جستجو کردن
تخفیف!

اسلحه ای برای فروش

کتاب اسلحه ای برای فروش اثری از نویسنده ی بزرگ انگلیسی گراهام گرین رمانی است با سبک جنایی که توسط گلرخ سعیدنیا ترجمه و نشر درسا چاپ و نشر آن را برعهده داشته است. در ادامه می توانید قسمتی از این کتاب را در بوکالا مطالعه نمایید.

قیمت اصلی 24,000 تومان بود.قیمت فعلی 22,800 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب اسلحه ای برای فروش

کلمه ی قاتل برای ریون مفهوم خاصی نداشت و شغلی در میان شغل ها محسوب می شد. فقط مجبور بود دقیق تر باشد و از مغز خود به خوبی استفاده کند. پای تنفر در میان نبود. او وزیر را فقط یک بار هنگام گذر از پله های ساختمان مجلس دیده بود، هنگامی که وزیر از بین دو ردیف درخت کوچک و نورانی کریسمس می گذشت، او را به ریون نشان داده بودند. وزیر پیرمرد چاقی بود که هیچ دوستی نداشت اما به بشر دوستی مشهور بود.

*** خريد کتاب اسلحه ای برای فروش ***

ریون از خیابان عریض کنتینانتال می گذشت. باد سردی صورتش را می خراشید و این موضوع بهانه ی خوبی بود که با یقه ی کت، دهانش را بپوشاند، لب شکری او نقطه ضعفی جدی در این شغل محسوب می شد. لب بالایی اش در کودکی بد بخیه خورده و در نتیجه تابیده و شکاف دار شده بود. وقتی کسی چنین نقص مشهودی داشته باشد، به طور ناخود آگاه رفتاری بی رحمانه در پیش می گیرد.

او یک کیف دستی با خود داشت و مانند مردان جوانی به نظر می آمد که بعد از پایان کار به خانه باز می گردند. پالتو تیره رنگش حال و هوای کارمندی داشت و مانند دیگران به آرامی از خیابان می گذشت. قطاری با چراغ های روشن به آهستگی گذشت و تاریکی از راه رسیده ی غروب را روشن کرد. اما او سوار نشد. انگار که محض خاطر خانواده اش به فکر صرفه جویی بود. شاید هم به قصد ملاقات با نامزدش در خیابان قدم می زد.

اما در حقیقت او هرگز نامزد و دلداری نداشت، زیرا لب شکری اش مانع از این کار می شد. از اوایل جوانی، متوجه این نقص تنفرانگیز شده بود. با چهره ای تلخ و گرفته به سوی خانه ای بلند و خاکستری رنگ پیچید و از پله ها بالا رفت.

پشت در آپارتمان آخرین طبقه، کیف دستی خود را زمین گذاشت و دستکش هایش را پوشید. یک قیچی از جیبش بیرون آورد و سیم تلفن را که از بالای در به آسانسور وصل شده بود، قطع کرد. سپس زنگ در را فشار داد.

امیدوار بود وزیر را تنها ملاقات کند. این آپارتمان کوچک، خانه ی وزیر سوسیالیست بود که تنها و فقیرانه زندگی می کرد. به ریون گفته شده بود که منشی وزیر ساعت شش و نیم دفتر کار را ترک می کند. وزیر نسبت به کارمندانش باملاحظه بود، اما ریون چند دقیقه زودتر به محل رسید و کار وزیر نیم ساعت بیشتر طول کشیده بود. زنی در را باز کرد. زنی مسن با عینک پنسی و چند دندان طلا، او کلاهی بر سر داشت و کتش را روی دست انداخته بود، زن در حال بیرون رفتن از دفتر، از اینکه غافلگیر شده بود، دلخور شد، به ریون اجازه ی صحبت نداد و با لهجه ی آلمانی گفت: آقای وزیر وقت ندارند.

