توضیحات
معرفی کتاب خورشید هنوز یک ستاره است
رمان جدید و فوق العاده از نیکولا یون، پر فروشترین کتاب نیویورک تایمز؛ در این رمان، همگام با عاشق شدن ناتاشا و دنیل شما هم عاشق می شوید. ناتاشا: من دختری هستم که به علوم و حقایق معتقدم نه به سرنوشت یا رویاهایی که هرگز به حقیقت نمی پیوندد. من اصلا از آن دسته دخترانی نیستم که پسر بانکی را در شلوغی نیورک ملاقات کنند و عاشقش شوند. حتی وقتی خانواده تبعید شده ام 12 ساعت با جامائیکا فاصله دارند. چنین عاشق شدنی حکایت من نخواهد بود…
*** خرید کتاب خورشید هنوز یک ستاره است ***
قسمتی از کتاب خورشید هنوز یک ستاره است
دنیل
نوجوان تقدیر را می پذیرد و با کلیشه دکترشدن موافقت می کند. تقصیر چارلی بود که تابستان من (البته الان که پاییز است) به تابستانی احمقانه و مسخره تبدیل شد. برادر بزرگترم، چارلز جائه ون بائه، مشهور به چارلی، بچه بزرگ پدرم بود (که از قضا پدرم هم خودش بچه بزرگ خانواده اش بود). چارلی را با اردنگی از دانشگاه هاروارد بیرون انداختند؛ دانشگاهی که به گفته مادرم، بهترین دانشگاه بود البته فقط زمانی که نامه پذیرش چارلی از راه رسید.
اخراج چارلی باعث تعجب پدر و مادرم و تمام دوستانشان و کل اجتماع خاله زنک گرهای منطقه فلاشینگ نیویورک شد. حالا چارلی از بهترین دانشگاه اخراج شده بود و تمام تابستان سگرمه های مادرم درهم بود؛ اخراجی که نه کاملا باورش کرد و نه حتی توانست درکش کند!
– چرا این قدر نمره هات بد هستن؟ اخراجت کردن؟! چرا این کار رو کردن؟ چرا نگهت نداشتن تا بیشتر درس بخونی؟!
پدرم می گوید: «اخراجش نکردن. لازم بوده از اونجا بیاد بیرون. اینکه اسمش اخراج نیست.» چارلی با غرولند می گوید: «موقتیه… فقط دو ترمه.»
تحت تأثیر این سیل وحشتنا تعجب و خجالت و نومیدی پدر و مادرم، حتی من هم تقریبا برای چارلی ناراحت هستم؛ البته تقریبا.
ناتاشا
مادرم می گوید دیگر وقتش رسیده که از کارهایم دست بردارم؛ چون بی فایده هستند. او نگران است، صدایش گرفته تر از حالت عادی به نظر می رسد و پشت هر حرفش یک سؤال وجود دارد.
– ناتاشا، فکر نمی کنی دیگه وقتشه دست برداری؟ فکر نمی کنی بی فایده است؟
سیلاب اول بی فایده را با تأکید و کشیدگی بیشتری بیان می کند. پدرم حرفی نمی زند. او از روی عصبانیت یا حتی ناتوانی ساکت است. هرچند مطمئن نیستم که کدام حالت بیشتر درباره او صادق است. اخمهای او طوری درهم است که حتی نمی توان چهره اش را با حسی دیگر تصور کرد. اگر فقط چند ماه پیش بود، از دیدنش عصبانی میشدم؛ اما حالا دیگر اهمیتی ندارد. در هر حال، تقصير اوست که همه در این مخمصه گرفتار شده ایم. برادر نه ساله ام پیتر، تنها کسی است که در این اوضاع به هم ریخته خوشحال است. دقیقا همین الان دارد چمدانش را می بندد و آهنگ نه زن، نه گریه باب مارلی را گوش می کند. او به این آهنگ میگوید: «آهنگ بسته بندی اولد اسکول» (ع). پیتر اینجا در آمریکا به دنیا آمده است. با وجود این میگوید که میخواهد در جامائیکا زندگی کند. او همیشه خجالتی بوده و پیدا کردن دوست برایش کار سختی است. به گمانم، پیتر تصور می کند جامائیکا بهشت است و آنجا همه چیز یکجورهایی برایش بهتر خواهد بود.
