جستجو کردن
تخفیف!

راهی طولانی که رفتم (خاطرات یک کودک سرباز)

کتاب راهی طولانی که رفتم یا خاطرات یک کودک سرباز نوشته اسماعیل به آ نویسنده سیارالئونی کتابی است که داستان جنگ را از زبان یک کودک بیان می کند. این کتاب یکی از مشهورترین کتاب های جهان در زمینه ادبیات جنگ می باشد.

کتاب راهی طولانی که رفتم توسط خانم مژگان رنجبر ترجمه و انتشارات کوله پشتی آن را به چاپ رسانیده است.

با ما در بوکالا با قسمتی از کتاب راهی طولانی که رفتم یا خاطرات یک کودک سرباز همراه باشید.

قیمت اصلی 20,000 تومان بود.قیمت فعلی 19,000 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب راهی طولانی که رفتم یا خاطرات یک کودک سرباز

در بخشی از کتاب راهی طولانی که رفتم یا خاطرات یک کودک سرباز می خوانیم:

نیویورک، ۱۹۹۸

– دوستان دبیرستانی ام کم کم به شک افتاده اند که من همه ی داستان زندگی ام را برایشان تعریف نکرده ام.

– چرا سیرالئون را ترک کردی؟

– چون آنجا جنگ است.

– آیا تو شاهد بعضی از جنگها هم بودی؟

– همه ی مردم کشور شاهد بودند.

– منظورت این است که مردمی را می دیدی که با اسلحه به این سو و آن سو می دوند و به سوی هم شلیک می کنند؟

– بله، تمام مدت!

– معرکه است!

– کمی لبخند می زنم.

– باید یک وقتی درباره اش برایمان بگویی.

– بله، یک وقتی.

«داستان های زیادی که درباره ی جنگ گفته می شد باعث شده بود چنین به نظر برسد که آنها در سرزمینی دوردست و متفاوت رخ می دهند. تازه هنگامی که آوارگان جنگی شروع به عبور از شهر ما کردند به تدریج متوجه شدیم که در حقیقت جنگ داشت در کشور ما رخ می داد. خانواده هایی که صدها مایل پیاده پیموده بودند، تعریف می کردند که چگونه بستگان آنها کشته، و خانه های شان سوزانده شده بود. بعضی از مردم دلشان برای آنها می سوخت و جایی را برای ماندن شان پیشنهاد می کردند، اما بیشتر آوارگان قبول نمی کردند، چون می گفتند که جنگ بالاخره به شهر ما هم می رسد. کودکان این خانواده ها به ما نگاه نمی کردند، و با صدای خرد کردن چوب و با صدای سنگ پرتابی از تیرکمان بچه های در حال شکار پرندگان، که به سقف های حلبی می خورد، از جا می پریدند، هنگامی که بزرگترهای این کودکان مناطق جنگی، با بزرگترهای شهر من صحبت می کردند، غرق در افکار خود می شدند، جدا از خستگی و سوء تغذیه شان، معلوم بود چیزی ذهن شان را می آزرد؛ چیزی که اگر همه ی آن را برای ما تعریف می کردند، باور نمی کردیم. گاهی فکر می کردم که در بعضی از داستان هایی که رهگذری تعریف می کرد، اغراق شده بود، تنها جنگ هایی که می شناختم آنهایی بود که در کتاب ها درباره شان خوانده بودم، و یا در فیلم هایی مثل «رمبو، اولین خون» دیده بودم، و جنگ در کشور همسایه، لیبریا بود که در اخبار بی بی سی در موردش شنیده بودم، تخیلاتم در ده سالگی، ظرفیت درک آنچه که شادکامی آوارگان را از بین برده بود، نداشت.»

