توضیحات
قسمتی از کتاب مو قرمز
همیشه دوست داشتم نویسنده شوم، اما پس از ماجراهایی که برایتان تعریف خواهم کرد مهندس زمین شناسی شدم و بسازبفروش. مخاطبان گمان نکنند چون حالا قصد روایت این وقایع را دارم به این دلیل است که همه چیز تمام شده است. در واقع با تداعی این وقایع بیش از پیش با آن ها درگیر می شوم و از این رو احساس می کنم که اسرار رابطه ی متقابل پدر و پسری من شما را هم به خود مبتلا خواهد کرد.
*** خريد کتاب مو قرمز ***
سال ۱۹۸۵ در یکی از کوچه های پشتی محله ی بشیکتاش، نزدیک قصر ایهلامور، ساکن آپارتمانی بودیم، پدر داروخانه ی کوچکی داشت به نام حیات. داروخانه هفته ای یک روز تا دم صبح باز بود و پدر تا خود صبح مشغول.
در این روزها که پدر به قول خودش شیفت شب بود، من برایش شام میبردم. وقتی پدر، که قد بلند و کمی لاغر و خوش قیافه بود، پشت دخل شام میخورد، من از حضور در آنجا و به خصوص فرو دادن بوی داروها لذت می بردم. امروز هم بعد از سی سال که از آن روزها گذشته و من مردی چهل و پنج ساله شده ام بوی داروها، خصوصا در داروخانه های قدیمی که گنجه ها و قفسه های چوبی دارند، برایم دلپذیر و خوشایند است.
داروخانه ی حیات مشتری زیادی نداشت. پدر روزهایی که شیفت شب بود بیشتر وقتش را با تماشای تلویزیون کوچک سیاری که آن روزها همه جا بود سپری می کرد. بعضی روزها دوستانش به دیدنش می آمدند و بسیار آهسته با هم حرف می زدند. دوستان پدر، که تمام شان در کار سیاست بودند، با دیدن من ساکت می شدند و از شباهتم به پدر و این که من هم مثل او خیلی خوش قیافه و دوست داشتنی هستم حرف می زدند و چیزهایی هم می پرسیدند؛ کلاس چندم هستم و مدرسه را چه قدر دوست دارم و در آینده می خواهم چه کاره شوم.
چون پدر در جمع دوستان سیاسی اش همیشه نا آرام بود، اگر آن ها در داروخانه اش بودند من به سرعت ظرف خالی غذا را بر می داشتم و زیر نور کم جان تیرهای برق، از کنار درختان چنار، به خانه بازمی گشتم. در خانه به مادرم نمی گفتم دوستان سیاسی پدر را در داروخانه دیده ام، چون به شدت نگران می شد که حتما پدر دوباره توی دردسر بزرگی افتاده یا این که بی خود و بی جهت یک مرتبه ما را ترک خواهد کرد. برای همین مادر همیشه از دست پدر و رفقای سیاسی اش عصبانی و ناراحت بود.
می دانستم که سیاست تنها دلیل بگو مگوهای اغلب بی سر و صدای پدر و مادرم نیست. گاهی مدتها باهم قهر بودند و روزها حتی یک کلمه هم میانشان رد و بدل نمی شد. شاید اصلا همدیگر را دوست نداشتند. احساس می کردم که زن های زیادی از پدرم خوششان می آید و بعید نبود که پدر هم زن های دیگری را دوست داشته باشد. گاهی مادر جوری که من هم حاليم بشود توضیح می داد که در زندگی ما پای یک زن دیگر هم وسط است. دعواهای بی سر و ته پدر و مادرم که تمامی نداشت جوری ناراحتم می کرد که اصلا خوش نداشتم به چون و چرایش فکر کنم.
آخرین بار پدرم را شبی دیدم که برایش غذا برده بودم داروخانه. سال اول دبیرستان بودم. شبی از شب های معمولی پاییز بود. پدر اخبار شبانه را از تلویزیون کوچک سیارش تماشا می کرد. وقتی او پشت دخل شام میخورد، من کار دو مشتری را که یکی از آنها آسپرین می خواست و دیگری آنتی بیوتیک و ویتامین ث راه انداختم و پولی را که از آن دو گرفته بودم در صندوق انداختم. صندوقی که هر وقت باز می شد صدای دوست داشتنی ازش برمی خاست. موقع بازگشت به خانه برای آخرین بار به چهره ی پدرم نگاهی انداختم، او هم لبخند زنان از دم در برایم دستی تکان داد.
صبح بعدش پدر خانه نیامد. البته من بعد از ظهر و وقتی که از مدرسه برگشتم خبر را از مادر شنیدم. چشمان مادر سرخ و پف کرده بود، پیدا بود گریه کرده است. اولش فکر کردم که مثل دفعه ی پیش مستقیم پدر را از داروخانه به شعبه ی امور سیاسی اداره امنیت ملی برده اند تا از نو بگیرندش زیر شکنجه؛ با فلک و برق و کتک.
