جستجو کردن
تخفیف!

976 روز در پس کوچه های اروپا

کتاب 976 روز در پس کوچه های اروپا درباره سفر خبرنگار ایرانی به بلژیک پایتخت اروپا می باشد.

کتاب 976 روز در پس کوچه های اروپا اثر محمد دلاوری است که به همت انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

شما را به مطالعه معرفی و قسمتی از کتاب 976 روز در پس کوچه های اروپا در بوکالا دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 35,000 تومان بود.قیمت فعلی 33,250 تومان است.

توضیحات

معرفی کتاب

کتاب 976 روز در پس کوچه های اروپا درباره سفر خبرنگار ایرانی به بلژیک پایتخت اروپا می باشد.

در کتاب 976 روز در پس کوچه اروپا نویسنده می خواهد تصویری جامع و کامل از جامعه و فرهنگ غرب را به نمایش بگذارد. و به مخاطب خود بگوید که خارج چگونه جایی هست؟ آیا تصور کسانی که آنجا را لانه فساد می دانند درست است؟ یا تصور افرادی که آنجا را به مانند بهشت روی زمین می دانند؟

قسمتی از کتاب

ببخشید شما امام خمینی هستید!؟

خواب آلوده و متعجب، مثل آدم های برق گرفته مسافر کناری ام را نگاه میکنم….

من!؟ امام خمینی!؟ یعنی چه؟

با خنده می گوید: یعنی فرودگاه امام خمینی کار می کنید یا مهرآباد؟

چهره ی من به نظرش آشنا می آمد و چون هرچه تلاش کرده بود یادش نمی آمد طرف کیست، حدس زده بود صاحب این چهره ی آشنا که در پرواز تهران استانبول کنارش نشسته، باید کارمند یکی از فرودگاه ها باشد! خودم را به مسافر میان سالی که کنارم نشسته بود معرفی کردم و به او حق دادم که در این بی گاه شب، و با این خستگی عبور از هفت خوان فرودگاه ذهنش یاری نکند!

برای آدم های رسانه ای بسیار اتفاق می افتد که اشتباه گرفته شوند اما از میان انواع اشتباه گرفته شدن ها یکی از همه خطرناک تر است و آن این است که تمام هویت آدم در همان شناسنامه ی تلویزیونی خلاصه شود…. یعنی من فقط آدمی باشم

که هر از گاهی در یک قاب ظاهر می شود، برنامه ای اجرا می کند، خبر و گزارشی می دهد و می رود. البته از این هویت گریزی نیست، به ویژه که من این حدود هزار روز را در کسوت خبرنگار و مدیر دفتر صدا و سیما در بلژیک، پایتخت اروپا گذراندم، اما در نوشتن کتاب 976 روز در پس کوچه های اروپا تلاش کردم از چارچوب هایی که این هویت، به حق یا نا حق بر من تحمیل کرده فرار کنم و خود خودم باشم. من عازم این سفر نشدم که فقط از اروپا خبر و گزارش بدهم، بلکه با کوله باری از پرسش رهسپار شدم تا با کمک تمام حواس پنج گانه ام، غرب را لمس کنم و دریابم این سرزمین که نزد برخی لانه فساد و نزد برخی دیگر سرزمین رویاهاست به راستی چگونه جایی است.

نشسته ام در پروازی که قرار است نه برای یک سفر کوتاه بلکه برای چند سال زندگی مرا به خارج ببرد؛ جایی که در روزگار کودکی در نظر من سرزمینی بود سبز با آدمهای چشم رنگی و خوش لباس که خانه های شان وسط مزرعه های سرسبز بود….. خارج جایی دور بود که ما فقط در رویا به آن سفر می کردیم…

بعدتر خارج را در کتاب ها خواندم؛ با رابینسون کروزوئه.

