جستجو کردن
تخفیف!

ادیپ در جاده

کتاب «ادیپ در جاده» اثر «هانری بوشو» که به همت «سعید صادقیان و نجما طباطبایی» ترجمه و توسط انتشارات «آموت» به چاپ رسیده است.

این کتاب درباره فرزندی به نام ادیپ است که به پیشگویی بزرگان پدر خود را می کشد و با مادر خود ازدواج می کند از همین رو خانواده ادیپ تصمیم می گیرند تا او را به کسی دهند تا سر به نیستش کند اما آن فرد این کار را نمی کند و او را به یک خانواده تحویل می دهد.

چندین سال از این حادثه می گذرد تا اینکه ادیپ یک روز به خارج از شهر سفر می کند و در همین حین با پیرمردی مواجه می شود که او را می کشد و معمای ابوالهول را حل می کند و به شهر وارد می شود و مردم بخاطر این کار بزرگ او را به همسری ملکه در می آورند که …..

قیمت اصلی 21,500 تومان بود.قیمت فعلی 20,425 تومان است.

توضیحات

معرفی کتاب ادیپ در جاده

«رمان های من همه به موضوعی واحد می پردازند: چگونه زندگی ای را که بد آغاز شده است، دوباره جبران کنیم.»

هانری بوشو نویسنده کتاب ادیپ در جاده به سال ۱۹۱۳ در خانواده ای مرفه در بلژیک چشم به دنيا گشود، دنيا در آن زمان، درگیر جنگ جهانی اول بود و تصویر تیره ای از خود در پس ذهن نویسنده حک کرد. نخستین سال های تحصیل خود را به روزمرگی ملال آور مدرسه گذراند و تنها دلخوشی اش ادبیات و ورزش بود، بین سال های ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۹ به تحصیل رشته حقوق پرداخت، در همین سال ها با همسر اولش آشنا شد که حاصل آن سه پسر بود. در سال های جنگ جهانی دوم برای بازسازی بلژیک اقدام به تأسیس سازمان داوطلبان کار والون کرد، ولی با پایان گرفتن جنگ، تلاش های او رفته رفته به دست فراموشی سپرده شد. نداشتن تفاهم با همسرش دلیل مضاعفی شد تا بوشو جلای وطن کند و عازم فرانسه گردد.

اقامت نویسنده در پاریس آغاز فصلی نو در زندگی نویسنده بود. او در سال ۱۹۴۷ با بلانش زورشون، روانکاو و از نخستین مترجمان فروید در فرانسه آشنا گردید. این رابطه که سه سال به طول انجامید، سرانجام مسیر واقعی زندگی او را که چیزی جز نویسندگی نبود، به وی نشان داد. سال ۱۹۵۱ فرانسه را به مقصد سوئیس ترک گفت تا در آنجا مؤسسه ای آموزشی تأسیس کند. اقامت در سوئیس نه تنها فرصتی بود تا او با هنرمندان و نویسندگان مطرح زمانه، چون اوژن یونسکو، فرانسیس پونژ و اولیویه پیکار از نزدیک آشنا شود بلکه منجر به آشنایی او با همسر دومش گردید. علاقه اش به روانکاوی، او را بار دیگر راهی پاریس کرد تا در آنجا دوره ای آموزشی را بگذراند و از آشنایی و هم صحبتی با افرادی چون ژاک دریدا و ژاک لاکان بهره مند شود.

فشارهای مالی به سال ۱۹۷۳، باعث تعطیلی مؤسسه آموزشی در سوئیس شد. او بار دیگر عازم فرانسه شد و به عنوان مددکار در مؤسسه ای روان درمانی شروع به کار کرد. تجربه این دوران به او اجازه داد تا کار خود را به عنوان روانکاو، بیرون از مؤسسه ادامه دهد. هنردرمانی، روش مورد علاقه او در درمان مددجویانش بود، روشی که در سال ۱۹۸۲ مورد توجه دانشگاه سوربن (پاریس ۳) قرار گرفته. از بوشو دعوت شد تا سلسله سخنرانی هایی پیرامون رابطه روانکاوی و هنر در این دانشگاه برگزار کند.

