توضیحات
معرفی کتاب صد سال تنهایی
کتاب صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز، داستان هفت نسل از خانواده بوئندیا را در شهر خیالی مکوندو به تصویر می کشد. پایه گذاران شهر خیالی مکوندو خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش ریاحچا شهری در کلمبیا را به قصد یافتن زندگی بهتر و جدیدی ترک میکنن.
ناپدیدشدن و مرگ عجیب برخی از شخصیت های داستان به جادویی شدن داستان می افزاید در صد سال تنهایی، با شخصیت های واقعی و گاهی حقیقی مواجه هستیم اما ماجرای داستان مطابق روابط علت و معلولی شناخته شده و ملموس دنیای ما پیش نمی روند.
*** خرید کتاب صد سال تنهایی مارکز ***
هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون هرآن امکان دارد کسی عاشق لبخند تو شود.
قسمتی از کتاب صد سال تنهایی
سالها بعد، وقتی که سرهنگ آئورليانو بوئندیا در مقابل جوخه ی آتش قرار گرفت، آن بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را برای یافتن یخ برده بود. در آن زمان ماکوندو یک روستای بیست خانواری با خانه های خشتی بود. این روستا در ساحل رودی ساخته شده بود که آب زلال آن از روی سنگهای صاف صیقلی شده ی سفیدرنگ بزرگی عبور می کرد، سنگ هایی که مانند تخم های حیوانات ماقبل تاریخ بودند. دنیایِ اطرافِ محل زندگی آنها، آنقدر تازه بود که خیلی از چیزها هنوز اسمی نداشت. و برای نام بردنشان می بایست به سویشان اشاره کرد. هر سال در طول ماه مارس خانواده ای از کولی های ژنده پوش به آنجا می آمدند و چادرهای خود را در نزدیکی روستا برپا می کردند و حضور خود را با دمیدن در سرنا و کوبیدن طبل و به نمایش گذاشتن ابداعات جدید، اعلام می کردند. کولی ها نخست آهن ربا را به آنها شناساندند. یکی از آنها که مردی درشت اندام با ریش ژولیده و دست هایی مانند چنگال های پرستو بود و خود را ملکیادس می نامید، نمایشی را در معرض تماشای عموم گذاشت که خودش آن را هشتمین عجایب دانشمندان کیمیاگر ماسدونیا (مقدونیه) می نامید. برای این کار، خانه به خانه میرفت و دو تا شمش فلزی را با خود می کشید. و همه از دیدن قابلمه ها، تابه ها، انبرها و منقل ها که از محل قرار گرفتن شان سرنگون میشدند و تیرک های سقفها که در اثر فشار کششی میخ ها و پیچ های رویشان به پایین خم شده و در معرض شکستن قرار می گرفتند، شگفت زده شده بودند. حتی بعضی از چیزهای آهنی که پیش تر گم شده بودند، از جاهایی بیرون می آمدند و به صورت غلتان، با صدای ترق و تروق به دنبال آهن رباهای سحرآمیز ملکیادس کشیده می شدند. در این جا بود که آن کولی با لهجه ی غلیظی چنین اعلام کرد: «همه ی اشیاء جان دارند اما خوابیده اند فقط می ماند موضوع ساده ی چگونه بیدار کردن روح آنها.»
خوزه آرکادیو بوئندیا که تخیلات لجام گسیخته ی وی همواره از نبوغ طبیعت و حتی از معجزات و سحر و جادو فراتر می رفت، اندیشید که شاید بتوان از آن ابداع بی مصرف، جهت بیرون کشیدن طلا از شکم زمین بهره جست. اما ملکیادس که مرد صادقی بود او را از این کار برحذر داشت و گفت: «این چیزها برای چنین کاری بدرد نمیخورند.» ولی خوزه آرکادیو بوئندیا در آن زمان صداقت کلام آن کولی را باور نکرده و آن دو شمش آهن ربا را با یک قاطر و دو رأس بزغاله معامله کرد. همسر او، اورسولا ایگواران که برای افزایش هست و نیست ناچیزشان به آن حیوانات متکی بود، نتوانست شوهرش را از این معامله منصرف کند و شوهرش در پاسخ وی گفت: «طولی نمی کشد آن قدر طلا داشته باشی که حتی کف اطاقهای خانه را نیز با ورقه های طلا فرش کنی.» و برای نشان دادن درستی ایده اش چندین ماه سخت به فعالیت پرداخت. برای این کار وجب به وجب آن منطقه، حتی بستر رودخانه را جستجو کرده و آن دو شمش آهن ربا را با خود به این طرف و آن طرف می کشید و افسون ملکیادس را با صدای بلند از برمی خواند. ولی چیزی نیافت. تنها چیزی که در طول این مدت موفق به یافتنش شد، یک زره فلزی متعلق به قرن پانزدهم بود که در اثر زنگ زدگی، تکه های آن به هم چسبیده بود. پس از این که خوزه آرکادیو با کمک چهار نفر کارگر وردست خود توانست حفره ی داخلی کدو تنبل مانند آن را از هم باز کند، تنها چیزی که یافت یک اسکلت آهکی شده با یک جعبه ی مسی کوچک به دور گردنش بود که داخل آن هم فقط مشتی موی سر زنانه قرار داشت.