*** خريد کتاب راهی طولانی که رفتم ***

اولین باری که جنگ من را متوجه خود ساخت دوازده ساله بودم. ژانویه ی سال ۱۹۹۳ بود. خانه را همراه برادر بزرگترم جونیور و دوستمان تالویی، که هر دو یک سال از من بزرگتر بودند، ترک کردیم تا به ماترو جونگ برویم و در نمایش استعداد دوستان مان شرکت کنیم. محمد بهترین دوستم نتوانست بیاید، چون در آن روز او و پدرش داشتند سقف کاهگلی آشپزخانه شان را ترمیم می کردند. وقتی من هشت ساله بودم، چهارنفری گروه رپ و رقصمان را تشکیل داده بودیم. ما اولین بار طی یکی از دیدارهایمان از موبیمبی با موسیقی رپ آشنا شدیم؛ محله ای که خارجی های مشغول به کار در یک کمپانی آمریکایی، که پدرم هم در آن کار می کرد، اقامت داشتند. ما اغلب به موبیمبی میرفتیم تا در استخر شنا کنیم، و تلویزیون رنگی بزرگ و مردم سفید پوستی را تماشا کنیم که در قسمت سرگرمی بازدیدکنندگان جمع می شدند. غروب یک روز، موزیک ویدیویی پخش شد که در آن تعدادی جوان سیاه پوست بودند که خیلی تند حرف می زدند، چهارنفرمان که بسیار مجذوب آهنگ شده بودیم، آنجا نشسته بودیم و سعی می کردیم تا بفهمیم که آن جوانان سیاه پوست چه می گویند. در آخر ویدیو، کلماتی از پایین صفحه بالا آمدند که این طور خوانده شدند: “Sugarhil Gan Rappers Delight”، جونیور به سرعت آن را روی یک تکه کاغذ یادداشت کرد. از آن پس ما آخرهفته ها برای مطالعه درباره ی آن نوع موسیقی به اقامتگاه می رفتیم. آن موقع نمی دانستیم که آن موسیقی چه نام دارد، ولی من تحت تأثیر این واقعیت بودم که آن جوانان سیاه پوست می دانستند که چگونه انگلیسی را آنقدر سریع و با ضرباهنگ حرف بزنند، بعدها وقتی جونیور به مدرسه ی راهنمایی رفت، با پسرانی دوست شد که دربارهی موسیقی خارجی و رقص به او بیشتر یاد دادند. در طی تعطیلات، او برای من نوارهای کاست آورد و به من و دوستانم رقصی را یاد داد که بالاخره فهمیدیم هیپهاپ نام دارد. من عاشق آن رقص بودم و بخصوص از یادگیری متن آهنگ ها لذت می بردم، چون شعرگونه بودند و دایره ی لغاتم را گسترش می دادند. یک روز بعدازظهر وقتی که من، جونیور، محمد و تالوبی داشتیم ترانه یKnow You Got soul” از اریک بی، و راکیم را یاد می گرفتیم، پدرم به خانه آمد. او کنار در خانه مان، که از آجر سفالی بود و سقف حلبی داشت، ایستاده بود و میخندید. بعد پرسید: «خودتان هم متوجه می شوید که چه دارید می گویید؟» و پیش از آنکه جونیور بتواند پاسخ دهد، رفت، و روی ننویی در سایه ی درختان انبه، گوآوا و پرتقال نشست و رادیواش را روی اخبار بی بی سی تنظیم کرد. از حیاط فریاد زد: انگلیسی خوب این است، آن نوعی که شما باید به آن گوش دهید. هنگامی که پدر به اخبار گوش می کرد، جونیور به ما یاد داد که چگونه پاهایمان را به ضرب موسیقی تکان دهیم، یک درمیان پای راست، و بعد پای چپ مان را به جلو و عقب حرکت می دادیم و همزمان همان کار را با دست هایمان می کردیم و بالاتنه و سرهای مان را تکان می دادیم. جونیور گفت: «اسم این حرکت، مرد دونده است.» بعدها، آهنگهای رپی را که به خاطر سپرده بودیم به صورت اجرای پانتومیم تمرین می کردیم. قبل از اینکه به خاطر انجام وظایف مختلف عصرگاهی مان از قبیل آب آوردن و تمیز کردن چراغ ها از هم جدا شویم، به هم می گفتیم peace , son اصطلاحاتی که از اشعار رپ انتخاب کرده بودیم. آن بیرون، موسیقی شامگاهی پرندگان و جیرجیرک ها آغاز می شد.

