توضیحات
قسمتی از رمان استایل هما پور اصفهانی
یک جایی از زندگی کم آوردم. بریدم و رفتم تا شاید جایی بتوانم کمبودهایم را جبران کنم.
دنیایم را با طرح هایم، پارچه ها و نخ و سوزن ها وصله پینه کردم تا آرامش را به خودم بدوزم.
هربار دوختم، به جایی گرفت و نخ کش شد. آرامش نخ کش شده می شود عذاب الیم!
ناگهان دستی به سمتم دراز شد. تمامی وصله پینه ها را از هم جدا کرد. آرامش را از نو طراحی کرد، اتو زد، صاف کرد و دوباره در قسمت مخصوص دقیق و مرتب دوخت.
وجود پراز وصله پینه ام یک دست شد و آرامش از دست رفته ام به وجودم برگشت.
آن دست را محکم گرفتم و به این باور رسیدم که عشق از آرامش زاییده می شود.
بخوانید، لذت ببرید و به دیگران معرفی کنید . . .
در بخشی از کتاب رمان استایل نوشته هما پوراصفهانی می خوانیم:
با شنیدن صدای بوق از روی مبل چرمی آبی فیروزه ای رنگ برخاستم. دو چمدان در دو سایز مختلف جلوی پاهایم آماده به يراق صف کشیده بودند.
*** خريد رمان استایل هما پور اصفهانی ***
جلو رفتم و با دست راست دسته بیرون کشیده چمدان بزرگ تر را گرفتم و با دست چپ دسته چمدان کوچک تر را گرفتم و اهرمش را رها کردم و بیرون کشیدمش. دسته هر دو چمدان را محکم بین انگشتانم فشار دادم و به سختی راه افتادم سمت در. نمی دانستم کاری که میکنم درست است یا خیر؟ از این اخلاق خودم بی زار بودم که هیچ وقت نمی توانستم در مورد انجام کاری یک دل باشم و صد در صد بروم جلو! همیشه شک داشتم و همین شک گند می زد به همه چیز. همیشه دو دل بودم. ویبره ای که از داخل کیفم به دسته ی کیف و روی شانه ام منتقل شده بود نشان میداد که گوشی ام در حال زنگ خوردن است. جز یک نفر نمی توانست کس دیگری باشد! جلوی در رسیده بودم. دسته چمدان ها را رها کردم و گوشی را از جیب خارجی کیف دستی ام که روی شانه ام تلو تلو می خورد و هیچ تعادلی هم نداشت بیرون کشیدم. خودش بود. عادت نداشتم گوشی ام را جواب ندهم. حتی اگر بی حوصله بودم، حتی اگر نمی خواستم صدای طرف را بشنوم، حتی اگر مثل الان می دانستم قرار است چه بشنوم. تحت هر شرایطی جواب می دادم. اما با این وجود لحن حرف زدنم طوری بود که طرف خودش می فهمید علاقه ای به حرف زدن ندارم و زود می رفت پی کارش. گوشی را توی دستم گرفتم، اشکالی نداشت اگر کمی منتظر می ماند. می دانستم با یکی دو بوق از رو نمی رود. با زحمت چمدان ها را از در ورودی رد کردم و به سمت آسانسور کشیدم. جلوی در نقره ای رنگ آسانسور ایستادم و دکمه اش را زدم. آپارتمانl طبقه دوم بود. هر طبقه یک واحد بیشتر نداشت و کل آپارتمان چهار طبقه بود طبقه بالایی متعلق به یک زوج جوان بود که بیشتر وقتشان را مسافرت بودند پدر پسره از آن هایی بود که پولش از پارو بالا می رفت و خرج زندگی پسرش را تمام و کمال می داد. همین هم باعث شده بود پسرش روز به روز تن پرورتر شود و جز خوش گذرانی به هیچ چیز فکر هم نکند. وقتی نبودند ساختمان در آرامش بود، ولی امان از وقتی که بر می گشتند! با مهمانی هایشان آسایش همه را مختل می کردند. همیشه به آنها و خوشی هایشان غبطه میخوردم. خوش به حالشان که حتی دغدغه اجاره خانه هم نداشتند. طبقه چهارم متعلق به یک مادر و دختر بود. زن جوان چند سالی بود که از همسرش جدا شده و اجاره این خانه را با مهریه ای که هر ماه می گرفت می داد. دخترش دبستانی و مدرسه اش همین کوچه بالایی بود. طبقه اول هم متعلق به یک پیرمرد بود که تنها زندگی می کرد و هر وقت هر کدام که می توانستیم به او سر می زدیم. اطلاعات ساکنین خانه را هم از صدقه سر او داشتم وگرنه خودم نه حال و نه حوصله اش را داشتم که در