جستجو کردن
تخفیف!

دروغ بازی

کتاب «دروغ بازی» اثر «راث ویر» رمانی است که نمی توانید برای لحظه ای رهایش کنید  «محمد جواد شیری» ترجمه این کتاب را برعهده داشته و انتشارات «شمشاد» آن را به چاپ رسانیده است.

با ما در بوکالا با قسمتی از رمان دروغ بازی همراه باشید.

قیمت اصلی 39,000 تومان بود.قیمت فعلی 37,050 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب دروغ بازی

در بخشی از کتاب دروغ بازی نوشته راث ویر می خوانیم:

قانون اول:دروغی بگو

 صدای یک پیامک معمولی بود. صدای «دینگ دینگِ» آرام موبایل در دلِ شب که اون را بیدار نکرد و حتی نمی توانست مرا بیدار کند؛ البته خودم آن شب بیدار بودم. در تاریکی دراز کشیده بودم و دخترم به پستانم چسبیده بود. نه می شد گفت که در حال شیر خوردن است و نه سینه ام را رها کرده بود. همان طور دراز کشیدم و به این فکر می کردم که چه کسی این موقع شب به من پیامک زده؟

هیچ کدام از دوستانم الان بیدار نبودند. شاید پیامک از طرف میلی بود که الان شیفت کاریش است. نه، توروخدا. یعنی واقعا میلی بود؟ به او قول داده بودم که اگر پدر و مادرش به موقع از دِوِن نرسیدند من بروم و از پسرش نوآ مراقبت کنم. اما فکر نمی کردم….

*** خريد کتاب دروغ بازی ***

از جایی که دراز کشیده بودم دستم به موبایل نمی رسید. انگشتم را گوشه ی دهان فريا گذاشتم و لبش را از پستانم جدا کردم. آرام او را به پشت غلتاندم. چشمانش چرخید و طوری شد که انگار از نوشیدن شیر، مست و نئشه شده است. چند لحظه نگاهش کردم دستم روی بدن فسقلی و سفتش بود. ضربان قلبش را زیر دستم حس میکردم که در سینه ی کوچکش می تپید. غلتیدم تا موبایلم را بردارم. ضربان قلبم کمی تند شد و انگار بازتابی از ضربان قلب دخترم بود. درحالی که چشمانم کمی به خاطر نور صفحه ی گوشی اذیت شده بود، رمزش را وارد کردم. به خودم می گفتم که احمق نباش، چهار هفته است که کار میلی تمام شده پس حتما یک پیامک تبلیغاتی است؛ با ارسال عدد 1 در قرعه کشی خودروی لوکس ما شرکت کنید. اما وقتی رمز را وارد کردم و قفل موبایلم باز شد دیدم که پیامک از طرف میلی نبود، فقط سه کلمه نوشته شده بود: بهت نیاز دارم.

ساعت سه و نیم صبح بود و من روی زمین سرد آشپزخانه قدم می زدم. خیلی هوس سیگار کرده بودم اما سعی در سرکوب این هوس داشتم. ده سال بود که دستم به یک نخ سیگار هم نخورده بود اما در این مدت، لحظاتی پر از ترس و اضطراب بود که وسوسه می شدم به سمت کشیدن سیگار بروم.

بهت نیاز دارم.

لازم نبود به دنبال مفهوم این پیامک بگردم چون معنی اش را می دانستم. با اینکه از یک شماره ی ناشناس ارسال شده بود اما می دانستم چه کسی آن را فرستاده است. کیت. کیت آتاگون. همین اسمش کافی بود تا تصویر واضحی از او جلوی چشمم بیاید. بوی صابونی که استفاده می کرد را به خاطر آوردم؛ حتی لکه های قهوه ای نوک بینیش را. کیت، فاطیما، تيا و من.

چشمانم را بستم و تک تک آنها را تصور کردم. گوشی هنوز در جییم گرم بود و منتظر بودم تا پیامک های دیگری برسد. فاطیما حتما از پشت، علی را بغل کرده و خواب است. وقتی ساعت ۶ بیدار می شود تا برای ناديا و سمیر صبحانه درست کند و آنها را به مدرسه بفرستد جواب پیامک را خواهد داد.