در همین سال بود که یکی از آثار نویسنده به چاپ رسید: رساله ای در باب زندگی مائو، کتابی برآمده از دل هشت سال کار و تحقیق مداوم، که با اقبال چندانی مواجه نشد. او سال ها پیش نگارش شعر، نمایشنامه و رمان را آغاز کرده بود. اما هنوز باید صبر می کرد تا آثارش به جایگاه واقعی خود نزد مخاطبان برسد، اتفاقی که در دهه نود، نهمین دهه از زندگی نویسنده افتاد. وی در سال ۱۹۹۱ به «آکادمی سلطنتی زبان و ادبیات فرانسه» بلژیک راه یافت. در همان سال به خاطر رمانش ادیپ در جاده برنده «جایزه آنتیگون» شهر مونیولیه شد، سال بعد و باز برای همین رمان، «جایزه سه سالانه وزارت فرهنگ بلژیک» به او اهدا گردید. پنج سال بعد، رمان آنتیگون (۱۹۹۷) موفقیتی بزرگ را در کارنامه نویسنده رقم زد. کتابی که در همان سال «جایزه روسل» و در سال ۱۹۹۹ «جایزه دبیرستانی ها » را به خود اختصاص داد. روند آشنایی مخاطبین با آثار بوشو، سیر صعودی خود را در قرن حاضر و در سال های اخیر نیز ادامه داد. او که بارها نامزد دریافت جایزه های متعدد ادبی شده بود، سرانجام در سال ۲۰۰۸، برای رمان جاده کمربندی (۲۰۰۵)، موفق به دریافت جایزه کتاب اینتر» شد، کتاب اخیر دو بار به زبان فارسی برگردان و چاپ شده است. نخست انتشارات نیلوفر، در سال ۱۳۸۹ این کتاب را با ترجمه خانم روح انگیز مهرآفرین به چاپ رساند، دو سال بعد ( ۱۳۹۱ ) انتشارات نگاه، یک بار دیگر این رمان را با ترجمه آقای محمدجواد فیروزی روانه بازار کرد.

ترجمه ادیپ در جاده زمانی آغاز شد که نویسنده نود و نهمین سال حیات خود را سپری می کرد. وقتی وی از این امر آگاه شد، خرسندی خود را از صمیم قلب ابراز داشت. افسوس که حیاتش تا برگردان کامل کتاب به طول نینجامید… متن حاضر نخستین ترجمه ادیپ در جاده به زبان فارسی است، نسخه اصلی کتاب سال ۱۹۹۰ در پاریس به چاپ رسید.

*** خريد کتاب ادیپ در جاده ***

هاتفی، لائیوس پادشاه شهر تب و همسرش ژوکست را خبر می کند که فرزند آن دو، پدرش را خواهد کشت و با مادر هم بستر خواهد شد الانيوس، برای فرار از این تقدیر شوم، پس از تولد فرزندش دستور می دهد تا او را به کوهی خارج از شهر برند و در جایی رهایش کنند تا بمیرد پاشنه های او را سوراخ و طنابی از میان آن رد می کنند و انجام این کار به چوپانی محول می گردد. سال ها از این حادثه می گذرد، روزی لائیوس به همراه عده ای از تب خارج می شود، ولی تنها، خبر کشته شدن او به شهر باز می آید: راهزنان او و همراهانش را به قتل رسانده اند. ژوکست، به جای همسرش بر تخت پادشاهی می نشیند. اما شهر تب از وجود ابوالهول رنج می برد، شیری بال دار با سر و سینه یک زن، که در راه های منتهی به تب ظاهر می شود و با طرح معمایی، رهگذرانی را که قصد عزیمت به تب دارند، مورد سؤال قرار می دهد. هیچ کس نمی تواند معمای او را پاسخ گوید و ناچار به کام مرگ فرو می رود.