زندگی مردم سرک بکشم! بابا صادق بنده خدا دلش به همین همسایه ها خوش بود. یک روز که از سر و صدای مهمانی فرشاد و مینو کلافه از خانه بیرون زدم تا به کاtه قهوک سر کوچه پناه ببرم و خودم را به یک قهوه مهمان کنم بابا صادق را دیدم که در خانه اش را باز کرده و توی چارچوب در ایستاده و سرش را چسبیده حالتش را که دیدم بی اختیار لبخند روی لبهایم شکفت. او هم مثل من کلافه بود. با دیدن من سری به افسوس تکان داد و اشاره ای به طبقه بالا کرد. من هم مثل خودش سری تکان دادم و گفتم از کلافگی قصد دارم به کافه پناه ببرم. از خدا خواسته در خانه اش را به هم زد و گفت همراهم می آید. همان شد سر آغاز دوستی من و بابا صادق! همه بچه هایش از ایران رفته بودند و کاری به کار پدر پیرشان نداشتند. برایم پدر شده بود و من هم هر وقت که کم می آوردم به گوشه خانه اش پناه می بردم و ساعتی خودم را به جرعه ای آرامش از جنس چایی های بابا صادق دعوت می کردم. آسانسور که ایستاد از فکر خارج شدم. هم زمان که در آسانسور را باز می کردم، دکمه سبز گوشی را که دیگر هر آن امکان داشت قطع شود لمس کردم و نگه داشتنش را به شانه ام سپردم و مشغول کشیدن چمدان ها به داخل آسانسور شدم.
– می شنوم امیر …
صدای نفس کلافه اش بلند شد. می توانستم خیلی خوب تصورش کنم که پوست سفیدش از شدت عصبانیت قرمز شده و دلش می خواهد یکی از آن کریستال های زیبای فرانسوی روی میزش را بردارد و محکم به دیوار پوشیده شده از تایل های مالتی کالرش بکوبد.
– تو گوش شنوا هم داری مگه؟
دکمه هم کف را فشار دادم و سعی کردم لحنم مثل همیشه باشد. بدون هیچ حسی نه کمی این طرف تر و نه کمی آن طرف تر.
– حرف منطقی رو خیلی هم خوب می شنوم.
از صدای خش خشی که بلند شد فهمیدم ایستاده است. طبق معمول با پای راستش به صندلی اش کوبیده و هولش داده عقب. از پشت میز خارج شده و همین الان در حال باز کردن تک دکمه کت اسپرتش است که راحت تر بتواند نفس بکشد.
– مهم این نیست که بشنوی خانم منطق دانا مهم اینه که گوش هم بکنی!
آسانسور ایستاد. پشتم را به در کردم و همین طور که عقب عقب خارج می شدم و چمدان ها را به دنبال خودم می کشیدم گفتم:
– امیر حرف حسابت چیه؟ من و تو دیشب با هم حرف زدیم.
صدای دادش باعث شد کمی از جا بپرم. هنوز هم از صدای داد می ترسیدم … هنوز هم …
– دیشب توی لعنتی به من نگفتی برای امروز بلیط گرفتی!
وارد لابی ساختمان شدم. لابی شیکمان را با آن سنگ های کف گرانیت سفید و مشکی و جایگاه شیشه ای نگهبانش دوست داشتم. نگاهم روی مبل های چرم سفید و مشکی چرخ زد و روی میز بیلیاردی که با کمی فاصله از مبلمان قرار داده شد توقف کرد. چمدان ها را به سمت در خروجی کشیدم و گفتم:
– امیر، من نیاز به ریکاوری دارم، اقلا تو منو بفهم!
نفس کلافه اش قبل از صدایش در گوشم پیچید:
– نه نه! تو منو بفهم! بهت اجازه نمی دم به خاطر هیچ و پوچ ول کنی بری. لعنتی فقط یه خواستگاری بود!
باز با یادآوری صدای امیر در آن لحظه که آن پیشنهاد از دید من منحوس را به زبان می آورد تنم یخ کرد. سق خشک شده ام را با آب دهان تر کردم و گفتم:
– اون جریان برام مهم نیست. من مدت هاست دنبال بهونه ام که برم به جایی بتونم به دور از هر حاشیه ای کمی نفس بکشم. خسته شدم از این زندگی رباتی!
صدای نفس های امیر باز تند شد. حتم داشتم اگر کنارش بودم می توانستم از بالا پایین شدن قفسه سینه اش حتی تپش های قلبش را هم بشمارم. امیر طفلک من! این بار صدایش آرام تر شده بود. مشخص بود طبق معمول می خواهد از ترفند ملایمت استفاده کند:
– نکن روژین! نکن این کار رو با من، تو بری دیگه نمی آی.
