جستجو کردن
تخفیف!

عشق ایرانی من

«کتاب عشق ایرانی من» با عنوان اصلی Calais mon amour نوشته ی «بئاتریس اوره و کاترین سیگوره» براساس ماجرایی کاملا واقعی به رشته ی تحریر درآمده است کتاب پرفروش عشق ایرانی من با همت «آریا نوری» ترجمه و توسط «نشر کوله پشتی» به چاپ رسیده است.

کتاب عشق ایرانی من، براساس ماجرایی کاملا واقعی به رشته تحریر در آمده است. این کتاب، روایتگر داستان زندگی بئاتریس اوره است. زنی فرانسوی که قرار است به جرم کمک غیرقانونی به مهاجران در خاک فرانسه، مجازات شود.
بئاتریس، مادری مجرد است که همراه مادر خود و پسر نوجوانش ساکن کاله است، هرروز بخشی از وقت خود را به کمک کردن به پناهجویانی که به خاک فرانسه پناه برده اند، صرف می کند. او به این کار علاقه زیادی داشته و آن را با جان و دل انجام می دهد. همه چیز برای بئاتریس به خوبی پیش می رود تا اینکه او، در اردوگاه پناهنده ها، با پناهجویی ایرانی به نام مختار آشنا می شود.

پس از این، بئاتریس، هر آخرهفته به طور منظم با اتومبیلش به انگلستان می رود تا با مختار وقت سپری کند تا اینکه روزی، پلیس، به منظور دستگیری وی، به محل کارش می رود…

شما را به مطالعه ی معرفی و قسمتی از کتاب عشق ایرانی من دعوت می کنیم.

قیمت اصلی 35,000 تومان بود.قیمت فعلی 33,250 تومان است.

توضیحات

معرفی کتاب عشق ایرانی من

کتاب عشق ایرانی

کتاب عشق ایرانی من، براساس ماجرایی کاملا واقعی به رشته تحریر در آمده است. این کتاب، روایتگر داستان زندگی بئاتریس اوره است. زنی فرانسوی که قرار است به جرم کمک غیرقانونی به مهاجران در خاک فرانسه، مجازات شود.

*** خريد کتاب عشق ایرانی من ***

زن و مردی که هیچ نقطه اشتراکی ندارند، ولی یک جنگل آنها را به هم نزدیک می کند. هیچوقت قرار نبود که بئاتریس به جنگل کاله برود … بئاتریس، پس از فوت همسرش، به همراه مادر و پسرش فلوران زندگی می کند. وی زندگی آرامی داشته و از شغلش نیز کاملا راضی است. یک شب، وقتی در حال بازگشت به خانه بود، با نوجوانی آفریقایی آشنا می شود که از او درخواست می کند وی را به اردوگاه پناهندگان در جنگل کاله برساند. در آنجا بئاتریس، با دیدن وضعیت وخیم پناهجویان ساکن در اردوگاه، به شدت ناراحت شده و زندگی اش دستخوش تغییر می شود. وی تصمیم می گیرد تا به صورت داوطلبانه در انجا مشغول به کار شود…

دو سال از آن زمان سپری شده است. یک روز در اردوگاه، بئاتریس با پناهجویی ایرانی به نام مختار آشنا می شود. مختار و تعداد دیگری از پناهجویان، به نشانه اعتراض به شرایط بد اردوگاه، دهان خود را دوخته اند. این مرد ایرانی و زن فرانسوی، در همان نگاه اول به هم دل می بندند. همین قضیه سرآغاز یک ماجراجویی عاشقانه بی نظیر است. مختار قصد دارد خودش را از فرانسه به انگلستان برساند. بئاتریس هم به واسطه همین عشق، تصمیم می گیرد به او کمک کند. عشق دو طرفه باعث می شود دیدگاه هردوی ایشان به زندگی تغییر کند. بئاتریس مختار را به خانه خودش می برد، بی خبر از اینکه اسکان دادن به یک پناهجو در قانون فرانسه جرم است…

در نهایت، بئاتریس به مختار و دوستش کمک می کند تا از طریق دریا و به وسیله قایق، به انگلستان پناه ببرند؛ آن هم باوجود عشقش به مختار. پس از این، بئاتریس، هر آخرهفته به طور منظم با اتومبیلش به انگلستان می رود تا با مختار وقت سپری کند تا اینکه روزی، پلیس، به منظور دستگیری وی، به محل کارش می رود.

