جستجو کردن
تخفیف!

هرگز بزرگ نشو

کتاب هرگز بزرگ نشو نوشته ی ژو مو زندگینامه سوپر استاری به نام جکی چان را مورد بررسی قرار می دهد این کتاب به همت خانم مریم اصغر پور ترجمه و نشر بهار سبز چاپ و نشر آن را برعهده داشته است.

در این کتاب جکی چان صادقانه در مورد زندگیش و چالش های بزرگی که باعث موفقیت های بیشمارش شده است سخن می گوید. داستان واقعی و بدون پرده ای که برای اولین بار شما را به دنیای خاطره انگیز قهرمانی می برد که تا به امروز بیش از یکصد فیلم در سابقه سینمائیش ثبت شده است.
 این کتاب داستان فراز و فرود، هیجان،گذر از فقر و رسیدن تا اوج موفقیت است.
مطالعه این کتاب فوق العاده زیبا را به تمام رزمی کاران و علاقمندان به هنرهای رزمی توصیه می نمائیم.

شما را به مطالعه ی معرفی کتاب هرگز بزرگ نشو در بوکالا دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 50,000 تومان بود.قیمت فعلی 47,500 تومان است.

توضیحات

معرفی کتاب هرگز بزرگ نشو

سوپر استاری که زندگینامه اش به اندازه فیلم هایش سرگرم کننده و هیجان انگیز است.

همه جکی چان را می شناسند. نسل های مختلف دوستدار سینما، او را به خاطر سبک مبارزه آکروباتیک، زمانبندی کمدی و پرش های شگفت انگیزش در فیلم هایی از جمله: ساعت شلوغی، ظهر شانگهای و پسر کاراته باز یا پاندای کونگ فو کار تحسین می کنند.

او در سال 2016 بعد از 56 سال فعالیت در صنعت سینما و حضور در بیش از 200 فیلم و شکسته شدن تعداد زیادی از استخوانهایش در این راه پر پیچ و خم و طولانی، به پاس یک عمر دستاورد هنری جایزه اسکار افتخاری گرفت. ولی به نظر می رسد جکی در 64 سالگی تازه شروع کرده است.

این سوپر استار جهانی در کتاب هرگز بزرگ نشو خاطراتی از سال های کودکی اش در آکادمی تئاتر چین، شکست ها و عقب نشینی های بزرگش در هنگ کنگ و هالیوود، رویارویی های مکررش با مرگ و زندگی شخصی اش به عنوان همسر و پدر را تعریف می کند.

جکی هرگز از اشتباهاتش خجالت نکشیده و آنها را پنهان نکرده است. از زمان ساخت فیلم استاد جوان در سال 1980، فیلم های جکی چان همیشه با بخش هایی از پشت صحنه تمام شده اند که اشتباهات او را از فراموش کردن دیالوگ ها تا پرش ها و حرکت های اشتباه نشان می دهند. او بی غل و غش، با مزه، مهربان و بیش از حد تصور شجاع است و بعد از گذشت این همه سال، هنوز قلب جوانی دارد.

قسمتی از کتاب هرگز بزرگ نشو

در سال ۲۰۱۶ به پاس یک عمر دستاورد هنری جایزه اسکار افتخاری گرفتم. بعد از پنجاه و شش سال، ساختن بیشتر از دویست فیلم و شکستن تعداد زیادی از استخوان هایم در فیلم ها، هیچ وقت فکر نمی کردم برنده ی جایزه اسکار شوم، این اتفاق برای من تحقق یک رؤیا بود.
در آن زمان مشغول فیلمی در تایوان بودم. مدیر برنامه هایم، جوتام، با من تماس گرفت و گفت که رئیس آکادمی موشن پیکچرز، چریل بون ایساکس، می خواهد با من صحبت کند. چريل با من تماس گرفت و خبری باورنکردنی به من داد.

می گویم باورنکردنی چون اصلا این خبر را باور نمی کردم. از او پرسیدم: «مطمئنی منظورت من هستم؟» شب مراسم گاورنرز اواردز شب جادوی هالیوود بود. در سالن اعطای جوایز در کنار دوست و همبازی قدیمی ام آرنولد شوارتزنگر نشستم. اصلا نمی دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد و از حضور سه نفری که من را معرفی کردند، کاملا شگفت زده شده بودم.