در ماه مارس بعد بود که کولیها مجددا بازگشتند. این بار نیز یک دوربین صحرایی و یک عدسی به بزرگی صفحه ی یک طبل را به عنوان آخرین اختراع یهودیان آمستردام به همراه آورده بودند تا به نمایش بگذارند. برای این کار ابتدا یک زن کولی را در انتهای آن روستا نشاندند و سپس آن دوربین را روی پایه ای، جلوی ورودی یک چادر نصب کردند و هر کدام از اهالی فقط با پرداخت یک سکه ی کم بها، می توانستند با نگاه کردن در آن دوربین زن کولی را فقط در یک قدمی خود ببینند. رئیس کولی ها، ملکیادس با مشاهده ی شگفت زدگی مردم آن روستا، بادی به غبغب انداخته و چنین بیان کرد: «دانش موجب شده تا فاصله، از میان برداشته شود، طولی نمی کشد که انسان قادر خواهد بود هر اتفاقی را که در هر نقطه از زمین رخ می دهد، در فاصله زمانی کوتاهی مشاهده نماید، بدون اینکه حتی از منزل خود خارج شوند.» او در آفتاب سوزان دم ظهری نیز یک نمایش شگفت انگیز دیگر را با آن عدسی بزرگ به نمایش گذاشت. برای این کار مقداری علف خشک را در وسط یک خیابان قرار داده و نور آفتاب را با استفاده از آن عدسی درشت به روی آنها متمرکز کرده و در عرض چند ثانیه به آتش کشید، خوزه آرکادیو بوئندیا که هنوز از شکست خود در رابطه با آن آهن رباها پند نگرفته بود، این بار هم با مشاهده ی قدرت آن عدسی درشت، به این فکر افتاد که شاید بتوان از آن وسیله به عنوان یک اسلحه ی جنگی بهره گرفت. این بار هم ملكيادس سعی کرد او را از این فکر منصرف کند، ولی در نهایت با قبول آن دو شمش آهن ربا به اضافه ی سه تا سکه ی مستعمره ای، آن ذره بین درشت را در اختیار وی قرار داد. اورسولا نیز چون نتوانست جلوی شوهرش را بگیرد، از فرط حیرت و ناراحتی فقط توانست گریه کند. آن سکه ها از محتویات صندوقچه ای بود که پدرش با یک عمر در فقر و فلاکت زیستن، پس انداز کرده بود. او نیز آن را با مراقبت تمام در زیر تختخواب خود برای روز مبادا و استفاده ی بهینه و مناسب، چال کرده بود. اما خوزه آرکادیو بوئندیا در این مورد نیز با همسرش مشورتی نکرده و کاملا غرق در تاکتیک های تجارب علمی اش حتی به قیمت جان خود، شده در یک اقدام برای نشان دادن اثرات مخرب آن عدسی بر روی قشون دشمن، خودش را در معرض تابش نور متمرکز شده توسط آن ذره بین قرار داد و در نتیجه بدنش به شدت سوخت و تاول زد و مدتها طول کشید تا بهبود یابد. اما با وجود اینها پند نگرفته و حتی یک بار در اثر خشم ناشی از اعتراضات همسرش به خطرناک بودن این اختراع، چیزی نمانده بود که خانه را به آتش بکشد. به هر حال برای رسیدن به اهداف خود ساعت های متمادی را در داخل اطاقش صرف محاسبه ی تواناییهای احتمالی سلاح برجسته ی خود می کرد، تا اینکه توانست دستورالعمل واضح آموزشی شگفت انگیزی را با یک اعتماد به نفس غیرقابل مقاومت، سرهم بندی نماید. سپس آن را به همراه توضیحات مفصلی پیرامون آزمایشهای تجربی خود و چندین صفحه طرح و نقشه ی توضیحی، توسط پیکی برای دولت فرستاد که برای رسیدن به مقصد، چندین رشته کوه را درنوردید، در باتلاق های بیشماری گم شد، از رودخانه های سیلابی عبور کرد و چیزی نمانده بود، که در اثر یأس و ناامیدی، مرض طاعون و جانوران وحشی تلف بشود ولی بالاخره مسیری یافت که به کوره راه مالرو ختم میشد و حیوانات از آن عبور می کردند. خوزه آرکادیو با وجود پذیرفتن این حقیقت که مسافرت به پایتخت در آن زمان تقریبا ناممکن بود، در نظر داشت به محض اینکه دولت به وی دستور بدهد، بلافاصله خودش را به پایتخت رسانده، و اختراعش را عملا در مقابل مقامات نظامی به معرض نمایش بگذارد تا بتواند شخصا هنر پیچیده ی جنگ خورشیدی را به آنها آموزش بدهد. چندین سال به انتظار پاسخ آنها باقی ماند، تا اینکه در نهایت از انتظار کشیدن خسته شده و با یأس و حرمان فراوان، شکست پروژه ی خود را پذیرفت و صداقت آن پیرمرد کولی، وقتی برایش ثابت شد که سکه های وی را پس