صبح روزی که به سمت ماترو جونگ به راه افتادیم، کوله پشتی هایمان را با دفترچه های ترانه هایی پر کردیم که داشتیم روی شان کار می کردیم، و جیب هایمان را از نوار کاست های آلبوم های رپ انباشتیم.

در آن روزها ما شلوارهای جین گشاد به پا می کردیم و زیرش شورت فوتبال و شلوار گرمکن برای رقص می پوشیدیم. زیر پیراهن های آستین بلندمان، زیرپوش بدون آستین، تی شرت و پیراهن فوتبال به تن می کردیم. سه جفت جوراب هم به پا می کردیم که آنها را پایین می کشیدیم و تا میزدیم تا کتانی های مان پف دار به نظر برسند، وقتی که روز خیلی گرم می شد، بعضی از لباس های مان را درمی آوردیم و آنها را روی شانه های مان حمل می کردیم. این لباس ها مد بودند و ما نمی دانستیم که این روش غیرمعمول لباس پوشیدن قرار بود به نفع مان تمام شود. از آنجا که می خواستیم روز بعد برگردیم، با کسی خداحافظی نکردیم و یا به کسی نگفتیم کجا می رویم. نمی دانستیم که خانه را ترک می کنیم و هرگز برنمیگردیم.

 به خاطر صرفه جویی در پول، تصمیم گرفتیم مسیر شانزده مایلی به ماترو جونگ را پیاده برویم. روز تابستانی زیبایی بود، خورشید خیلی داغ نبود، و پیاده روی نیز خیلی طولانی حس نمی شد، چون ما در مورد همه چیز باهم گپ میزدیم، سربه سر هم می گذاشتیم و دنبال یکدیگر می کردیم. همراه خود تیرکمان هایی داشتیم که با آنها به پرندگان سنگ می زدیم، و دنبال میمون هایی می کردیم که سعی داشتند از جاده ی خاکی بگذرند. کنار چند رودخانه ایستادیم تا شنا کنیم. کنار رودخانه ای که پلی از روی آن می گذشت، صدای وسیله نقلیه مسافربری را از دور دست شنیدیم و تصمیم گرفتیم که از آب بیرون بیاییم و ببینیم آیا می توانیم مجانی سوار شویم یا نه. من زودتر از جونیور و تالویی از آب خارج شدم و با لباس های آنها در طول پل شروع به دویدن کردم، آن دو فکر کردند که می توانند تا پیش از رسیدن وسیله نقلیه به پل، به من برسند، اما به محض اینکه فهمیدند این کار غیرممکن است، شروع به دویدن به سمت رودخانه کردند و درست وقتی که در میانه ی پل بودند، وسیله ی نقلیه به آنها رسید. دخترهای توی کامیون خندیدند و راننده روی بوقش زد، خنده دار بود، و آن دو تا پایان سفر تلاش کردند کاری را که کرده بودم تلافی کنند، ولی موفق نشدند.

حدود ساعت دو بعدازظهر به کاباتی، روستای مادربزرگم رسیدیم، مامیه کیانا اسمی بود که مادربزرگم با آن شناخته می شد. او قدبلند بود و صورت کشیده ی بی عیب ونقص اش، گونه های زیبا و چشمان درشت قهوه ای اش را کامل می کرد. همیشه با دستانی که روی کمر و یا روی سرش بود می ایستاد. با نگاه کردن به او می توانستم بفهمم که مادرم پوست تیره ی زیبای، دندان های بسیارسفید و چین و شکن شفاف گردنش را از کجا گرفته است. پدربزرگم یا كامور به معنای معلم، آنطور که همه خطابش می کردند – متخصص زبان عربی محلی و شفادهنده ی خوش آوازه ی روستا و آن حوالی بود.

