توضیحات
قسمتی از کتاب همزاد اثر داستایوفسکی
نه فقط می خواست از خود بگریزد، بلکه میخواست خود را به راستی نابود کند. میخواست خود را به خاکستر مبدل سازد تا دیگر گالیادکینی در میان نباشد. او در آن هنگام هیچ صدایی در اطراف خود نمیشنید و از آنچه در اطرافش میگذشت هیچ خبر نداشت. به آن میمانست که به راستی برایش نه ناگواریهای آن شب مصیبت وجود داشته بود نه راه دور، نه باد و باران و برف. گالش پای راستش از چکمهاش جدا شده و در برف و گل روی پیادهرو کنار فانتانکا مانده بود و آقای گالیادکین حتی در بند آن نبود که برگردد و آن را بردارد. به قدری متحیر بود که چندبار، بیتوجه به اطراف و کاملا محو مصیبت هولناک اندکی پیش خود، ناگهان درجا بیحرکت ماند، مثل ستونی میان راه. در این لحظات در حال احتضار بود و دلش میخواست اصلا در دنیا نباشد. بعد ناگهان از جا کنده میشد و مثل دیوانهها، بیآن که به اطراف خود توجهی بکند، میدوید؛ میدوید طوری که گفتی میخواهد از چیزی که تعقیبش میکند، از مصیبتی سیاهتر از آنچه دیده بود، بگریزد. وضعش به راستی وحشتآور بود … عاقبت توانش تمام شد. ایستاد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.