توضیحات
قسمتی از کتاب امینه مسعود بهنود
اول این را روشن کنم که می خواهم برایتان قصه بگویم. یک قصه تاریخی. می توانید فرض کنید که اصلا هیچ یک از شخصیت ها واقعی نیستند. راستی هم آنها افسانه اند، به خصوص خود «امینه». من در بعدازظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم. یعنی خودم نیفتادم، آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار کتاب امینه عليه من شکایت کند. اما فکرش را کرده ام. اگر وکیل بگیرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکی دارم که نشان می دهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغه اش به من نوشته که هر کار خواستم با این قصه بکنم. اگر حالا بعد از چند سالی که از او خبر ندارم بلند شود و ویزا بگیرد و بیاید ایران و جلوی من سبز شود و چشمان درشت سیاهش را به من بدوزد و بگوید: چرا اینکار را کردی؟ به او خواهم گفت: تو چرا مرا گول زدی؟ چرا بازیم دادی؟ پس یکی تو زدی، یکی هم من، بی حساب.. بله؟
*** خريد کتاب امینه مسعود بهنود ***
و او چه دارد بگوید جز آن که مثل دفعه قبل خودش را بزند به آن راه، یعنی کاریست گذشته، حالا بیا برویم به بسطام، به زیارت مزار بایزید. و بعد هم شروع کند با آن لهجه نیمه افغانی، نیمه تاجیکی خواندن: آن شنیدستم که روزی بایزید… و من هم بگویم بابا تو سعدی نخوانا و بعد بخندیم.
به هر حال فکرش را کرده ام، و تمام اطراف قضیه را سنجیده ام. تازه به شما که خواننده این قصه هستید ربطی ندارد. شما می خواهید یک قصه بخوانید و کسی هم یقه شما را نخواهد گرفت که چرا به کتاب تاریخی میگویی قصه. یا چرا به قصه میگویی کتاب تاریخی پس قصه تان را بخوانید و بعد که تمام شد چشم هایتان را ببندید و کاری را بکنید که من کردم.
روزی که نوشتن این قصه تمام شد، اول دلم برای امینه تنگ شد. بعد برای قائم مقام و میرزاتقی خان امیرکبیر که در مسیر این قصه به ناجوانمردی کشته شدند و برای میلیونها نفری که در این نزدیک به سیصد سال در این دنیا زندگی کردند. نمی دانم برای کدامشان کمی گریه کردم. بعد رفتم و نوار یک آواز محلی ترکمنی را گذاشتم و نشستم به گوش دادن. و نمی دانم همان شب بود یا فردایش که با کام بخش و مریم و آطیجان راه افتادیم طرف ترکمن صحرا. رفتم برای چندمین بار تا شاید نشانه ای غیر از آن شال ترکمنی از این قصه در عالم واقعیت پیدا کنم.
این یک نیت قدیمی است. آدمیزاد یک عمر- یعنی صدها عمراست که می کوشد شاید مرز بین افسانه و تاریخ، قصه و واقعیت، راست و دروغ، حق و ناحق را معلوم کند. هنوز که هنوز است پیدا نشده…
گفتم که در بعدازظهر یک روز پاییزی به فکر او انداخته شدم. بیست و چند سال پیش، یعنی سال ۱۳۵۵ خودمان که آن روزها به زور شده بود ۲۵۳۵ شاهنشاهی که همان سال ۱۹۷۷ میلادی باشد. در پاریس بود و در چایخانه هتل پرنس دوگال، در خیابان شانزه لیزه، یعنی نزدیک هتل ژرژ سنک، روزهای دلار هفت تومانی بود و ایرانی ها همه جا ریخته بودند و توی هر هتل بزرگ و گران قیمت یا هر رستوران اشرافی سر و کله چند تا ایرانی پیدا می شد. من قرار داشتم با مهین بانو، و این مهين بانو همسر محمدحسن میرزا آخرین ولیعهد قاجار بود. همان کسی که رضاشاه از کاخ گلستان بیرونش کرد و داغ شاه شدن را به دلش گذاشت. در آن زمان سی و چند سالی از مرگ ناگهانی و مشکوک محمدحسن میرزا می گذشت. مرگ در لندن و در یک شب تاریک، در حاشیه یک خیابان