تا لحظه نگارش این مقدمه، بئاتریس اوره، به جرم کمک غیر قانونی به پناهجویان و نیز اسکان ایشان، تحت تعقیب قضایی قرار داشته و تا زمان برگزاری جلسه بعدی دادگاه خود، به صورت مشروط آزاد است. در صورت اثبات جرم و نیز قطعی شدن حکم دادگاه، وی با خطر ده سال حبس روبه روست…

*** خريد کتاب عشق ایرانی من ***

قسمتی از کتاب عشق ایرانی من

تا قبل از آنکه مختار را ببینم، زندگی من هم مثل بسیاری از زنهای دیگر بود. شغلم را دوست داشتم، دوستانم را داشتم، پسری داشتم که خودم به تنهایی بزرگ می کردم و خانه ای داشتم که در آن احساس خوشبختی می کردم. هیچ وقت طرفدار عشق های یک شبه نبودم و بعداز پدر فرزندم، هیچ تلاشی برای پیداکردن عشق زندگی ام نمی کردم؛ او پس از بیست سال زندگی مشترک دار فانی را وداع گفته بود.

همیشه به جبهه ملی فرانسه رأی می دادم؛ این مسئله برای کسی که در بخش شمالی پادوکاله زندگی می کند اصلا عجیب نیست. آدم نژادپرستی نبودم ولی نگران بودم؛ آن هم به معنای واقعی. نگران از دیدن این همه خارجی که با ملیت های مختلف به کشور ما هجوم می آوردند… من هیچ شناختی از آنها نداشتم. اردوگاه پناهندگان که به اصطلاح جنگل کاله گفته می شد در سی کیلومتری خانه من بود. اصلا من با آنجا چه کار داشتم؟ فقط دلم به حال ساکنانش می سوخت و هر بار که گزارشهای آنجا را در تلویزیون می دیدم از خودم می پرسیدم اصلا اینها چرا به کشور ما می آیند؟ اصلا با خودشان چه فکری می کنند که پایشان را به خاک فرانسه می گذارند؟

در نظر خودم آخرین نفر در این کره خاکی بودم که ممکن بود روزی پایم به بازداشتگاه باز شود، آخرین نفری که می توانست مهاجری را به خانه خودش راه دهد، آخرین نفری که در دادگاه به جرم کمک کردن سازماندهی شده به ورودی جابه جایی و اقامت غير قانونی مهاجران در خاک فرانسه محاکمه می شد و آخرین نفری که صبح شانزدهم مه ۲۰۱۶ در یکی از ساحل های شمال پادوکاله در حالی که دست یک مهاجر ایرانی را با قدرت فشار می داد در اعتصاب شرکت می کرد.

تا قبل از آنکه مختار و تعداد زیادی مهاجر را ملاقات کنم نمی دانستم برای عبور از دنیا و رسیدن به خود چقدر شجاعت، قدرت و متانت می خواهد تا بتوان روی پاهای خود تکیه کرد و به تنهایی با مشکلات روبه رو شد. مختار طعم فراموش شده عشق را به من چشاند ولی بیش از هرچیز مرا با طعم شیرین حقیقت آشنا کرد.
حقیقتی که فهمیدم تا آن لحظه از زندگی ام به معنای واقعی کلمه درکش نکرده بودم و حالا دوست دارم آن را با شما شریک شوم…

هیچ چیز به شما نشان نمی دهد قرار است زندگی تان در یک روز خاص دستخوش تحولی بزرگ شود. امروز صبح هم مثل همه روزهای دیگر است؛ کارهای روزانه مان را طبق عادت انجام می دهیم و وقتی غروب به خانه بر می گردیم متوجه می شویم زندگی مان هیچوقت مثل قبل نخواهد شد.