داد و آن ذره بین را پس گرفت و تعدادی نقشه ی جغرافیایی پرتقالی و چندین ابزارآلات ناوبری دریایی و خلاصه ای از مجموعه مطالعات و تحقیقات به عمل آمده توسط راهب هرمان را با دستخط خود در اختیار خوزه آرکادیو بوئندیا قرار داد تا وی بتواند از روی آنها نحوه ی استفاده از اسطرلاب، قطب نما و زاویه یاب را فرا بگیرد. این بار نیز خوزه آرکادیو بوئندیا چندین ماه متوالی در فصل بارندگی، خود را در داخل اطاق کوچکی که در پشت خانه اش که خود ساخته بود، محبوس کرد تا کسی در حین مطالعه و تحقیق مزاحم کارش نشود. بدین طریق تمامی وظایف خود را در قبال خانواده اش به کلی کنار گذاشته و سراسر شبها را در هوای آزاد حیاط خانه، صرف نگریستن به مدار حرکت ستارگان کرده بود. یک بار نیز از وقتی که میخواست شیوه ی پی بردن به ساعت دقیق نیمروز را بیابد، چیزی نمانده بود، آفتاب زده شود. به هر حال هنگامی که در نحوه ی استفاده ی صحیح و اصولی از این ابزارآلات مهارت لازم را یافت، به این نتیجه رسید، فضایی وجود دارد که به وی امکان می دهد تا در پهنه ی دریاهای ناشناخته ملاحی نماید، از مناطق غیرمسکونی دیدن نماید و با موجودات شگفت انگیزی رابطه برقرار کنند، بدون اینکه پایش را از داخل اطاق مطالعه اش بیرون بگذارد.
*** خرید کتاب صد سال تنهایی ***
این جریانات موجب شد تا با خود حرف زدن، بی توجهی به حضور دیگران و مانند خوابگردها در داخل خانه گشتن را بر عادات دیگرش بیفزاید. این در حالی بود که همسرش، اورسولا و بچه هایش، در اثر کار سنگین در باغچه ها برای پرورش موز و کشت انواع سیفی جات از جمله کدو حلوایی و بادنجان کمرشان خم شده بود. ناگهان بدون هیچ گونه اخطار قبلی، فعالیت تب مانند او مختل شد و جایش را یک نوع شیفتگی و جنون فرا گرفت. در نتیجه مانند جادو شده ها چند روزی را با صدایی آهسته مشغول تکرار یک ردیف فرضيات وهم آور کرد، بدون اینکه معانیشان را بداند و برای درک خود از آنها ارزشی قائل بشود. تا اینکه در روز سه شنبه ای از ماه دسامبر، هنگام نهار، ناگهان خودش را از زیر بار سنگین این افکار زجرآور خلاص کرد. بچه هایش برای تمام عمر جریان تشریفات ماه آگوست را به خاطر خواهند داشت که پدرشان هنگامی که در اثر شب زنده داری طولانی، زیر بار هجوم تخیلات زجرآورش خرد شده بود، کشف خود را برایشان چنین فاش کرد: «زمین گرد است، مانند یک پرتقال، کروی است.»
اورسولا که حوصله اش لبریز شده بود، با خشم تمام داد زد: «اگر قرار است دیوانه بشوی، لطفأ فقط خودت دیوانه شو، اما سعی نکن آن افکار کولی مانندت را توی كله ی بچه ها فرو کنی!» اما خوزه آرکادیو بوئندیای خونسرد از آن بیدها نبود که به این بادها بلرزد و به خودش اجازه نداد تا از درماندگی زنش به هراس بیفتد. اورسولا در اثر یک خشم ناگهانی دوربین او را بر زمین کوبید و شکست، او هم یکی دیگر ساخت و روزی تمام مردان آن روستا را در داخل اطاق کوچک خود جمع کرده و با کلمات قلمبه و سلمبه برایشان شرح داد که اگر کسی به طور متوالی رو به طرف خاور کشتی رانی کند، در نهایت به همان جای اولش خواهد رسید. اما هیچ کدام از آنها چیزی از حرفهای وی را نفهمیدند. در نتیجه تا زمانی که ملکیادس به آنجا برنگشته بود تا اوضاع را مرتب نماید، تمامی اهالی آن روستا تصور می کردند که خوزه آرکادیو بوئندیا عقل خود را از دست داده است، اما ملكيادس توجه عموم را به قریحه و هوش او جلب نمود او گفت که این مرد با استفاده از ابزارآلات ساده ی ستاره شناسی، یک تئوری را استنتاج کرده که در عمل به اثبات رسیده است؛ هر چند که تا آن زمان برای مردم ماکوندو ناشناخته مانده بود. پیرمرد کولی برای تحسین خوزه آرکادیو هدیه ای به او تقدیم کرد که بر آینده ی آن روستا تأثیر عمیقی داشت و آن یک آزمایشگاه کیمیاگری بود…
*** خرید کتاب صد سال تنهایی با تخفیف ***
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.