اول، تام هنکس که هیچ وقت با او کار نکرده ام ولی احساس می کنم او را خیلی خوب می شناسم گفت: «جکی چان فرد فوق العاده ای است چون بیشتر در فیلم های هنرهای رزمی و کمدی اکشن بازی کرده است، دو ژانری که به دلایلی نماینده های زیادی در اسکار نداشته اند. واقعیتی که اگر من عضو هیئت داوران بودم تغییر می کرد. موجب خشنودی است که امشب با این جایزه از خلاقیت بسیار زیاد جکی، استعداد عالی او در حرکات بدنی و تعهد بی نظیر او به کارش قدردانی کنیم. بازی خوب بازیگری مثل جکی چان از نظر هر بیننده ای یک جور قضاوت می شود و هر کسی به یک نحو خاصی از آن لذت می برد، ولی اگر کسی که خودش هم بازیگر باشد و آن را ببیند به عالی بودن بازی او اقرار خواهد کرد. فیلم های جکی چان گاهی به طرز وحشتناکی جدی و درعین حال بسیار خنده دار بوده اند و میلیون ها نفر را در سراسر دنیا به وجد آورده اند. از سوی دیگر می توان گفت نسخه ی دیگری از جان وین- فیلم های جدی و نسخه ی دیگری از باستر کیتون – فیلم های کمدی – از چین آمده است. چطور یک انسان می تواند هردوی این ویژگی ها را داشته باشد؟ او استعدادهایی خارق العاده و مخصوص به خودش دارد، جکی کاری انجام می دهد که هیچ کدام از اسطوره های روی صحنه نتوانسته اند، انجام دهند. هیچ کدام از بازیگرهای بزرگ ما در زمان پخش تیتراژ آخر فیلم ضربه ی اشتباه نزده اند و در هیچ پشت صحنه ای جان وين يا باستر کیتون با آرنج شکسته با پارگی رباط کف پا دیده نمی شوند. این فقط یکی از دلایل افتخار بازیگران به بزرگداشت جکی چان است.»

او در مورد پشت صحنه ی فیلم ها درست می گفت. با شروع ساخت فیلم هایم و از فیلم ارباب جوان در سال ۱۹۸۰، آنها همیشه با نشان دادن مجموعه ای از اشتباه های مسخره تمام می شدند، همراه با تیتراژ پایانی این فیلم ها بخش هایی از پشت صحنه نمایش داده می شدند که در آن ها یا حرف هایم را فراموش می کردم یا اشتباه های دیگری انجام می دادم. در بیشتر این اشتباه ها حرکات و پرش نادرستی انجام می دادم و روی زمین می افتادم و دیگران از روی من رد می شدند.

بعد از سخنرانی تام هنکس، میشل بو که مثل خواهر کوچکترم است در مورد دوستی بلند مدتی که باهم داشتیم صحبت کرد. او گفت: «سینماروهای سراسر دنیا می دانند که جکی چان همیشه پر از شگفتی آفرینی است. سی سال قبل که برای اولین بار او را دیدم من را شگفت زده کرد. من به هنگ کنگ رفته بودم تا همراه با سوپراستاری به اسم شینگ لونگ یک آگهی بازرگانی ضبط کنم. من چیزی در مورد شین نشنیده بودم ولی به محض اینکه وارد اتاق شد، گفتم: این جکی چان، شینگ لونگ نیست … البته که فورا او را شناختم. من جکی چان را از روی خرامان خرامان راه رفتنش، لبخند بزرگی که همیشه به صورت دارد و هاله ی شورونشاط فراگیرش که همه جا همراهش است می شناختم، او به همان اندازه که در برابر مخاطبینش بلند نظر و سخاوتمند است در برابر همکارانش هم این ویژگی ها را دارد، ولی باید بگویم که او در کنار این ویژگی ها روحیه ای بسیار رقابتی دارد. مسئله این است که آیا من هم این ویژگی ها را دارم یا خیر، وقتی ابر پلیس را می ساختیم پا به پای هم پیش رفتیم. وقتی حرکت عجیبی انجام می دادم، جکی حرکت عجیب تری انجام می داد و من مجبور بودم کاری بهتر از آن انجام بدهم. یک بار جکی من را به کناری کشید و گفت: باید از این رقابت دست برداریم. تو از سقف ماشین پایین می پری و من مجبور می شوم از سقف یک ساختمان پایین بپرم تو سوار بر موتور روی قطار می پری، من مجبور می شوم سوار بر هلیکوپتر این کار را انجام بدهم، اگر این روند ادامه پیدا کند آخرش با این کارها می میرم.»
میشل ادامه داد: «ولی تو مثل همیشه زنده ماندی. بسیاری از کهنه کارهای صنعت سینما و نمایش، طی سال ها جایزه گاورترز را دریافت کرده اند ولی امشب جکی چان اولین پسر کوچولویی است که این جایزه را می برد. دوستان و طرفداران او می دانند که جکی راز جوانی ابدی را کشف کرده است. جکی واقعا مثل روز اولی است که او را دیدم. او صادق، شوخ طبع و مهربان است و علی رغم گذشت سال ها هنوز قدرت بدنی فوق العاده ای دارد.»