سه شنبه، دوم مارس ۲۰۱۶، آرام از خواب بیدار شدم، مرخصی بودم و می خواستم به قهوه و سیگار پناه ببرم و مثل همیشه کمی با رایانه ام وقت بگذرانم. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم اول به سراغ فیس بوک می رفتم، بعد مقاله های روزنامه های چپ گرا و راست گرا را بررسی می کردم و وبلاگ افرادی را می خواندم که به ساکنان اردوگاه پادوکاله کمک می کردند؛ اردوگاهی که در سی کیلومتری شهر روستایی ما، ويرافروا، قرار داشت. مادرم که همیشه از من مراقبت می کرد دوروبر میز سالن غذاخوری چرخ می زد، برایم قهوه می ریخت و کیک، میوه و کرپ می آورد…؛ خیلی وقت است کسی به سبک قدیم این چیزها را باهم نمی خورد.

مادرم در هفتادوشش سالگی طوری در آشپزخانه رفتار می کند انگار قرار است ده نفر سر میز باشند؛ در حالی که با فلوريان، پسر هجده ساله ام، ما فقط سه نفر هستیم، یعنی بیشتر وقت ها این طور است چون من عادت دارم افراد زیادی را به خانه مان دعوت کنم، در این خانه به قدری احساس راحتی می کنم که از وقتی بیوه شده ام دوباره به اینجا برگشته ام؛ به نظرم هیچ جایی بهتر از خانه دوران کودکی ام نیست، خانه ما در یکی از معدود مناطق دره ای ناحیه و کمی دور از روستا قرار دارد. پنجره های کوچک و بزرگش رو به مناطق سرسبز منطقه و جنگل کوچک آنجا باز می شود. اتاق من و فلوریان در طبقه اول است. اتاق مادرم در طبقه همکف قرار دارد و کنارش یک سالن غذاخوری بزرگ و کنار آن هم آشپزخانه ای است که مادرم در مورد آن بسیار حساس است. زیرزمین خانه مان بزرگ است و جلوی آن هم باغی وجود دارد. گاهی از این زیرزمین بزرگ به عنوان اتاق مهمان استفاده می کنیم و گاهی که دوستان من به خانه مان می آیند برای کارایوکی یا مهمانی. وقتی دوستان من به خانه مان می آیند خیلی زود با مادرم صمیمی می شوند. او زن بسیار خوش مشرب و فهمیده ای است؛ آن قدر با ملاحظه که آن روز صبر کرد با آرامش از خواب بیدار شوم و بی آنکه زیاد حرف بزند مثل همیشه پرسید « چه خبرها؟ »

شانه ای بالا انداختم و گفتم «خبر خاصی نیست؛ مثل همیشه این اردوگاه لعنتی.»
– کی میخوای بری اونجا؟

سؤالش در مورد رفتن یا نرفتن من به آنجا نبود بلکه در مورد زمان رفتنم بود. خودش می دانست هروقت زمان آزاد داشته باشم سری به آنجا میزنم؛ مثل روزهای تعطیل یا وقتی از سر کار به خانه بر می گردم.
– همین الان می رم.

او را بوسیدم و یکی دو کیسه لباسی که در طول سال جمع کرده بودم برداشتم تا با خودم ببرم. حوالی ساعت یازده به آشپزخانه بلژیکی رسیدم؛ جایی که خیران بلژیکی در آن غذای رایگان می دادند. من هم در آنجا فعال بودم و بر اساس نیازی که داشتند دوسه ساعت کارهای مختلف مثل شستن، خردکردن، رنده کردن و مرتب کردن را انجام می دادم. آن روز به محض ورودم اینگرید، یکی از داوطلبان دیگر را دیدم؛ حالت چهره اش اصلا خوب نبود. مرا به گوشه ای کشید و گفت « بیا! باید بریم پناه جوهای جدید رو ببینیم. دیروز لبهای خودشون رو به هم دوختن!»

*** خريد کتاب عشق ایرانی من ***

– چی؟ این دیگه چه کاریه!
چشمانم از تعجب گرد شده بود و دستم را روی دهانم گذاشته بودم.
– دقیقا همین کار رو کردن برای اعتراض به وضعیت بد اینجا از وقتی بخش جنوبی اردوگاه رو از بین بردن و اتفاق هایی که بعدش افتاد.

