جستجو کردن
تخفیف!

عادت می کنیم

رمان ایرانی «عادت می کنیم» نوشته «زویا پیرزاد» نویسنده رمان پرفروش چراغها را من خاموش می کنم پرداختی ماهرانه از شخصیتهایی است که برایمان نااشنا نیستند.

قیمت اصلی 36,500 تومان بود.قیمت فعلی 34,675 تومان است.

توضیحات

معرفی کتاب عادت می کنیم

در این رمان ایرانی، توصیف موشکافانه حوادث، خواننده را در فضایی قرار می دهد که گویی از نزدیک شاهد یک زندگی با همه حوادثش می باشد. نویسنده این رمان، دنیایی را به تصویر می کشد که کمتر بدان پرداخته شده. دنیایی که در آن زنان دیگر در حاشیه نیستند و غرق در وظایف کلیشه ای تصویر نشده اند.  در این رمان ایرانی، نویسنده زنان خانه دار و مادران فداکار را از پوسته سنتی خارج کرده و در فضایی خارج از خانه به آنها پرداخته. در واقع نویسنده به نمایش نقش محوری توام با سنگینی مسئولیتها و تامین نیازهای خانواده مبادرت ورزیده. سه شخصیت اصلی کتاب عادت می کنیم، مادربزرگ (ماه منیر)، مادر (ارزو) و دختر (آیه) با سه دنیای متفاوت سعی در پس زدن سایه سنگین کلیشه های جنسیتی هستند که جامعه و سنت بر آنها تحمیل کرده. فرایند داستان حاکی از یک دوراهی است که تصویری کلیشه ‌ای از نقش ‌های زنانه ی آرزو را در برزخ، فردی که می ‌خواهد باشد و فردی که باید باشد قرار می دهد. و در آخر…

قسمتی از کتاب عادت می کنیم

آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که می خواست جلو لبنیات فروشی پارک کند. زیر لب گفت «شرط می بندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبه ی پنجره و دست روی فرمان منتظر ماند.
راننده ی ریش بزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جا پارک گذشت.
آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتی صندلی بغل و به پشت سر نگاه کرد. جوان ریش بزی داشت نگاه می کرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو می خورد و نگاه می کرد. جيغ لاستیک ها در آمد و رنو پارک شد.
مرد کیک و شیر به دست بلند گفت «بابا، دست فرمون.» و رو به راننده ی زانتیا داد زد «یاد بگیر، جوجه.»
پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت «رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.»

آرزو پیاده شد. یک دستش كيف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش به زور بسته شده بود، دست دیگر سررسید جلد چرمی و تلفن همراه. قد متوسط داشت و پالتو خاکستری راسته پوشیده بود. رفت طرف مغازه ای دو دهنه با تابلوی چوبی رنگ و رو رفته. روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود: بنگاه معاملات ملکی صارم و پسر.
از توی بنگاه مردی با موهای پرپشت يکدست سفید جلو دوید در شیشه یی را باز کرد. عینک نمره یی زده بود با دسته های فلزی و قاب ظریف. كيف سنگین و سررسید را گرفت. «صبح شما بخیر، آرزو خانم.» موهای سفید و چین های صورت به راه رفتن تر و فرزش نمی آمد.
آرزو گفت «عاقبت شما بخیر آقا نعيم. عینک مبارک.»
نعیم خندید. «دست خانم درد نکند. سلیقه شان حرف ندارد.»
به کت شلوار قهوه یی نعیم نگاه کرد. باز مادر از لباس های پدر بذل و بخشش کرده بود.
دو دختر جوان و دو مرد از پشت چهار میز بلند شدند ایستادند و تقریبا با هم گفتند «صبح بخیر، خانم صارم.»
«صبح همگی بخیر.» از جلو میزها گذشت رفت طرف یکی از دو درِ تو بنگاه. «امروز چکاره ایم؟»
جوان پشت میز اول موهای لخت و سیاه را از پیشانی پس زد. «برای قبل از ظهر سه تا بازدید دارم. دو مورد اجاره، یکی رهن کامل.» پیراهن مشکی یقه برگردان پوشیده بود با شلوار جین سیاه.
آرزو گفت «زنده باد محسن خان، خوب راه افتادی.»
مرد دوم کوتاه قد بود و چاق. «امروز قولنامه ی کوچه رفیعی را امضا می کنیم. بی حرف پیش.» كمر شلوار را از زیر شکم کشید بالا.
«بی حرف پیش آقای امینی.»
دختر میز سوم لبخند زد و روی گونه های گوشتالو چال افتاد. «آقای زرجو دو بار تلفن کردند. وصل کردم به خانم مساوات.»
«چطوری ناهید خنده رو؟»
دختر میز چهارم لبخند نزد. «آگهی ها را دادم به روزنامه ها.» لاغر بود و سبزه و انگار می خواست بزند زیر گریه.
«تهمینه خانم، اخم ها باز، لطفا.»