آنها فیلمی مونتاژ شده از بعضی صحنه های بازی من در فیلم های مختلف را نشان دادند و بالاخره کریس تاکر دوست عزیزم و همبازی من در مجموعه ساعت شلوغی روی صحنه آمد. او گفت: «جکی چان عزیز. کار کردن با یک اسطوره ی زنده تجربه ای فوق العاده بود. هر روز بی صبرانه منتظر بودم به محل فیلم برداری بروم و جکی چان را ببینم. بیشتر وقت ها دیر می رسیدم ولی وقتی به آنجا می رسیدم جکی پاهایش را روی هم انداخته و منتظر بود و می گفت: کریس تاکر کجاست؟ دیرمان شده است! ولی شکایت نمی کرد. او می دانست من پسر جوانی هستم که دیالوگ هایش را نمی داند ولی با جریان پیش می رود. جکی، کار کردن با تو برایم افتخار بود و بی صبرانه منتظرم که دوباره با تو کار کنم. جکی، تو مردم زیادی را ثروتمند کردی. ولی صادقانه بگویم که کار کردن با ستارهای جهانی مثل جکی چان در مجموعه ی ساعت شلوغی باعث به شهرت رسیدن من هم شد. من خیلی خوش شانس بودم. برای این موضوع از تو ممنونم چکی، دوستت دارم. تو بخشی از من هستی، به تو تبریک می گویم، خیلی هیجان زده ام و افتخار می کنم که در مراسم اعطای جایزه، کنارت هستم، جکی چان

خرید کتاب هرگز بزرگ نشو جکی چان با تخفیف ویژه

وقتی برای گرفتن مجسمه ی طلایی روی صحنه رفتم خیلی تحت تأثیر قرارگرفته بودم. دیدن میشل و کریس و دوستان قدیمی ام مثل سیلوستر استالونه در بین مخاطبین باعث شد احساس بچه ای را پیدا کنم که به خانه و پیش خانواده اش آمده است. بعدها فهمیدم جو با اعضای آکادمی هماهنگ کرده است تا دوستانم به آنجا بیایند و این قدر شگفت زده ام کنند، من هم سخنرانی کوتاهی کردم.
هنوز باور نمی کنم اینجا ایستاده ام. مثل رویاست. هرسال وقتی مراسم اعطای جوایز اسکار را با پدر و مادرم نگاه می کردم، پدرم همیشه به من می گفت: «پسرم، تو جایزه های زیادی از سراسر دنیا گرفته ای. کی یکی از این مجسمه ها را می گیری؟» 
من به پدرم نگاه می کردم و میگفتم: هاهاها، پدر، من فقط فیلم های کمدی اکشن بازی می کنم.

سال ها بعد به هالیوود آمدم تا با مدیران استودیوهای بزرگ فیلم سازی ملاقات کنم و به دفتر دوستم استالونه رفتم. این اتفاق بیست و سه سال قبل افتاد. در دفتر استالونه یک مجسمه ی اسکار دیدم، آن را برداشتم و بو کردم و بوسیدم. فکر می کنم هنوز اثر انگشت های من روی آن مجسمه هست. بعد پیش خودم گفتم: من واقعا یکی از این مجسمه ها را می خواهم.
بالاخره این مجسمه مال من شده است. می خواهم از هنگ کنگ، این شهر افسانه ای، میهنم که من را ساخت و از کشورم، چین، تشکر کنم. افتخار می کنم که چینی هستم. از هالیوود برای تمام این سال ها، برای اینکه چیزهای خیلی زیادی به من یاد داده است و همچنین برای این که من را مشهور کرده است، سپاسگزارم و متشکرم از خانواده ام، همسرم جوان، پسرم جیسی و مخصوصا گروه نمایشی جکی چان. امسال چهلمین سالگرد گروه نمایشی جکی چان است… از صمیم قلب ممنونم از طرفدارانم در سراسر دنیا چون وجود شما دلیل من برای ادامه فیلم سازی، پریدن از پنجره ها، مشت زدن و لگدزدن هایی است که استخوان هایم را می شکنند.