تیا، تصور کردن تیا کمی مشکل تر بود. اگر هنوز هم در شیفت شب کار کند پس حتما حالا در کازینو است که بردن گوشی برای کارکنان آنجا ممنوع است. گوشی را خاموش کرده و در کشو گذاشته و تا وقتی که شیفتش تمام شود به آن دسترسی ندارد. شاید شيفتش را ساعت هشت صبح تحویل می دهد. سپس درحالی که یک شب کاری موفق با قماربازان حرفه ای را پشت سر گذاشته با بقیه ی دخترهایی که در آنجا کار می کنند مشروب می نوشد و جواب پیامک را می دهد.

و کیت. او حتما بيدار است چون هرچه باشد او پیامک را ارسال کرده. فکر می کنم دور میز کار پدرش که حالا مال او شده است نشسته؛ کنار پنجره ای که مشرف به ریچ است به آب که در هوای گرگ و میش قبل از طلوع خورشید، مثل ابرها به رنگ خاکستری در آمده نگاه می کند و طبق معمول سیگار می کشد. چشمانش خیره به حجم تيره ی تاید میل است. شهر جزر و مدهایی که مدام آب در آن در حال چرخیدن و بالا و پایین رفتن است. منظره ای را تماشا می کند که هرگز تغییری در آن رخ نمی دهد اما درعین حال هر لحظه که می گذرد با لحظه ی قبل فرق دارد؛ درست مانند خود کیت. موهای بلندش از پشت سر آویزان است و استخوان صورت ظریفش را نمایان می کند. سی و دو سال بودن در آب و هوای دریا، کمی خطوط چین و چروک را در گوشه ی چشم هايش ترسیم کرده است. رنگ روغن روی ناخن هایش مالیده شده؛ در انتهای انحنای زیر ناخن هایش. چشم هایش همان طور آبی کم رنگ اند، همان قدر عمیق و بی انتها. منتظر است که جواب پیامکش را بدهیم. اما خودش از قبل می داند جوابمان چیست، جوابی که همیشه به این پیامک می دهیم؛ دارم میام…. دارم میام…. دارم میام….

*** خريد کتاب دروغ بازی ***

«دارم میام »؛ فریا جیغ می کشید و گریه می کرد که اُوِن صدایم زد و من این عبارت را در جوابش داد زدم. وقتی به اتاق خواب که در طبقه بالا بود رفتم دیدم که اُوِن، فریا را بغل کرده و راه می رود. رد بالشت هنوز روی صورت اُوِن مشخص بود. با خمیازه گفت: «ببخشید، سعی کردم آرومش کنم، اما فایده نداشت. خودت که میدونی وقتی گشنش میشه چیکار میکنه »

چهار دست و پا روی تخت به سمت بالشت ها رفتم و به پشتی تخت تکیه دادم. اُوِن، فریای بدعنق که صورتش به خاطر گریه کردن سرخ شده بود را به من داد. فریا هم نگاه گذرایی به من کرد و حریصانه صورتش را به سمت پستانم برد. با صدای خرخری که ناشی از ولع بود مشغول خوردن شد. سر و صدا فروکش کرد و فقط صدای مکیده شدن سینه ام شنیده می شد.

اُوِن دوباره خمیازه کشید. موهایش را صاف کرد و نگاهی به ساعت انداخت. سپس شروع به پوشیدن لباس هایش کرد.

با تعجب پرسیدم: «دیگه نمیخوابی؟».

سرش را تکان داد و گفت: «نه، وقتی قراره ساعت هفت بلند بشم دیگه خوابیدن الان معنایی نداره. دوشنبه های لعنتی.»

به ساعت نگاه کردم. شش صبح بود. فکر نمی کردم این قدر دیر شده باشد.

حتما خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم، در آشپزخانه مشغول قدم زدن بودم و حساب زمان از دستم در رفته.

اُوِن پرسید:

– تو چیکار میکردی؟ صدای ماشین زباله بیدارت کرد؟

– نه خوابم نمی برد.

دروغ گفتم. یادم رفته بود که دروغ، چقدر راحت و منزجر کننده به زبانم می آید. سنگینی و گرمای گوشی تلفن در جیب لباس خوابم را حس کردم. منتظر بودم که پیامکی بیاید و لرزش و تکان خوردنش را حس کنم…

توضیحات تکمیلی

وزن477 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.