جستجو کردن
تخفیف!

شوهر ما سه نفر

کتاب شوهر ما سه نفر نوشته استفانی باند داستانی است سراسر طنز و پر رمز و راز از خشم سه زنی که تحقیر شده اند… سه زن با سه شیوه ی زندگی متفاوت، یکی پزشک، دیگری زنی اجتماعی و اهل معاشرتو سومی رقاصه ای جوان که هر سه شب در یک شب تلفنی مطلع می شوند شوهرشان بر اثر سانحه در بیمارستان بستری است. هر سه به بیمارستان می روند و پی می برند که شوهرشان آنان را فریب داده است و شوهر هر سه یک نفر است. آقای ریموند تاجر بر اثر جراحات تصادف می میرد و پلیس به هر سه آنها مظنون شده و داستان آغاز می شود.

این کتاب توسط خانم نفیسه معتکف ترجمه و انتشارات درسا چاپ و نشر آن را برعهده داشته است. شما را به مطالعه ی قسمتی از داستان کتاب شوهر ما سه نفر در سایت خرید کتاب با تخفیف بوکالا دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 35,000 تومان بود.قیمت فعلی 33,250 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب شوهر ما سه نفر

شرط می بندم این زلم زیمبو کلی خرج روی دست ریموند گذاشت.
دکتر ناتالی کار مایکل نگاهش را از انگشتر تک نگین الماس برداشت و به پرستارش که خستگی از سر و رویش می بارید و با یک بغل پرونده های زردرنگ بیماران پاهای خود را روی زمین می کشید و جلو می آمد، نگاهی انداخت.
ناتالی با به یاد آوردن شغل خسته کننده و تکراری شوهرش که فروش دست و پای مصنوعی بود، گوشه ی لبش را بالا برد. سپس تلفن را روی میز کمی جابه جا کرد تا جا برای پرونده ها باز شود و گفت: صبر کن. آهان، جا باز شد.
هنوز صدای شوهرش در گوشش طنین انداز بود. خدایا، این هفته چقدر دلش برای او تنگ شده بود.

*** خريد کتاب شوهر ما سه نفر با تخفیف ***

بعد از اینکه سارا بار خود را خالی کرد، به جلو خم شد و در حالی که شگفت زده به جواهر درشت نگاه می کرد، گفت: هر وقت از این مرد دست و دلباز خسته شدی، او را به من پاس بده.
حرف های سارا باعث شد که ناتالی احساس شرمندگی کند. بله، آن جواهر به راستی زیبا و نفیس بود. اما یک جای کار ایراد داشت. در چند ماه اخیر، یک جای کار شوهرش ایراد داشت.
در دل گفت: اوه، دیوانه شدم.
مسئله ای ذهنش را مشغول کرده بود. احساس تنهایی و خلأ می کرد. روی صندلی چرمی اش به جلو خم شد و پوزخندزنان گفت: سارا، بگذار آب پاکی را روی دستت بریزم. ریموند یکه شناس است.
سارا گفت: حیف شد. این مرد مثل یک ظرف پر از عسل گرم است که التماس می کند پخش شود. سالگرد ازدواجتان است؟
اوهوم.
پنج سال شد؟
این هفته می شود شش سال. اما همیشه جلوتر هدیه ام را می دهد.
سارا گفت: این مرد یک تکه جواهر است. سپس لب و لوچه اش را جمع کرد و با لحنی غصه دار ادامه داد: برعکس جویی من.
ناتالی از پرحرفی سارا لذت می برد. برایش در حکم زنگ تفریح بود. او کارش را تمام کرد و زنجیر بلندی را که به گردن داشت، زیر پلوور نازکش انداخت و گفت: خیال می کردم به جویی علاقه مند شده ای.
شده بودم، الان هم هستم… او دیشب ناودان خانه ام را تمیز کرد.
این در شهرهای کوچک ایالت میسوری یک رسم است؟
سارا خندید و گفت: نه. جدی می گویم. او ناودان را تمیز کرد.
ناتالی پرسید: دیگر چه؟
و نردبان تاشوی خودش را در گاراژ خانه ی من گذاشت.
ناتالی چشمکی زد و پرسید: دیگر؟
سارا گفت: نظر به اینکه مردی مثل جویی وسایلش را همه جا نمی گذارد، گمان می کنم می خواهد به من پیشنهاد ازدواج بدهد.
ناتالی از این استدلال خنده اش گرفت. پرستار او در این شش ماهی که با یکدیگر کار می کردند، توصیفی عجیب از طرز فکر مردم داشت . او عملا می توانست با نگاه کردن به دندان ها و ناخن های بیماران تشخیص دهد که بیماری آنان روانی است یا جسمانی.
ناتالی گفت: حالا می خواهی جواب مثبت بدهی؟
سارا لبه ی میز نشست و گفت: هنوز تصمیمی نگرفته ام، اما جویی دست به تعمیرش خوب است و قدرمسلم، خانه ی من به یک شیروانی تازه احتیاج دارد.
ناتالی یک ابروی خود را بالا برد و گفت: اما تو که نمی توانی برای خاطر چند تا سفال شیروانی تن به ازدواج بدهی.
البته که نه. اما تا رسیدن به خانه ای با چشم اندازی زیبا صبر می کنم.
ناتالی انگشتش را رو به او تکان داد و گفت: یالا، اعتراف کن. او را دوست داری یا نه؟
سارا بینی ریزه اش را چروک انداخت و گفت: ای، بگویی نگویی.
ناتالی دلش هوای شوهرش را کرد. بعد از مدتی دوری، وقتی به هم می رسیدند برای شان تازگی داشت.
او پرونده ها را به طرف خودش کشید و پرسید: امروز چند تا مریض داشتیم؟ تعدادش از دستم در رفته.
پنجاه و دو تا. فرصت کردی ناهار بخوری؟
یک کیسه تخمه آفتابگردان در کشویم پیدا کردم.
پس بگو چرا این قدر لاغری! اگر خوراکی می خواهی، به خانم رگلان بگویم برایت یک بسته بیسکویت سبوس دار بخرد. پایش بهتر شده و می تواند راه برود.
ناتالی لبخندی مهرآمیز زد و گفت: احتیاجی نیست.
او قسم می خورد که تو شفایش داده ای.
هم من، هم آمپول کورتیزون. متأسفانه تسکینش موقت است.
سارا شانه ای بالا انداخت و گفت: از نظر کسانی که به اینجا می آیند، کارت درست است. سپس از لبه ی میز پایین آمد و در حالی که به سوی در می رفت، اضافه کرد: من و جویی امشب می خواهیم به تئاتر برویم. تو هم می آیی؟
ناتالی سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت: مدت هاست کتاب های ریموند را از جعبه ها بیرون نیاورده ام. این جعبه ها دیوانه ام کرده اند. به هر حال متشکرم.
ناتالی مچ دستش را چرخاند، به ساعتش نگاهی انداخت و اضافه کرد: بهتر است تو بروی. خودم در را قفل می کنم.
سارا گفت: متشکرم، فردا می بینمت. در حالی که به سمت در می رفت، ناگهان برگشت، چشمانش از شدت کنجکاوی می درخشید. گفت: راستی، برادرت دو بار زنگ زد.
ناتالی به سادگی لبخندی ساختگی زد و از سارا تشکر کرد که پیام برادرش را به او رسانده است.