ما شام خوردیم و بعدازآن مهمانی برگزار شد. به محض این که به هتل برگشتم همه چیز به شرایط عادی برگشت، روز بعد سرکار رفتم، در جلساتی که برای بررسی فیلم نامه ها برگزار می شد شرکت کردم و در مورد پروژه های جدیدی بحث و گفت وگو کردم.

میشل گفت من راز جوانی را کشف کرده ام و هنوز قلب یک پسر کوچولو را دارم. فکر می کنم او نکته اصلی را در همین جمله گفته است. رمز هرگز بزرگ و پیرنشدن این است که هر کاری را که انجام می دهید، دوست داشته باشید. من عاشق فیلم هستم. ساخت فیلم دلم را جوان نگه می دارد. بیشتر وقت ها یادم می رود چند سال دارم. هر وقت پسرم جیسی را که سی و پنج سال دارد می بینم، یادم می افتد که خودم شصت وچهارساله هستم.
سال های خیلی زیادی فکر نمی کردم بردن جایزه اسکار برای من ممکن باشد. من در آسیا معروف بودم ولی فکر نمی کردم کسی در آمریکا به کارم توجه داشته باشد. در واقع تا وقتی که چهل ساله شدم و در فیلم های زیادی بازی کرده بودم، در آمریکا دیده نشدم. بنابراین تشويق و دیده شدن از سوی هالیوود در زمانی که هنوز جوان هستم بسیارخوشحال کننده بود. من اولین فیلم ساز چینی هستم که این جایزه را گرفته است.
افتخار و جایزه واقعی، چیزی که بیشترین ارزش را برایم دارد، این است که در فیلم هایم توانستم رویاهای کودکی ام را به خوبی و در مدت زمان طولانی زندگی کنم، قصد دارم به این کار ادامه بدهم. درواقع برای خودم هدف گذاری کرده ام که یک مجسمه ی طلایی کوچک دیگر برنده بشوم، فکر نمی کنم در آکادمی اسکار این قانون وجود داشته باشد که اگر برنده جایزه یک عمر دستاورد هنری شده باشید، نمی توانید جایزه بازیگری یا کارگردانی اسکار را هم ببرید، درست می گویم؟ 
خوب، عمر من هنوز تمام نشده است و من در شصت وچهارسالگی تازه شروع کرده ام.

فصل اول: قلقلی

من در ۷ آوریل ۱۹۵۴ که سال اسب است در هنگ کنگ به دنیا آمدم. پدرم اسمم را چان کونگ – سانگ گذاشت که به معنی متولد هنگ کنگ است.
از همان زمانی که هنوز در شکم مادرم بودم، بچه ی شیطونی بودم و دوست داشتم دائم تکان بخورم و لگد بزنم. شیطنت من در شکم مادرم موضوع عجیبی نیست، عجیب این است که دوران بارداری مادرم بیشتر از نه ماه طول کشید. من نمی خواستم به دنیا بیایم . یک روز مادرم درد غیرقابل تحملی احساس کرد و پدرم باعجله او را به بیمارستان رساند. مادرم در آنجا از درد به خودش می پیچید و آن قدر تکان خورد که از تخت پایین افتاد و زیر تخت رفت، دکتر مادرم را معاینه کرد و گفت بچه خیلی بزرگ است و شاید سخت به دنیا بیاید. او به مادرم گفت بچه اش را با سزارین به دنیا بیاورد. 
عمل سزارین چند صد دلار هزینه داشت و پدرم چنین پولی نداشت. دکتر که خودش بچه نداشت، به پدرم گفت اگر من را به او بدهند، دستمزدی برای عمل نمی گیرد و ۵۰۰ دلار هم به آن ها می دهد. پانصد دلار پول خیلی زیادی بود، پدرم لحظه ای به پیشنهاد دکتر فکر کرد. در آن زمان عادی بود که افراد فقیر بچه هایشان را به خانواده های ثروتمند بدهند. خانواده هایی که نوزادشان را به خانواده های ثروتمند می دادند پول زیادی دستشان می آمد و خیالشان راحت بود که بچه شان زندگی راحت و بهتری خواهد داشت. خوشبختانه پدر و مادرم چنین تصمیمی نگرفتند چون من بچه ی اول آنها بودم و مادرم چهل سال داشت و شاید دیگر نمی توانست بچه دار شود.