هر چهار نفر ما در اتاق نشیمن آپارتمان یک خوابه مان هستیم. اتاق نشیمن خودش یک اتاق خواب به حساب می آید که من و پیتر با هم از آن استفاده می کنیم. دو کاناپه تختخواب شوی کوچک داریم که شبها بازش می کنیم و پرده آبی روشنی که آن را وسط اتاق کشیده ایم تا هرکدام فضای خصوصی خودمان را داشته باشیم. الان پرده کنار است و شما میتوانید همزمان هر دو نیمه اتاق را ببینید.
*** خرید کتاب خورشید هنوز یک ستاره است ***
حدس زدن درباره اینکه کدام یک از ما میخواهد برود و کدام یک میخواهد بماند چندان سخت نیست. طرف من زندگی همچنان جریان دارد. کتابهایم روی قفسه کوچک ایکیایم قرار دارند و عکس مورد علاقه ام، که تصویر من و بهترین دوستم بو است، همچنان روی میزم جا خوش کرده است. ما در این عکس در آزمایشگاه فیزیک هستیم و با عینک ایمنی و لبهای غنچه شده جلوی دوربین ژست گرفته ایم. عینک ایمنی فکر من بود؛ اما غنچه کردن لب فکر بو؛ حتی هنوز یک تکه لباس هم از کمدم برنداشتم؛ حتی پوستر نقشه ستاره ناسا را هم از دیوار نکندم. این پوستر خیلی بزرگ در واقع هشت پوستر است و من آنها را به یکدیگر چسبانده ام که تمام ستارگان اصلی، صورتهای فلکی و اجزای راه شیری نیمکره شمالی را نشان می دهند. این نقشه دستورالعمل پیداکردن ستاره قطبی را هم دارد و اگر گم شوید، شما را با کمک ستارگان هدایت میکند.
لوله های پوستری که برای بسته بندی خریده بودم نیز همان طور بازنشده به دیوار تکیه داده اند.
اما طرف پیتر تقریبا تمام سطوح خالی هستند. او قبلا بیشتر خرت و پرت هایش را در جعبه ها و چمدان ها جمع و جور کرده است.
حق با مادرم است، کارهای من بی فایده اند. من همچنان دودستی به هدفونم، کتاب فیزیکم و چندتا کتاب قصه مصور چسبیده ام. اگر وقت داشتم، شاید می توانستم تکالیفم را هم انجام دهم و کتابم را بخوانم.
پیتر سرش را تکان می دهد و می گوید: «چرا اون رو با خودت میاری؟» منظورش کتاب فیزیک است.
– ما داریم میریم تاشا. دیگه نمیخواد تکالیفت رو تحویل بدی.
پیتر تازه قدرت شگرف گوشه وکنایه زدن را کشف کرده است و در هر فرصتی، از آن استفاده می کند. زحمت جواب دادن به پیتر را به خودم نمیدهم؛ فقط هدفونم را میگذارم و به طرف در میروم و به مادر می گویم: «زود برمی گردم.»
مادرم زیر لب غر می زند و رویش را برمی گرداند. به خودم می گویم: «مادرم که از دست من ناراحت نیست؛ چون این روزها فقط بهم می گوید: تاشا، میدونی این تو نیستی که من از دستش ناراحتم.» به ساختمان خدمات مهاجرت و شهروندی ایالات متحده در مرکز منهتن می روم تا ببینم کسی پیدا میشود به من کمک کند یا نه. ما مهاجران غیرقانونی هستیم و امشب باید از اینجا برویم…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.