جستجو کردن
تخفیف!

مرد صد ساله‌‌‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد

کتاب «مرد صد ساله‌‌‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» اثر «یوناس یوناسن» نویسنده و روزنامه نگار سوئدی است که توسط خانم «فرزانه طاهری» ترجمه و به اهتمام نشر «نیلوفر» به چاپ رسیده است.

نویسنده در این کتاب به شیوه ای طنز اتفاقات و شخصیت های مهم قرن بیستم نظیر چرچیل و استالین را به سبک هنرمندانه ای مرور می کند.

قسمتی از کتاب مرد صد ساله‌‌‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد را می توانید در ادامه در بوکالا مطالعه نمایید.

قیمت اصلی 45,000 تومان بود.قیمت فعلی 42,750 تومان است.

توضیحات

قسمتی از کتاب مرد صد ساله‌‌‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد

1

دوشنبه، دوم مه ۲۰۰۵

شاید با خودتان بگویید که می شد زودتر تصمیمش را بگیرد، و آن قدر مرد باشد که دیگران را از این تصمیم با خبر کند. اما آلن کارلسن هرگز اهل تاملات طولانی نبود. برای همین هنوز درست این فکر در مغز پیرمرد جایگیر نشده بود که پنجره اتاقش در طبقه همکف خانه سالمندان در شهر مالمشوپینگ را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت – به باغچه.

این عملیات مستلزم مختصر تلاشی بود، چون آلن صد ساله بود. در واقع درست همین روز صد ساله می شد. کمتر از یک ساعت دیگر جشن تولدش در تالار نشیمن خانه سالمندان شروع می شد. قرار بود شهردار بیاید و روزنامه محلی و همه سالمندان دیگر و کل کارکنان، به رهبری خانم مدير آليس بدخلق.

فقط خود صاحب جشن تولد بود که خیال نداشت پیدایش شود.

*** خريد کتاب مرد صد ساله‌‌‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد ***

2

دوشنبه دوم مه ۲۰۰۵

آلن کارلسن، ایستاده در باغچه ای که در سرتاسر یک ضلع خانه سالمندان ادامه داشت، مکث کرد. کت قهوه ای و شلوار قهوه ای به تن داشت و یک جفت دمپایی روفرشی قهوه ای پایش بود. نمی خواست مد تازه ای درست کند؛ در این سن و سال کمتر آدمی چنین می کند. داشت از جشن تولد خودش فرار می کرد، که باز از یک آدم صد ساله بعيد بود، بگذریم که حتی صد ساله شدن هم اتفاق نادری است.

آلن به این فکر می کرد که باید تقلا کند و دوباره از پنجره خودش را بالا بکشد تا کفش و کلاهش را بردارد یا نه، اما وقتی دست برد و دید که کیف پول در جیب بغلش است، نتیجه گرفت که همین کافی است. تازه، خانم مدير آليس بارها اثبات کرده بود که حس ششم دارد (آلن بطر ودکایش را هر جا که قایم می کرد، او پیدایش می کرد)، و ممکن بود در همان لحظه به گمان اینکه کلکی در کار است مشغول سرک کشیدن در اتاقش باشد. آلن، با زانوهای قرچ قرچی اش پا از باغچه که به بیرون می گذاشت، با خود گفت که بهتر است حالا که می تواند، راه بیفتد. در کیف پولش، تا جایی که به خاطر داشت، چند اسکناس صدکرونی ذخیره کرده بود – غنیمت بود، چون اگر می خواست مخفی شود به پول نقد نیاز داشت.

برگشت تا نگاه آخر را به خانه سالمندان بیندازد که تا همین چند لحظه پیش گمان می کرد آخرین اقامتگاهش روی کره زمین خواهد بود، و بعد به خودش گفت که می تواند وقتی دیگر بمیرد، در جایی دیگر.