اما غریبه ای فرا می رسد و معمای ابوالهول را پاسخ می گوید: آن جانور چیست که صبح روی چهار پا، در میانه روز بر دو پا، و نزدیک شب روی سه پا راه می رود؟ ادیپ پاسخ می گوید: انسان، اوست که در کودکی بر چهار پا، در میان سالی روی دو پا، و در پیری به مدد عصا، پای سومش گام برمی دارد. ابوالهول از بالای صخره ای که بر آن قرار دارد، به پائین می افتد و می میرد، و این چنین آدیپ پیروزمندانه وارد شهر تب می شود، ملکه را به عقد خود در می آورد و زین پس پادشاه تب می شود. سال ها به شادی می گذرد و از ازدواج آن دو، چهار فرزند حاصل می آید: دو پسر، پولیتیس و اتئوکل، دو دختر، آنتیگون و ايسمن. اما رفته رفته، ابر تیره روزی بر سر شهر سایه می افکند. تب دچار طاعون می شود و مرگ جان بسیاری را می گیرد. آدیپا، دست به دامان خدایان می شود و آپولون چاره کار را در بافتن قاتل لائیوس و گرفتن انتقام او می داند. آدیپ، مسرور از این راه حل، دست به کار می شود، افسوس که نتیجه این کار چیزی جز برملا شدن حقایقی تلخ نخواهد بود.

سال ها پیش ادیپ، فرزند شاه و شهبانوی کورنت، در پی شنیدن پیام هاتفی که پیشگویی می کند که او پدرش را خواهد کشت و با مادرش هم بستر خواهد شد، از شهر کورنت می گریزد. بی مقصد و بی هدف، در میانه راه، با دسته ای از مردان در ملازمت مردی پیر، برخورد می کند. بی احترامی یکی از آن ها، او را به خشم می آورد و او همه را در دم می کشد. معمای ابوالهول و سودای حل آن، ادیپ را روانه ټب می کند. او معما را پاسخ می گوید، ابوالهول می میرد و أديپ به شهر هفت دروازه وارد می شود. ژوکست را به همسری می گیرد و بر تخت فرمانروایی تکیه می زند افسوس که همه عمر به خیال فرار از سرنوشت، شتابان به سویش روان بود. چویانی حقیقت را این گونه برملا می کند، سال های دور، او را مأمور کشتن ادیپ می کنند، او دلش به رحم می آید و به جای اینکه کودک را در کوه رها کند تا بمیرد، او را به چوپانی دیگر از دیار کورنت می سپارد چوپان گورنتی کودک را به دربار پوليب و مروپ، شاه و شهبانوی کورنت می برد و آن دو مسرور، او را به فرزندی قبول می کنند.

هنگامی که پرده از حقیقت برداشته می شود، ژوکست، ناتوان از ادامه زندگی، خود را به دار می آویزد و ادیپ، ناتوان از نگریستن به دنیا، خود را کور می کند. کرئون، برادر ژوکست زمامدار امور می شود، أديپ مدتی در کاخ می ماند، اما چیزی نمی گذرد که کرئون تصمیم می گیرد او را از کاخ بیرون براند. پسران او که پیش از این، نبرد بر سر تصاحب قدرت را آغاز کرده اند، دیگر توجهی به او نمی کنند. او تنها، از حمایت دختران خود برخوردار است. ایسمن در کاخ می ماند تا او را در جریان اخبار بگذارد، حال آنکه آنتیگون همراه سرگرداني بی مقصد او می شود. پس از مدت ها آوارگی سرانجام به کلن می رسند. این بار و برخلاف همه عمرش، نداهای غیبی خبر از تقدس شهری می دهند که خاکستر آدیپ را در دل خود جای خواهد داد. پیشگویی ای که مرگی با عزت را برای او به ارمغان خواهد آورد. تزه، پادشاه آتن، آدیبا و دختران او را با احترام فراوان می پذیرد و آدیپ می تواند با خاطری آسوده، به آغوش مرگ درآید.