روزها و شبهای پی در پی در جزیره ای سرگردان از میوه ی درختان تغذیه کردم و با پوست شکار برای خودم لباس دوختم… با هالیوود آدم دیگری شدم… با برسون فکر کردم…. در روزگار ویدئوهای یواشکی با مایکل جکسون احساس لذت همراه با گناه را لمس کردم، با نورهای رقصان در مسیر دودهای سرگردان غرب را جایی یافتم با چراغ های قرمز، ساختمان های بلند و دختران خوش قد و بالا

کم کم هوگو، هسه، كانت، افلاطون، پروست، هگل، زولا و……

 یکی یکی، ره به جهانم باز کردند….. یک شب غرب برایم تصویر درهم تنیده ی تجلی نفسانیت آدمی می شد که باید از آن عبور می کردم و به پس فردای عالم می رسیدم و شبی دیگر مظهر عقلانیت تجربی که بر دو هزار و پانصد سال فلسفه، استوار ایستاده است و باید آن را پذیرفت و در مکتبش مشق کرد. یک روز عاشق غرب بودم و یک روز متنفر از آن….. کم کم در می یافتم غرب را چه دوستش داشته باشم چه نداشته باشم، باید زندگی اش کنم….

دریافتم این گذرگاه ناگزیر همه ی آنانی است که فهمیدن جهان را جدی گرفته اند و حالا من با انبانی از فکر و پیش داوری، شعر و فلسفه و داستان، با تصویرهای سیاه و سفید و انبوهی از خوانده ها و رویاها می رفتم که شش هزار کیلومتر آن سوتر از خانه ام، در غرب زندگی کنم، اما نه همانند یک توریست سر به هواي خوش حال که می رود تا چند نشانه را ببیند و عکسی بگیرد و بر فتوحات و افتخاراتش بیفزاید، به عنوان کسی که می رود تا در آن سوی زمین سکونت کند… سکونت محتاج آن است که آدمی با مردم و آب و خاکی دیگر بیامیزد؛ بر خاکی که هیچ تعلقی به آن ندارد ريشه کند و با مردمانی که نمی شناسد داستان بسازد، در دادستان زندگی آنها شریک شود و خود بخشی از داستان ایشان باشد…….

از مانیتورهای کوچکی که به صندلی ها نصب شده، آموزش های ایمنی پخش می شود، اما من بیش از آن که به فکر درهای اضطراری نجات این هواپیما باشم، به این فکر می کنم که در چه روزهای عجیبی دارم ایران را ترک می کنم! روزهایی که هرکس به من می رسد می گوید: خوش به حالت که می روی، این جا دیگر جای زندگی کردن نیست!

آدمی زاد همیشه دیروزش را بیشتر از امروز دوست دارد. همیشه دیروز جنس ها ارزان تر بوده است، آدم ها با هم مهربان تر بوده اند، زمین جای بهتری برای زیستن بوده است….. اما امروز هوا بدتر است، حرمت ها بر باد است و جیب ها خالی تر برای آدم شیر خام خورده همواره جای دوری هست که مردمش خیلی خوب و شاد زندگی می کنند، جایی به نام خارج یا دست کم هرجا که این جا نباشد. پس با همه ی توان تلاش می کنم این حرف ها و نصایح پیشاسفری را چندان جدی نگیرم……

اما جدا از این احساس شگفت گذشته پرستی، روزهایی که من ایران را ترک می کردم، آخرین ماه های دولت محمود احمدی نژاد بود؛ در یک دورهی کوتاه چند ماهه، برای مثال قیمت یورو از هزار تومان به سه هزار تومان رسید! طوری که صبح که از خواب برمی خاستی بچه دبستانی ها هم داشتند قیمت ارز را چک می کردند که دریابند تا چه اندازه بدبخت شده اند!

در آن روزها وضع ارز چنان بود که می گفتند با تنها ارزی که می شود امروزه از کشور خارج شد عرض معذرت است .

مسافران هواپیما که بیشترشان ایرانی هستند، روی صندلی ها آرام می گیرند. همه چیز طبیعی است، اما نمی دانم چرا هر وقت با هواپیما پرواز می کنم، منتظر یک اتفاقم. مثلا هواپیما ربایی… شاید همین روحیه ی داستان طلب آدمی مثل مرا به خبرنگاری کشانده است… مدام احساس می کنم همین حالا کسی با صورت پوشیده زیر نقاب فریاد می زند: تکان نخورید! هرچند به نظرم این عبارت برای این سکانس از خیالات من، زیادی نخ نما و کهنه است!