مرد صد ساله در دمپایی شاشش (اسمش این بود چون مردانی که سن و سالی از آنها گذشته است ندرتا جلوتر از کفششان میشاشند)، اول از وسط یک پارک گذشت و بعد از کنار کشتزاری بی حصار حرکت کرد که گهگاه در این شهر کوچک که معمولا آرام بود بازاری در آن برپا می شد. آلن، چند صد متری که رفت، کلیسای قرون وسطایی ناحیه را دور زد و پشت آن روی نیمکتی کنار سنگ قبرها نشست تا استراحتی به زانوهای دردمندش بدهد. شهر مذهبی ای نبود که آلن نگران باشد کسی در محوطه کلیسا مزاحمش شود. متوجه تصادف کنایه دار شد. او در همان سالی متولد شده بود که هنینگ آلگوتسن که زیر سنگی درست در مقابل نیمکتش آرمیده بود. اما یک تفاوت مهم اینجا بود – هنينگ شصت و یک سال پیش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. اگر آلن کنجکاوتر می بود شاید از خود می پرسید که هنینگ در سی ونه سالگی به چه دلیل مرده است. اما آلن کاری به کار مردم نداشت، زنده یا مرده. همیشه همین طور بود و همیشه همین طور می ماند.

در عوض فکر کرد که احتمالا تمام آن سال ها که در خانه سالمندان نشسته بوده و احساس می کرده که بد نیست بمیرد و عطای این زندگی را به لقایش ببخشد اشتباه می کرده است. هر قدر هم درد و مرض داشته بود، فرار کردن از خانم مدير آلیس بسیار جالب تر و آموزنده تر از سیخ خوابیدن در عمق دو متر در آن زیر بود. صاحب جشن تولد، این فکر را که کرد، به رغم زانوهای شاکی اش بلند شد و با هنینگ آلگوتسن خداحافظی کرد و فرارش را که اصلا برایش برنامه ریزی نکرده بود ادامه داد. آلن از وسط گورستان به سمت جنوب رفت، تا اینکه دیواری سنگی سر راهش پدیدار شد. بلندی اش یک متر هم نبود، اما آلن صد ساله بود نه قهرمان پرش ارتفاع. ایستگاه اتوبوس مالمشوپینگ آن طرف بود و پیرمرد ناگهان متوجه شد که پاهای لرزانش او را به سمت ساختمانی می برد که ممکن است بسیار به درد بخور باشد. زمانی، سال ها پیش، آلن از کوه های هیمالیا عبور کرده بود. هیچ هم کار ساده ای نبود. آلن حالا به آن تجربه فکر کرد، حالا که مقابل آخرین مانع میان خودش و ایستگاه ایستاده بود. چنان با تمرکز موضوع را بررسی کرد که دیوار سنگی گویی پیش چشمانش آب رفت. و وقتی به پایین ترین حد خود رسید، آلن از آن بالا خزید، گور پدر سن و سال و درد زانوها.

نمی شد گفت مالمشوپینگ شهر شلوغی است، و این صبح آفتابی وسط هفته هم استثنا نبود. آلن از وقتی که ناگهان تصمیم گرفته بود در جشن تولد صدسالگی اش شرکت نکند هیچ بنی بشری را ندیده بود. وقتی آلن پاکشان وارد سالن انتظار ایستگاه شد، سالن تقریبا خالی بود. تقريبا. در سمت راست دو باجه بلیط فروشی بود که یکیش بسته بود. پشت آن یکی مرد کوچک اندامی با عینک کوچک گرد نشسته بود، موهای تنکش را به یک طرف شانه زده بود و کت اونیفرم به تن داشت. مرد از صفحه کامپیوترش که چشمانش را بلند کرد نگاهی دلخور به او انداخت. شاید احساس می کرد که سالن انتظار دارد زیادی شلوغ می شود، چون در یک گوشه شخص دیگری هم بود، مرد جوانی ریزنقش، با موهای بور چرب بلند، ریش گوریده و کاپشن کتانی که پشتش نوشته بود دیگر هرگز. انگار مرد جوان سواد نداشت، چون داشت سعی می کرد در توالت معلولان را باز کند، هرچند که رویش نوشته شده بود «خراب است». کمی بعد، به طرف توالت دیگر رفت، اما آنجا با مشکل دیگری روبه رو شد. از قرار معلوم نمی خواست از چمدان بزرگ خاکستری رنگ چرخدارش جدا شود، اما اتاقک آنقدر کوچک بود که دوتایی در آن جا نمی شدند. به نظر آلن رسید که مرد جوان یا باید وقتی کارش را می کند چمدان را بیرون بگذارد، یا اینکه بگذارد چمدان اتاقک را اشغال کند و خودش آن بیرون بماند. اما آلن نگرانی های عاجل تری داشت. با تلاش برای حرکت دادن پاها به ترتیب درست، پاکشان با گامهای کوچک به سراغ مرد کوچولوی پشت باجه دایر رفت و پرسید که امکان حمل ونقل عمومی به سمتی، هر سمتی که باشد مهم نیست، در ظرف چند دقیقه بعدی کدام است و اگر چنین امکانی هست چقدر باید بدهد؟ مرد کوچک به نظر خسته می رسید. احتمالا در نیمه های سؤال آلن ذهنش به جای دیگر رفته بود، چون چند لحظه بعد گفت:
«می خواهید کجا بروید؟»