پدرم رضایت نامه انجام عمل جراحی را امضا کرد. دو ساعت بعد با وزن ۵٫۵ کیلوگرم از شکم مادرم بیرون آمدم. وقتی به دنیا آمدم آن قدر درشت بودم که خبر به دنیا آمدنم در روزنامه های محلی با عنوان نوزاد غول پیکر چاپ شد. چون خیلی سنگین بودم، پدر و مادرم قلقلی صدایم می کردند. دوستان پدر و مادرم می گفتند: «بچه پنج و نیم کیلویی! این بچه چیز فوق العاده ای می شه!» آنها حتی به پدرم پول قرض دادند تا بدهی اش را به دکتر بدهد.

پدر و مادرم در دهه ۱۹۵۰ از سرزمین اصلی چین به هنگ کنگ فرار کردند و در سفارتخانه ی فرانسه به عنوان آشپز و پیشخدمت استخدام شدند. آنها از پناهنده های خوش شانس آن دوران بودند. ما پولدار نبودیم ولی چون پدر و مادرم کارمند سفارتخانه بودند در ناحیه اعیان نشین سفارتخانه به اسم ویکتوریا پیک زندگی می کردیم هرچند خانه ی باشکوهی که رو به خیابان باشد، نداشتیم. خانه کوچک و قدیمی ما پشت ساختمان سفارتخانه بود، افرادی که در سفارتخانه بودند با ما خوش رفتاری می کردند ولی از همان اول در دنیاهایی متفاوت زندگی می کردیم.

خانه ی ما شلوغ ولی خیلی تمیز بود. ما سه نفری در خانه ای چند مترمربعی زندگی می کردیم، مادرم میز و مبل هایی را که پدرم با دست های خودش ساخته بود، برق می انداخت، خانه ی ما جای کافی برای دو تختخواب نداشت و ما روی تخت دو طبقه می خوابیدیم ، پدر و مادرم در طبقه بالا و من در طبقه پایین. من شب ها خوب نمی خوابیدم و هر شب در خواب جیغ می زدم. صدای جیغ های شبانه ی من آن قدر بلند بود که همسایه هایمان را هم بیدار می کرد. بعضی وقت ها آن ها به خانه ما می آمدند تا ببینند مشکلی پیش آمده و همین باعث خجالت و شرمندگی پدر و مادرم می شد. بعضی شب ها صدای جیغ هایم آن قدر بلند می شد که صدای همسایه های چند خانه آن طرف تر را می شنیدم که داد میزنند: «این بچه ی کیه؟ خفه شو!». وقتی این اتفاق می افتاد مادرم لباس تنم می کرد و به پارک نزدیک خانه مان می رفتیم، آنجا آن قدر برایم آواز می خواند تا خوایم ببرد. چون بچه ی سنگینی بودم، بغل کردن برای مادرم، بعدازآن همه کاری که روزها انجام میداد، سخت و خسته کننده بود ولی او این کار را می کرد.
پدرم روزها در آشپزخانه مشغول کار بود و مادرم هرروز باید کارهای شست وشو را انجام می داد. وقتی کمی بزرگتر شدم، مادرم من را هم همراه خودش می برد و وقتی لباس ها را می شست و می سابید، اتو میزد و تا می کرد من در کنارش بودم. من چهار دست و پا دوروبر مادرم راه می رفتم و به دست و پایش می پیچیدم. وقتی حواس مادرم نبود تکه های کاغذ و صابون می خوردم. این کار مادرم را خیلی نگران می کرد ولی او برای این مشکل راه حلی پیدا کرد. من را در یک سطل پر از آب میگذاشت تا آب بازی کنم و سرگرم بشوم تا خودش نفس راحتی بکشد.

پدرم می گفت من در بچگی شبیه مادرم بودم، چاق، با چشم های ریز و بینی بزرگ و موهای بلندی که از وقتی به دنیا آمدم، داشتم. کمی خجالت می کشم بگویم مادرم آن قدر عاشقم بود که تا سه سالگی به من شیر داد. او سعی می کرد من را از شیر بگیرد ولی من از شیر خوردن دست برنمی داشتم. احتمالا وقتی مادرم با دوستانش ماجون بازی می کرد و من از کولش بالا می رفتم و لباسش را بالا می دادم تا از سینه اش شیر بخورم باعث خجالتش می شدم.