تا آن لحظه چنین چیزی نشنیده بودم. اصلا باورم نمیشد چنین چیزی ممکن باشد یا کسی حاضر شود چنین کاری با خودش بکند؛ حتی قبل از دیدن آنها، اشکهایم جاری شده بود. اولین نفری که پس از ورودم دیدم خودش بود: مختار…
طی دو سالی که به عنوان داوطلب در آن اردوگاه فعالیت می کردم با هزاران مهاجر برخورد کردم که روحیه ها و ظاهرهای مختلفی داشتند. بعضی سعی می کردند توجهم را جلب کنند و حتی گاهی بختشان را امتحان می کردند و می گفتند «می خوای ما رو با خودت ببری خونه؟» هیچوقت از این حرفها ناراحت نمی شدم. کسی نبودم که دنبال رابطه های عاشقانه و یکشبه باشم؛ آن هم با پناهنده ها. به نظرم نه اردوگاه پناهندگی جای مناسبی برای این کارها بود و نه ان دوران زمان مناسبی. چنین فکری را حتی به ذهنم راه نمی دادم و به همه ی انها پاسخی می دادم که از قبل آماده کرده بودم.

– ببخشید ولی من ازدواج کردم و فکر نمی کنم همسرم خیلی از پیشنهاد شما خوشش بیاد.
همه مهاجران احترام زیادی برای بنیان خانواده و ازدواج قائل بودند و وقتی این حرفه را می شنیدند، دیگر چیزی نمی گفتند.

مختار با همه آنها فرق داشت و اصلا تلاشی برای برقراری رابطه با من نکرد. او از پناه جویانی بود که تازه رسیده بودند و بعدها به علت کار اعتراض آمیزشان لقب دهان دوخته ها به آنها داده شد. قسمت این بود که نگاهش به من بيفتد، قسمت این بود که برای یک ثانیه نگاهمان باهم تلاقی کند. یک لحظه احساس خاصی به من دست داد؛ احساسی مثل عشق در اولین نگاه، احساسی فیزیکی و در عین حال روحانی، احساسم ربطی به زیبایی او نداشت ولی باید بگویم بسیار خوش چهره بود؛ البته این اصلا برایم مهم نبود و علت جذب شدن من به او چهره زیبایش نبود. مسئله اصلی نگاهش بود؛ نرمی نگاهش…

شرایط باعث شد خیلی زود جلوی این احساسم گرفته شود. پناهجویان در جایی جمع شده بودند که به آن اتاق اطلاعات می گفتند و من هرگز پایم را به آنجا نگذاشته بودم. در آن اتاق قوانین و شرایط اردوگاه برای کسانی که تازه از راه می رسیدند توضیح داده می شد؛ اینکه کجا می توانند بخوابند، غذا بخورند و از حقوقشان مطلع شوند. آنجا مکانی استراتژیک برای جلب توجه رسانه های خبری و گروه های خیر بود. پناهجویان جدید که در نگاه اول بیست تا چهل ساله به نظر می رسیدند با لبهای به هم دوخته کنار هم نشسته بودند. با هر نُه نفرشان دست دادم؛ درست مثل زمانی که در مراسم ختم با خانواده مرحوم دست می دهیم و ابراز همدردی می کنیم؛ اصلا نمی توانستم مستقیم به صورتشان نگاه کنم. ژوان، کشیش اردوگاه، کنارشان ایستاده بود و چون ایرانی ها مسلمان بودند این صحنه به نظرم جالب بود. آن قدر از کارشان تعجب کرده بودم که بی حال روی صندلی جلوی آنها افتادم و نگاهم را به جلوی پایم دوختم تا مجبور نباشم به صورتشان نگاه کنم؛ به خصوص به آن پسر جوانی که حدود سی ساله به نظر می رسید و آن زمان حتی اسمش را نمی دانستم. بر حسب اتفاق خود او بود که از جایش بلند شد تا یک فنجان چای برایم بیاورد؛ به زبان انگلیسی از او تشکر کردم و او هم پاسخم را در سه کلمه ای داد که اصلا متوجه نشدم چون به آن زبان مسلط نبودم. چای را به من داد و با آرامش و متانت سر جایش برگشت؛ این از ویژگیهای اصلی او بود.