هفت یا هشت سال قبل تر بود که پدر یک مرتبه ناپدید شد و پس از حدود دو سال به خانه برگشته بود. اما این بار مادر حس و حال زنی را نداشت که پلیس شوهرش را بازجویی و به شدت شکنجه می کند. او آشکارا از دست پدر عصبانی بود و وقتی حرف پدر وسط می آمد، می گفت «خود داند.»
درحالی که دفعه ی پیش وقتی یک شب ارتشی ها بعد از کودتا به داروخانه آمدند و پدر را کت بسته با خودشان بردند مادرم بسیار ناراحت شد، بی قراری کرد و به من گفت پدرم یک قهرمان ملی است و من باید به او افتخار کنم. تا برگشتن پدر خودش پا به پای ماجد که دستیار پدر بود مسئولیت داروخانه را به عهده گرفت تا جای پدر خالی نماند. آن روزها گاهی روپوش سفید ماجد را می پوشیدم و به مادر کمک می کردم. البته همه می دانستند که من در آینده برخلاف ماجد نه ور دست یک داروفروش، بلکه همان طور که پدرم می خواست در یک رشته ی علمی آدم حسابی خواهم شد. برخلاف آن روزها این بار همین که پدرم ناپدید شد، مادر هيچ توجهی به کار داروخانه نکرد. نه از ماجد چیزی گفت، نه دستیاری دیگر و نه حتی از آينده ی آنجا و همه ی اینها مرا مطمئن می کرد که این بار ماجرای ناپدید شدن پدر قصه ی دیگری دارد، چیزی که فکرم را تمام و کمال مشغول خود می کرد. البته… واقعا مگر آنچه تفکرش میخوانند، چیست؟! از همان موقع می دانستم که فکرها گاهی با کلمات در ذهن ما مجسم می شوند و گاهی با تصاویر. بعضی وقت ها فکری به سرم میزد که تجسمش با کلمه ها ممکن نبود، درحالی که تصویرش واضح بود… مثلا احساسی که از دویدن زیر باران به من دست می داد، بارانی که انگار با سطل بر سرم ریخته می شد، در یک تصویر یکپارچه مقابل چشمانم جان می گرفت، درحالی که اندیشیدن به آن در قالب کلمات برایم بینهایت دشوار بود. البته گاهی هم افکاری داشتم که فقط با کلمات قابل اندیشیدن بودند، و هرگز نمی توانستم تصویری از آن ها بسازم، مثلا نور سياه، امری که بی انتها باشد، اصلا خود بی کرانگی، یا مثلا تصور مرگ مادرم. شاید هنوز بچه بودم. گاهی از عهده ی نیندیشیدن به چیزهایی که نمی خواستم بر می آمدم. البته گاهی هم عکس این می شد، «از عهده ی نیندیشیدن به کلمه با تصویری که اصلا نمی خواستمش به هیچ وجه برنمی آمدم.»
پدر مدت مدیدی با ما تماس نگرفت. جوری که در به خاطر آوردن چهره اش به مشکل برمی خوردم و آرام آرام آن یک ذره را هم به کل از یاد می بردم. در این مواقع، احساس می کردم که یک مرتبه برق خانه و كل شهر قطع شده و همه چیز جوری در دل تاریکی فرو رفته انگار غیب شده باشد.»
یک شب …
*** خريد کتاب مو قرمز ***
درباره ی نویسنده کتاب مو قرمز
اُرهان پاموک متولد سال ۱۹۵۲ است و درست مثل قهرمان رمان هایش آقای جودت و پسران و کتاب سياه در خانواده ای پرتعداد اما متمول در محله ی نیشان تاشی استانبول به دنیا آمده. همان طور که در کتاب استانبول، اتوبیوگرافی نویسنده، آمده تحصیلات مقدماتی و متوسطه را با گرايش نقاشی در کالج امریکایی رابرت کالج واقع در محله ی سکونتش گذراند. در بیست و دو سالگی در رشته ی معماری دانشگاه پلی تکنیک استانبول ثبت نام اما بعد از سه سال تحصیل این رشته را رها کرد و در همان دانشگاه به رشته ی روزنامه نگاری روی آورد و چهار سال بعد با مدرک کارشناسی از این رشته فارغ التحصیل شد. اولین رمانش، آقای جودت و پسران، را که حکایت خانواده ای ثروتمند و شلوغ است در سال ۱۹۸۲ نوشت که جوایز ملی اُرهان كمال و کتاب سال را برایش به ارمغان آورد. سال بعدش رمان خانه ی خاموش را منتشر کرد که جایزه ی پقی دلا دکووقت اقویین را به دست آورد. رمان قلعه ی سفید (۱۹۸۵) که حکایتی است از دوستی یک دانشمند عثمانی با برده ای از روم به زبان انگلیسی و سپس تقریبا