توضیحات
خرید کتاب اعتراف اثر کالین هوور
در قسمتی از کتاب اعتراف اثر کالین هوور می خوانیم:
از در ورودی بیمارستان رد می شوم و می دانم که این آخرین بار است. داخل آسانسور، دکمه ی شماره ی سه را می فشارم. آخرین لحظات نورانی بودنش را نگاه می کنم. آسانسور در طبقه ی سوم متوقف می شود. به پرستار لبخند می زنم، دلسوزی نهفته در چهره اش را برای آخرین بار می بینم. از مقابل اتاق تدارکات و استراحت کارکنان برای آخرین بار رد می شوم. به مقابلم خیره می شوم و راهم را به سمت انتهای سالن پیش می گیرم و با جسارت تمام، به آرامی انگشتانم را بر در می کوبم و منتظر می شوم تا آدام برای آخرین بار مرا به اتاق اش دعوت کند.
«بیا داخل.»
صدایش سرشار از امید است. چیزی که من از آن سر در نمی آورم. به پشت روی تخت اش دراز کشیده است. وقتی مرا می بیند با لبخند گرمی از من استقبال می کند و می خواهد به او ملحق شوم. نرده های کنار تخت پایین هستند، به آرامی کنارش دراز می کشم و دستم را دور سینه اش حلقه می کنم و پاهایمان را در هم گره می زنیم. صورت ام را زیر گردنش گم می کنم، البته در جستجوی گرمایی که نیست.
بدنش سرد است. تکانی به خودش می دهد و در وضعیت همیشگی مان قرار می گیریم، طوری که بازوی چپش زیر سر من و بازوی راستش روی من قرار دارد و مرا به سمت خودش می کشد. کمی بیشتر از همیشه طول می کشد تا احساس راحتی کند. با هر حرکت کوچکی که می کند، سریعتر نفس می کشد. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم، اما سخت است. از بیشتر شدن ضعف بدنش آگاهم، بی رنگ و روح شدن پوست و لرزش را در صدایش حس می کنم. هر روز وقت ملاقات، می بینم که از من دور تر می شود و کاری از من بر نمی آید.
همواره در چنین شرایطی کاری از دست کسی بر نمی آید، جز نگاه کردن.
شش ماه است که یکدیگر را می شناسیم و امروز این خط پایان ماست. البته همه ی ما برای معجزه دعا کرده ایم اما این بار از آن معجزه هایی که در زندگی عادی اتفاق می افتند، خبری نیست. چشمانم را می بندم و لبهای سرد و بی روح آدام را روی پیشانی ام حس می کنم. به خودم می گویم گریه نکن، اگرچه می دانم محال است، اما باید حداقل تلاشم را بکنم که اشکهایم جاری نشوند.
آدام به آرامی نجوا می کند:
«غمگینم.»
با توجه به موقعیتی که در آن هستیم، حرفهایش کمی نامربوط است، اما باز هم آرامم می کند، قطعا نمی خواهم غمگین باشد اما اکنون همین غمگین بودنش را نیز احتیاج دارم.
می گویم: «من هم همین طور.»
ملاقات های چند هفته ی اخیرمان توأم با گفتگو و لبخند بود و مهم نبود که چقدر نقش بازی می کنیم. حالا هم نمی خواهم این ملاقات نیز تفاوتی با دیگر ملاقت هایمان داشته باشد، اما دانستن این که امروز ملاقات آخر است، خنده را به ما زهر کرده است. دلم می خواهد پا به پایش گریه کنم و بگویم که این بی انصافیست اما حاصل این کار چیزی جز کدر کردن این خاطره نیست.
وقتی که دکترها در پورتلند او را جواب کردند، خانواده اش تصمیم گرفتند او را به بیمارستانی در دالاس منتقل کنند. البته نه به این خاطر که به دنبال معجزه بودند بلکه به این دلیل که تمام خانواده ی او در تگزاس زندگی می کردند و فکر می کردند اگر نزدیک برادر و دوستانش باشد، حال او بهتر می شود.
یک سال قبل آدام و خانواده اش به پورتلند آمده بودند، درست دو ماه پیش از آشناییمان.
تنها شرط آدام برای انتقالش به تگزاس این بود که من هم کنارش باشم. این جدالی بود برای راضی کردن هر دو خانواده، اما این آدام بود که همیشه می گفت کسی که قرار است بمیرد من هستم و من می گویم که چه کسی باید با چه کسی در چه زمانی باشد.
پنج هفته از آمدنم به دالاس می گذرد و هردومان دیگر علاقه ای به خانواده ها نداریم. به من ابلاغ شده بود که باید فوری به پورتلند بازگردم در غیر این صورت خانواده ام برای این خروج طولانی مدت جریمه خواهند شد. اگر این طور نبود احتمالا خانواده ام اجازه می دادند که بیشتر بمانم اما افسوس که خانواده ام پایبند به قوانین اند.
امروز پرواز دارم، و هر دو خسته از قانع کردن خانواده ام برای ماندنم هستیم. البته این را به آدام نگفتم و هرگز نخواهم گفت اما دیشب پس از خواهش های بسیار مادرش لیدیا، آب پاکی را روی دستم ریخت.