از وقتی چهار سالم شد پدرم هرروز صبح زود بیدارم می کرد و کشان کشان از خانه بیرون می برد تا ورزش کنیم، بعد باهم دوش آب سرد می گرفتیم. او دست های هنرمندی داشت و از ضایعاتی که پیدا می کرد لوازم ورزشی می ساخت. پدرم که آموزش هنرهای رزمی هونگ جیا را دیده بود حرکت های ساده ای را به من یاد می داد و وقتی آن حرکات را تمرین می کردم، نگاهم می کرد.
دوستانم از من می پرسیدند: وقتی بزرگ شدی می خوای چه کاره بشی؟ من می گفتم می خواهم مرد پرنده بشوم.
آنها می پرسیدند: چطوری می خوای پرواز کنی؟ من به آسمان نگاه می کردم و می گفتم: می خوام خیلی بالا پرواز کنم.
آنها با خنده می گفتند: هنوز پرواز نکن چون به خودت آسیب می زنی، صبر کن به کمی بزرگ بشی.

می دانستم کار مؤدبانه این است که در جوابشان سرم را به علامت تایید تکان بدهم ولی دوست نداشتم مجبور باشم منتظر چیزی بمانم. من می خواستم کابوی هم بشوم، مثل کابوی هایی که در فیلم های آمریکایی می دیدم. کابوی ها از نظر من شجاع و نترس بودند و من خودم را تصور می کردم که یکی از آنها هستم. آن قدر به پدر و مادرم پیله کردم تا بالاخره برایم لباس کابوی خریدند و در هر فرصتی که به دست می آوردم با افتخار آن را می پوشیدم.
در پنج سالگی برخلاف میلم به مدرسه رفتم. پدر و مادرم ماشین نداشتند، بنابراین مجبور بودم صبح زود بیدار شوم و پای پیاده از تپه ویکتوریا پیک پایین بروم تا به مدرسه برسم. هر روز صبح قبل از این که به مدرسه بروم مادرم صبحانه مفصلی برایم درست می کرد و بعد ساندویچ یا ناهار بسته بندی شده ای را در کیفم می گذاشت. در آن سن و سال اشتهای زیادی داشتم و عاشق خوردن بودم، بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه می شدم ولی در راه باز هم گرسنه می شدم و قبل از این که به مدرسه برسم، ناهارم تمام شده بود.

وقتی پیاده به مدرسه می رفتم، مادرم نگران سلامتی من می شد، برای همین هرروز چند سکه به من می داد تا بعد از مدرسه به جای اینکه پیاده از تپه بالا بیایم، سوار اتوبوس شوم. من که ناهارم را قبل از رسیدن به مدرسه تمام کرده بودم، با پولم ناهار می خریدم و چاره ای برایم نمی ماند جز اینکه با پای پیاده به خانه برگردم. اگر ماشینی از کنارم می گذشت سعی می کردم با اشاره از راننده بخواهم من را هم سوار کند و راننده های مهربان زیادی سوارم می کردند، تقریبا هر روز سوار ماشین های عبوری می شدم، در همه ی این مدت هیچکس سعی نکرد من را بدزدد یا اذیتم کند.

البته بعضی روزها هم بدشانسی می آوردم و ماشینی از کنارم رد نمی شد و مجبور بودم تا خانه پیاده برگردم، پیاده برگشتن به خانه زمان بیشتری طول می کشید و برای این که سریع تر به خانه برسم و از مادرم پنهان کنم که با پول کرایه ی اتوبوس غذا خریده ام، راه میانبری پیدا کردم که شیب خیلی زیادی داشت. راهی که من به آن میانبر می گویم بیشتر دام مرگ بود. باید مثل میمون از شاخه و برگ هایی که از دل خاک بیرون زده بودند می گرفتم و خودم را از یک دیوار سنگی صاف بالا می کشیدم تا به حیاط خلوت خانه مان برسم. یک روز که از لبه ی صخره آویزان شده بودم تا خودم را بالا بکشم، پدرم به طور اتفاقی مچم را گرفت. او با یک دستش من را بالا کشید و در یک زباله دانی تاریک انداخت، بعد درش را قفل کرد تا بقیه روز در آنجا زندانی باشم. این کار پدرم درس مهمی به من داد، از آن روز به بعد قبل از این که از لبه ی صخره بگیرم تا خودم را بالا بکشم، با دقت به دنبال نشانه هایی از حضور پدرم در آن اطراف می گشتم.