قسمتی از کتاب ادیپ در جاده

زخم های چشمان اُديپ، که مدت های مدید از آن ها خون روان بود، التیام می یابند. دیگر بر گونه هایش جریان آن اشک های تیره نمایان نیست، اشک هایی که ترس را چنان القا می کنند که گویی از خون خود شما سرچشمه گرفته اند. آشفتگی عجیبی که پس از مرگ ژوکست در کاخ حاکم بود، محو می شود. کرئون آیین و مراسم را دوباره برپا کرده است اما همه در تب، دوام شکافی پنهان و خطرناک را حس می کنند.

 ادیپ زمانی دراز، نزدیک به یک سال را، به درک واقعه می گذراند. هرچند پسرانش بی قرارند و با هم نزاع می کنند یا گهگاه هیاهوی تیره بختی خاموشی از شهر برمی خیزد، اما سکان دار قدرت، کرئون، صبور است، همچنان صبور، او می داند روزی خواهد آمد که ادیپ دیگر نمی تواند منتظر بماند. منتظر چه چيز؟

آن شب، دیگر ادیب در خواب، مرغ دریایی بزرگ سفید را بر فراز کورنت نمی بیند که تصویرش تا اینجا، به او اجازه داده است گذر بی فرجام دقایق را تحمل کند. در آسمانش، عقابی پروازکنان، ستارگان را آشکار و نهان می کند. با حرکتی باشکوه به سوی زمین شیرجه می رود، وقتی نزدیک ادیپ می شود، برای ترساندن طعمه اش، بال های خود را با صدایی مهیب به هم می زند. این طعمه، ادیپ است. او جست و خیز می کند، از چنگال عقاب فرار می کند، تمام نیروهایش هوشیار، بیدار شده، آماده مبارزه است.

سپیده دم، آنتیگون برخلاف ممانعت نگهبان و مخالفت برادرانش وارد تالار می شود. می گوید: «پدر، تو مرا صدا می کنی، تو اجازه این کار را نداری.»

از زمان واقعه، ادیپ دیگر سخن نمی گوید، دختر، مبهوت و سردرگم می ماند وقتی او این گونه پاسخش را می دهد: «من اجازه این کار را دارم ولی کسی را صدا نمی کنم.» آنتیگون با نگاه از نگهبان سؤال می کند. او با اشاره تایید می کند که اديپ صدایش نکرده است.

دختر بیرون می رود. چند ساعت بعد بازمی گردد: «پدر، تو مرا صدا می زنی، بی وقفه مرا در دل خود فرا می خوانی.» آنتیگون گریه نمی کند، ادیپ باور دارد که دخترش می تواند خود را نگه دارد. «من، فردا سپیده دم می روم. تو به همراه ایسمن، مرا به دروازه شمالی می بری.»

به مقصد کجا؟

او با صدایی هراس آور نعره می زند: «تا کجا، هرکجا بیرون از تِب.»

آرام می گیرد. به آنتیگون اشاره می کند برود، همان بهتر که دیگر حرفی زده نشد چون نگهبان همان موقع غبیش زده است. او رفته است کرئون یا دو برادر را که در این ساعت در سرسرا همدیگر را بی رحمانه زیر نظر دارند، خبر کند. فردای آن روز، پیداست که سربازان کار خود را درست انجام داده اند و مردم باخبر شده اند. شهر خالی است، همه درها و پنجره ها بسته است.

ایسمن به او قمقمه ای داده و آن را به کمربندش آويخته است. آنتیگون، یک چوب دست. ادیپ آن را با دست سبک سنگین می کند و با لذت، تماسی آشنا را باز می یابد. این چوب، نیزه محبوبش است. فکر می کند: «این هدیه خداحافظی پسرانم است.» فراموش کرده است آنتیگون نیز، مثل پسرها با نیزه و تبرزین کار می کند و تمام این سلاح ها را می شناسد.