ساکت، آن هم در سال های پایانی جنگ جهانی، برای هرکس که می خواست مشکوک شود و هرکس که می خواست دنبال یک قتل سیاسی، بگردد امکانش را به وجود آورد. اصلا بزرگان هیچ وقت به طور عادی و مثل آدمیزاد نمی میرند و همیشه حرف و حدیثی پشت سرشان باقی می ماند، به ویژه اگر مدعی تاج و تخت باشد و مثل محمدحسن میرزا که حدود ۴۰ سال داشت، در غیاب برادر شده باشد مدعی تاج و تخت قاجار، پس عجیب نیست اگر اسکاتلندیارد دو سه روزی جنازه را نگاه داشت و تحقیقات کرد. این که چیزی نیست در آن یکی جنگ جهانی که سی سال قبل از این یکی رخ داد یک اژدر آلمانی خورد به یک کشتی انگلیسی. درست موقعی که بهرام میرزا فرزند ظل السلطان (بزرگترین فرزند ناصرالدین شاه) داشت با فرمانده نیروی دریائی در کانتین کشتی صبحانه می خورد. ظل السلطان خسیس برای به سلطنت رساندن این فرزندش سر کیسه را شل کرده و ضمن مخالفت با برادرزاده اش – محمدعلی شاه – به مشروطه خواهان مددها رسانده و حتی از ستارخان و سیدعبدالله بهبهانی هم خواسته بود که زمینه را برای به سلطنت رساندن بهرام میرزا فراهم آورند. پس چرا ماجرا مشکوک نباشد.
اگر در آن حادثه مشکوک جنگ جهانی اول، کمر ظل السطان شکست و او دیگر قدبلند نکرد. در حادثه مشکوک مرگ محمدحسن میرزا چنین اتفاقی نیفتاد، بلکه همسر و فرزندانش بعد از مدتی توانستند بدون نگرانی به ایران بیایند و ملک و املاک خود را زنده کنند و با فرزند رضاخان هم بنای رفت و آمد بگذارند.
دور نیفتیم. در آن بعدازظهر پاییزی که با مهین بانو قرار دیدار داشتم در پاریس، اول بار به خیال امينه افتاده شدم. و از آن پس بیست سال مدام با این خیال بودم و تا وقتی کتاب امینه را ننوشتم و ندادم برای حروف چینی و انتشار آرام نشدم.
آن روز مهین بانو، دختر جوان ۱۵-۱۶ سالهای همراه خود داشت که او را با نام «امی» به من معرفی کرد. نام فامیلش را هم گفت ولی به یادم نماند، اول تصور کردم فرزند یا نوه یکی از دوستان فرانسوی اوست و با او به گردش آمده، اما بعد معلوم شد که اصلا امی مقصود این دیدار است و کار دیگری در میان نیست. مهین بانو برایم گفت که این دختر فرانسوی امسال وارد بازار شده و دارد در تاریخ درس می خواند و قصد دارد روی تاریخ قاجاریه کار و تحقیق کند، مخصوصا در مورد زنان قاجار. حرفی بود می زدیم. اول به نظرم جدی نیامد. تا آن که دخترک لب به سخن گشود و گفت در آرشیو وزارت خارجه فرانسه مدارک و اسنادی پیدا کرده در مورد زنی به نام امینه که مادر همه قجرهاست. یعنی مادر بزرگ آغامحمدخان. و قصد دارد موضوع تحقیق خود را با نقل سرگذشت او آغاز کند. تا این زمان «امینه» برایم فقط یک نام بود. ولی در روزهای بعد جور دیگری شد. افتادم به جمع کردن اطلاعات درباره این زن، امی هم اسنادی که گرد آورده بود برایم فرستاد.
سال بعد، یعنی درست در شهریور سال ۵۷ سفری کردم به پاریس. امی به دیدنم آمد. این بار قراردادی آورده بود که نشان می داد جدی پیگیر کار است. با امضای آن قرارداد متعهد شدم که قصه امینه، زنی را که از حرم شاه سلطان حسین خارج شد و به عقد فتحعلی خان قاجار درآمد، بنویسم. مهین بانو گفته بود که پدر امی یک فرانسوی کارخانه دار و ثروتمند است. با این حساب، لابد برایش مشکل نبود که چند هزار فرانک خرج رساله دخترش کند. بعد از امضای قرارداد، امی متن فرانسه و چند نامه امينه را در اختیارم ؛ گذاشت که هرکدام سرخطی بود و آدم را به شوق می آورد.