ریون دلش نمی خواست آن زن را بکشد، البته نه به این دلیل که از ارتکاب یک فقره قتل دیگر پروا داشت، بلکه استخدام کنندگانش ترجیح می دادند عملیات گسترده تر نشود. معرفی نامه را بدون حرف از جیبش بیرون آورد و نشان داد. اگر زن لب شکری او را نمی دید و متوجه لهجه ی خارجی او نمی شد، آن وقت در امان بود. منشی نامه را نزدیک عینکش برد. ریون اندیشید: چه خوب! نزدیک بین است؟
زن گفت: همین جا تشریف داشته باشید.
سپس به طرف راهرو رفت. صدای غرولند او به گوش می رسید. بازگشت و گفت: آقای وزیر شما را به حضور می پذیرند. لطفا دنبال من بیایید.

ریون از لهجه ی خارجی او چیزی نفهمید و فقط از رفتارش متوجه منظور او شد.
چشمانش مثل دوربین عکاسی از اتاق عکس می گرفت، میز تحریر، صندلی راحتی، نقشه ی روی دیوار، پنجره ی عریض مشرف به خیابان یخ زده و روشن کریسمس، یک اجاق نفتی که تنها وسیله ی گرمازا بود که در آن زمان، وزیر از آن برای جوشاندن آب یک قابلمه استفاده می کرد، و یک ساعت شماطه دار روی میز تحریر که ساعت هفت را نشان می داد. صدایی شنیده شد: اما، یک تخم مرغ دیگر در قابلمه بگذار.

وزیر از اتاق خواب بیرون آمد. هرچند سعی کرده بود سر و وضع خود را منظم کند، خاكسترهای سیگار روی شلوارش را فراموش کرده بود. پیر و ریز اندام بود و نامرتب به نظر می رسید. منشی تخم مرغ دیگری از یکی از کشوهای میز تحریر بیرون آورد. وزیر گفت: نمک نمک یادت نرود.

او انگلیسی را با لهجه حرف می زد.

از شکستن پوست تخم مرغ جلوگیری می کند. بنشین دوست من، راحت باش. اِما، تو می توانی بروی.

ریون نشست و به سینه ی وزیر خیره شد و در همان حال اندیشید: از روی ساعت، سه دقیقه به زن وقت می دهم که خارج شود. و چشمانش روی سینه ی وزیر همچنان خیره ماند. درست آنجا را هدف می گیرم!

يقه ی کت ریون پایین افتاد و او متوجه نگاه پیرمرد به لب شکری اش شد.

وزیر گفت: سال هاست که از او خبر ندارم. اما هرگز فراموشش نکردم. هرگز … می توانم عکس او را به شما نشان بدهم. با آن همه قدرت و پول، از اینکه به فکر یک دوست قدیمی بوده، از او متشکرم. وقتی که پیش او برگشتید، از او راجع به گذشته ها …

ناگهان صدای زنگی به گوش رسید.

ریون فکر کرد: تلفن. اما خودم سیمش را قطع کردم. صدا به اعصابش فشار آورد، صدای ساعت شماطه دار بود که روی میز تحریر زنگ می زد. وزیر خاموشش کرد و گفت: یکی از تخم مرغ ها پخت. و به طرف قابلمه رفت.

ریون کیف دستی اش را باز کرد و به سر لوله ی تپانچه، یک صدا خفه کن وصل کرد، وزیر گفت: متاسفم که صدا ناراحت تان کرد. من دوست دارم تخم مرغ فقط چهار دقیقه بپزد
صدای پایی در راهرو پیچید. در باز شد. ریون همان طور که نشسته بود روی صندلی اش چرخيد. لب شکری اش از همیشه ملتهب تر شده بود. منشی بود، ریون فکر کرد: خدایا چه مصیبتی! نمی گذارند کارها طبق برنامه پیش برود.

لبش را فراموش کرد. عصبانی و دلخور بود. زن درحالی که دندان طلایش را نشان می داد، با حالتی شق و رق و خودنمایانه گفت: داشتم می رفتم بیرون که صدای تلفن را شنیدم. و بعد با مشاهده ی لب ریون با حالتی ناشیانه، روی خود را به طرف دیگر برگرداند. این موضوع از چشم ریون پوشیده نماند؛ در واقع سند محکومیت زن بود. ریون تپانچه را از كيف بیرون آورد و وزیر را از پشت هدف قرار داد.