«ببین آبورن، تو پونزده سالته. فکر میکنی هر حسی که به پسرم داری واقعیه. اما تا یک ماه دیگه همه ی این حس و حال از سرت می افته. ماهایی که از بدو تولد عاشقشیم، برای نبودش تا آخر عمرمون زجر خواهیم کشید اما تو نه. اون فعلا به ما نیاز داره نه تو.»
حس عجیبی ست وقتی در پانزده سالگی حرف هایی پر از نیش و کنایه می شنوی. حتی نمی دانستم باید چه جوابی به مادرش بدهم. چگونه دختری پانزده ساله باید از عشق طرد شده اش در برابر دیگران دفاع کند؟ وقتی که خامی و سن و سالی نداری، چنین دفاعی غیر ممکن است. شاید هم حق با آنهاست. شاید ما عشق را آنگونه که والدین مان درک می کنند، نفهمیم اما کامل آن را در عمق جانمان حس می کنیم و این شاید حسی شبیه دلشکستگی است. آدام در حالی که برای آخرین بار آرنجم را نوازش میکند، می پرسد: «چقدر تا پروازت مونده؟»
«دو ساعت. مامانت و تري پایین پله ها منتظرن. مامانت میگه اگر بخواهیم سر وقت برسیم باید تا ده دقیقه دیگر اینجا رو ترک کنیم.»
به آرامی با خودش تکرار می کند:
ده دقیقه! واقعا این زمان، برای گفتن چیزی که تا الان در بستر مرگ یاد گرفته ام کافی نیست. حداقل پانزده یا بیست دقیقه زمان می بره.»
می خندم و این بدترین اتفاق ممکن است، تلخ ترین خنده ای که تاکنون لبهایم به خود دیده اند. هر دونفرمان ناامیدی را در این خنده حس می کنیم و او مرا سخت در آغوش می کشد، اما نه مثل همیشه. در مقایسه با دیروز ضعیف تر شده. دستانش موهایم را نوازش می کنند و پس از بوسه ای می گوید:
«آبورن ازت متشکرم، برای خیلی چیزها، اما اول لابد باید بگم ممنونم که تو هم به اندازه ی من ناراحت و پکری.»
دوباره می خندم، طبع شوخی دارد. حتی در آخرین لحظات.
«آدام، تو برای من خیلی خاصی، به همین خاطر که من هم نفس و هم بغض توأم.»
دستانش را دور کمرم حلقه می کند و پس از تلاش بسیار مرا به سمت خودش می چرخاند و روبروی هم قرار می گیریم. در معصومیت چشمانش هیچکس تردیدی ندارد. لایه هایی سبز و قهوه ای، ملموس، بدون هیچ پلک زدنی، لبالب از احساس، چشمانی که تا کنون به این دقت آنها را ننگريسته بودم. چشمانی که روزی روشن ترین عضو بدن او بودند، حالا تسلیم تقدیر شده اند و به آرامی رنگ می بازند.
«برایم جالب است که چطور هردومان از این مرگ حرام زاده ی حریص ناراحتیم اما خانواده هایمان هیچ وقت شعور درک این مسئله را ندارند چون اجازه نمی دهند حتا با کسی که از ته دل می خواهمش، لحظاتی را در آرامش سپری کنم.»
حق با اوست. قطعا برای همین مسئله ناراحتم. هردومان خسته ایم، خسته از نبردی که در آن، دست آخر خانواده ها پیروز هستند. اکنون می خواهم فقط به او توجه کنم و از آخرین لحظات حضورم بیشترین استفاده را ببرم.
*** خرید کتاب اعتراف ***
می گویم:
«تو گفتی برای خیلی چیزها از من ممنونی، خب بعدیش چیه؟»
می خندد و انگشتانش را روی صورتم سُر می دهد. انگشت شست اش را روی لبانم می کشد و حسی در من شکل می گیرد که گویی قلبم می خواهد از سینه بیرون بزند، و سینه ام مثل قفسهای خالی شود که هنگام بازگشت به پورتلند، باید آنچه در خود داشته را جای بگذارد.
«ممنونم که اولین انتخابت بودم و مال من بودی.»
خنده اش، او را از یک پسربچه ی شانزده ساله ی در بستر مرگ، به یک نوجوان خوش تیپ، سرزنده و دلشاد تبدیل می کند، که گویی در اندیشه ی اولین کامروایی اش به سر می برد.
گفته ها و واکنش هایش، سبب می شود تا لبخندی روی لبانم بنشیند و دوباره به آن شب فکر می کنم، شبی قبل از آن که بدانیم قرار است به تگزاس بازگردد. از بیماری اش آگاه بودیم اما به روی خودمان نمی آوردیم. تمام عصر را درباره ی این حرف زدیم که اگر می توانستیم تا ابد با هم باشیم چه کارهایی می توانستیم انجام دهیم. سفر، ازدواج، بچه دارشدن (حتی انتخاب اسم بچه ها)، جاهایی که قرار است زندگی کنیم و….