آلن نفس عمیقی کشید، و به مرد کوچک یادآور شد که قبلا گفته که خود مقصد، و طبعا وسيله حمل ونقل، آنقدر برایش اهمیت ندارد که الف) زمان حرکت، و ب) هزینه آن.

مرد کوچک در سکوت جدول زمانبندی را نگاه کرد و فرصت داد که کلمات آلن در ذهنش جا بگیرد. «اتوبوس شماره ۲۰۲ سه دقیقه دیگر به سمت استرنگیس حرکت می کند. به دردتان می خورد؟» آلن گفت که بله. مرد کوچک گفت که اتوبوس از بیرون در ترمینال راه می افتد و راحت تر است که بلیط را از خود راننده بخرد.

آلن به صرافت افتاد که مرد کوچک اگر بلیط نمی فروشد پشت گیشه چه می کند، اما چیزی نگفت. مرد کوچک احتمالا خودش هم از همین حیران بود. آلن از او برای کمکش تشکر کرد و سعی کرد دستی به کاهش ببرد که در آن شتابی که به خرج داده بود آن را جا گذاشته بود.

مرد صد ساله تنها به اتفاق افکارش روی یکی از دو نیمکت خالی نشست. جشن تولد نکبتی در خانه ساعت سه شروع می شد، و این یعنی دوازده دقیقه دیگر. هر آن ممکن بود شروع کنند به کوبیدن در اتاق او، و بعد خانه منفجر میشد. از فکرش لبخند زد. بعد، از گوشه چشم دید که کسی نزدیک می شود. مرد ریزنقش جوان با چمدان بزرگش که به دنبالش روی چهار چرخ کوچک حرکت می کرد یکراست به طرف آلن می آمد. آلن متوجه شد که شاید نتواند از باز کردن سر حرف با جوان مودراز طفره برود. شاید هم آنقدرها بد نبود. ممکن بود سردربیاورد که جوانان امروز درباره این چیز و آن چیز چه فکر می کنند. گفتگو رخ داد، اما بدون آن تحلیل اجتماعی عمیقی که آلن گمان برده بود. مرد جوان چند متری آن طرف تر متوقف شد و انگار لحظه ای پیرمرد را برانداز کرد و بعد گفت:

سلام.

آلن با لحنی صمیمانه پاسخ داد و گفت که برایش بعدازظهر خوبی آرزو می کند و بعد پرسید که چه خدمتی از دستش برمی آید. معلوم شد که خدمتی برمی آید. مرد جوان از آلن خواست که وقتی می رود خود را سبک کند مراقب چمدانش باشد. البته خودش گفت که:
«باید بروم خودم را خالی کنم.»

آلن پاسخ داد که هرچند پیر و ازکارافتاده است، وضع چشمش هنوز روبه راه است و به نظر نمی رسد که پاییدن چمدان مرد جوان چنان کار شاقی باشد که از عهده اش برنیاید. البته توصیه کرد که مرد جوان در سبک کردن خود کمی عجله کند. البته بدون اینکه اصطلاح خود مرد جوان را به کار ببرد – چون آلن می بایست سوار اتوبوس شود.

مرد جوان تكه آخر را نشنید. نیاز اضطراری اش او را پیش از اینکه آلن حرفش را تمام کند به سمت توالت کشاند.

مرد صدساله هرگز نگذاشته بود آدم ها او را از کوره در ببرند، حتی وقتی که دلیل کافی وجود داشت، و از رفتار بی نزاکت مرد جوان نرنجید. اما نمی توانست مهرش را هم به دل بگیرد، و احتمالا همین در آنچه بعدا رخ داد بی اثر نبود.