به تمامی زبان های اروپایی ترجمه شد و پاموک را تبدیل به نویسنده ای جهانی کرد. در پی این شهرت، کرسی تدریس رشته ی ادبیات داستانی را در دانشگاه کلمبیای امریکا پذیرفت و همراه همسرش از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۸ مقیم نیویورک شد. رمان کتاب سياه، که دوباره بالاترین جایزه ی ادبی فرانسه را نصیبش کرد، شهرت او را دوچندان کرد، در سال ۱۹۹۱ اولین فرزند پاموک به دنیا آمد که رویا نام گرفت همچنین فیلم چهره ی پنهان که براساس رمان کتاب سياه او ساخته شده بود جایزه ی بهترین فیلم اقتباسی جشنواره ی فیلم آنتالیای ترکیه را به دست آورد و پاموک را به عاشقان سینمای کشورش نیز شناساند، رمان بعدی او با عنوان حیات تو در سال ۱۹۹۴ با الهام از واقعیت و بخشی از زندگی یکی از نزدیکان نویسنده نوشته شد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. کتاب بعدی پاموک سال ۱۹۹۸ با عنوان نام من سرخ به چاپ رسید که علاوه بر بیشمار جوایز ملی، جایزه ی بهترین رمان ترجمه ی سال فرانسه، گرینزانه کاوور ایتالیا و دابلین ایمپک ایرلند را به دست آورد. همچنین در این سال مجموعه مقالات ادبی و فرهنگی پاموک، که در دهه ی ۱۹۹۰ در روزنامه و مجلات ترکی و اروپایی به چاپ رسیده بود، جمع آوری و در کتابی با عنوان به رنگی دیگر چاپ شد که به زعم پاموک ادای دینی بود به رشته ی تحصیلی اش. سال ۲۰۰۲ رمان برف، که پاموک خودش آن را «اولین و آخرین رمان سیاسی من» می خواند به چاپ رسید؛ رمانی که در سال ۲۰۰۴ از سوی ضمیمه ی کتاب نیویورک تایمز یکی از ده کتاب برتر جهان نام گرفت و جایزه ی بهترین نویسنده ی خارجی سال فرانسه را از آن خود کرد. کتاب بعدی پاموک با عنوان استانبول، که در واقع اتوبیوگرافی خود نویسنده و شامل عکس های خانوادگی، دفتر خاطرات و ایده های شخصی اش در سالیان متمادی بود سال ۲۰۰۳ به چاپ رسید که به نظر بسیاری یکی از بهترین اتوبیوگرافی های نویسنده های ادبی تا به امروز است، در این سال های اخیر سالی نبوده که پاموک جایزه ای ادبی از کشوری نگرفته باشد. در سال ۲۰۰۵ جایزه ی ادبی صلح جهانی از طرف انجمن نویسندگان آلمان به او اهدا شد؛ همان سال جایزه ی ادبی تأثیرگذارترین صد فرد سال جهان از طرف مجله ی فرهنگی ادبی پراسیکت نصیبش شد؛ سال ۲۰۰۶ جایزه ی ادبی فرهنگی باهوش ترین صد مرد سال جهان را از طرف مجله ی تابم گرفت؛ همان سال دکترای افتخاری ادبیات از آکادمی هنر و ادبیات امریکا و بالاخره همان سال جایزه ی نوبل ادبیات را کسب کرد. رمان موزه ی معصومیت پاموک که سال ۲۰۰۸ چاپ شد، موضوعاتی چون عشق، دوست داشتن، خوشبختی و ازدواج را از وجوه فردی و اجتماعی به دقت پرداخته است، البته در دل رمانی بسیار جذاب و دلنشین، بعد از کتاب قطعاتی از منظره که سال ۲۰۱۰ منتشر شد و مجموعه ای بسیار مهم از مصاحبه های پاموک به اضافه ی چند نوشته ی ادبی اش را شامل می شود، کتاب با و بی تکلف که در واقع متن درس گفتارهای اوست برای کلاس موسوم به نورتن در دانشگاه هاروارد، سال ۲۰۱۱ چاپ شد. سال ۲۰۱۲ پاموک براساس رمان موزه ی معصومیت و به همین نام موزه ای بنا نهاد که سال ۲۰۱۳ از سوی اتحادیه ی اروپا بهترین موزه ی سال نام گرفت. همچنین در همین سال جایزه ی مشهور پادشاهی دانمارک، سونینگ، را بابت «ارتقای سطح فرهنگی اتحادیه ی اروپا» به دست آورد، رمان شوری در سر، که در ۲۰۱۴ چاپ شد، پاموک را در رده ی معدود نویسندگانی جای داد که پس از اخذ جایزه ی ادبی نوبل آثاری خلق کرده اند بهتر یا حداقل در سطح و اندازه ی آثار پیشترشان. این رمان سال ۲۰۱۵ کتاب سال شد و جوایز اردال اُز و آیدین دوغان را نیز کسب کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.