دستانم را با گرمای فنجان گرم کردم و سعی کردم احساسی که در بدو ورود به اتاق با دیدن مختار به سراغم آمده بود از ذهنم دور کنم و به خودم برگردم؛ در واقع به آنها و وضعیتی که گرفتارش شده بودند. دوباره اشک از چشمانم جاری شد. صورتم را کج کردم تا اشک هایم را نبینند. چطور ممکن بود کار کسی به اینجا برسد؟ بی شک این کار جزو رسم ورسوم نبود و هدفشان فقط اعتراض به وضعیت آنجا بود. شنیده بودم کاری مشابه این را قبلا در یونان انجام داده اند و حتی اعتصاب غذا کرده اند و فقط آب نوشیده اند. شاید کاری که آنها کرده بودند به نظر خیلی ها درست نیاید ولی ما فرانسوی ها این را در فرهنگمان داریم: لب و دهان دوخته!

فقط یک فکر در سر داشتم؛ اینکه زودتر از آنجا خلاص شوم، بیرون بروم و کمی در تنهایی قدم بزنم، هوا بخورم و تا جایی که دلم میخواهد اشک بریزم.

اینگرید کنار یکی از آنها به نام دارا نشسته و دستش را گرفته بود. کمی نشستم تا فکر نکنند می خواهم مثل ترسوها میدان را خالی کنم، سپس از جایم بلند شدم و بیرون رفتم.

بعدها مختار همه ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت از همان لحظه ای که وارد شده بودم و مرا دیده بود با خودش گفته بود لعنتی، این دختر دیگه کيه؟ و وقتی رویم را برگردانده بودم تا از آنجا بیرون بروم بلافاصله با لحنی کنجکاوانه از اینگرید پرسیده بود این خانمه دیگه کيه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش.»

و اینگرید هم پاسخ داده بود «جدی؟ اون توی آشپزخونه بلژیکی کار میکنه.»
– آهان…ولی ما هیچ وقت نمی بینیمش.
اینگرید پاسخی به او داده بود که بعدها وقتی مختار برایم تعریف کرد اصلا باورم نشد.
. آخه میدونی… با وجود همسر و بچه هاش خیلی وقت نداره.
اینگرید خوب می دانست همسر من فوت کرده است، پسرم بالغ است و کس دیگری هم در زندگی ام نیست.

تقریبا نیم ساعت اطراف اردوگاه قدم زدم تا کمی حالم سر جا بیاید و بعد مثل همیشه برای کمک به آشپزخانه رفتم؛ هرچند اصلا حواسم به کارم نبود. همه در مورد پناهجویان جدید و اقدامشان صحبت می کردند؛ اقدامی که همه را شگفت زده کرده بود.

بسیار عصبانی بودم؛ شاید این کار آنها باعث می شد توجه مسئولان و خبرنگاران به وضعیت اردوگاه جلب شود و شاید انتخاب درستی کرده بودند اما درک این وضعیت برای من سخت بود. مهاجران، پناهجویان، اردوگاه و وضعیت بدی که داشت…؛ انگار تاصدای پناهجویان درنمی آمد کسی کاری به وضعیتشان نداشت…

وقتی اواسط بعدازظهر آنجا را ترک می کردم نگاهم به پل کوچکی در بالای تپه کنار اردوگاه افتاد و با خودم گفتم بهتر است برای جلب توجه دیگران کسی از فرانسوی ها کاری بکند؛ مثلا می توانم بالای پل بروم و تهدید کنم اگر کاری برای بهبود شرایط مهاجران انجام ندهند خودم را پرت می کنم، می توانم از بالای پل با روزنامه نگاران صحبت کنم.

درحالی که تمام مسیر حواسم به اردوگاه بود به خانه برگشتم. مدام با خودم می گفتم آروم باش. تو که نمی تونی به اونها کمک کنی. چه کاری ازت بر میاد؟
سعی می کردم حواسم را متمرکز کنم.
با این کاری که با خودشون کردن چطوری می تونن برای زنده موندن غذا بخورن؟

شاید از لای نخهایی که لبهایشان را به هم دوخته بود می توانستند کمی سوپ یا آبميوه وارد بدنشان کنند؛ این طور حداقل زنده می ماندند. وقتی این فکر به ذهنم رسید بی درنگ به سوپرمارکت نزدیک خانه مان رفتم و کلی خرید کردم. وقتی به خانه رسیدم بی آنکه فرصت صحبت به مادرم بدهم گفتم «مامان، میدونی پناه جوهای جدید چیکار کردین؟ لب های خودشون رو به هم دوخته ن!»
– لبهای خودشون رو به هم دوخته ن؟ محاله. باورم نمیشه.
پسرم هم که صدای مرا شنیده بود گفت «مگه میشه؟ لعنتی، خیلی وحشتناکه.»