نعیم در را باز کرد و کنار ایستاد.
اتاق با موزاییک قهوه ایی فرش شده بود و پنجره ای سرتاسری داشت رو به حیاطی کوچک. به یکی از دیوارها عکسی بود در قاب چوبی از مردی با سبیل نازک و کت شلوار راه راه، آرنج تکیه داده به جاگلدانی پایه بلندی که رویش سرخس پر برگی بود. کنار پنجره ی سرتاسری دو میز تحریر بود رو به روی هم.
پشت یکی از میزها زنی با روسری سفید توی گوشی تلفن گفت حتما آیه را برده دانشگاه. یکی دو جا هم کار داشت.» به آرزو نگاه کرد که داشت پالتو در می آورد. چشمک زد و انگشت گذاشت روی لب و توی گوشی گفت «موبایل که برای تلفن کردن نیست منیرجان. محض شیکی دست می گیریم.» خندید. «چشم. تا رسید زنگ می زند.» گوشی را گذاشت. چشم های سبز ریز داشت و ابروهای نازک.

نعیم چند لحظه زل زد به زیر چشم سبز. بعد كيف سگک دار و سررسید را گذاشت روی میز تحریر دوم. «خانم از صبح سه بار زنگ زدند. چای یا آب؟»
آرزو گفت «آب»
نعیم چرخید طرف زن ابرو نازک. «شما چی شیرین خانم؟»
شیرین سر تکان داد که هیچی. بلند شد آمد طرف میز آرزو
«چطوری؟»
نعیم رفت بیرون.
«بد نیستم، اگر این آیه ی تخم جن اجازه بده.» اخم کرد و افتاد به جان سگکهای کیف سیاه. اخم و سگک با هم باز شد و چشم های قهوه یی درشت رو به شیرین برق زد. «رفتم کلنگی کوچه رضاییه را دیدم.» پلک ها یک ثانیه افتاد روی هم. «وای که چه خانه ای.» پلک ها باز شد. «آفتابگیر های چوبی سبز، نمای آجر بهمنی. غش کردم برای باغچه اش. باید می دیدی. پر گل یخ.» سر بالا گرفت، باز چشم ها را یک لحظه بست و نفس بلندی کشید. «چه بویی» از کیف چندتا پوشه در آورد. «کلی هم درخت خرمالو داشت. درجا زنگ زدم به گرانیت. ندید، بله داد.»
شیرین پرید نشست روی میز. «زنگ زدی به کی؟»
«همان بساز بفروشی که هر چی نما تا حالا ساخته سنگ گرانیت بوده. محسن و امینی اسمش را گذاشته اند آقا گرانیت.» پوشه به دست بی حرکت خیره شد به حیاط. «حوض هم داشت. خانم صاحبخانه میگفت توی حوض نیلوفر آبی کاشته. حیف. سر تکان داد و از لای یکی از پوشه ها کاغذی بیرون کشید. «کلید گرفتم امروز فردا نشان گرانیت بدهم.» پوزخند زد. «سر یک هفته خانه ی نازنین را کوبیده و شش ماه نشده برج ستون یونانی بالا برده. خدا می داند این دفعه با نمای گرانیت چه رنگی حیف. باز پوزخند زد و باز سر تکان داد و باز گفت حیف و خیره شد به قاب عکس روی میز. خودش بود دست در گردن دختر جوانی با چشم های درشت قهوه یی. بعد یکهو چتری مو را زد زیر روسری و چانه بالا داد. «اصلا به من چه؟ حیف بابام بود که مرد.» به کاغذ نگاه کرد.
بعدش رفتم سراغ سرممیز که نبود. بچه اش سرخک گرفته. کاغذ را گرفت طرف شیرین. «بچه سرخک گرفته، باباش نیامده سر کار. فعلا درصدها را یادداشت کردم تا بعد.»
شیرین به اعداد و ارقام روی کاغذ نگاه کرد. «حالا یکی پیدا شده برای بچه اش پدری کرده، تو غر می زنی؟»
راست گفتی. بس که خودم عادت نداشتم که گوشی تلفن را برداشت. «تا شازده خانم دوباره زنگ نزده اند، ببینم چه فرمایشی دارند.» گوشی به دست خیره شد به تلفن. تو حیاط دوتا اتاق بود با حمام و آشپزخانه و ورودی جدا توی کوچه بغلی. صاحبخانه گفت برای پسرش ساخته بوده. زن ریزه میزه ی بامزه ای بود. دستش رفت طرف شماره گیر. پول داشتم خودم می خریدم.»