بهمن سال ۵۷ وقتی انقلاب به پیروزی رسید و تومار پادشاهی را در ایران به هم ریخت، چند ماهی در کارم فاصله افتاد. اما سرانجام در بهار سال ۵۸ سرگذشت امينه را تمام کردم و فرستادم برای امی، اما این فقط یک سرگذشت بود و امی برایم نوشت که بهتر است آن را به صورت قصه ای درآورم. این کار هم یک سال طول کشید. در فاصله این یک سال باز هم او نامه ها و نوشته ها و سرنخ هایی به دست آورد و برایم فرستاد که کار را کامل می کرد. به هر حال هرچه بود تمام شد.
تا روزی که خبر رسید مهین بانو را به بیمارستانی در پاریس منتقل کرده اند و چندان امیدی بازنده بودن او نیست. دو روز بعد از دریافت این خبر، نامه ای رسید از پاریس، نامه ای که مهین بانو آن را سه ماه پیش نوشته و در همان روزهایی که حالش دیگرگون شده، برایم پست کرده بود. با خواندن این نامه، دوباره پرونده «امینه»، در ذهنم گشوده شد. نسخه ای از سرگذشت او را که برای خودم نگاه داشته بودم، دوباره خواندم. مهین بانو رازی را برملا می کرد که برای پی بردن به آن لازم بود ماجرای چهار زن دیگر هم پی گرفته شود: ماه رخسار (مهدعلیای اول) مادر فتحعلی شاه جهان خانم (مهدعلیای دوم) مادر ناصرالدین شاه، ملکه جهان مادر احمدشاه و بالاخره خود مهین بانو، به عنوان آخرین زنی از قاجار که جعبه امينه. حاوی وصیت نامه او، نامه هایش و مقداری سند – به او رسید.
حالا دیگر فهمیدن این که آن دخترک فرانسوی، آن سندها و نامه ها را از کجا می آورد، مشکل نبود. ولی مشکل آن بود که نه من امکان آن را داشتم که به پاریس سفر کنم، و نه نشانی از امی وجود داشت و نه مهین بانو زنده بود. چند بار نامه نوشتم به آدرسی که از امی داشتم: پاریس ۱۶- خیابان ویکتور هوگو – شماره ۱۱۲ اما جوابی نیامد. او نبود. و انگار تمام این ماجرا قصه ای بود و خیالی که باید از سر بیرون می شد. اما هرگاه که نگاهم به انبوه کاغذها می افتاد و نوشته هایی که در یک پوشه بزرگ محبوس مانده بود، باز آن زن (امينه) در نظرم زنده می شد و با آن اندام بلندبالا، سوار بر اسب می تاخت، به شکل یک کنتس اروپایی در می آمد، لباس مردانه می پوشید، غرق در جواهرات می شد، درویشی پیشه می کرد. از سالن اپراهای اروپا به گوشه ترکمن صحرا نقل مکان می کرد و پای دوتار مختومقلی می نشست و به آواز ترکمنان گوش می داد و…
چنین بود که با خود عهدی نهادم: اگر از امی تا ده سال خبری نشد این قصه را به چاپ خواهم رساند. اما کدام قصه. قصه امينه را؟ آری، اما وقتی قصه امينه را مرتب کردم، آخرین نامه مهین بانو در نظرم آمد. نه، باید قصه را پی بگیرم و سرگذشت آن چهار زن را هم باز بگویم. دست کم سرگذشت آن سه تا را که مطابق رسم و قرار امینه عمل کردند.
در حقیقت این نوشته وقتی منتشر می شود که چیزی به سیصدمین سال تولد امینه نمانده. زنی که نامش در تاریخ نویسی مذکر این دیار گم شده است. درحالی که زمانی قصه امینه را می خوانید که بنا به محاسبه ای تخمینی چهار هزار نفر از نوادگان او زنده اند. ۲۲۰ سال از تاریخ این سالهای ایران را او و اولادش بر سرنوشت این ملک حاکم بوده و بر آن اثر نهاده اند.
پس، با هم می خوانیم: کتاب اول قصه زنی است با نام امینه وکتاب دوم قصه زنان دیگر.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.