*** خريد کتاب عشق ایرانی من ***

وقتی فکرم را در مورد پل با آنها مطرح کردم چشمان مادرم گرد شد و گفت « مزخرف نگو. این کار هیچ فایده ای نداره.»
پسرم دستانش را محکم روی میز کوبید و گفت «می خوای بری بالای پل یه چیزیت بشه؛ بیفتی پایین و ما رو هم بدبخت کنی؟ بعدش تکلیف ما چیه؟ »

فلوریان حق داشت. او پدرش را از دست داده بود و نمی توانستم کمترین خطری بکنم؛ ولی این مسئله جلوی مرا نگرفت و مدام در فکر بودم. هرجا می رفتم این فکر را مطرح می کردم و همه پاسخها یکسان بود.
این حرف مسخره چیه که میزنی؟ اصلا این کار چه فایده ای داره؟

دیگر در این مورد حرفی نزدم ولی تمام مدت ذهنم درگیر بود؛ درگیر تمام پناهجویان، نه فقط مختار.
احساسی که به مختار داشتم خیلی سریع از ذهنم بیرون کردم.
فکرهای مسخره نکن. اون پناه جوئه. از اینجا می خواد بره انگلیس؛ اصلا اینجا موندنی نیست. تو زندگی خودت رو داری. در ضمن، اصلا مگه سنتون به هم می خوره؟

آن زمان مختار سی و پنج ساله بود و من چهل و دو ساله بودم. هر شب از سر کار به اتاق اطلاعات می رفتم تا از پناهندگان جدید حمایت کنم. هر بار کمی سوپ با خودم می بردم و آنها هر بار کمتر از بار قبل می خوردند؛ اشتهایشان مدام کمتر می شد. پزشکان داوطلب هر روز به آنجا می رفتند تا وضعیت پناهندگان را بررسی کنند؛ هرچند هدف بیشتر آنها یک چیز بود: روش پناهجویان جدید به دیگر اعضای اردوگاه منتقل نشود چون در این حالت کنترل از دست همه خارج می شد.

بیشتر وقتها حتى با آنها حرف نمی زدم؛ فقط در حد سلام و خداحافظی چون انگلیس ام بسیار ضعیف بود.
با تحقیقاتی که انجام دادم به این نتیجه رسیدم که بیشتر آنها در کشور خودشان وضعیت خوبی داشتند و فقط در پی تجربه ای جدید به کشور ما آمده بودند؛ مگر آنهایی که از کشورهای جنگ زده آمده بودند. بعضی از آنها دنبال کارهایی بودند که می توانستند اینجا آزادانه و در ملا عام انجام دهند. اسم تک تک آنها و اینکه در کشور خودشان چه شغلی داشتند نمی دانستم؛ مثلا یکی از آنها که همسن پسرم بود قبل از اینکه به اینجا بیاید دانش آموز بود؛ او کمتر از همه تحمل شرایط را داشت و رنگش پریده بود.

همچنان پناهجویان جدید با لبهای دوخته در اتاق اطلاعات بودند و هر روز افرادی از جمله کشیشان، داوطلبان و اعضای حقوق بشر انگلستان به آن سر می زدند. وکلایی هم می آمدند و می کوشیدند آنها را قانع کنند. از اعتصاب غذا دست بردارند. یکی از آن داوطلبان در یادم مانده است؛ اسمش سیمون بود او یک انگلیسی تبار قلمی با موهای کوتاه و لَخت نارنجی پود؛ ظاهر کلاسیک انگلیسی ها. تقریبا هر روز برای پناهجویان سیگار می آورد. اما مسئله این بود که پناهجویان با آن وضع دهانشان نمی توانستند و اگر هم می توانستند با سختی زیاد سیگار می کشیدند. روزنامه نگاران انگلیسی و فرانسوی هم مدام به آنجا سر می زدند. بیشتر پناهندگان کشورهای عربی از ترس اینکه مبادا باعث دردسر خانواده هایشان شوند یا اگر به کشور خودشان برگردند اتفاقی برایشان بیفتد صورتشان را می پوشاندند. کشورهای آنها درخواست کرده بودند این پناه جویان هرچه سریعتر بازگردانده شوند. بین آن گروه، مختار تنها کسی بود که انگلیسی را با تسلط کامل صحبت می کرد و به نوعی مترجم بقیه شده بود.