او حالا تنها بود. یک مرتبه شقیقه ی راستش تیر کشید. دلش می خواست در خانه ی مرتبش تنها باشد و کسی کاری به کارش نداشته باشد. اما… برادرش تونی … دزدی که به قید ضمانت آزاد شده بود، حالا به سرپناه احتیاج داشت، می بایست تا وقتی می توانست روی پای خود بایستد، جایی می ماند. تونی به او اطمینان داده بود. او ابتدا به یاد خواهر عزیزش افتاده بود. هفته ی پیش به او زنگ زده و با صدای جذابش این را به خواهرش اعلام کرده بود.

ناتالی حدس می زد افکار برادرش بیشتر دور حساب بانکی خواهر عزیزش می چرخد تا خود خواهرش. اما چون او نزدیک ترین قوم و خویش تونی بود، از لحاظ اخلاقی مجبور بود کمکش کند. به هر حال، خیال او راحت نبود. سرو کله ی برادرش در زندگی راحت و خصوصی او پیدا شده بود و او دلخور بود که می بایست حواسش را جمع می کرد. مردم ناحیه و جامعه پزشکی به او احترام می گذاشتند. ناتالی در این فکر بود که بیمارانش چه فکری می کردند وقتی می فهمیدند نه تنها برادر او سابقه دار است، بلکه با او هم زندگی می کند.

ناتالی آشفته و ناراحت بود. سعی کرده بود از پذیرفتن تونی به خانه اش طفره برود تا ریموند برگردد و مسئله را با او در میان بگذارد. اما حتی امروز که با شوهرش صحبت کرده و فهمیده بود او جمعه به خانه برمی گردد، اسمی از تونی نیاورده بود، ریموند چشم دیدن تونی را نداشت و ناتالی بین این دو مرد، یعنی برادر و شوهرش گیر کرده بود.

او دو عدد قرص آسپرین در دهان انداخت و بدون آب قورتشان داد. در همین موقع دوباره در باز شد و سارا سرش را داخل آورد و گفت: ای وای! یک مریض از قافله عقب مانده دچار سوء هاضمه شده.

ناتالی آهی کشید. او دوست داشت پزشک شهری کوچک باشد، اما با شیوع دل دردی ویروسی در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر چهارشنبه در فصل بهار، شغل پزشکی حالت رمانتیک خود را از دست می داد. به هر حال، به خود تشر زد و رو به سارا گفت: البته، می بینمش.
سارا گفت: اما خیال می کردم مریض نمی بینی. سپس پرونده ای زرد رنگ را از پشت سرش بیرون آورد و ادامه داد: آقای باتلر، چهل و سه ساله، سابقه ی بیماری قلبی ندارد، فشار خونش عادی است، کمبود ویتامین آ دارد.
دست آخر با انگشت ضربه ای به شقیقه اش زد و در پاسخ به پرسش ناگفته ی ناتالی، شکلکی در آورد.
خیلی ممنون، سارا، می توانی بروی خانه.
سارا طوری صدایش را پایین آورد که انگار مرد بیرون اتاق گوش ایستاده بود، و گفت: خطرناک به نظر می رسد. بهتر است همین دوروبر باشم…

*** خريد کتاب شوهر ما سه نفر با تخفیف ***

توضیحات تکمیلی

وزن490 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.