اتوبوس شماره ۲۰۲ درست چند لحظه بعد از اینکه در توالت پشت مرد جوان بسته شد مقابل ورودی ترمینال رسید. آلن به اتوبوس و بعد به چمدان نگاه کرد، بعد باز به اتوبوس و باز به چمدان. با خود گفت که چرخ دارد. بندی هم دارد که با آن می کشندش. و بعد آلن با اتخاذ آنچه باید اذعان کرد تصمیم به «آری» گفتن به زندگی بود خودش را غافلگیر کرد.

راننده اتوبوس با وجدان و مؤدب بود. پیاده شد و به مرد بسیار سالخورده با چمدان بزرگ کمک کرد سوار اتوبوس شود.

آلن از او تشکر کرد و کیف پولش را از جیب بغل کتش درآورد. در همان ضمن که آلن ششصدوپنجاه کرون اسکناس و چند سکه را می شمرد، راننده فکری بود که این آقا احتمالا میخواهد تمام راه تا إسترنگیس را برود. اما آلن بهتر آن دید که مقتصد باشد، برای همین یک اسکناس پنجاه کرونی را دراز کرد و پرسید: «با این تا کجا می توانم بروم؟»

راننده با خوش خلقی گفت که به آدمهایی عادت کرده که می دانند می خواهند کجا بروند و نمی دانند کرایه اش چقدر می شود، اما این درست برعکسش بود. بعد به برنامه اش نگاه کرد و جواب داد که با چهل و هشت گرون می تواند با این اتوبوس تا ایستگاه قطار بيرينگه برود.

به نظر آلن همین خوب بود. راننده چمدان تازه به سرقت رفته را در محل بار در پشت صندلی اش گذاشت و آلن در ردیف اول سمت راست جای گرفت. از آنجا می توانست از پنجره سالن انتظار ایستگاه داخل را ببیند. در توالت هنوز بسته بود که اتوبوس راه افتاد. آلن با فکر اینکه چه سرخوردگی ای در انتظار مرد جوان است به خاطر خود او امیدوار بود که آن تو اوقات خوشی داشته باشد. اتوبوس به مقصد إسترنگیس آن روز بعدازظهر چندان شلوغ نبود. در ردیف پشتی زنی میانسال نشسته بود، در وسط مادری جوان که با دو فرزندش به زحمت سوار شده بود، یکیشان در کالسکه بود، و آن جلوي جلو مردی بغایت پیر.

این مسافر از خود می پرسید که چرا یک چمدان بزرگ خاکستری رنگ چهارچرخه را دزدیده است. علتش این بود که می توانست و چون صاحبش بی تربیت بود، یا به این دلیل که در چمدان ممکن بود یک جفت کفش و حتی یک کلاه باشد؟ یا شاید هم علتش این بود که پیرمرد چیزی نداشت از دست بدهد؟ آلن واقعا نمیتوانست بگوید که چرا این کار را کرده است. فکر کرد وقتی زندگی به وقت اضافه کشیده راحت می شود پا از گلیم خود درازتر کرد، و روی صندلی جا خوش کرد. تا اینجا آلن از آنچه در آن روز اتفاق افتاده بود راضی بود. بعد چشمانش را برای چرت بعدازظهر بست.

در همین لحظه، خانم مدير آلیس در اتاق شماره ۱ را در خانه سالمندان زد. باز در زد و در زد. «آلن، مسخره بازی درنیاور. شهردار و همه آنهای دیگر رسیده اند. صدایم را می شنوی؟ دم که دوباره به خمره نزده ای، هان؟ همین الان بیا بیرون، آلن آلن؟»

حدودا در همین زمان، در تا اطلاع ثانوی تنها توالت دایر ایستگاه مالمشوپینگ باز شد. مرد جوانی که خودش را مضاعف سبک کرده بود بیرون آمد. چند قدم به میان اتاق انتظار برداشت، کمربندش را با یک دست محکم کرد و با انگشتان دست دیگر موهایش را شانه کرد. بعد بیحرکت ماند، به دو نیمکت خالی خیره شد و به چپ و راست نگاه کرد. همین وقت فریاد برآورد: ای وای، خاک بر سرم…!»

بعد دیگر زبانش بند آمد تا باز توانست کلمات را پیدا کند:

«می کشمت، حرام زاده یهاف هافو، دستم بهت برسد.»

*** خريد کتاب مرد صد ساله‌‌‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد ***

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.