پناهجویان جدید فقط تا سه روز تیتر اخبار بودند و پس از آن، هیچ روزنامه و شبکه تلویزیونی ای در مورد آنها صحبت نکرد؛ حالا می توانستند همان جایی که بودند آرام بمیرند و کسی هم کاری به کارشان نداشته باشد. همه ی آنها وزن زیادی کم کرده بودند و حرکتهایشان کند و نگاهشان خالی شده بود. یکی از آنها که معلم بدنسازی بود لاغرتر از بقیه شده بود و دانش آموز جوان مثل تركه شده بود و دیگر ذره ای نیرو در بدنش نمانده بود؛ وقتی روی صندلی می نشست بلافاصله خوابش می برد و این مرا می ترساند. من پرستار بوده ام و می دانم از چه صحبت می کنم. هر روز پس از سرزدن به اتاق اطلاعات به آشپزخانه بلژیکی می رفتم تا غذا حاضر کنم. این وضع تقریبا یک ماه طول کشید تا سرانجام دولت به اصطلاح مردم سالار فرانسه رضایت داد بخش جنوبی اردوگاه را دوباره راه بیندازد. از وقتی بخش جنوبی را از بین برده بودند آن قدر بخش شمالی شلوغ شده بود که زندگی برای ساکنان آن سخت شده بود. مسئولان قول داده بودند هر طور شده دسترسی به آب آشامیدنی را فراهم کنند و به افراد کم سن و سال تر بیشتر توجه کنند؛ درنتیجه، لب دوخته ها تشخیص دادند این اقدامات برای شروع خوب است و بالاخره روز بیست و پنجم مارس، وقتی جلوی مرکز حقوقی اردوگاه رسیدم اینگرید جلویم را گرفت و گفت «حدس بزن چی شده؟ پناه جوهای جدید لب هاشون رو باز کردن!»

احساس آسودگی خاصی کردم؛ دیگر شب ها خوابیدن برایم سخت شده بود. مختار به کمک یکی از اعضای گروه پزشکان بدون مرز مسئولیت این کار را برعهده گرفته بود.
اثر سوزن و نخ تقریبا روی لب بالایی همه شان باقی مانده بود. داشتم خودم را آماده می کردم وارد اتاق اطلاعات شوم و به آنها تبریک بگویم که اینگرید جلویم را گرفت و گفت «الان اونها خیلی خسته ن و نمیخوان کسی رو ببینن. امروز روزنامه نگارهای زیادی اومده بودن اینجا و اونها دیگه واقعا توان ندارن. متوجهی؟»

بعدها متوجه شدم پناهجویان اصلا درخواست نکرده بودند که کسی داخل نرود!

آنها آرام شروع به خوردن کردند تا توان از دست رفته شان را بازیابند. یکی از آنها برای جشن گرفتن این پیروزی، باربیکیویی جلوی چادر برپا کرد و همه ما با خیال آسوده دورش جمع شدیم. این مسئله باعث ترس خیلی هایمان شده بود. چند روز بعد، وقتی خبرشان را از اینگرید گرفتم گفت «رفتن».
– جدی؟
– اره. مجبورشون کردن برن. خیلی می ترسیدن که به کشور خودشون برگردونده شن.
– خب، کجا رفتن؟ انگلیس؟
– نه… یعنی قراره برن ولی نه مستقیم.
– آهان… باشه…

دیگر تلاشی برای بیشتر فهمیدن موضوع نکردم. در آن اردوگاه باید عادت می کردیم خیلی سؤال نکنیم؛ به خصوص در مورد پناهندگان غیرقانونی. مختار هم به فردی زودگذر در زندگی ام تبدل شد. مرد خوبی بود…
من هم زندگی عادی ام را از سر گرفتم؛ با خانواده ام بودم، صبح ها سر کار | می رفتم و غروب ها به اردوگاه سر می زدم….

*** خريد کتاب عشق ایرانی من ***

توضیحات تکمیلی

وزن250 کیلوگرم

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.