شیرین گوشی را از دست آرزو گرفت. «اول نفس تازه کن، بعد. آیه چه اش شده؟»
همان داستان همیشگی. از هفته ی پیش که با حمید حرف زده باز فیلش یاد پاریس کرده. دیروز نوه و مادربزرگ افتادند به جانم. امروز صبح هم آیه از خانه تا دانشگاه يكبند نق زد.

دو ضربه خورد به در و نعیم سینی به دست و بروشوری زیر بغل وارد شد. لیوان آب را گرفت جلو آرزو و بروشور را گذاشت روی میز.
از کارخانه ی شیشه ی دوجانبه فرستاده اند. گفتند باید بفرستیم برای—— »
آرزو آب خورد و سر تکان داد که می داند و از بالای لیوان به شیرین نگاه کرد که داشت سعی می کرد نخندد.
نعیم سینی زیر بغل دستمال دستش را کشید روی قفسه ی پرونده ها، زیر عکس مرد سبیلو و سرخس پر پیچ و تاب. «خانم سفارش کردند فوری زنگ بزنید.» عینک را روی دماغ بالا زد. «حالا چرا شیرین خانم گوشی را نداد دست شما، من نمی دانم.»
آرزو لیوان را گذاشت روی میز. «یک بار گفتی، شنیدم.» نعیم راه افتاد طرف در و زیر لب گفت «خانم گفتند کار واجب دارند.»

در نیمه باز ماند و آرزو گوشی تلفن را برداشت. «همین حالا قال قضیه را بکنم، والا از دست ماه منیر و جاسوس دو جداره اش خلاصی نداریم.»
شیرین زد زیر خنده، پرید پایین رفت نشست پشت میز خودش. روپوش سفید پوشیده بود با راه های باریک آبی. قد متوسط داشت و لاغر بود. خیلی لاغر. ورقه ی پر عدد و رقم را دست گرفت و تند و تند زد روی تکمه های ماشین حساب.

آرزو گفت «سلام منیرجان – همین الان رسیدم – باید چند جا می رفتم – آره، بردمش دانشگاه – مهمانی خوش گذشت؟ – چه عالی» کاغذهای روی میز را پس و پیش کرد. «چی؟ شوخی می کنید. واقعا که—–»
گوشی را از گوش دور کرد و رو به شیرین سر به چپ و راست جنباند. بعد دست گذاشت روی دهنی و یواش گفت «خانم نورایی آش رشته ی ختم انعام را از بیرون گرفته، گفته آشپز آوردم.
شیرین زد به گونه و یواش گفت «وا مصیبتا!»
دوتایی بی صدا خندیدند و آرزو توی گوشی گفت «الان کار دارم، منیرجان. بعد باز زنگ میزنم – شیرین هم بد نیست، مشغول رسیدن به حساب کتاب هاست، ببینیم من و خودش پولدار شدیم یا نه – چشم – شاید پنجشنبه آمد – چشم – امشب لیست خرید را بدهید به نعیم، فردا می فرستم بخرد – چشم، گوشت را خودم می خرم – چشم، حتما از امیر می خرم. به غیر از خشکشویی رفتن فعلا با نعیم کاری ندارید؟ – چشم چشم – خداحافظ.» گوشی را گذاشت، تکیه داد به پشتی صندلی و گفت «پوووووف—–»
شیرین صندلی گردان را به چپ و راست چرخاند. «حالا که مراسم صبحگاهی انجام شد، خدمتتان عرض شود که آقای زرجو دوبار تلفن کردند پرسیدند——- »