در کاباتی غذا خوردیم، کمی استراحت کردیم و برای شش مایل پایانی مسیر به راه افتادیم، مادربزرگم از ما خواست که شب آنجا بمانیم، اما به او گفتیم که روز بعد بازمی گردیم.

او با صدای دلنشینی که آکنده از نگرانی بود پرسید: «پس آن پدرتان چگونه از شما مراقبت می کند؟»

چرا به جای مدرسه به ماترو جونگ می روید؟ چرا این قدر لاغر به نظر می رسید؟» او به سؤال کردن ادامه داد، ولی ما از پاسخ دادن به پرسش هایش طفره رفتیم، مادربزرگ تا حاشیه ی روستا همراهمان آمد، و پایین رفتن مان از تپه را که نگاه می کرد، عصای پیاده روی اش را به دست چیش داد تا بتواند با دست راستش برایمان دست تکان بدهد که نشانه ی آرزوی موفقیت بود.

ساعاتی بعد به ماترو جونگ رسیدیم و با دوستان قدیمی مان جيبريلا، كالوكو و خليلو دیدار کردیم، آن شب به جاده ی بور، جایی که دست فروش های خیابانی تا دیروقت غذا می فروختند رفتیم. بادام زمینی آب پز خریدیم و همزمان هنگام صحبت درباره ی آنچه که قرار بود در روز بعد انجام دهیم آن را خوردیم، و برای دیدن فضای برنامه ی استعدادیابی و تمرین برنامه ریختیم، ما در اتاق ایوان دار خانه ی خلیلو اقامت کردیم، اتاق کوچک بود و تخت کوچکی داشت، بنابراین چهار نفرمان (جيبريلا و کالوکو به خانه هایشان رفته بودند.) در یک تخت مشترک خوابیدیم که در حالت درازکش، پاهایمان از آن آویزان بود. چون من از بقیه ی پسرها کوتاه تر و کوچکتر بودم، توانستم کمی بیشتر پاهایم را جمع کنم.

*** خريد کتاب راهی طولانی که رفتم ***

روز بعد، من و جونیور و تالوی در خانهی خليلو ماندیم و منتظر شدیم تا دوستانمان در حدود ساعت دو از مدرسه بازگردند. اما آنها زودتر به خانه آمدند. من داشتم کتانی هایم را تمیز می کردم و برای جونیور و تالویی که داشتند مسابقه شنا رفتن میدادند می شمردم، جیبریلا و کالوكو وارد ایوان شدند و به رقابت پیوستند. تالویی درحالی که به سختی نفس می کشید و آهسته حرف می زد پرسید که چرا آنها برگشته اند. جيبريلا توضیح داد که معلم شان به آنها گفته که شورشی ها به موگومو(۱۸)، شهر ما، حمله کرده اند، مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل شده بود. همگی از کاری که داشتیم انجام میدادیم، دست کشیدیم.

به گفته ی معلم ها، شورشی ها بعدازظهر به نواحی معدنی حمله کرده بودند، صدای انفجار ناگهانی ناشی از تیراندازی باعث شده بود که مردم برای نجات جان شان در مسیرهای مختلفی فرار کنند. پدران که از محل کارشان دوان دوان به خانه آمده بودند، تنها در برابر خانه ی خالی شان ایستاده بودند و از اینکه خانواده هایشان به کجا رفته اند هیچ نشانی در آن نبود، مادران گریه می کردند و به سمت مدارس، رودخانه ها و شیرهای آب می دویدند تا به دنبال کودکانشان بگردند. کودکان در جستجوی والدینی به سمت خانه می دویدند که آنها خود در پی یافتن آن کودکان، در خیابان ها سرگردان بودند، وقتی که تیراندازی شدت گرفت، مردم از جستجوی عزیزانشان دست کشیدند و به خارج از شهر فرار کردند.

