جستجو کردن
تخفیف!

اگر فردا بیاید

کتاب اگر فردا بیاید رمانی نوشته ی سیدنی شلدون است  این رمان با ترجمه حمیده رستمی و توسط نشر لیوسا در ایران چاپ و منتشر شده است.

ویتنی تریسی زیبا و باهوش که عرش را سیر می کند چون قرار است با مردی ثروتمند و اصیل ازدواج کند. بر اثر توطئه چینی یک گروه مافیایی، کارش به زندان می کشد و تصمیم می گیرد از همه ی کسانی که زندگی اش را نابود کردند، انتقام بگیرد و به این ترتیب، وارد بازی مرگباری می شود که او را از نیواورلئان به لندن، پاریس و مادرید می کشاند.

شما را به مطالعه ی قسمتی از کتاب اگر فردا بیاید در بوکالا دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 85,000 تومان بود.قیمت فعلی 80,750 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب اگر فردا بیاید

نیو اورلئان
پنج شنبه، بیستم فوریه، ساعت یازده شب

دوریس ویتنی در حالی که در فکر فرو رفته بود، به آهستگی لباسهایش را در آورد و لباس خوابی به رنگ قرمز روشن به تن کرد تا آثار خون به روی آن مشهود نباشد. بعد، برای آخرین بار به اطراف اتاق خواب نگاهی انداخت تا مطمئن شود آن اتاق دلچسبی که در طول سی سال گذشته آن قدر برایش عزیز بود، تمیز و مرتب است. سپس کشوی پاتختی را باز کرد و محتاطانه هفت تیری را از آن بیرون آورد، که سیاه براق و به شدت سرد بود. آن را کنار تلفن گذاشت و شماره ی تلفن دخترش را در فيلادلفيا گرفت. به طنین صدای زنگ تلفن که از دوردست می آمد، گوش داد و بعد، صدایی لطيف گفت: الو؟ 
دوریس گفت: تریسی … عزیزم، فقط احساس کردم خیلی دلم می خواهد صدایت را بشنوم.
تریسی گفت: چه کار خوبی کردی، مادر.
امیدوارم بیدارت نکرده باشم.
نه، داشتم کتاب می خواندم. کم کم می خواستم بروم و بخوابم. من و چارلز خیال داشتیم برای شام برویم بیرون. ولی هوا خیلی افتضاح است. برف سنگینی دارد می آید. هوای آنجا چطور است؟

دوریس در دل گفت: خداجان، ما را ببین. این همه حرف دارم که به او بزنم، آن وقت داریم درباره ی آب و هوا حرف می زنیم. عیب ندارد. در هر حال که نمی توانم به او بگویم.
تریسی گفت: مادر، هنوز پشت خطی؟
دوریس از پنجره به بیرون خیره شد و جواب داد: «دارد باران می آید.»
و در دل گفت: چقدر مناسب حال من است، درست مثل فيلم آلفرد هیچکاک.
تریسی پرسید: آن چه صدایی بود؟
رعد و برق.
دوریس به قدری در افکارش غرق بود که حتی صدای آن را نشنیده بود. نیواورلئان دچار طوفانی شدید بود. در اخبار هواشناسی گفته بودند که باران ادامه خواهد داشت، درجه ی هوا در نیواورلئان به هجده درجه ی سانتی گراد خواهد رسید، باران تا شب به رعدو برق تبدیل خواهد شد و بهتر است مردم چتر همراه داشته باشند. ولی دوریس که به چتر نیازی نداشت.
او گفت: رعد بود، عزیزم. به زور سعی کرد حالتی شاد به صدایش بدهد و اضافه کرد: برایم بگو آنجا در فيلادلفيا چه خبر است؟
تریسی گفت: احساس شاهزاده خانم های توی قصه ی شاه پریان را دارم، مادر. هیچ وقت باورم نمی شد کسی بتواند این قدر خوشحال باشد. قرار است فردا شب پدر و مادر چارلز را ببینم. انگار بخواهد اعلامیه ای را به گوش همه برساند، صدایش را بالا برد و اضافه کرد: خانواده ی استنهوپ اهل چستنات هيل . بعد آهی کشید و ادامه داد: آنها بنیانگذار هستند. بدجور دلشوره دارم. انگار پروانه هایی به اندازه دایناسور توی دلم وول می زنند.
دوریس گفت: نگران نباش، عزيزم. آنها عاشقت می شوند.
تریسی گفت: چارلز می گوید هیچ فرقی نمی کند که آنها دوستم داشته باشند یا نه، چون در هر حال خودش دوستم دارد و من را می پرستد. نمی دانی چقدر دلم می خواهد تو او را ببینی، مادر. نظیر ندارد.
دوریس گفت: مطمنم همین طور است که می گویی
او هرگز چارلز را نمی دید. هیچ وقت نوه اش را بغل نمی کرد و او را روی زانوانش نمی نشاند. در دل گفت: نه. نباید از این جور فکرها کنم.
بعد اضافه کرد: عزیز دلم، چارلز می داند چقدر خوشبخت است که تو را دارد؟
تریسی خنده ای کرد و گفت: مدام این را به او می گویم. خوب دیگر، من را ول کن. از خودت بگو. حالت چطور است؟ آنجا اوضاع رو به راه است؟
دکتر به دوریس گفته بود که او در سلامت کامل به سر می برد و تا صدسالگی عمر می کند. یکی از آن حرف های مسخره.
دوریس گفت: حالم خیلی خیلی خوب است.
تریسی به شوخی پرسید: هنوز یک شوهر خوب برای خودت پیدا نکرده ای؟
از پنج سال پیش که پدر تریسی مرده بود، دوریس ویتنی با وجود تشویق های دخترش، حتی تصور بیرون رفتن با مردی دیگر را به ذهن راه نداده بود.
او گفت: نه، شوهر بی شوهر. بعد موضوع را عوض کرد. کارت چطور است؟ هنوز از آن لذت می بری؟
تریسی گفت: عاشقش هستم. چارلز می گوید برایش فرقی نمی کند که بعد از ازدواج هم به کارم ادامه بدهم یا نه.
چقدر خوب، عزیزم. به نظر می آید مرد فهمیده و باشعوری است.
آره، هست. حالا خودت می بینی.
صدای رعدی گوشخراش به گوش رسید، درست مثل علامتی که از پشت صحنه به بازیگر داده می شود. حالا دیگر به جز آخرین خداحافظی، حرفی برای گفتن باقی نمانده بود.
دوریس سعی کرد لحنش را یکنواخت نگه دارد و گفت: خداحافظ، عزیزم.
تریسی گفت: مادر، توی عروسی می بینمت. به محض اینکه من و چارلز تاریخش را تعیین کردیم، خبرت می کنم.
دوریس گفت: باشد. حالا فقط یک حرف دیگر باقی مانده بود، پس اضافه کرد: تریسی، خیلی خیلی دوستت دارم.
بعد، گوشی تلفن را به دقت سر جایش گذاشت و هفت تیر را برداشت. فقط یک راه برای انجام این کار وجود داشت، اینکه سریع عمل کند. بنابراین، لوله ی هفت تیر را روی شقیقه اش گذاشت و ماشه را کشید…

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.