توضیحات
قسمتی از کتاب شهری بر لبه ی آسمان اثر الیف شافاک
از تمام انسان هایی که خداوند آفرید و شیطان گمراه کرد، تنها عده ی انگشت شماری توانستند مرکز جهان را کشف کنند – جایی که در آن خیر و شری نیست، گذشته و آینده ای نیست، من و تویی نیست، جنگ و دلیلی برای جنگ نیست، فقط دریایی بی کران از آرامش است. آنچه آنان در آنجا یافتند چنان زیبا بود که زبانشان بند آمد.
ملائکه دلشان به رحم آمد و دو گزینه پیش روی آن گروه اندک قرار دادند. اگر می خواستند دوباره زبان باز کنند، باید هر آنچه را دیده بودند فراموش می کردند، ولو اینکه حسی ناشی از فراق در اعماق قلبشان باقی می ماند. اما چنانچه ترجیح می دادند آن همه زیبایی را به یاد بیاورند، ذهنشان چنان مغشوش می شد که دیگر قادر به تمیز دادن حقیقت از سراب نبودند. پس اندک مردمانی که پایشان به آن قلمروی مخفی رسید که روی هیچ نقشه ای نشانه گذاری نشده بود، یا با قلب هایی آرزومند و در فراق برای آنچه نمی دانستند چیست بازگشتند، یا با هزاران سؤال بی جواب.
آنهایی که قلبشان لبریز از حس فراق شد «عاشق» لقب گرفتند و گروه دوم که پیوسته آرزوی دانستن داشتند، «اهل یادگیری».
این چیزی بود که استاد سینان به ما چهار شاگردش می گفت. در حالی که سرش به طرفی خم شده بود، از نزدیک و دقیق نگاهمان می کرد، جوری که گویی سعی داشت درون روحمان را ببیند. می دانستم که خیال باطل می کنم و خیالات پوچ برای پسر فقیری مثل من پذیرفته نبود، اما هر بار که استاد این داستان را می گفت، بر این باور بودم که روی سخنش بیشتر با من است تا سایر شاگردان. نگاهش برای مدت زمانی طولانی روی صورتم باقی می ماند، انگار چیزی را از من انتظار داشت. من هم از ترس اینکه نتوانم آنچه را مدنظر دارد عرضه کنم و استاد از من نومید شود، نگاهم را بر می گرداندم – حالا اینکه خواسته استاد چه بود، هیچ وقت نفهمیدم. مانده بودم استاد چه چیز در چشم هایم می بیند. آیا همان موقع پیش بینی می کرد که من در آینده، در زمینه «یادگیری» بی رقیب خواهم شد، اما به خاطر دست و پا چلفتی بودنم، به طرز رقت انگیزی، در «عشق» شکست خواهم خورد؟
کاش می توانستم به گذشته نگاه کنم و بگویم به همان اندازه که عاشق یادگیری بودم، طریق عشق را نیز یاد گرفته بودم. اما اگر دروغ بگویم، فردا روزی، یک دیگ جوشان در جهنم برایم آماده خواهند کرد؛ و حال که به اندازه یک درخت بلوط کهنسال، پیر اما هنوز راهی قبرستان نشده ام، چه کسی است که به اطمینان بگوید فردا روز هنوز به دم در خانه ام نرسیده؟
ما شش نفر بودیم. استاد، چهار شاگرد و فیل سفید. همه چیز را باهم می ساختیم: مسجد، پل، مکتب خانه، کاروانسرا، نوانخانه، آب واره از آن دوران آنقدر زمان گذشته که ذهنم
حتی واضح ترین چیزها را تار می بیند و خاطراتم را به شکل درد مایع، ذوب می کند. شاید بهتر باشد بعدها آن اشکالی را که با مرور گذشته در ذهنم شکل می گیرند روی کاغذ بیاورم تا از بار عذاب وجدان فراموش کردنشان کم شود. با این وجود، تک تک وعده هایی را که می دادیم و نمی توانستیم وفا کنیم به یاد دارم. عجیب است که صورتها با آن همه صلبیت و مرئی بودن بخار می شوند، اما کلمات که از نفَس ساخته شده اند، برای همیشه باقی می مانند.
صورت ها و اشکال یک به یک از خاطرم لغزیدند. اینکه چگونه آنها نابود شدند اما من تا این سن از پیری دوام آوردم، فقط و فقط خدا عالم است. هر روز به اسلامبول فکر می کنم. حالا، حتما مردم در صحن مساجد راه می روند، بی آنکه خیلی چیزها را بدانند و ببینند. احتمالا این طور می پندارند که بناهای اطرافشان از زمان حضرت نوح آنجا قرار داشته اند. در حالی که این طور نیست. ما آنها را ساختیم: مسلمانان و مسیحیان، پیشه وران و بردگان، انسانها و حیوانها، روز از پس روز. اما اسلامبول شهری است که همه چیز را به آسانی فراموش می کند. آنجا همه چیز روی آب نوشته شده است، غیر از آثار استادم که روی سنگ نوشته شده اند.
زیر یکی از سنگ ها، رازی را مخفی کردم. سال ها گذشته، اما باید هنوز آنجا باشد؛ منتظر کسی که برود و کشفش کند. مانده ام حیران که آیا تا به حال، کسی پیدایش کرده یا نه. و اگر پیدا کند، آیا چیزی از آن راز می فهمد؟ این را هیچ کس نمی داند، اما زیر پی یکی از صدها بنایی که استادم ساخت، نقطه مرکز جهان مخفی شده است.
*** خرید کتاب بر لبه ی آسمان ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.