حتا پیش بینی کرده بودیم که زندگی زناشویی خاصی خواهیم داشت، البته اگر مجال با هم بودن باشد. زندگی زناشویی ما زبانزد خاص و عام خواهد شد. هر روز صبح، قبل از این که برویم سر کار، هر شب قبل از این که به خواب رویم و حتی زمانی بین این دو و همین طور به این افکار می خندیدیم، اما خیلی زود ساکت می شدیم چون می فهمیدیم که این بخش از رابطه مان تحت کنترل ما نیست. هر چیز دیگری درباره ی آینده نیز همین طور است. اما می دانستیم که مرگ، نمی تواند ما را از هم جدا کند. حتی درباره ی مرگ حرف هم نمی زدیم.چون مجبور نبودیم.
حال به چشمانم نگاه می کند و افکارم را همچون آینه ای روشن درون چشمان اش می بینم. بوسه را از سر می گیریم و بی وقفه ادامه می دهیم. نوازش و بوسه، گریه و بوسه و خوشحالی از این که در جنگ با زندگی و مرگ و زمان، ما پیروز شده ایم. وقتی که دوباره خودم را در آغوشش می یابم، به آرامی می گویم دوستت دارم.
با دستانش گردنم را نوازش می کند و همچو بوسه ای که بر نامه ی خداحافظی زده می شود، مرا می بوسد.
زمزمه وار می گوید:
«آبورن خیلی دوستت دارم.»
مزه ی اشکهایم را میان بوسه هایمان حس می کنم و از این که خداحافظی مان را با ضعفم خراب کرده ام احساس شرم دارم. پیشانی اش را روی لبانم می گذارد و تلاش می کنم تا هوای بیشتری تنفس کنم اما ترسی بر تنم چیره می شود که فکر کردن را برایم سخت می کند. حس ناراحتی مثل گرما در سینه ام گر می گیرد و ضربان قلبم نامنظم می شود.
چیزی از خودت بهم بگو که تا حالا به کسی نگفتی.»
هق هق کنان ادامه می دهد:
«چیزی که فقط مال من باشد.»
هر روز این سوال را از من می پرسد و من هر روز به او یک جوابی می دهم که تا کنون نشنیده. به نظرم این کار آرامش
می کند.چشمانم را می بندم و فکر می کنم، دستانش روی بدنم حرکت می کنند.
«تا حالا به کسی نگفتم که شبها به چی فکر می کنم.»
حرکت دستانش متوقف می شود و می پرسد:
«به چی؟»
چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم.
«به همه ی آدمهایی که آرزو داشتم به جای تو بمیرند.»
واکنشی نشان نمی دهد و حرکت دستهایش را ادامه می دهد تا از بازوانم به انگشتانم برسد.
«کم بیراه نمی گی.»
خنده ای تحویلش می دهم و هم زمان سرم را تکان می دهم. «هر اسمی را به زبان می آورم، حتا اسم کسانی که نمی دانم. حتا از خودم اسم الکی می سازم.»
آدام می داند که از گفته ام منظوری ندارم و حرف هایی که می زنم به دل او می نشیند. دوباره اشکهایم را از روی گونه ام پاک میکند، این کارش عصبیم میکند چون دوست دارم بیشتر گریه کنم.
«متأسفم آدام، خیلی تلاش کردم که گریه نکنم.»
با تعجب گفت:
اگر امروز بدون گریه از این در بیرون می رفتی، به عشقت شک می کردم.»
از مبارزه با کلمات دست می کشم. لباسش را در مشت می گیرم و سرم را روی سینه اش می گذارم و هق هق می کنم. لابه لای اشکهایم، تلاش می کنم صدای قلب اش را بشنوم. دلم می خواهد جسم ضعیف اش را برای قوی نبودنش نفرین کنم.
با صدایی مملو از ترس و تشویش می گوید:
دوستت دارم، خیلی زیاد، دوستت دارم تا ابد.
«دوستت دارم، حتی زمانی که توانایی دوستت داشتنت را نداشته باشم.»
با این حرف ها اشکهایم بیشتر سرازیر می شوند.
«من هم تا ابد دوستت خواهم داشت، حتی زمانی که نباید دوستت داشته باشم.»
هر دو آکنده از غم به یکدیگر می نگریم و بیش از این زندگی برایمان سخت می شود. به او می گویم دوستش دارم زیرا می خواهم که بداند. به گفتنم ادامه می دهم، بلندتر از هر باری که تا به حال گفته ام. هر بار که می گویم او هم می گوید دوستم دارد. آنقدر می گوییم که دیگر نمی دانیم چه کسی می گوید و چه کسی جواب می دهد، فقط می گوییم و می گوییم، تا این که برادرش بازویم را می گیرد و می گوید وقت رفتن است.
وقتی برای آخرین بار همدیگر را می بوسیم، همچنان می گوییم دوستت دارم.
وقتی برای آخرین بار نیز همدیگر را در آغوش می گیریم باز می گوییم دوستت دارم.
و وقتی دوباره برای آخرین بار همدیگر را می بوسیم، باز می گوییم.
و من هنوز می گویم و می گویم و می گویم…
*** خرید کتاب اعتراف ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.