جستجو کردن
تخفیف!

دفترچه یادداشت قرمز

کتاب «دفترچه یادداشت قرمز» اثر «آنتوان لورن» نویسنده فرانسوی کتابی است در مورد پیرمردی کتابفروش که روزی کتابی پیدا می کند. این کتاب توسط «شکیبا محب علی» ترجمه و توسط انتشارات هیرمند به چاپ رسیده است.

با ما در بوکالا با قسمتی از کتاب دفترچه یادداشت قرمز همراه باشید.

قیمت اصلی 18,000 تومان بود.قیمت فعلی 17,100 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب دفترچه یادداشت قرمز

در قسمتی از کتاب دفترچه یادداشت قرمز می خوانیم:

تاکسی او را نبش بولوار، تقریبا پنجاه متری خانه اش پیاده کرد. خیابان از نور نارنجی رنگ چراغ هایی که به ساختمان ها می تابیدند روشن بود: با این حال مضطرب بود؛ مثل شب هایی که دیروقت به خانه برمی گشت. پشت سرش را نگاه کرد، اما کسی نبود. نور هتل روبه رو، بخشی از پیاده رو را روشن کرده بود، درست بین دو درختچه ی گلدانی که دو طرف در ورودی قرار داشتند. جلوی در خانه ایستاد، زیپ کیفش را باز کرد، تا کلیدهایش را پیدا کند. بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد… ناگهان دستی آمد و بند کیفش را گرفت، دستی که معلوم نبود به یکباره از کجا آمد.

 دست مردی با موهای تیره که کت چرمی به تن داشت. در کسری از ثانیه رگهایش از ترس آکنده شد و سیلی از ترس را در قلبش فرو ریخت.

 ناخودآگاه کیفش را چسبید. مرد کیف را بیشتر کشید و وقتی دید او مقاومت می کند، دستش را روی صورت او گذاشت و به عقب، سمت چارچوب فلزی در هل داد.

 زن غرق در بهت، تلو تلو خورد؛ ستاره های درخشان آسمان را مثل کرم های شب تابی می دید که بال بال می زنند. دردی قفسه ی سینه اش را فرا گرفت و کیف را رها کرد. مرد لبخندی زد، بند کیف در هوا تاب خورد و مرد گریخت.

 به در تکیه داد و به مرد که در تاریکی شب ناپدید می شد نگاه کرد.

 به سختی نفس می کشید، گلویش می سوخت، دهانش خشک شده بود، اما بطری آب در کیفش بود.

 دستش را دراز کرد و کد ورود را وارد کرد، با بدنش در را هل داده و وارد شد.

در شیشه ای و آهنی سیاه، مرزی امن بین او و دنیای بیرون ایجاد کرد. با احتیاط روی پله های مرمری راهرو نشست و چشم هایش را بست. منتظر بود ذهنش آرام شود و دوباره روال طبیعی را از سر بگیرد. مثل علائم ایمنی در یک هواپیما که به تدریج قطع می شوند، چراغ های هشداری که در سرش چشمک می زدند: «به من حمله شده، من می میرم، کیفم رو دزدیدن، صدمه ندیدم، زنده ام» یکی پس از دیگری محو می شدند.

 به صندوق های نامه نگاه کرد، و روی صندوقی که اسم و شماره طبقه اش روی آن بود خیره شد، طبقه ی پنجم، سمت چپ، اما از آن جایی که ساعت 2 صبح بود و کلید نداشت، فهمید که قرار نیست در آپارتمان سمت چپ طبقه ی پنجم به روی او باز شود.

این فکر در ذهنش شکل گرفت: «من نمی تونم برم تو خونم، کیفم رو دزدیدن. رفت که رفت…». گویا بخشی از وجود او به شکل بی رحمانه ای جدا شده بود. اطرافش را نگاه کرد، انگار دلش می خواست کیفش ناگهان ظاهر شود و آن صحنه ای که اتفاق افتاده بود، توهم باشد. اما بدون شک، دیگر کیفی در کار نبود و تا الان دیگر چندین خیابان از او دور شده بود؛ کیف داشت روی دست مردی که می دوید به این طرف و آن طرف تاب می خورد، مرد، آن را باز کرده، کلیدها، کارت شناسایی و خاطراتش را در آن پیدا می کند.

*** خريد کتاب دفترچه یادداشت قرمز ***

تمام زندگی اش را احساس کرد اشکاهایش دارد سرازیر می شود. دست هایش هنوز از ترس، درماندگی و عصبانیت می لرزیدند و کاری از او ساخته نبود. درد پشت سرش ناگهان شدیدتر شد. دستش را بلند کرد و به جایی که صدمه دیده بود دست زد، فهمید دارد خونریزی می کند، اما دستمال کاغذی هایش توی کیفش بود.

 ساعت 1:58 صبح بود این وقت شب نمی توانست در هیچ کدام از همسایه ها را بزند.

حتی نمی توانست مزاحم مرد مهربانی بشود که تازگی ها به طبقه دوم اسباب کشی کرده بود و در زمینه داستان های مصور کار می کرد؛ اسمش را به خاطر نمی آورد. رفتن به هتل تنها راه ممکن بود. چراغ راهرو خاموش شد؛ دنبال کلید برق گشت. وقتی روشنایی دوباره برگشت، احساس سرگیجه کرد و برای حفظ تعادل به دیوار تکیه داد. باید خودش را جمع و جور می کرد و به هتل می رفت و شب را سپری می کرد. باید توضیح می داد آن طرف خیابان زندگی می کند، و روز بعد هزینه ی هتل را خواهد پرداخت. امیدوار بود که مسئول شب قبول کند، چون گزینه ی دیگری وجود نداشت.