جیبربلا خودش را از روی کف سیمانی بلند کرد و گفت: «این طور که معلم ها می گفتند، بعدش نوبت شهر ماست.» من، جونیور و تالویی کوله پشتی هایمان را برداشتیم و همراه دوستانمان به سمت اسکله رفتیم، در آنجا، مردم از همه ی اطراف منطقه ی معدنی داشتند سر می رسیدند، بعضی هایشان را می شناختیم، ولی آن ها نمی توانستند چیزی درباره ی مکان خانواده هایمان بگویند. می گفتند که حمله چنان ناگهانی و پرآشوب بوده که همه در سراسیمگی محض به مسیرهای مختلف فرار کرده اند.

بیشتر از سه ساعت در اسکله ماندیم و با اضطراب منتظر بودیم و انتظار داشتیم با خانواده هایمان را ببینیم و یا با کسی صحبت کنیم که آنها را دیده بود. اما هیچ خبری از آنها نشد و پس از مدتی، دیگر هیچ کدام از مردمی را که از رودخانه می آمدند، نمی شناختیم. روز، به طرزی عجیب آرام به نظر می رسید، خورشید به آرامی از بین ابرهای سفید می تابید، پرندگان بر شاخه های درختان می خواندند، و درختان همراه با باد ملایمی می رقصیدند، من هنوز هم نمی توانستم باور کنم که جنگ بالاخره به شهر ما هم رسیده است، فکر کردم این غیرممکن است. وقتی روز قبل خانه را ترک کردیم هیچ نشانه ای از شورشی ها در آن نزدیکی نبود.

جیبریلا از ما پرسید: «حالا می خواهید چه کار کنید؟» همگی برای مدتی ساکت بودیم، تا اینکه تالویی سکوت را شکست و گفت: «باید برگردیم و ببینیم آیا می توانیم پیش از اینکه خیلی دیر شود خانواده های مان را پیدا کنیم یا نه.» من و جونیور به نشانه ی موافقت سرتکان دادیم…


نقد کتاب راهی طولانی که رفتم یا خاطرات یک کودک سرباز

به آ… او با صدایی خاص حرف می زند و داستان مهمی را روایت می کند.

جان کوری، وال استريت جورنال

صداقت او عینی است، و اقراری است برای توانایی کودکان که «اگر به آنها فرصتی داده شود، مصیبت هایشان را پشت سر می گذارند.»

نیویورکر

بها نویسنده ای مستعد است… خاطراتش را که بخوانید درگیرش میشوید… این بهایی سنگین برای پرداختن است، اما ارزشش را دارد.

مالكوم جونز، نیوزویک، کام

راهی طولانی که رفتم یکی از مهم ترین داستانهای جنگی نسل ماست… اسماعیل به آ نه تنها سالم و بی نقص از آن هیاهو بیرون آمده، بلکه تبدیل به یکی از مهمترین تاریخ نویسان فصيح شده است. ما به پیام او با توجه به خطری که دارد بی توجهی می کنیم.

سباستین جانگر


معرفی نویسنده کتاب راهی طولانی که رفتم یا خاطرات یک کودک سرباز

اسماعیل به آ در سال ۱۹۸۰ در سیرالئون به دنيا آمد. او در سال ۱۹۹۸ به ایالات متحده نقل مکان کرد و دو سال آخر دبیرستان را در مدرسه ی بین المللی سازمان ملل در نیویورک به پایان رساند. او در سال ۲۰۰۴ از کالج اُبرلین فارغ التحصیل شد. وی عضو کمیته ی حقوق کودکان است و در سازمان ملل، شورای روابط خارجی، مرکز بروز خطرات و فرصتها (CETO) در لابراتوار مبارزات جنگی مارین کوریس و سایر هئیت های نهادهای غیردولتی در خصوص موضوع کودکان درگیر با جنگ سخنرانی کرده است. او همچنین رئیس تشکیلات اسماعیل به آ است که به کودک سربازان تحت حمایتی اختصاص دارد که آنها را مجددا به اجتماع بازمی گرداند و زندگی شان را بهبود می بخشد. آثار وی در وسپرتین پرس و مجله ی ال آی تی چاپ شده است. او هم اکنون در بروکلین زندگی می کند.

*** خريد کتاب راهی طولانی که رفتم ***

توضیحات تکمیلی

وزن346 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.