راه ها خاموشند، صدایی جز صدای پای آن ها و طنین چوب دست ادیپ که بر روی سنگفرش ها مردد است، شنیده نمی شود. آن ها به دروازه می رسند. پولينيس از سایه بیرون می آید. به تنهایی دروازه را باز می کند و لنگه عظیم آن را که با برنز تقویت شده است، نگه می دارد. بالا، روی دیواره، اتئوکل مسلح، شهر و جاده شمالی را مراقبت می کند، جاده از میان دشت ها و باغ ها دور می شود، و خیلی زود، به جاده ای پر از دست انداز و چاله تبدیل می شود.

ایسمن که همیشه می داند چه باید کرد، این بار اما از وقتی کاخ را ترک کرده اند، بی وقفه و با صدایی خفيف گریه می کند. آنتیگون چشم هایش خشک است، او با چیزی بی مورد، هراس آور و بی معنا، درگیر است. با یک دست پدرش را هدایت می کند، با دست دیگر کیسه ای را که خود روز قبل، هم زمان با قمقمه ایسمن آماده کرده، نگه داشته است؛ کیسه گدایی او برای رفتن به ناکجا. او نمی تواند تصویر یا تصور ادیپ شهریار را در حال گدایی تحمل کند. او نتوانسته است کیسه را در کاخ به او بدهد و حالا که او برای مدتی طولانی، شاید برای همیشه، آن ها را ترک می کند و از آستانه هراس انگیز شهر مي گذرد، نمی تواند خود را قانع به انجام این کار کند. اما زمان به سرعت می گذرد، چون ادیپ به شیوه خود خداحافظی را کوتاه می کند. آن ها را می بوسد، به اختصار به آن ها چیزی می گوید و زود رویش را برمی گرداند، طوری که انتيگون نمی تواند حرف او را بفهمد. خیلی زود از دروازه گذشته است، آنتیگون صدای پا و چوب دست او را بر روی جاده، متفاوت از طنين آن بر سنگفرش شهر، می شنود. بالاتنه ستبر و قد بلندش را که دور می شوند، می بیند. به خود می پیچد، به این کیسه مضحک که باید مانند بقیه به پدرش اجازه گدایی بدهد، چنگ می اندازد. هنوز گریه نمی کند، فقط بدون اشک هق هق می کند و حتی او آنتيگون مغرور با تمام قدرت نعره می زند. ایسمن هراسان است، با لکنت می گوید: «بیا ! برگردیم. درحالی که پدرشان کور و تنها، به سوی ناکجا، دور می شود، آنتیگون، پولینیس را که مانع اوست، از خود دور می کند. فریاد می زند: «صبر کن!» و در جاده شروع به دویدن می کند. می تواند به ادیپ برسد اما نفسش بریده است، به خاطر دویدن و بر اثر هیجان خسته است. نه می تواند به او كلمه ای بگوید نه کیسه را به او بدهد. ادیپ می ایستد، مي گويد: «آنتیگون برگرد، هیچ کس نباید با من بیاید!» دوباره به راه می افتد. او از لحن اديپ خشکش می زند، این دستور یک پدر نیست، این رای شهر و خدایان هراس انگیزی است که از آن محافظت می کنند. او دوان دوان به سمت تب باز می گردد. پولينوس مقابل دروازه ایستاده است، آن را نبسته، منتظرش بود. چه خوب! آغوشش را برای آنتيگون می گشاید، او خود را گریان در برش رها می کند، پولينيس درشت هیکل و قوی است، مثل ادیپ زیبا است اما برخلاف او پسش نمی زند. او را دوست دارد و پولینیس نیز، در کل به شیوه خودش، پسرانه، شاهانه و جاه طلبانه، او را دوست دارد. به موها و شانه هایش دست می کشد، او را آرام می کند و همانند اسب هایش او را نوازش می کند. می گوید باید به خواست اديپ احترام گذاشت و اجازه این کار را به او داد. از خود نمی پرسد آیا به راستی این خواسته ادیپ است، بازوی آنتیگون را می گیرد و سعی می کند او را به سمت شهر ببرد …

*** خريد اینترنتی کتاب ادیپ در جاده ***

توضیحات تکمیلی

وزن320 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.