وزیر روی اجاق نفتی افتاد. قابلمه واژگون شد و تخم مرغ ها روی کف اتاق افتادند و شکستند. ریون تیر دیگری به سرش شلیک کرد. از روی میز تحریر خم شد تا کاملا مطمئن شود. گلوله به جمجمه اصابت کرده و سر او مثل یک عروسک چینی خرد شده بود. سپس به سوی منشی برگشت. زن بدون هیچ کلامی، زاری می کرد. دهان پیرش نمی توانست بزاقش را نگه دارد. ریون حدس زد او برای جلب ترحم التماس می کند. دوباره ماشه را فشار داد. منشی مانند کسی که از یک چارپا لگد بخورد، به طرفی پرتاب شد، اما نشانه گیری ریون درست از کار در نیامد. شاید پارچه های تزیینی و اضافی لباس زن او را به اشتباه انداخته بود، در ضمن او بسیار قوی بود، آن قدر قوی که ریون به چشمانش اعتماد نکرد. قبل از اینکه بتواند دوباره تیراندازی کند از در خارج شده و آن را پشت سرش بسته بود. اما نتوانست در را قفل کند زیرا کلید این طرف در بود. ریون دستگیره را چرخاند و در را فشار داد. زن مسن بسیار قوی بود و فریادزنان کلماتی را بر زبان می آورد.

نمی بایست وقت را هدر می داد. ریون کمی از در فاصله گرفت و شروع کرد به تیراندازی به طرف آن. صدای عینک پنسی را شنید که بر زمین افتاد و شکست، دوباره صدای زن به گوش رسید. بعد ساکت شد. ناله ای از پشت در برخاست، گویی نفس های او از درون زخم هایش بیرون می آمد. ریون به طرف وزیر برگشت.

می بایست مدرکی را برجا می گذاشت و مدرک دیگری را از صحنه ی قتل خارج می کرد. معرفی نامه را که روی میز تحریر بود، توی جیبش گذاشت و تکه های کاغذ را در بین انگشتان خشک شده ی وزیر فروکرد. ریون کنجکاوی نکرد. فقط به معرفی نامه نگاهی انداخت؛ اسم مستعار نوشته شده ی روی آن برایش مفهومی نداشت. او مرد قابل اعتمادی بود.

به اطراف اتاق نگاهی انداخت که ببیند مدرکی از خود بر جای نگذاشته باشد. کیف و تپانچه ی خودکار، همه چیز را می بایست همانجا می گذاشت. همه چیز به راحتی انجام گرفته بود.
در اتاق خواب را باز کرد و با چشم هایش دوباره شروع کرد به عکاسی: تخت خواب یک نفره، صندلی چوبی، کشوی گرد و خاک گرفته، عکسی از یک یهودی جوان که زخم کوچکی روی چانه اش به چشم می خورد، انگار ضربه ای خورده باشد، و یک برس چوبی قهوه ای که روی دستهاش حروف ج. ک. کنده شده بود. همه جا خاکستر سیگار ریخته بود. خانه ی یک پیرمرد تنها و نامنظم. آنجا خانه ی وزیر جنگ بود.

صدای زمزمه ای از پشت در شنیده می شد. ریون تپانچه اش را برداشت. چه کسی باورش می شود یک پیرزن آن قدر قوی باشد. مانند همان لحظه که زنگ به صدا در آمد، یکه خورد. گویی یک شبح در کارش دخالت می کرد. در اتاق مطالعه را باز کرد. به دلیل سنگینی هیکل منشی، مجبور شد آن را به جلو فشار دهد. او مرده بود. ریون هنگامی مطمئن شد که چشم های زن را با لوله ی تپانچه اش لمس کرد.

وقتش بود که آنجا را ترک کند. تپانچه ی خودکار را نیز همراه خود برد…

*** خريد کتاب اسلحه ای برای فروش ***

توضیحات تکمیلی

وزن375 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.