به نتیجه برسونمش… جواب همش رو آماده کرده بودم و داشتم فکر می کردم باید از کجا شروع کنم. خیلی خوشحال، منتظر شروع گفت وگو بودم که خانوم دکتر، در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می کرد، گفت: تو همین جوری می خوای بیای توی دانشگاه؟

انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما ………

خب، نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود.

گفتم: البته!

تلفن رو برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم كيه. آقایی که قیافش اصلا شبیه فرانسویا نبود، اما ژست و اداهاش چرا، اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمی تونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتوار بود، خودش یه مسلمون مراکشیه: از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپاييا هم اروپایی تر رفتار کنن! آقاهه یه نگاهی کرد به خانوم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود. خدا رو شکر می کردم که اون استادم نیست.

استاد اومد تو. بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه، گفت: فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که تو هم می خوای اینجوری بیای دانشگاه … غیر ممکنه….. اون هم توی انسم!

توی سرم، که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جور وا جور بود، یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می شنیدم.

بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم: ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.

گفت: هر طور میخوای!

توی قطار، موقع برگشتن به شهر خودم، به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمیم چققققققققدر توی این کشور مهمه……. و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهم تره! نمی دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم: چته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همین جوری یه چیزی پروندی  که بیخود کردی دروغ گفتی؛ اما اگه قبول داری، بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد.

اما خدا هم بود. ان شاء الله که هر چی هست خیره.

یه هفته بعد…………

توضیحات تکمیلی

وزن329 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.