از قضای روزگار، روز پرواز من، یازدهم سپتامبر ۲۰۱۲ است، در یازدهمین سالگرد حمله به برج های تجارت جهانی. و برای چنین اتفاقی چه شبی بهتر از امشب! که اگر چنین بشود چه تیترهای نابی نمی زنم به عنوان شاهد عینی ماجرا !

به اطراف نگاه می کنم تا ببینم کسی مثل فيلم ها اطراف را با اضطراب نگاه می کند که روی پیشانی اش قطره های عرق نشسته باشد؟ دریغ از یک نیم نگاه مشکوک! همه مثل بچه های کلاس اول دبستان، مهربان و سربه زیر نشسته اند!

در گیرودار و کش و قوس برای خوابیدن در لابه لای صندلی ها، نگاهم به اطراف می چرخید تا چیزی از اتفاقات دور و بر از دستم نرود. ساعت چهار و سه دقیقه ی بامداد سه شنبه، یازدهم سپتامبر ۲۰۱۲ بود…. همچنان از عملیات هواپیما ربایی خبری نبود، اما عملیات دل ربایی آغاز شده بود، نرم نرمک خانم های مسافر چار قد از سر می کشیدند و با همان آهنگ مانتوها را هم… سر و وضع ها چنان می شد که از همین نخستین گام های سفر، آدم احساس می کرد رفته است خارج…… از شکل و درجه بندی کشف حجاب می شد کاشفان را به گروه های مختلفی تقسیم کرد؛ گروهی فقط به برداشتن روسری و مانتو قناعت کردند، دسته ای دیگر علاوه بر این اسباب بزک را هم از غلاف بیرون کشیدند که به وضع نابسامان، سامان دگرگونه ای دهند… گروه سوم را هم به خاطر عواقب وخيمش بگذارید ناگفته بماند روی همه ی ناگفته های دیگر……….

در دفتر یادداشتم نوشتم؛ شگفتا از قصه ی زلف و باد!

شگفتا از پری رویی و تاب مستوری! قصه ای که سال هاست به بزرگترین گرفتاری ما بدل شده است؛ یکی به زور از سر لچک می کشد، یکی به زور چار قد می پوشاند… و هیچ خردی وجود ندارد که بر این جنگ بی حاصل و بی معنا نقطه ی پایانی بگذارد

و ما را از این دوگانگی برهاند……

تشویش این خیال پردازی ها دلم را آشوب کرده، به زحمت پلک ها را می بندم، مگر در سرزمین خواب ها لحظه ای آرام بگیرم… روی آسمان استانبول، هم سفرم که مرا با امام خمینی، یعنی با کارمند فرودگاه امام خمینی، اشتباه گرفته بود بیدارم کرد تا کمربندم را ببندم. از پنجره ی هواپیما، دریایی از چراغ دیده می شود؛ همه ی شهرهای دنیا در این ساعت شب و از این بالا دلربا و دوست داشتنی هستند، اما استانبول از جمله شهرهایی است که از دور و نزدیک و بالا و پایین زیباست. دفعه ی پیش با هواپیمای اختصاصی رئیس جمهور و از گیت مخصوص مقامات وارد استانبول شده بودم. اقامت ما در استانبول کوتاه بود، اما نشاط و سر زندگی شهر را می شد از همه ی اجزای آن حس کرد..

آن شب نخستین بار بود که وارد فرودگاه آتاتورک می شدم… قرار بود تا وقت پرواز به بروکسل، سه ساعت را در آن جا بگذرانم. آن وقت شب گذشتن از صفی طولانی که از همه ی جهان نماینده ای در آن پیدا می شد ذهن بازیگوش را به بازی می خواند که در یابد این دریای آدمها در این نقطه از زمین چگونه شاخه شاخه می شود و هر یک در پایان به کدام دریا می ریزد؟ بازرسی ساک ها، خالی کردن جیب ها و باز کردن کمربند در آن نیمه شب اتفاق دلچسبی نبود، اما تماشای نظم حاکم بر صف قابل تحملش می کرد…….

قلب فرودگاه آتاتورک، سالنی بسیار بزرگ است که اطرافش را انبوه فروشگاه ها، رستوران ها و مراکز خدمات رسانی پر کرده اند.

توضیحات تکمیلی

وزن212 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.