خندیدم. زهر خند نام برازنده تری برای منحنی لبهایم بود تا خنده. این حرف از امیر بعید بود. من کجا را داشتم که بخواهم تا ابد بمانم؟ جز همین چهار دیواری نقلی و شیک خودم را؟ امیر که همه این ها را می دانست از چه چیزی نگران بود؟ زمزمه وار گفتم:
– این قدر بخیل نباش لطفا! دو ساله که مامانمو ندیدم.
هیجان زده گفت:
– د اگه دردت فقط همینه که گفتم بهش بگو اون بیاد. خرج سفرش هم با من.
امیر کوتاه بیا نبود. می شناختمش. باید مطمئنش میکردم که تصمیمم را گرفته ام، پس محکم گفتم:
– من دارم میرم فرودگاه، واسه این حرفا خیلی دیره این بار لحنش پر بود از تلخی و تلخی اش به کام من هم سرازیر شد:
– تو که چشم نداشتی هیچ کدومشون رو ببینی! چی شده حالا دلتنگ شدی؟ اخم کردم. من به هیچ بنی بشری اجازه نمی دادم با این لحن با من حرف بزند. حتى امبر! نباید ناراحتی اش را اینطور تخلیه می کرد. نباید به خودش اجازه می داد از هر ترفندی برای مجاب کردنم استفاده کند. با کمی چاشنی خشونت گفتم:
– بس کن امیر حسین! من دارم میرم. تا چند ماه آینده هم نیستم. اصلا شابد حق با تو باشه و دیگه نخوام بیام. می خوام نفس بکشم! میخوام راحت باشم این حق رو هم دارم. به هیچکس هم اجازه دخالت توی زندگیم رو نمی دم. من کارایی که به عهده ام بوده رو سپردم به شراره. تا چند ماهی لنگ نمی مونین، اما اگه برنگشتم . . .
در بخشی دیگر از رمان استایل می خوانیم:
وسط نطق غرایم داد کشید:
– د تمومش کن دیگه! تو بی جا می کنی بر نگردی. هم آدرس مامانت رو دارم هم خاله ت رو، می آم خر کشت میکنم برت میگردونم.
همیشه از بحث فراری بودم. فرار از این که بحث کنم و طرف مقابل بر سرم فریاد بکشد. ترجیح می دادم علاج پیش از واقعه کنم. سریع وسط حرفش پریدم و گفتم:
– بیش تر از این نمی خوام حرف بزنم. تمومش کن دیگه امیر حسین!
خودش خیلی خوب می دانست حال و روزم را برای همین هم نفس عمیقی کشید و با صدایی که نسبت به لحظات قبل به میزان قابل توجهی ملایم شده بود گفت:
– حداقل بذار بیام فرودگاه.
تاکسی زرد رنگ را جلوی در میدیدم. خیلی وقت بود منتظر نگهش داشته بودم. داشت دیرم می شد. کلافه و عجول توی گوشی گفتم:
– نیازی نمی بینم، فقط … مواظب خودت باش. خداحافظ.
وسط الو الو گفتن هایش قطع کردم و بعد هم خاموش. می دانستم امیر حسین می آید. او بیدی نبود که با باد اخم و تخم من بلرزد. نگاهی به گوشی خاموش انداختم و باز داخل کیف قرارش دادم. دیگر کسی را نداشتم که نگرانم بشود و بخواهد تماس بگیرد. خسته بودم. چند سال بود که خسته بودم و قرار هم نبود از این احساسات آزاردهنده خلاص بشوم. نفسم را فوت کردم. دستی توی موهای صافم کشیدم و شالم را روی سرم مرتب کردم. وقت رفتن بود. چمدان ها را کشیدم و از در چوبی ساختمان بیرون رفتم. نسبت به چند دقیقه پیش انگار چمدان ها سنگین تر شده بودند. هوای همیشه آلوده تهران همراه با سرمای استخوان سوزش به ريه ام دهن کجی می کرد. تاکسی زرد رنگ هم چنان جلوی در منتظر و راننده مجله ای روی فرمان قرار داده بود و گویا مشغول حل جدول بود. جلو رفتم و ضربه ای آهسته با بند دوم انگشت سبابه ام به شیشه زدم و همین که سرش را بالا آورد با دست به چمدان ها اشاره کردم. سریع پیاده شد و بدون هیچ حرفی دسته چمدان بزرگتر را گرفت و برد سمت صندوق عقب. من هم در عقب را باز کردم و چمدان کوچک ترم را خواباندم روی صندلی و خودم هم کنارش نشستم. داخل ماشین گرم بود و برای من سرمایی لذت بخش، راننده سوار شد و گفت:
– کجا برم خانوم؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
– فرودگاه . . .
رمان استایل را بخوانید، لذت ببرید و به دیگران معرفی کنید.
*** خريد رمان استایل با تخفیف ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.