تلفن آرزو زنگ زد. «بله – نخير – من چرا باشم؟ خودت با محضر حرف بزن. حواست لطفا جمع که چک شخصی نداریم. یا پول نقد یا چک بانکی – آره – به سلامت. گوشی را گذاشت. «امینی رفت محضر برای سه طبقه ی کوچه رفیعی. خدا کند باز یارو بامبول——– »
شیرین پرید وسط حرفش. «حواست به من هست یا نه؟».
«حواسم هست.» کشو میز را باز کرد شروع کرد به گشتن. «آقای زرجو بیخود تلفن کرد. توی این هیر و ویری آپارتمان سقف بلند نما آجری پر نور دلباز که اتاق خواب هاش بزرگ باشد و اتاق نشیمن رو به کوه باشد و این جوری باشد و آن جوری نباشد از کجا پیدا کنم؟ فکر کرده کجا زندگی می کنیم؟ دامنه های آلپ؟ این قبض وامانده کو؟» رو به در صدا زد «نعیم——- »
نعیم آمد تو. «دنبال لباس خانم خوش شوری؟» قبض خشکشویی دستش بود. برای مهمانی پنجشنبه امروز خرید می کنند؟——–»
آرزو چند لحظه به نعیم نگاه کرد. «خوش شوری نه و خشکشویی. برای خرید هم بعدا خبرت می کنم. در را هم محکم پشت سرت ببند.»
نعیم رفت طرف در. «از ما گفتن. برای آجیل باید بروم توازن. با این ترافیک——-»
صدای بسته شدن در که آمد شیرین زد زیر خنده. «حالا مادرت حتما باید از مغازه ی تواضع آجیل بخرد؟»
آرزو دو قلپ آب خورد. «کجای کاری؟ اگر آجيل مهمانی شازده خانم از تواضع و شیرینی تر از بی بی و شیرینی خشک از نمی دانم کجا نباشد، , آسمان زمین آمده.»
بیچاره نعیم. از این سر شهر به آن سر.»
برای نعیم غصه نخور. به خاطر شازده خانم تا خود آن سر دنیا هم یکنفس دویده. سررسید را باز کرد.
شیرین پوشه ای جلو کشید. «این یعنی عشق واقعی. راست بگو، بابات حسودی نمی کرد؟»
آرزو به عکس مرد سبیلو نگاه کرد روی دیوار. حسودی؟ پوزخند زد. «جفتی برای خدمت به شازده خانم مسابقه می گذاشتند.» سر چرخاند طرف پنجره ی سرتاسری. نصف بیشتر حیاط باغچه بود. به بسته های بی برگ نگاه کرد، به شاخه های لخت پیچکها چسبیده به دیوارهای حیاط. زیر لب گفت «اگر شازده خانم واقعی هم بود این قدر لیلی به لالاش نمی گذاشتند.»

تلفن زنگ زد. آرزو جواب داد. تلفن باز زنگ زد. آرزو باز جواب داد. شیرین حساب کتاب کرد. نچ نچ کرد، لبخند زد، اخم کرد، جمع و تفریق و ضرب و تقسیم کرد. آرزو پای تلفن حرف زد، توضیح خواست، توضیح داد. نامه هایی را که تهمینه ی لاغر و غمگین آورد امضا کرد، به ناهید خنده رو گفت «باز تو مبایعه نامه را نوشتی مبایه نامه؟» به نعیم سفارش کرد لباس مادر را پهن کند روی صندلی عقب رنو که چروک نشود و نعیم اخم کرد که «دست شما درد نکند. یعنی بعد این همه سال خدمت بلد نیستم که » که شیرین گفت «ساعت یازده ست. قهوه چی شد؟»
شیرین صندلی را راند عقب، پاها را گذاشت روی میز، به حیاط نگاه کرد و قهوه خورد. «م م م …. هر بار از قهوه ترک درست کردن نعیم تعریف می کنم چشم هاش برق می زند که “از خانم یاد گرفته ام.” مادرت از کی یاد گرفته؟» کفش های ورزشی سفید پوشیده بود با جوراب های سفید ساقه کوتاه.
آرزو صندلی را راند عقب، پاها را گذاشت روی میز، فنجان قهوه را برداشت و به حیاط نگاه کرد. «لابد از دوست های طاق و جفت ارمنی اش. این بار حمید تلفن کرد هر چی دهنم آمد بارش می کنم. از وقتی که برگشتیم ایران، سالی ماهی یک بار هم که تلفن مجانی به پستش خورده و یادش افتاده بچه دارد، تخم لق فرانسه رفتن را انداخته دهن آیه. اصلا خودم تلفن می کنم ها؟ تو چی فکر می کنی؟» کفش های پاشنه تخت بنددار پوشیده بود با جوراب نایلون ضخیم سیاه.