 در سنگین ورودی ساختمان را باز کرد و ناگهان به لرزه افتاد. نه از سرما، بلکه به خاطر هاله ی مبهمی از ترس، انگار ساختمان های صف کشیده در خیابان، آنچه را اتفاق افتاده بود در خود فرو برده بودند و هر لحظه ممکن بود آن مرد دوباره از پشت یک دیوار بیرون بیاید.

لور اطراف را نگاه کرد. خیابان خالی بود. بدون شک مرد برنمی گشت؛ اما برای او سخت بود که جلوی ترسش را بگیرد و در ساعت 2 صبح، تشخیص معقول یا غیرمعقول بودن حسی که داشت هم برایش سخت بود. از خیابان رد شد و به طرف هتل رفت.

به طور غریزی می خواست کیفش را نزدیک بدنش نگه دارد، اما به یکباره یادش آمد که کیفی در کار نیست؛ جز فضایی خالی بین پهلو و ساعدش. قدم در محوطه ی روشن زیر سایبان هتل گذاشت و در، اتوماتیک باز شد.

 مرد مو جوگندمی پشت میز با ورود او سرش را بلند کرد.

 مرد قبول کرد که او در هتل بماند، کمی مردد بود، اما وقتی لور دستبند طلایش را برای گرو گذاشتن در می آورد دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و پذیرفت. زن جوان علناً ناراحت و پریشان بود و معلوم بود راست می گوید. شخصیت قابل اعتمادی به نظر می رسید و مرد در ذهن خود، احتمال برگشت او و پرداخت صورت حساب را صدی نود تخمین زد، لور اسم و آدرسش را نوشت، از این گذشته، در طول پنجاه سال گذشته آنقدر با مبالغ بالا، سر هتل را کلاه گذاشته بودند که هزینه ی یک شب اقامت یک زن تنها که می گفت در آپارتمان رو به رو زندگی می کند در آن گم بود.

 می توانست به دوستانش که سر شب را در خانه ی آنها گذرانده بود تلفن بزند؛ اما شماره ی آن ها در گوشی اش بود. از وقتی موبایل آمده بود، تنها شماره هایی که لور حفظ بود، شماره ی خانه و محل کارش بود و بس.

مسئول پذیرش به او پیشنهاد داد به کلید ساز زنگ بزند، اما این هم غیرممکن بود. دسته چک لور تمام شده بود و سفارش یک دسته چک جدید زمان بر بود. حداقل تا اوایل هفته ی دیگر طول می کشید که آن را تحویل بگیرد. علاوه بر این، کارت اعتباری اش و چهل یورو پول نقدی که داشت داخل کیف پولش بودند. هیچ راهی برای پرداخت پول نداشت.

جالب است که در چنین موقعیت هایی، چطور جزئیات کوچکی که تا یک ساعت پیش بی اهمیت به نظر می آمدند، ناگهان علیه آدم دست به دست هم می دهند. لور به دنبال مرد وارد آسانسور شد و بعد در طول راهرو تا اتاق ۵۲ رفتند. اتاق رو به خیابان بود. مرد چراغ را روشن کرد و پس از نشان دادن حمام و دستشویی، کلید را به لور تحویل داد.

لور تشکر کرد، و یک بار دیگر قول داد که روز بعد، در اولین فرصت برگردد و پول را پرداخت کند، مسئول پذیرش لبخند دوستانه ای زد، در حالی که از شنیدن این حرف برای پنجمین بار کمی خسته شده بود: «به شما اعتماد دارم، مادمازل، شب خوش!»

*** خريد کتاب دفترچه یادداشت قرمز ***

لور به طرف پنجره رفت و پرده های توری را کنار زد. خانه اش از آن جا پیدا بود، چراغ اتاق نشیمن را روشن گذاشته بود، یک صندلی جلوی پنجره ی نیمه باز بود؛ طوری که بلفیگور بتواند بیرون را نگاه کند، دیدن آپارتمانش از این جا برایش خیلی عجیب بود. انتظار داشت خودش را داخل اتاق ببیند؛ پنجره را باز کرد.

آهسته صدا کرد: «بلفیگور، بلفیگور» صدای بوس مانند آرامی از خودش درآورد، همان صدایی که همه ی کسانی که گربه دارند، بلدند.

چند لحظه بعد، یک سایه ی سیاه روی صندلی پرید و دوتا چشم زرد، با تعجب به او زل زدند. آخر چطور ممکن بود صاحب او آن طرف خیابان باشد نه داخل خانه؟

شانه بالا انداخت و به او گفت: «درست شنیدی، من اینجام،»

کمی برای بلفیگور دست تکان داد و تصمیم گرفت کم کم به رختخواب برود. داخل دستشویی، یک جعبه دستمال کاغذی پیدا کرد تا با کمی آب، زخم سرش را تمیز کند. همین که خم شد دوباره سرش گیج رفت، اما حداقل به نظر می رسید خونریزی سرش بند آمده، یک حوله برداشت و روی بالش پهن کرد. بعد لباسش را درآورد و دراز کشید.

مدام صحنه ی حمله در ذهنش مرور می شد؛ نمی توانست جلوی آن را بگیرد. اتفاقی که تنها چند ثانیه طول کشیده بود حالا داشت تبدیل به یک صحنه ی حرکت آهسته می شد، طولانی تر و آرام تر از صحنه های ساختگی در فیلم ها، بیشتر شبیه بدلکاری ها در صحنه های ساختگی تصادفات ماشین و مستندات علمی بود. داخل ماشین را می بینید، شیشه ی جلو میترکد، سر بدلها به نرمی به سمت جلو می رود، ایربگها مثل آدامس باد می شوند و بدیهی فلزی به آرامی مچاله می شود؛ انگار بادی گرم آن را موج دار می کند…

توضیحات تکمیلی

وزن162 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.