بچه پولدارهای مدرسه وقتی سوار ماشین به خانه شان برمی گشتند من را می دیدند که از تپه بالا می روم و حرف های تحقیرآمیزی به من می زدند: «بچه نوکر»، هی گدا، اگه پول نداری سوار اتوبوس بشی مدرسه نیا. بعد از مدتی واقعا نمی توانستم توهین های آن ها را تحمل کنم، یک بار وقتی در حیاط مدرسه بودیم به من توهین کردند، من خیلی عصبانی شدم. باهم درگیر شدیم، من همه ی حرکت هایی را که از پدرم یاد گرفته بودم انجام دادم ولی زور من تنها به همه ی آن ها نمی رسید. یکی از آنها پاهایم را گرفت و من تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم. سرم به یک تکه سنگ خورد و دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد، بی حرکت روی زمین افتادم. بچه ای که ازش کتک خوردم، پسر سفیر بود. او با عجله به سمت خانه رفت تا کمک بیاورد و بقیه ی بچه ها از دور من رفتند.

زمان زیادی نگذشت که آن پسر با پدرش که خیلی نگران به نظر می رسید، پیش من برگشتند، بعدها فهمیدم آنها ترسیده بودند که مبادا من آسیب جدی دیده باشم . به هرحال زمینی که ما در آن دعوا کرده بودیم متعلق به سفارتخانه بود و این که بچه ای در زمین سفارتخانه به بچه ی دیگری آسیب جدی برساند، می توانست به مسئله ای بین المللی تبدیل شود، اگر پدر و مادرم شکایت می کردند، سفیر و پسرش به دردسر بزرگی می افتادند.

آسیب دیدگی من خیلی جدی نبود، ولی سرم خیلی گیج می رفت و دست و پایم آن قدر می لرزید که نمی توانستم روی پایم بایستم، سفیر من را به خانه برد، نفهمیدم چطور خوابیدم . وقتی بیدار شدم احساس کردم همه ی بدنم درد می کند و درد شدیدی هم در پشت سرم داشتم، وقتی به پشت سرم دست زدم برآمدگی خیلی بزرگی را احساس کردم.

کمی بعد پدرم به خانه آمد و گفت: قلقلی، پسر سفیر برات هدیه آورده. پسر سفیر با یک جعبه خیلی بزرگ شکلات وارد اتاقم شد. پدرم کنارم نشست و کمی با موهایم بازی کرد و از پیش ما رفت.

شکلات برای پسر شکمویی مثل من، این بهترین هدیه ی ممکن بود. هرچند درد داشتم و سرم گیج می رفت ولی هنوز اشتهام زیاد بود. جعبه را باز کردم و یک تکه شکلات در دهانم گذاشتم، شیرینی شکلات دهانم را پر کرد و باعث شد تلخی شکست برایم کمتر شود، بعد یک شکلات دیگر برداشتم، وقتی به خودم آمدم دیدم همه شکلات ها را خورده ام و احساس کردم حالم بد است، سعی کردم به دل پیچه ام توجه نکنم چون به هیچ وجه نمی خواستم چیزی به آن خوشمزگی را بالا بیاورم.

وقتی پدرم به خانه برگشت و دهان شکلاتی ام را دید، وحشت زده گفت: همه ی شکلاتا رو خوردی ؟ نمی دونی وقتی حالت خوب نیست باید مواظب باشی چی می خوری؟

من واقعا این موضوع را نمی دانستم. (در آن زمان شش ساله بودم !) در جواب پدرم فقط گفتم: اوه.

خب، پدرم از پرخوری من ناراحت شد و تصمیم گرفت وقتی بهتر شدم با کتک زدن حسابی تنبیهم کند.

آن روز را همیشه به عنوان اولین روزی که در یک مبارزه شکست خوردم یادم هست. در طول سال های بزرگ شدنم خیلی شکست خوردم، ولی آن روز نمی دانستم در آینده قرار است طعم شکست را بچشم. طعم تلخ و شیرین شکلات برای من همیشه یادآور آن روز است.

*** خرید کتاب هرگز بزرگ نشو با تخفیف ***

توضیحات تکمیلی

وزن410 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.