شیرین فنجان را برگرداند توی نعلبکی. «کاش مادرت بود فال می گرفت.»
پرسیدم تو چی فکر می کنی؟ به حمید تلفن بکنم؟
نه. تلفن نکن. تلفن هم کرد چیزی نگو. این همه گفتی چه فایده داشت؟ پاها را گذاشت زمین و تکیه داد به پشتی صندلی. «غیر از این که باز حمید به مادرت گله کند که آرزو بداخلاق شده و مادرت بیافتد به جانت که خواهرزاده ی عزیزم را الاخون ولاخون کردی و آیه نق بزند که بابای نازنینم را از من جدا کردی و فنجان قهوه را گذاشت روی دستمال کاغذی چارتا و برداشت. گذاشت و برداشت. «عوض تلفن کردن به شوهر سابق، از من می پرسی به زرجو تلفن کن.»

تا آرزو بُراق شد، شیرین براق تر شد که «باید به مشتری برسیم. این هم یکی مثل بقیه.» فنجان را راند عقب مدادی برداشت شروع کرد به تراشیدن. «چطور به باقی مشتری ها صد بار زنگ می زنی و دویست بار جا نشان می دهی و به هر ساز شان می رقصی؟»
چشم های درشت قهوه یی ریز شد. این همه اصرار برای چی بود؟ باز چه خیالی افتاده بود به سر شیرین؟ سیگار آتش زد. «برای کسی که بداند چه می خواهد و فکر نکند در سوییس زندگی می کنیم، با ساز که هیچ، با اخبار رادیو هم می رقصم. امینی تا حالا سه تا آپارتمان نشانش داده، خودم بیشتر از چهار پنج تا. هر بار پیف پیف کرده که—– » ادا در آورد. «از این آپارتمان های پست مدرن دوست ندارم. ساده، بی ادا اصول، با هویت.» پک زد به سیگار. «با هویت! هه—-»

نک مداد شکست و شیرین گفت «آه» دوباره مداد را کرد توی تراش. بالاخره یکی پیدا شده با من و تو هم سلیقه ست. چه اشکالی! یکهو بی حرکت ماند. بعد چشم های سبز برق زد. بعد مثل بچه ی تخسی که یواشکی دست دراز کند طرف نان خامه ایی، دست دراز کرد طرف تلفن، گوشی را برداشت، زد روی یکی از تکمه ها و گفت «آقای زرجو را بگیر وصل کن به خانم صارم.» رو به دهن باز و چشم های گشاد آرزو خندید و چشمک زد. «کلنگی کوچه رضاییه را نشانش بده.» چانه بالا داد و لب به هم فشرد. نان خامه یی را خورده بود و از دست کسی کاری ساخته نبود.
تلفن آرزو زنگ زد….

بیوگرافی زویا پیرزاد نویسنده کتاب عادت می کنیم

زویا پیرزاد نویسنده و داستان نویس معاصر ایران در سال 1331 در آبادان چشم به جهان گوش گشود و پس از اتمام تحصیلات خود در آبادان راهی تهران شد و در همانجا ازدواج کرد.

زویا پیرزاد نویسنده کتاب عادت می کنیم در سال ۱۳۸۰ با رمان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم جایزه بهترین رمان سال پکا، کتاب سال وزارت ارشاد، لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا و بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری را به دست آورد.

بانوی نویسنده ایرانی با مجموعه داستان کوتاه طعم گس خرمالو در سال ۱۳۷۶ یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی و در سال ۲۰۰۹ برنده جایزه کوریه اینترنشنال شد. جالب است بدانیم که تمام آثار زویا پیرزاد به زبان فرانسه ترجمه شده است. خانم پیرزاد به عنوان مترجم نیز فعالیت می کنند و کتاب آلیس در سرزمین عجایب را در سال 1375 ترجمه کرده و توسط نشر مرکز به چاپ رسانید.

  

توضیحات تکمیلی

وزن340 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.